فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
پدر شهید:
"با بیان اینکه شهید بیاضی زاده ارادت خاصی به رهبر معظم انقلاب داشت، خاطرنشان کرد:
همیشه تاکید داشت باید به حرف های حضرت آقا عمل کنیم چرا که ایشان نایب امام زمان (عج) هستند و باید گوش به فرمانشان باشیم؛
از آنجا که سعید جزو #نخبگان بود، یک مرتبه به دیدار رهبری رفت و از آنجا که عبای خود را نبرده بود، رهبری به او عبایی هدیه کردند؛
وقتی به خانه آمد از او خواستیم عبای اهدایی رهبر را نشان دهد که گفت من لیاقت آن عبا را نداشتم و آن را به استادم هدیه کردم."
منبع: شبکه اطلاع رسانی دانا
#شهید_سعید_بیاضی_زاده
#شهید_مدافع_حرم
#نایب_امام_زمان_عج
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#پیاده_روی
#اربعین
💕 @aah3noghte💕
#فروارد_کن_مومن
💔
حنجرهی اکبر . . .
نوای نوحهی علی اصغر داشت،
در آن گلوی مبارک ترکشی جا خوش کرد
تا در نیمه شب جانفرسای دی ماه ۱۳۶۶
با چهره ای بهم ریخته از آن ترکش
به میهمانی اربابش حضرتاباعبداله بشتابد
اکبر این شعر را بیشتر میخواند:
حسین جان
من از کودکی عاشقات بودهام ،
قبولم نما گرچه آلودهام …
#ذاکر_اهلبیت
#شهید_اکبر_جداری
#شهادت_بیتالمقدس۲
#یاد_کنید_شهدا_را_باصلوات
💕 @aah3noghte💕
💔
#تا_اربعین
✍آفتابی که به زائر امام حسین علیه السلام میتابد، مانند هیزم گناهاناش را میسوزاند.
💚امام صادق علیه السلام :
👌زائرِ امام حسین علیه السلام وقتى به قصد #زيارت از خانهاش خارج شد، سايهاش بر چيزى نمیافتد مگر اینکه آن چيز برايش دعا میکند.
👌و هنگامى كه #آفتاب بر سرش بتابد، گناهانش را میسوزاند همانطور كه آتش #هيزم را میسوزاند.
ازهمه زائرین گرانقدر التماس دعا داریم.
📚 #کامل الزیارت ، ص۲۷۹
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
Ali Ghelich - Entekhab (Arabein 98).mp3
17.38M
💔
🎧نماهنگ زیبای #انتخاب (ویژه اربعین)
دعوت گرفته یار و نوشته مِن الغریب
وقت سفر رسیده ببین حُّری یا حبیب...
هر جا دو راهی است
هر آیینه کربلاست
خود را ببین که آینه، کربلاست
🎤باصدای #علی_اکبر_قلیچ
#پیشنهاد_دانلود
#اربعین
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 📚 #معرفی_کتاب 📝 #رمان_احضاریه، داستانی است خیالی از فردی که برای رفتن به پیاده روی اربعین در گر
💔
#معرفی_کتاب
راز انگشتر
روایت هایی از سبک زندگی شهید مدافع حرم #شهیدسعید_بیاضی_زاده
#شهید_سعید_بیاضی_زاده
#شهید_مدافع_حرم
#معرفی_کتاب
#سالروزآسمانےشدن
#کتاب_خوب_بخوانیم
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 حنجرهی اکبر . . . نوای نوحهی علی اصغر داشت، در آن گلوی مبارک ترکشی جا خوش کرد تا در نیمه شب جا
💔
شهید اکبر جداری در حال مداحی در جبهه
#ذاکر_اهلبیت
#شهید_اکبر_جداری
#شهادت_بیتالمقدس۲
#یاد_کنید_شهدا_را_باصلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#ارباب_جانم
به جز تو با کسی، قسمت نخواهم کرد
خیابان گردی
پائیزےام را🍂🍁
آری ارباب...
هیچ کس در این دنیا
جز تو
هوای دل ما را نداشت
هیچکس نفهمید این #دل را چرا #دلشڪستھ نامیدیم...
