eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۸۱ برادرهایم مثل برادرهای صمد درگیر جنگ شده بودند. ا
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٨٢ همین که توی حیاط رسیدیم، صدیقه که انگار خیلی وقت بود منتظرمان بود، به طرفمان دوید. خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن. زار می زد و می گفت: «قدم جان! حالا من سمیه و لیلا را چطور بزرگ کنم؟» سمیه دوساله بود؛ هم سن سمیه من. ایستاده بود کنار ما و بهت زده مادرش را نگاه می کرد. لیلا تازه شش ماهش تمام شده بود. مادرشوهرم، که دیگر ماجرا را فهمیده بود، همان جلوی در از حال رفت. کمی بعد انگار همه روستا خبردار شدند. توی حیاط جای سوزن انداختن نبود. زن ها به مادرشوهرم تسلیت می گفتند. پا به پایش گریه می کردند و سعی می کردند دلداری اش بدهند. فردای آن روز نزدیک های ظهر بود که چند تا بچه از توی حیاط فریاد زدند: «آقا صمد آمد. آقا صمد آمد.» خانه پر از مهمان بود. دویدیم توی حیاط. صمد آمده بود. با چه وضعیتی! لاغر و ضعیف با موهایی ژولیده و صورتی سیاه و رنجور. دلم نیامد جلوی صدیقه با صمد سلام و احوال پرسی کنم، یا جلو بروم و چیزی بگویم. خودم را پشت چند نفر قایم کردم. چادرم را روی صورتم کشیدم و گریه کردم. صدیقه دوید طرف صمد. گریه می کرد و با التماس می گفت: «آقا صمد! ستار کجاست؟! آقا صمد داداشت کو؟!» صمد نشست کنار باغچه، دستش را روی صورتش گذاشت. انگار طاقتش تمام شده بود. های های گریه می کرد. دلم برایش سوخت. صدیقه ضجّه می زد و التماس می کرد: «آقا صمد! مگر تو فرمانده ستار نبودی. من جواب بچه هایش را چی بدهم؟! می گویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی؟!» جمعیتی که توی حیاط ایستاده بودند با حرف های صدیقه به گریه افتادند. صدیقه بچه هایش را صدا زد و گفت: «سمیه! لیلا! بیایید عمو صمد آمده. باباتان را آورده.» دلم برای صمد سوخت. می دانستم صمد تحمل این حرف ها و این همه غم و غصه را ندارد. طاقت نیاوردم. دویدم توی اتاق و با صدای بلند گریه کردم. برای صمد ناراحت بودم. دلم برایش می سوخت. غصه بچه های صدیقه را می خوردم. دلم برای صدیقه می سوخت. صمد خیلی تنها شده بود. صدای گریه مردم از توی حیاط می آمد. از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم. صمد هنوز کنار باغچه نشسته بود. دلم می خواست بروم کنارش بنشینم و دلداری اش بدهم. می دانستم صمد از هر وقت دیگر تنهاتر است. چرا هیچ کس به فکر صمد نبود. نمی توانستم یک جا بایستم. دوباره به حیاط رفتم. مادرشوهرم روبه روی صمد نشسته بود. سرش را روی پاهای او گذاشته بود. گریه می کرد و می پرسید: «صمد جان! مگر من داداشت را به تو نسپردم؟!» صمد همچنان سرش را پایین انداخته بود و گریه می کرد. مردها آمدند. زیر بازوی صمد را گرفتند و او را بردند توی اتاق مردانه. جلو رفتم و کمک کردم تا خواهرشوهر و مادرشوهرم و صدیقه را ببریم توی اتاق. از بین حرف هایی که این و آن می زدند، متوجه شدم جنازه ستار مانده توی خاک دشمن. صمد با اینکه می توانسته جسد را بیاورد، اما نیاورده بود. به همین خاطر مادرشوهرم ناراحت بود و یک ریز گریه می کرد و می گفت: «صمد! چرا بچه ام را نیاوردی؟!» آخر شب وقتی خانه خلوت شد؛ صمد آمد پیش ما توی اتاق زنانه. کنار مادرش نشست. دست او را گرفت و بوسید و گفت: «مادر جان! مرا ببخش. من می توانستم ستارت را بیاورم؛ اما نیاوردم. چون به جز ستار جسد برادرهای دیگرم روی زمین افتاده بود. آن ها هم پسر مادرشان هستند. آن ها هم خواهر و برادر دارند. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب مادرهای شهدا را چی می دادم. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب برادرها و خواهرهای شهدا را چی می دادم.» می گفت و گریه می کرد. تازه آن وقت بود متوجه شدم پشت لباسش خونی است. به خواهرشوهرم با ایما و اشاره گفتم: «انگار صمد مجروح شده.» ادامه دارد.... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٨٢ همین که توی حیاط رسیدیم، صدیقه که انگار خیلی وقت
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۸۳ صمد مجروح شده بود. اما نمی گذاشت کسی بفهمد. رفت و لباسش را عوض کرد. خواهرش می گفت: «کتفش پانسمان شده انگار جراحتش عمیق است و خونریزی دارد.» با این حال یک جا بند نمی شد. هر چه توان داشت، گذاشت تا مراسم ستار آبرومندانه برگزار شود. روز سوم بود. در این چند روز حتی یک بار هم نشده بود با صمد حرف بزنم. با هم روبه رو شده بودیم، اما من از صدیقه خجالت می کشیدم و سعی می کردم دور و بر صمد آفتابی نشوم تا یک بار دل صدیقه و بچه هایش نشکند. بچه ها را هم داده بودم خواهرهایم برده بودند. می ترسیدم یک بار صمد بچه ها را بغل بگیرد و به آن ها محبت کند. آن وقت بچه های صدیقه ببینند و غصه بخورند. عصر روز سوم، دختر خواهرشوهرم آمد و گفت: «دایی صمد باهات کار دارد.» انگار برای اولین بار بود می خواستم او را ببینم. نفسم بالا نمی آمد. قلبم تاپ تاپ می کرد؛ طوری که فکر می کردم الان است که از قفسه سینه ام بیرون بزند. ایستاده بود توی حیاط. سلام که داد، سرم را پایین انداختم. حالم را پرسید و گفت: «خوبی؟! بچه ها کجا هستند؟!» گفتم: «خوبم. بچه ها خانه خواهرم هستند. تو حالت خوب است؟!» سرش را بالا گرفت و گفت: «الهی شکر.» دیگر چیزی نگفتم. نمی دانستم چرا خجالت می کشم. احساس گناه می کردم. با خودم می گفتم: «حالا که ستار شهید شده و صدیقه عزادار است، من چطور دلم بیاید کنار شوهرم بایستم و جلوی این همه چشم با او حرف بزنم.» صمد هم دیگر چیزی نگفت. داشت می رفت اتاق مردانه، برگشت و گفت: «بعد از شام با هم برویم بچه ها را ببینیم. دلم برایشان تنگ شده.» بعد از شام صدایم کرد. طوری که صدیقه متوجه نشود، آماده شدم و آمدم توی حیاط و دور از چشم همه دویدم بیرون. دنبالم آمد توی کوچه و گفت: «چرا می دوی؟!» گفتم: «نمی خواهم صدیقه مرا با تو ببیند. غصه می خورد.» آهی کشید و زیر لب گفت: «آی ستار، ستار. کمرمان را شکستی به خدا.» با آنکه بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «مگر خودت نمی گویی شهادت لیاقت می خواهد. خوب ستار هم مزد اعمالش را گرفت. خوش به حالش.» صمد سری تکان داد و گفت: «راست می گویی. به ظاهر گریه می کنم؛ اما ته دلم آرام است. فکر می کنم ستار جایش خوب و راحت است. من باید غصه خودم را بخورم.» داشتم از درون می سوختم. برای بچه های صدیقه پرپر می زدم. اما دلم می خواست غصه صمد را کم کنم. گفتم: «خوش به حالش. کاشکی ما را هم شفاعت کند.» ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۸۳ صمد مجروح شده بود. اما نمی گذاشت کسی بفهمد. رفت و
