eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ‏خدایا ببخش که مواظب خودمون نبودیم... ظَلَمْتُ نَفْسي💔 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 [*شهید عظیم ثابت قدم *] او جوانمردي پاكدل و ايثارگر و با شهامت بود👌 بعد از انقلاب در سفر به مكه او عكس امام خميني را در  زير لباس عربي خود پنهان کرده و در عربستان پخش مي نمود پليس از دست او عاجز شده بود و چند مرتبه در حين پخش عكس و اعلاميه نزدیک بود دستگیر شود سالروز شهادت🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٩ گفتم: «خیلی حرف می زند.»😩 خدیجه باز خندید و گفت: «ا
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین ١۰ رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. 🙃 نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود. فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی، مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند. یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد.💓 برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد. ☺️ انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.» بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.» آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. ادامه دارد.... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت١۰ رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین ١١ لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.»😁 ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.» خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»🤔 خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان، عکس صمد را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.» ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.»🤨 با خدیجه سعی کردیم عکس را بکَنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»🙃 ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بکند. دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان؟ صمد برای قدم چی آورده بود؟!» زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.»😒 خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد. 🔸فصل چهارم روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبودِ صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ اما همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم. چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان». آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند. مادرم، خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت١١ لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت۱۲ دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بامِ اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.» همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.😳 چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.»😂 هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است.🤦‍♀ به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.» یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.»🤨 خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم طناب را شل کرد؛ آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل تر کرد. مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی، طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند. صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت.✨ مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.»🌹 رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند. مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...» خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!» ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
🌱 ای برده امان از دل عشاق کجایی...؟ 💙 💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۰۹) وَدَّ كَثِيرٌ مِّنْ أَهْلِ الْكِتَابِ لَوْ يَرُدُّونَكُم مِّ
✨﷽✨ (۱۱۰) وَأَقِيمُواْ الصَّلاَةَ وَآتُواْ الزَّكَاةَ وَمَا تُقَدِّمُواْ لأَنفُسِكُم مِّنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِندَ اللّهِ إِنَّ اللّهَ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ  و نماز را برپا داريد و زكات را پرداخت نماييد و هر خيرى كه براى خود از پيش مى فرستيد، آنرا نزد خدا (در سراى ديگر) خواهيد يافت، همانا خداوند به اعمال شما بيناست. ✅نکته ها: بعد از اوّلين خطاب در آيه ۱۰۴؛ «يا ايها الذين آمنوا»، اين آيه حامل سومين دستور براى مسلمانان است. در دستور اوّل؛ خداوند رعايت ادب در گفتگو با رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را يادآور شد تا در سخن گفتن مواظب باشند بهانه و دستاويزى براى تمسخر به دست دشمنان و مخالفان ندهند. «لاتقولوا راعنا و قولوا اُنظرنا» دستور دوّم؛ عفو و اغماض از كينه و حسادت اهل كتاب تا زمان صدور دستور جديد بود. «فاعفوا و اصفحوا» دستور سوّم؛ اقامه نماز و پرداخت زكات است. در زمانى كه مسلمانان در تيررس انواع كينه و حسادت ها بودند و مأمور به عفو و اغماض شده اند، لازم است رابطه ى خودشان را با خداوند از طريق اقامه نماز، و پيوند با محرومان جامعه را از طريق زكات، تقويت نمايند. 🔊پیام ها: - معمولاً دستور به نماز همراه با زكات در قرآن آمده است. يعنى ياد خدا بايد همراه با توجّه به خلق خدا باشد. «اقيموا الصلوة و اتوا الزكوة» - اعمال انسان، قبل از خود انسان وارد عرصه قيامت مى شود. «تقدّموا لانفسكم» - مقدار كار خير مهم نيست، هركس به هر مقدار مى تواند بايد انجام دهد. «من خير» - كارهاى خير، براى قيامت محفوظ مى ماند. «تجدوه» - ايمان به نظارت الهى و پاداش در قيامت، قوى ترين انگيزه عمل صالح مى باشد. «ما تقدموا... تجدوه عند اللَّه انّ اللَّه بما تعملون بصير» 📚 تفسیر نور ... 💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
💔 در غیاب #تو غریبانه، فراغت می كشم بر گذشت لحظه ها طرحی ز طاقت می كشم با تنفس در هوای #تو هنوزم ق
💔 چون کنم یاد تو ، نوری با من است غایبی ، اما حضورت با من است درد دلها میکنم با “عکس” تو وه عجب “سنگ صبوری” با من است ! ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 تمرین اول امشب که پر از شکرگزاریِ بریم سراغ تمرینِ دوم؛ شکر گزاری فقط بابت اینکه آبِ گرم در منز
