شهید شو 🌷
💔 با رفقا رفته بودند دماوند تا آب و هوایی عوض کنن هر کسی مشغول انجام کاری بود قرار شد او هم از رودخ
💔
بسم رب شهداء و صدیقین
احمدعلی متولد ۲۹ تیرماه سال ۱۳۴۵ بود .
مسیر سیر و سلوکش از سن سیزده سالگی شروع شد :
از همان ماجرایی که برای رضای خدا ،
چشمانش را بر روی نامحرم بست و در عوض دید آنچه را که من و
تو بعد از عمری هنوز ندیده ایم.
سعادتِ نماز اول وقت را هیچگاه از دست نداد. او هم چون دیگر شهیدان می دانست ؛
که عاقبت بخیری اش را همین نماز اول وقتش تضمین میکند.
از بچه ها بسیجیِ انقلاب بود .دغدغه داشت برای ؛
بسیج.... دغدغه داشت برای؛
اسلام..
و چه خوش گفت شهیدی سعادتمند:
هرکس تلاش بیشتری کند شهید می شود.
چنان رشدی در معنویت داشت که؛
به دست بوسی امام زمانش هم مشرف شده بود.
جوانی اش را برای خدا خرج میکرد و سرانجام در ۲۷بهمن ماه سال ۱۳۶۴ جوانی عاقبت بخیـرِ شهادت نام گرفت....
شادی روح شهید احمد علیـ نیــری
صلــــوات
به قلم 🖋:sh.g
#شهید_احمدعلی_نیری
#شهید_دفاع_مقدس
#پوستر
#سالروزولادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
💔
#قرار_عاشقی
✨قرار همیشگی ما
کنار مهربانیهای توست...💛🌿
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
آقا بیزحمت اینو دست به دست کنید برسه به ناوهای آمریکایی😃.....
✍محمدرضا زمانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
فقط آنجایی که #آسدمرتضی_آوینی میگوید:
"آنکه هَنوز اَسیرِ تَعَلُّقات و دِلبَستهی عادات است،
کُجا میتَواند بال دَر فضایِ عالَمِ قُدس بگشایَد...؟!"
اینجا من روی عکس تو مکث میکنم
و من تو را به یاد می آورم
و رهائی ات از تعلقاتت
و پرواز روحت در عالم ملکوت را
مگـر می توان پابسته تعلقات بود
و در ملکوت، راه یافت؟
نه...
زنجیر تعلقات، آدمی را پابسته و پربسته خواهد کرد...
#شهید_جواد_محمدی
#دلشڪستھ_ادمین💔
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#انتشارحتماباذکرلینک
#کپےپیگردالهےدارد
💔
#نجوای_عاشقانه_منو_خدا 💞
#خدایا!
میدانی ؟! ...
گناه کردنِ ما
نه اینکه #تو را بخواهیم نافرمانی کنیم ،
نه اینکه #بنده سرکشی باشیم ،
نه اینکه تو #خدای_خوبی نباشی ،
نه اینکه ما ندانیم #اشتباه می کنیم ،
نه اینکه .....
نه ... نه ...
#ما فقط زورمان به خودمان نمیرسد...
این خودم را از خودم بگیر ... ! لطفا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
سرِ بازار محبت، ڪه همه حیرانند...
غمندارم ڪہ حسین است خریدار دلم
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_هفتم احمد کاظمی بود، #سردار_شهید_احمد_کاظمی. ق
💔
#سردار_بی_مرز
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)
#قسمت_هشتم
بندر عباس یک جلسه بود برای ثبت نام و اعزام نیرو به جبهه های مقاومت ! جلسه دیر وقت تمام شد و قرار شد که #حاج_قاسم_سلیمانی شب را بمانند!
خانه ما شد پراز نور حاج قاسم.
چون دیر وقت بود ، من یک پذیرایی مختصری کردم و بعد هم رختخواب آوردم تا سردار بخوابد.
حاج قاسم نگاهی به تشک و پتو کردند.
سری تکان داده و گفتند:
_اینا چیه ؟! یعنی من روی تشک وپتو نرم بخوابم؟
شما اینا رو جمع کنید ، من روی زمین میخوابم. همین بالش کافیه!
✨اتاقی پر از وسایل راحتی؟
خانه ای پر از امکانات رفاهی؟
حاج قاسم اگر دل ها تسخیر کرد چون خودش، راحتی اش ، امکاناتش و لذتش، اولویتش نبود!
✨جانش برای خدا!
توانش برای خدا!
دارایی اش در راه خدا..
#ادامہ_دارد...
