💔
خدا میگه شد خودت یه بار تنها پاشی بیای پیش ما؟ یا هر بار یه چیزی همراه خودت آوردی!
میای هر دفعه یه چیزی غیر از خودم میخوای، هر بار یه حاجتی آوردی با خودت.
یه بار بیا فقط بگو دوست دارم، خودتو میخوام، مخلصتم، با خودم عشق بازی کن...!!
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس✨ #قسمت_دوم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ڪشیش نگاهش را از جمعیتے ڪہ دست هایشان را بہ
💔
✨ #قدیس✨
#قسمت_سوم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
#ڪـــشیش پرسید:
«اسمت چیست پسرم؟ اهل کجایے؟»
غریبه درحالی که زیپ کیف را باز می کرد، پاسخ داد:
«اسمم #رستم_رحمانف است. تاجیڪـــ هستم، اما مدتی است در مسکو، در یک شرکت ساختمانی به عنوان نگهبان، کار مے کنم.»
ڪـــشیش به دست رستم نگاه کرد که داشت بقچه اے را از داخل کیف بیرون می آورد. کیف را روی زمین انداخت، بقچه را روی زانو هایش گذاشت و گفت:
«داخل این بقچه یک ڪــتاب قدیمی است.
دوستم که آن را دید، گفت مال ۱۴۰۰ سال پیش است. خطش عربے است. شاید یک کتاب دینی ما مــــسلمانان باشد.»
ذهن ڪشیش هنوز روی ۱۴۰۰ سال دور می زد؛ کتابـــــــــے با این قدمت یک گنج واقعی بود.
هنوز هیچ کتابے با این قدمت به دست نیامده بود. او توانسته بود با سرمایه ای اندک، ۲۷۰ نسخه از این کتاب های قدیمے را خریداری کند و گنجینه ی ارزشمندی در اختیار داشته باشد. اما هیچ کتابی به قدمت ۱۴۰۰ سال ندیده بود.
قدیمی ترین کتاب او، مربوط به قرن ۱۶ میلادی بود؛ یک کتاب با خط عربی که آن را با دو واسطه از یک مرد ازبک خریده بود.
و حالا با ادعای عجیبے از سوی مرد تاجیک مواجــه بود.
آیا واقعا کتابی متعلق به قرن ۶ میلادی در نیم متری او، بقچه پیچ شده بود؟
دلش می خواست بقچه را از دست او بگیرد. گره اش را باز کند و بزرگترین شانس زندگی اش را لمسکند، اما کشــــیش با تجربه تر از آن بود که چنین حرکت بچه گانه ای از خود نشان دهد. با خونسردی گفت:
"بعید است کتابی از ۱۴ قرن پیش مانده باشد. شاید قدمتش چهار یا پنج قرن بیشتر نباشد... میخواهی بازش کن تا من نگاهی به آن بیندازم."
رستم با دست به در بسته ی کلیسا اشاره کرد و گفت:
« ممکن است در کلیسا را از داخل ببندید پدر؟ من کمی می ترسم...»
کشیش پرسید:
«از چه می ترسید؟ کسی به داخل کلیسا نخواهد آمد.»
رستم هنوز به در بسته چشم دوخته بود. کشیش که او را نگران دید، گفت:
«نترس پسرم! این جا خانه ی خداست، امن است، ما هم کار خلافی انجام نمی دهیم.»
رستم اما به این حرف کشیش ایمان نداشت؛ هم امن بودن کلیسا و هم خلاف نبودن فروش یک کتاب قدیمـــــــے که جرم محسوب می شد.
گفت:
«دو نفر روس به دنبال من بودند، تا پشت در کلیسا هم آمدند. فکر کنم آن ها به دنبال سرقت این کتاب باشند. من از آن ها می ترسم پدر!»
حالا بیم و هراس در کشیش پیش از رستم، ضربان قلب او را بالا برد. فکر کرد این جوان ناشی، مأموران کا. گ. ب را با خود آورده است. بلافاصله بلند شد. سعے کرد قدم هایش را بلند و آهسته بردارد و گیره ی در را از داخل بیندازد.
اگر ادعای عجیب غریبه نبود، و اگر به معجزه اعتقاد نداشت، او را بدون درنگ از کلیسا بیرون می انداخت و سرنخــــے به دست مأموران امنیتی نمی داد، اما تا کتاب را نمی دید و به قدمت آن پی نمی برد، بیرون کردن او یک حماقت بود. پس از بستن گیره ی در، بازگشت. سعـــــــــے کرد خونسردے اش را حفظ کند.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس✨ #قسمت_سوم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے #ڪـــشیش پرسید: «اسمت چیست پسرم؟ اهل کجایے؟»
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_چهارم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
گفت:
«نگران نباش پسرم! با من بیا تا بہ اتاقک پشت محراب برویم.آن جا دنج و امن است.»