ما هم نمےدانستیم تا آنکه...
ضریحتان را دیدیم
تا آنکه #عشق را فهمیدیم
تا آنکه ...
رسیدیم به آنجا که هر دری غیر از در خانه شما اهلبیت کوبیدیم
اشتباه بود
اشتباه...
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#دلشڪستھ_ادمین... 💔
#حراره_فی_قلوب ♥️
#حب_الحسین_یجمعنا
#آھارباب
#آھزینب
#آھ_ڪربلا
#اربعین
#جامانده
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#السلامعلیڪدلتنگم💔
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
دست نوشته تکاندهنده شهید شیمیایی
۱۲ فروند هواپیما ساعت ۵ غروب منطقه را بمباران شیمیایی کردند که یکی در ۱۰ متری او افتاد.
نعمت الله ملیحی ماسکش را به یکی از رزمندهها داد و خودش بدون ماسک مانه بود كه درعمل دم نايژکهای ريه تاول میزد و در بازدم تاولها پاره میشد
به همین علت برای گفتگو کردن روی کاغذ مینوشت و کمتر صحبت میکرد.
در بیمارستان به دلیل حاد بودن جراحت نعمت الله، او را ممنوع از نوشیدن آب کردند.
او از شدت تشنگی و زجر کاغذی خواست و روی آن نوشت :
"جگرم سوخت، آب نیست"؟!
و بعد از دقایقی به علت شدت جراحت به #شهادت رسید.
#شهید_نعمت_الله_ملیحی
#شهدا_شرمنده_ایم
#دفاع_مقدس
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_صد_و_شانزدهم باید درس خوبی به نسیم می دادم. اما چطوری نمید
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄
#قسمت_صد_و_هفدهم
مادر کامران دستم رو گرفت:
_میشه لطف کنید ادرستون رو برام بنویسید..؟؟؟ فکر میکنم موضوع خیلی مهمتر از اینها باشه که بایک نه ساده بشه از زیرش در رفت..
دیگه نوبت من بود که حرفی بزنم.
گفتم:
_من واقعا شرمنده ی شما هستم خانوم معظمی. .راستش من قصد ازدواج ندارم!
ان شالله آقا کامران خوشبخت بشن.با اجازتون من دیرم شده. .
نگاهی پنهانی به حاج مهدوی کردم.این زن چرا در حضور او بامن حرف میزد؟؟! با خودش نمیگفت که حاج مهدوی چه فکری درمورد من میکنه؟ حاج مهدوی سرش پایین بود و به گمان من علاقه ای به دیدن وشنیدن این صحبتها نداشت.
اگر در مقابل این زن کرنش نشون نمیدادم او همچنان در مقابل حاج مهدوی بامن درباره ی کامران حرف میزد ومن واقعا دلم نمیخواست حاج مهدوی به جزییات رابطه ی ما پی ببره..
🍃🌹🍃
او رو کشیدم کنار..آهسته ومتین گفتم: _خانوم معظمی..باور کنید اصرار شما فقط منو شرمنده م میکنه ولی چیزی رو تغییر نمیده..خداروشکر که کامران مادری داره که پیگیر سرنوشت و احوالاتشه ولی باور کنید من برای رد ایشون دلایل موجهی دارم که نمیتونم به شما بگم اما خودش میدونه..
او حرفم رو قطع کرد..
با استیصال گفت:
_ببین عزیزم من دنبال این نیستم که الا وبلا از شما جواب مثبت بگیرم من فقط نگران پسرم هستم..احتیاج به کمک دارم.. میخوام بدونم چی اونو اینقدر بهم ریخته.. کامران من یک پسر شوخ و پرسروصدا بود ولی الان مثل یک مجسمه چپیده گوشه ی اتاقش یک هندزفری هم تو گوشش به یک نقطه خیره شده! به من حق بده نگرانش باشم!
دلم برای کامران سوخت!