📚حاج قاسم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست...
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
شهید دوران در سحرگاه روز ۳۰ تیر ماه سال ۱۳۶۱ که فرماندهی دسته پرواز را به عهده داشت، به قصد ضربه زدن به شبکه دفاعی و امنیتی نفوذناپذیر مورد ادعای صدام، با پنج نفر از زبدهترین خلبان نیروی هوایی در حالی که هنوز ستیغ آفتاب ندمیده بود، با ارادهای پولادین به پالایشگاه الدوره یورش بردند و چندین تُن بمب هواپیماهای خود را بر قلب دشمن جنگ افروز عراق ریختند و پس از نمایش قدرت و شکستن دیوار صوتی در آسمان بغداد، هنگام بازگشت، هواپیمای لیدر مورد اصابت موشک دشمن واقع شد و شهید دوران اگر چه اجازه ترک هواپیما را به همرزم خلبانش، ستوانیکم منصور کاظمیان در عقب کابین داد، اما خود به رغم این که میتوانست با استفاده از چتر نجات سالم فرود آید، صاعقهوار خود و هواپیمایش را بر متجاوزان کوبید و بدین ترتیب مانع از برگزاری اجلاس سران غیرمتعهدها به ریاست صدام در بغداد شد.
سرانجام پس از سالها انتظار در تیرماه ۱۳۸۱، بقایای پیکر شهید خلبان عباس دوران توسط کمیته جستجوی مفقودین به میهن منتقل گردید و در پنجم مرداد ۱۳۸۱ طی مراسمی رسمی با حضور مسئولان کشوری و لشکری و خانواده شهید در میدان صبحگاه ستاد نیروی هوایی، بر دوش همرزمان خلبانش تشییع و پیکر مطهر آن شهید تیزپرواز برای خاکسپاری به زادگاهش شیراز منتقل شد. شهید دوران به هنگام شهادت ۳۲ سال داشت.
#شهید_عباس_دوران
#شهید_دفاع_مقدس
#عكس_نوشته
#نحوه_شهادت
#سالروزشهادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
💔
🥀مادری که عاشق بچهشه، مدام دوست داره بچه رو ببوسه؛
از بوسیدن خسته میشه؟😕
تکرار بوسه واسش خوشایند نیست؟
نه...!😘
نماز هم همینطوره...
هرچی تکرار بشه، باز یه موضوع تازه و قشنگه:)❤️
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_61 صوفی با صورتی غرق در خون و متلاشی، چند سانت آن طرف تر پخشِ زمین بو
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_62
بی اختیار شروع به جیغ زدن کردم. نمیدانستم دلیلش چیست؟ مظلومیتِ حسام یا ترسِ بی حد و حسابِ خودم!
چند مردی که از همراهانِ عثمان بودند از پنجره به بیرون پریدند. صدایِ تیراندازی در نقاطِ مختلف شنیده میشد.
عثمان دستانش را بر گوشهایش فشار داد و به سمتم هجوم آورد (خفه شو.. دهنتو ببند..)
آنقدر ترسیده بودم که مخلوطی از درد و وحشت، معجونی بی توقف از جیغهایِ بی اراده تحویلم داده بود. عثمان گلویم را فشار میداد و من نفس به نفس کبودتر میشدم.
ناگهان حسام با تمام توانِ تحلیل رفته اش، با او درگیر شد. عثمان محکوم به مرگ بود. چه دستگیر میشد. چه فرار میکرد. پس حسودانه، همراه میطلبید برایِ سفرِ آخرتش.
تازه نفسیِ عثمان بر تن زخمی حسام چربید و ناامید از بردنِ منِ جنازه شده از ترس با خود، فرار را بر قرار ترجیح داد. حسام نیمه هوشیار بر زمین میخ شده بود. کشان کشان خود را بالایِ سرش رساندم. شرایطش اگر بدتر از من نبود، یقین داشتم که بهتر نیست.
نفسهایم به شماره افتاده بود. صدای فریادها و تیراندازی ها، مبهم به گوشم میرسید. صورتِ به خون نشسته ی حسام ثانیه به ثانیه مقابل چشمانم تار و تارتر میشد. چشمانِ بسته اش، هنوز هم مهربان بود. ناخواسته در کنارش نقشِ زمین شدم.. تاریک و بی صدا...
نمیدانم چقدر گذشت.. چند ساعت؟؟ یا چند روز؟؟
اما اولین دریافتیِ حسی ام، بویِ تندِ ضدعفونی کننده ی بیمارستان بود و نوری شدید که به ضربش، جمع میشد پلکهایِ سنگینم. و صدایی که آشنا بود. آشنایی از جنسِ چایِ شیرین با طعم خدا..