💔 سلام خداجانم❤️ 🍃عزیزم، ممنون بابت داشتن آب گرم تو خونمون👌 🍃اگه آب گرم نداشتیم هر چقدرم مایع ظرفشویی با کیفیتی داشتیم بازم نمیتونستیم ظرفامونو تمیز بشوریم👍 🍃اگه آب گرم نبود نمیتونستیم تند تند حمام بریم. 🍃حتما یکی از دلایلی که بعضیا وقتی میرن دستشویی،باید بری سند بذاری تا درشون بیاری همینه😜 آخه از بس اونجا گرمه دلشون نمی‌خواد بیان بیرون مثل پیام بازرگانی میمونن که آدم دیگه یادش میره قبلش چی داشته می‌دیده.😁 🍃اگر آب گرم نداشتیم موقع ظرف شستن یا میوه شستن یا لباس شستن دستامون یخ میزد🌿 ❌تازه آب گرم یه خوبیه دیگه هم داره؛ من وقتی آب خیلی داغ میشه و دستم رو میسوزونه یاد اون آب داغ و جوشانی میوفتم که وقتی جهنمیا از شدت حرارت آتش جهنم از فرشته های خوشکلت طلب میکنن بهشون میدن😔 عزیزم شکرت که منو برای این جهنم و خوردن این آب نیافریدی😭 تو بهشتت رو برای من آفریدی و آماده کردی❤️ این یعنی تو عاااااااشق منی،منم عاااااااشق تو❤️ تو عشقققق منی عزیزدلم❤️ ... 💞 @aah3noghte💞 👌
رفقا،به دلیل ضعیف بودن نت نتونستم براتون کلیپ تمرین اول رو ارسال کنم بریم سراغ تمرین دوم😊👇 لطفا برای سرویس بهداشتی و حمام که خیلی راحت در دسترس ما هست؛ حسابی شکر گزاری کنیم😍✌ وااای نعمتِ بزرگیه فکرشو بکنید؛ اون موقع پادشاه ها حمام میخواستن برن؛ چقدر داستان داشتن تا یه اب براشون گرم بشه.. آقااا دقت کن پادشاه بودنااا؛ اون وقت ما الان چی هستیم با این همه امکانات😍🌻 ... 💕 @aah3noghte💕 @fhn18632019
شهید شو 🌷
💔 #امام_رضا_جان چشمم همين كه خورد به چشم حرم گريست... سلطان سلام از طرفِ هركسی كه نيست... أَ
💔 دستهای دنیای من‌ دخیل ضریحِ امنِ چشم‌هاے توست تو که نگاه می‌کنی بلا دور می‌شود... أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا" ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله  و درود خدا بر او، فرمود: در دگرگونی روزگار، گوهر شخصیت مردان شناخته می شود. #نهج‌الب
💔 بارالها هر کسی را بخواهی عزت می دهی و هر که را بخواهی خوار می کنی ، تمام خوبی ها به دست توست و تو بر هر چیز قادری 🍃سوره آل عمران آیه ۲۶ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 what is life Except for the moment you laugh In the morning it means that my smile from your smile زندگی چیست به جز لحظه‌ خندیدن تو صبح یعنی که چراغانی‌ام از لبخندت ... صبحتون پرطراوت ... 💞 @aah3noghte💞
💔 آقا این نماز اول وقت خودش تنهایی معجزه میکنه معجزه! ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا قسمت۱۲ دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بامِ اتاقی که ما ت
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین ١٣ قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد.😳 تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان، تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید. دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند. بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند. فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده.» چادرم را سرکردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار. خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.» بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!» گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد. مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا می رفت. راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم.🙃 ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت١٣ قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود. صمد ک
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین ١۴ آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چند نفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند. نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چند نفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.» تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم. بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ما می زد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده. یک بار هم یک ساعت مچی آورد. پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپن است.»😊 کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.🙃 یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.» رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم. ـ منم.... نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم. صمد بود.🤨 می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.» اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.» ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت١۴ آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسی
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین ١۵ می خواستم گریه کنم. گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم. اما تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. اما محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.» خیلی ترسیده بودم. گفتم: «الان برادرهایم می آیند.» خیلی محکم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!» از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم. دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!» ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم. خنده اش گرفت. گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زن من بشوی. اگر دوستم نداری، بگو. باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می کنم.» همان طور سر پا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریکی محو می دیدمش. آهسته گفتم: «من هیچ کسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می کشم.» نفسی کشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!» جواب ندادم. گفت: «می دانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!» جواب ندادم. گفت: «جان حاج آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!» آهسته جواب دادم: «بله.» انگار منتظر همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن. گفت: «به همین زودی سربازی ام تمام می شود. می خواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیه گاهم باشی.» بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است. قشنگ حرف می زد و حرف هایش برایم تازگی داشت. همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش. من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها... از خاطرات گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده، اما یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!»😄 راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.😅 ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: «دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.» وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 آدمها رو وقتی می‌تونی بشناسی که ببینی با نقاط ضعفت چطوری برخورد می‌کنن.