کامران پسری دوست داشتنی و خاص بود که واقعا حقش اینهمه آزار و بی اعتمادی نبود..لعنت به من😒 که سالها با اینکه میدونستم کارم درست نیست ولی دست از این کار برنداشتم..و ایمان دارم کامران سزای اعمالم بود تا با دیدنش وجدانم درد بگیرد.با ناراحتی گفتم:
_من چیکار میتونم براتون بکنم؟
او از کیفش یک کاغذ و خودکار📃🖊 در آورد و مقابلم گرفت:
_ بی زحمت آدرس وشماره تلفنتوبرام یادداشت کن تا یک روز باهم قرار ملاقات بزاریم..اونم تنها..شاید شما بتونی کمکم کنی پسرم رو آروم کنم.
نگاهی به حاج مهدوی و فاطمه انداختم که حالا حامد هم بهشون اضافه شده بود و باهم چند قدم آنطرف تر حرف میزدند!
باید با یکی مشورت میکردم ولی اینجا و دراین لحظه که خودکار و کاغذ انتظارم رو میکشید کاردرستی نبود.
با اکراه کاغذ وقلم رو گرفتم و آدرس وشماره تلفنم رو نوشتم.قبل از اینکه کاغذ رو به او برگردونم با اضطراب گفتم:
_ازتون عاجزانه خواهش میکنم که شماره و آدرس منو به کسی ندید.. مخصوصا کامران. .
او با اطمینان بخش ترین لحن گفت:
_حتما همینطوره. .خیالت راحت عزیزم..
وقتی کاغذ رو ازم گرفت با لحن امیدوارانه ای گفت:
_امیدوارم صاحب اسم مسجد حوایج قلبیت رو برآورده بخیر کنه..
🍃🌹🍃
نگاهی به سردر مسجد کردم.
نمیدونم من فراموشی گرفته بودم یا تا بحال اسم مسجد محله ام رو نمیدونستم! مسجد 🌤صاحب الزمان..
وقتی خانوم معظمی رفت،به نزد حاج مهدوی و فاطمه رفتم..به حامد سلام کردم و رو به حاج مهدوی پرسیدم:
_حاج اقا عذر میخوام. ایشون اینهمه راه اومده بودن اینجا برای چی؟
مگه شما قبلا پاسخ بنده رو خدمتشون نرسونده بودید؟
حاج مهدوی تسبیح به دست از فاطمه وحامد چند قدمی فاصله گرفت و من رو به دنبال خودش کشوند.
آهسته وشمرده گفت:
_چرا،بنده به ایشون پاسخ شما رو رسوندم ولی خب ایشون مادره دیگه.. نگران پسرش بود.
ایستاد!
با لحنی خاص و کنایه آمیزگفت:
_شما چه کردید با دل این جوون سیده خانوم؟!
سرخ شدم.سفید شدم..سیاه شدم..رنگین کمون شرمندگی شدم از این خطاب.
تمام وجودم فریاد شد:چه خبر دارید از دل من که مردی چون شما چه کرده با او..؟
خودش رنگ و رومو دید و فهمید چقدر از کلامش شرمسار شدم.
وقتی او این رو به من گفت بیشتر به این واقعیت پی میبردم که واقعا لیاقت چنین مردی رو ندارم.. مردی که هیچ گاه از روی عمد با دل نامحرمی بازی نکرده بود..
اما من با نامحرم ها بیرون رفتم..شام خوردم..حرف زدم..خندیدم ..دلبری کردم..و الان پشیمونم!! فقط همین! این پشیمونی خوبه به شرطی که از خدا متوقع نباشم حاج مهدوی یا هر مرد مومن دیگری رو قسمتم کنه..من لیاقت یک انسان مومن وپاک رو ندارم.
حاج مهدوی دست افکارم رو از ذهن وروحم گرفت و بیرون کشید.
_مزاح بود جسارتا..ولی شاید بهتر باشه کمی بیشتر به تصمیمتون فکر کنید.
او هم میدونست که من لایق یک مردمعمولی ام! او هم فکر میکردکبوتر با کبوتر باز با باز.میخواست از دست من خلاص بشه! از دست دردسرها و مزاحمتهایی که من براش در مسجد وبیرون مسجد بوجود آورده بودم..
نجوا کردم:_حق دارید…
شنید!
نگاه دستپاچه ای بهم کرد وپرسید:
_بله؟؟؟…..
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
💕 @aah3noghte💕