باز هم قرآن میخواند.. قرآنی که در ناخودآگاهم، نُت شد و بر موسیقاییِ خداپرستیم نشست.
در لجبازیِ با دیدن و ندیدن، تماشا پیروز شد. خودش بود، حسام.
قرآن به دست، رویِ ویلچر با لباسِ بیمارانِ بیمارستان.. لبخند زدم. خوشحال بودم که حالش خوب است، هم خودش، هم صدایش...
باز دلم جایِ خالیِ دانیال را فریاد زد. صدایم پر خش بود و مشت شده (دا.. دانیال کجاست؟)
تعجب زده، نگاهم کرد، اما تند چشمانش را دزدید.. راستی چشمانش چه رنگی بود؟؟ هرگز فرصت شناساییش را نمیداد این جوانِ با حیا...
لبخند به لب قرآنش را بوسید و روی میز گذاشت (الحمدالله به هوش اومدین.. دیگه نگرانمون کرده بودین.. مونده بودم که جوابِ دانیالو چی بدم؟)
با موجی بریده دوباره سوالم را تکرار کردم و او با تبسم سرش را تکان داد (همه ی خواهرا اینجورین یا شما زیادی اون تحفه رو دوست دارین؟؟ آخه مشکل اینجاست که هر چی نگاه میکنم میبینم که چیزی واسه دوست داشتن نداره. نه تیپی ... نه قیافه ایی... نه هنری... از همه مهمتر، نه عقلی...)
دوست داشتم بخندم. دانیال من همه چیز داشت. تیپ، قیافه، هنر، عقل و بهترین مهربانی هایِ برادرانه یِ دنیا.
صندلی اش را به سمت پنجره هل داد. پرده را کنار زد (ایران نیست.)
نگران به صورتِ ریش دارش خیره شدم. (اما اصلا نگران نباشید.. جاش امنه.. من تمام ماجرا رو براتون تعریف میکنم.)
مردی چاق و میانسال وارد اتاق داشت (آقا سید، میشه بفرمایید من و همکارام چه گناهی کردیم که تو بیمارِ این بیمارستانی؟)
حسام با لبهایی جمع شده از شدت خنده، دست در جیبش کرد و موزی درآورد (عه.. نبینم عصبانی باشیا.. موز بخور.. حرص نخور.. لاغر میشی، میمونی رو دستمون.)
این جوان در کنارِ داشتنِ خدا، طبع شوخ هم داشت؟ خدا و شوخ طبعی منافات نداشتند؟
پرستار سری تکان داد (بیا برو بچه سید.. مادرت در به در داره دنبالت میگرده. آخه مریضم انقدر سِرتِق؟؟ بری که دیگه اینورا پیدات نشه.)
حسام خندید (آمینشو بلند بگو.)
سرش را پایین انداخت و با صدایی پر متانت مرا خطاب قرار داد (سارا خانووم. الان تازه بهوش اومدین. فردا با اجازه پزشکتون میامو کلِ ماجرا رو براتون تعریف میکنم.. فعلا یا علی..)
نام علی غریب ترین، اسم به گوشم بود.. چون تا وقتی پدر بود به زبان آوردنش در خانه، فرقی با هنجارشکنی نداشت.
دو پرستار زن وارد اتاق شدند و حسام کَل کَل کنان با آن پرستار چاق از اتاق خارج شد.
و من خوابِ زمستانی را به انتظار کشیدن تا فردا ترجیح میدادم...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_62 بی اختیار شروع به جیغ زدن کردم. نمیدانستم دلیلش چیست؟ مظلومیتِ حسام یا تر
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_63
روز بعد به محضِ دیدنِ دنیا، چشم به در دوخته منتظرِ حسام ماندم. امروز گره از تمامِ معماهایِ روزهایِ بی دانیالیم باز میشد. دلشوره ی عجیبی داشتم. میترسیدم حرفهایِ حسام در موردِ سلامتیِ برادرم، دروغی به اصطلاح مصلحتی باشد مِن بابِ مراعاتِ حالِ بیمارم.
هر ثانیه که میگذشت توفیری با گذرِ یکسال نداشت و ترسی که آوار میشد بر سرِ ذهنیاتم.
من با خدایِ حسام در آن نفسهایِ همدم با مرگ حرف زدم و او خیلی زود جوابم را داد. پس رسم معرفت نبود گذاشتن و گذشتن و من باز صدایش کردم تا باز شود سرِ این غده ی چرکین و رها شوم از نبودنِ برادر و خدایی که حالا میخواستمش.