شهید شو 🌷
💔 تمرین اول امشب که پر از شکرگزاریِ بریم سراغ تمرینِ دوم؛ شکر گزاری فقط بابت اینکه آبِ گرم در منز
سلام میدونی چیه‌ یکم حالم بد شد واسه سپاسگذاری آب گرم چون من باید برم وسط حیاط با آب سرد ظرفامو بشورم لباسامو بشورم ولی میدونی قشنگیش به چیه به اینکه موقع کار کردن کنار شیر آب سرد وسط حیاط همش در حال حرف زدن با خدا هستم باهاش خلوت میکنم اصلا ناراضی نیستم و هنوز شاکرشم که این توانایی رو به من داده من توی هوای سرد به کارام برسم آب سرد برام گرم میشه موقع انجام کارام و این توانایی و قدرتو خداوند امروز به من داده و این جای سپاسگذاری داره یه روزی تو بهترین شرایط زندگی بودم ولی قدردان داشته هام نبودم ولی امروز بابت شیر آب وسط حیاط خدارو شاکرم بابت آب سرد چون ایمان دارم خداوند داره منو برای شرایطی بهتر میسازه و من تو این شرایط سخت رشد کردم ایمانم چقدر قوی شد خدارو شکر اگه شیر آب وسط حیاط نبود من چطور موقع ظرف شستن ستاره هارو میدیدم امروز شاکرشم دو چشم بینا بهم داده تا آسمان زیبا عزیزانم خورشید درختان پرنده ها گنجشکای توی حیاط که میان رو درخت رو میبینم خدارو سپاسگذارم بابت تمام مشکلاتی که دارم عاشقتم خدای خوبم 👍❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
.💔 . میدونم تو زندگی شهری خیلی آسون نیست که آدم یک محیط آروم و بی سر و صدا پیدا کنه ، اما می تونی شب ها قبل از خواب یه موزیک از طبیعت پیدا کنی و هدفون رو بذاری تو گوشت و فرو بری تو آرزوهات. برای چند دقیقه نه به بدی‌ها فکر کن ، نه به اجاره خونه و قسط، نه به اینکه بچه و همسرت چیکار میکنن و نه اینکه امروز کی اعصابتو خورد کرده . فقط به خودت فکر کن 😌 تنها،شاد، پر از هیجان، پر از آرامش و انرژی. تصور کن که داری روی چمن ها میپری و هیچ چیز کسی نمی تونه این شادی رو ازت بگیره. 🙌 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 فرش قرمز اصلاح طلبان، زیر پای نهضت آزادی ناسا یا همان کمپین انتخاباتی اصلاح‌طلبان با حضور در حسینیه جماران کار خود را آغاز کرد، اعضای نهضت آزادی این بار بدون ملاحظات قبلی عضو مؤثر در تشکیلات جدید هستند. اصلاحات پیش از آن که نام ائتلاف چند حزب سیاسی باشد، نام یک جنبش اجتماعی در ایران است و گروهک او به دنبال آن است تا مسئله «تغییر سیاسی» در ایران را به‌صورت مسالمت‌آمیز پیش ببرد. ترجمه جملات این چهره فعال گروهکی بسیار ساده است. او بدون تعارف‌های موجود بخش‌هایی از جزوه «نظریه نافرمانی» جین شارپ را کپی کرده و به دنبال براندازی نرم است! سال ۸۸ ستاد انتخاباتی اصلاح‌طلبان کارش را با نام مستضعفان و از مسجدی در نازی‌آباد تهران شروع کرده و البته مدتی بعد با تشکیل ستادهای انتخاباتی در محله‌های بالای شهر ازجمله ستاد قیطریه زمینه شورش شهری اشراف را فراهم آورد. حالا در یک اقدام کاریکاتوری همان گروه شکست‌خورده از محل بیت امام و البته این بار به پشتوانه سازمان‌دهی ضدانقلاب کار خود را آغاز کرده است. و البته این طنز ماجراست که در سالگرد پاسخ تاریخی حضرت امام (ره) به علی‌اکبر محتشمی پور که نهضت آزادی را گروهی منحرف و بدتر از منافقین خوانده بود پای اعضای نهضت به حسینیه جماران باز شده است ... 💞 @aah3noghte💞
💔 گیرم توی صحن گوهرشاد خانم یک جای نماز هم برای ما نباشد ، فدای سرتان آقایِ امام رضا...♥️ ... 💕 @aah3noghte💕
عزیز علی ان اری الخلق و لا تری ... 💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