بہ طرف در چوبے ڪوچڪ ڪنار محراب حرڪت ڪرد. رستم نیز در دستی بقچہ و در دست دیگر ڪیف چرمے اش را گرفت و با قدم هایے آهستہ بہ دنبال او بہ راه افتاد.
پشت در چوبی از پلہ ے سنگے پایین رفتند و وارد اتاقے شدند ڪہ بوے رطوبت و ڪہنگے مے داد. اتاقے ڪہ در آن تعداد زیادے پایہ هاے نقره اے شمعدان، چراغدان و چند نیمکت شکستہ قرار داشت، با دو لوستر قدیمے و اسقاطے کہ روی نیمڪت هاے شڪستہ چوبے افتاده بودند.
در گوشه ے دیگر اتاق، میزے بود قدیمے و نسبتا بزرگ با دو صندلے لہستانے ڪہ ڪشیش روی یڪے از آن ها نشست و بہ رستم اشاره ڪرد ڪہ او هم بنشیند.
رستم بقچہ و ڪیف را روے میز گذاشت و نشست. ڪشیش براے غلبه بر ترسش پرسید:
«تو مطمئن هستے ڪہ دو نفر تعقیبت مے ڪردند؟"
رستم گفت:
«بله، اما به نظرم نرسید ڪہ مأموران ڪا. گ. ب باشند؛ اگر آنها بہ من شڪ داشتند دستگیرم مے ڪردند. حتما دزد بودند و مے خواستند ڪیفم را بہ سرقت ببرند.»
ڪشیش پرسید:
«مگر شخص دیگرے هم مے دانست ڪہ تو چنین ڪتابے در اختیار دارے؟»
رستم گفت:
«بلہ، همان دوست روسم ڪہ توے شرڪت ساختمانے ڪار مےکند؛ همان ڪہ بہ من گفت شما این نوع ڪتاب ها را مے خرید. او گفت قیمت این ڪتاب خیلے زیاد است و گفت میتوانے آن را بہ صدهزار دلار هم بفروشے..."
ڪشیش بیش از این نمے توانست بر ترس و ڪنجڪاوے اش غلبہ کند. گفت: «بازش ڪن ببینم چیست؟»
رستم گره هاے بقچہ را گشود. اوراق ڪوچڪ و بزرگے ڪہ شیرازه اے نداشت، نگاه ڪشیش را بہ خود جلب ڪرد. ورق هاے ڪاغذ پاپیروس مصرے، قلب ڪشیش را لرزاند. صندلے اش را جلوتر ڪشید، و خودش را روے میز خم ڪرد و با چشم هایے ڪہ هر لحظہ ریزتر و ریزتر میشد بہ ورق هاے پاپیروس نگاه ڪرد. با دو انگشت دست، و با احتیاط زیاد، ورق رویے را لمس ڪرد تا مطمئن شود آن چہ مےبیند یڪ رویا نیست، بلڪہ شاید یڪ معجزه باشد.
طاقت نشستن نداشت، از جا بلند شد و ایستاد و روے میز خم شد. از جیب بغل قبایش عینکش را در آورد و بہ چشم زد. حالا بهتر مے توانست رنگ زرد و کہنگے اوراق را ببیند.
هر چہ بیشتر نگاه مے ڪرد و ورق هاے رویے را با احتیاط ورق مے زد، ضربان قلبش بیشتر مے شد.
انگار صدها سوزن توی پاهایش فرو مے رفت. پاهایش را گویے توے تشتے از اسید گذاشتہ بودند. ڪم ڪم این سوزش و درد تا شقیقہ هایش رسید. ڪف هر دو دستش را روے میز گذاشت و نیم تنہ اش را بہ آن تڪیہ داد تا از پا نیفتد.
رستم دید ڪہ رنگ صورت ڪشیش از سفیدے بہ سرخے مے زند. پرسید:
" حالتان خوب است پدر؟"
ڪشیش گفت:
«حالم خوب است. فڪر مے ڪنم فشارم بالا رفتہ باشد."
قادر نبود دستہایش را از روے میز بردارد. اگر چنین مے ڪرد، فرو افتادنش حتمے بود. با عجز گفت: لطفأ از توی جیب قبایم شیشہ ے قرص هایم را بدهید...
با سر بہ جیب سمت چپ قبایش اشاره ڪرد. رستم از جا بلند شد دست ڪرد توے جیب ڪشیش، اما دستش چیزے را لمس نڪرد. این اولین بار بود ڪہ دست بہ جیب قباے یڪ ڪشیش مے ڪرد.