یالله گویی حسام هواسم را به در جمع کرد.
آن مرد آمد... با ریشی بلند و موهایی مشکی و نامرتب که خبر میداد از ماندگاریش رویِ تخت بیمارستان. آرام و خمیده راه میرفت و یکی از پاهایش را تقریبا روی زمین میکشید. با هر گام کمی ابروهایش را جمع میکرد و مقداری می ایستاد.
عثمانِ چه کرده بود با جسمِ این جوانِ مهربان و چه خیالی برایِ من داشت؟ ترسیدم. آن شب او گریخت. پس باید هر لحظه انتظارِ آمدنش را میکشیدم و اگر می آمد...
حسام روی صندلی کنار تخت نشست. هنوز هم لبخند به لب داشت، با همان، سربه زیریِ همیشگی اش. راستی چرا هیچ وقت به صورتم چشم نمیدوخت؟
با متانت خاصی سلام کرد و حالم را جویا شد. بی مقدمه نام دانیال را بر زبان چرخاندم. با لبخندی محسوس، سرش را تکان داد (چشم.. الان همه ی ماجرا رو خط به خط تعریف میکنم. اما قبلش.. چون میدونم نگرانید و اینکه زیاد به بنده اعتماد ندارین، قرار شد اول با دانیال صحبت کنید)
حسی خنک و شیرین در تمامِ وجودم سرازیر شد. دانیال.. دانیال من؟
شنیدن صدایش تنها آرزویِ آن روزهایم بود. از فرط خوشحالی لشکری از بی قراری به قلبم هجوم آورد. نمیدانستم باید بدودم؟ پرواز کنم؟ یا جیغ بکشم؟ به سختی رویِ تخت نشستم. (کو.. کجاست؟)
لبخندش عمیق تر شد (عجب خواهری داره این عتیقه! اجازه بدین)
یک گوشی از جیب پیراهنش درآورد و دکمه ایی را فشار داد و آن را رویِ گوشش قرار داد (الو، آقایِ بادمجون بم.. تشریف دارین پشت خط؟... بعله.. بعله.. الحمدالله حالشون خوبه.. به کوریِ چشم بعضی از دشمنان، بنده هم خیلی خیلی خوبم. بعدا حالتو رو هم به طور ویژه میگیرم)
با چه کسی حرف میزد؟ یعنی دانیال، برادر من، پشتِ همین خط بود؟
گوشی را به سمتم گرفت. دستانم یخ زد. به کندی گوشی را نزدیک صورتم گرفتم. نفسهایم تند بود و نوایی از حنجره ام، یارایِ خروج نداشت.
صدایش بلند شد. پر شور و هیجان (الو.. الو.. ساراجان.. خواهر گلم..)
نمیتوانستم جوابش را بدهم. خودش بود. همان دانیالِ خندان و پرحرف اما حالا گریه میکرد. در اوج خنده، گریه میکرد. (سارایی.. بابا دق کردم. یه چیزی بگو صداتو بشنوم.)
اشک ریختم. برایِ اولین بار اشک ریختم. هق هق گریه هایم آنقدر بلند بود که دانیال را از حالم با خبر کند. و او با تمامِ شیرین زبانی، برادرانه هایش را خرجِ آرامشم میکرد. صدایش زدم نه یکبار که چندین مرتبه و او هربار مثل خودش پاسخم را داد. هر چه بیشتر میشنیدم، حریصتر میشدم و این اشتها پایان نداشت.
بعد از مدتی عقده گشایی؛ در آخر از من خواست تا به حسام اعتماد کنم و نمیداست که من نخواسته به این جوانِ محجوب اعتماد کرده بودم، قبل از آنکه خود بخواهم.
دوست نداشتم تماس تمام شود، اما شد و چاره ایی جز این نبود.
حسام گوشی را از دستم گرفت (خب الان خیالتون بابتِ سلامتیش راحت شد؟ دیدین که از منو شما سرحالتره. حالا برم سر اصل مطلب؟ البته اگه حالتون خوب نیست میذاریم واسه بعد...)
مشتاق شنیدم بودم. خواستم شروع کند.
دستی بر محاسنش کشید (حالا از کجا شروع کنم؟ قبلش ما به شما یه عذر خواهی بدهکاریم. که ناخواسته وارد جریانی شدین که فشار زیادی روتون بود. امیدوارم حلال کنید.)
حلال؟؟؟ در آن لحظه به قدری خوشحال بودم که حتی از پدر هم میتوانستم بگذرم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