فڪر ڪرد باید جیب قباے ڪشیش ها عمق بیشترے داشتہ باشد. دستش را بیشتر فرو برد. نوڪ انگشتش بہ چیزے خورد، آن را برداشت و بیرون ڪشید. یڪ شیشه ڪوچڪ قرص بود. درش را باز کرد.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
💔
یک جایی میخواندم که:
خدا به موسی وحی کرد
موسیِ من
این فرعون را دیده ای که چگونه در مقابل من قد علم کرده، ادعای خدایی میکند؟
همین فرعونی که دستور به قتل هزاران کودک بیگناه در شکم مادرشان داده!
همین فرعونِ بی رحمِ بد،که شاید تو از دیدنش هم اکراه داشته باشی...
وقتی میخواهی بروی تا به سوی من بخوانِیـش مبادا بگویی من جبارم،منتقمم، زود پاسخ میدهم ،
قهر میکنم، عذاب میکنم...
با او با زبان نرم سخن بگو؛
بگذار خیال نکند وقتی برگشت من قرار است با او بد رفتاری کنم تنبیهش کنم،احساس تنهایی کند.
به او بگو که میتوانی برای آشتی با من واسطه شوی!
بگو که من غفورم،کریم الصفحم زود راضی میشوم با دو چکه اشک کشتی کشتی گناه میبخشم...
ببینید
خدا به فرعون،
فرعونِ از نظر ما ته جهنم
اینگونه پیغام میفرستد که برگردد،
که نکند حس بی کسی بِهِش دست دهد نکند غم اینکه پشتش خالیست ،کسی را نداردو... ته دلش را خالی کند.
خدا میداند ادمی که حس کند پشتش خالیست خیلی غصه میخورد خیلی نا امید میشود و نا امیدی هم که ادم را له میکند..
برای همین است که اهل بیت را فرستاده که امید بدهد به دلهایی که مدام بهانه میگیرد..
که به ما بگوید
عزیز دلم
تو از فرعونِ ته جهنم گناهت بیشتر است؟
قبول
من اما خدای بخششِ گناهانِ از فرعون بیشترم
فقط کافیست نا امید نشوی...
جای تو همان بغلیست که همیشه بهت آرامش میدهد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
-شیطان از شجاعان سخت در وحشت
است ؛ آنهاکہاز او ترسیدر دل ندارند :)
#آسدمرتضیآوینے
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
🎥 واکنش دکتر رفیعی به کلیپ حُرّ حسن آقامیری: این تفکر از داعش خطرناکتر است!
🔸آقامیری در سخنرانی محرم خود توبه حر را مثال میزند و میگوید حر با همه این کارهایی که کرد، امام حسین(ع) توبهاش را پذیرفت اما ما دم از حر میزنیم و بازیگر زمان شاه و خواننده آنور آب را دق میدهیم. شما بیجا میکنید دم از حر میزنید.
🔸دکتر رفیعی میگوید: این داد و فریاد کردن و با خشم حرف زدن خودش با اسلام رحمانی که از آن دم میزنید در تناقض است. علاوه بر اینکه کسانی که از آنها دفاع میکنید هیچ کدام مثل حر اصلا توبه نکردهاند. در سپاه امام حسین هم برخی بودند که حضرت به آنها امتیاز نداد و از ایشان جدا شدند. این تفکر شما از داعش خطرناکتر است.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
در عشق، نپرسند عرب را و عجم را 💔
حاج قاسم سلیمانی
#پروفایل😍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
#قرار_دلتنگی😔
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#قرار_عاشقی
نشست تو ماشین.
دستانش مےلرزید.
بخارے رو روشن کردم،
گفت: ماشین ِ تو بوے ِ دریا میده ...
گفتم: ماهے خریده بودم!
گفت: ماهے ِ مرده کہ بوے دریا نمیده!
گفتم: هر چیزے موقع مرگ بوے اونجایے رو میده کہ دلتنگش مےشده ...
گفت: یعنی منم بمیرم ، بوے حرمِ امام رضا میدم ... ؟
#شماگفتین
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
کــــوچ بـــاید کــــرد..!
از این شهر مـــرده خسته امـــ😔
همـــسفر!
#تو مـــیتوانی
بـــال مـــن بـــاشی فقط.. ❤
#رفیقم_جواد
#شهید_جواد_محمدی
#حسین_مودب
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
#نجوای_عاشقانه_منو_خدا 💞
#راز_عاشقی_حسین
فرازهایی از دعای زیبای عرفه💖
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
دِل را باید
جایی حوالیِ #حسین
چهار میخ کرد ..
#ما_ملت_امام_حسینیم
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#پروفایل😍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
🏴 @aah3noghte🏴