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٨۴ همین که به خانه خواهرم رسیدیم، بچه ها که صمد را دیدند، مثل همیشه دوره اش کردند. مهدی نشسته بود بغل صمد و پایین نمی آمد. سمیه هم خودش را برای صمد لوس می کرد. خدیجه و معصومه هم سر و دستش را می بوسیدند. به بچه ها و صمد نگاه می کردم و اشک می ریختم. صمد مرا که دید، انگار فکرم را خواند، گفت: «کاش سمیه ستار را هم می آوردیم. طفل معصوم خیلی غصه می خورد.» گفتم: «آره، ماشاءالله خوب همه چیز را می فهمد. دلم بیشتر برای او می سوزد تا لیلا. لیلا هنوز خیلی کوچک است. فکر نکنم درست و حسابی بابایش را بشناسد.» صمد بچه ها را یک دفعه رها کرد. بلند شد و ایستاد و گفت: «سمیه را یک چند وقتی با خودت ببر همدان. شاید این طوری کمتر غصه بخورد.» فردای آن روز رفتیم همدان. صمد می گفت چند روزی سپاه کار دارم. من هم برای اینکه تنها نماند، بچه ها را آماده کردم. سمیه ستار را هم با خودمان بردیم. توی راه بچه ها ماشین را روی سرشان گذاشته بودند. بازی می کردند و می خندیدند. سمیه ستار هم با بچه ها بازی می کرد و سرگرم بود. گفتم: «چه خوب شد این بچه را آوردیم.» با دلسوزی به سمیه نگاه کرد و چیزی نگفت. گفتم: «تو دیدی چطور شهید شد؟!» چشم هایش سرخ شد. همان طور که فرمان را گرفته بود و به جاده نگاه می کرد، گفت: «پیش خودم شهید شد. جلوی چشم های خودم. می توانستم بیاورمش عقب...» خواستم از ناراحتی درش بیاورم، دستی روی کتفش زدم و گفتم: «زخمت بهتر شده.» با بی تفاوتی گفت: «از اولش هم چیز قابلی نبود.» با دست محکم پانسمان را فشار دادم. ناله اش درآمد. به خنده گفتم: «این که چیز قابلی نیست.» خودش هم خنده اش گرفت. گفت: «این هم یک یادگاری دیگر. آی کربلای چهار!» گفتم: «خواهرت می گفت یک هفته ای توی یک کشتی سوخته گیر افتاده بودی.» برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: «یک هفته! نه بابا. خیلی کمتر، دو شبانه روز.» گفتم: «برایم تعریف کن.» آهی کشید. گفت: «چی بگویم؟!» گفتم: «چطور شد. چطور توی کشتی گیر افتادی؟!» گفت: «ستار شهید شده بود. عملیات لو رفته بود. ما داشتیم شکست می خوردیم. باید برمی گشتیم عقب. خیلی از بچه ها توی خاک عراق بودند. شهید یا مجروح شده بودند. آتش دشمن آن قدر زیاد بود که دیگر کاری از دست ما برنمی آمد. به آن هایی که سالم مانده بودند، گفتم برگردید. نمی دانی لحظه آخر چقدر سخت بود؛ وداع با بچه ها، وداع با ستار.» یک لحظه سرش را روی فرمان گذاشت. فریاد زدم: «چه کار می کنی؟! مواظب باش!» زود سرش را از روی فرمان برداشت. گفت: «شب عجیبی بود. اروند، جزر کامل بود. با حمید حسین زاده دونفری باید برمی گشتیم. تا زانو توی گل بودیم. یک دفعه چشمم افتاد به کشتی سوخته ای که به گل نشسته بود. حالا عراقی ها ردّ ما را گرفته بودند و با هر چه دم دستشان بود، به طرفمان شلیک می کردند. گلوله های توپ کشتی را سوراخ سوراخ کرده بود. از داخل آن سوراخ ها خودمان را کشاندیم تو. نزدیک های صبح بود. شب سختی را گذرانده بودیم. تا صبح چشم روی هم نگذاشته بودیم. جایی برای خودمان پیدا کردیم تا بتوانیم دور از چشم دشمن یک کمی بخوابیم. نیرویی برایمان نمانده بود. حسابی تحلیل رفته بودیم.» گفتم: «پس دلهره من و مادرت بی خودی نبود. همان وقتی که ما این قدر دلهره داشتیم، ستار شهید شده بود و تو زخمی.» انگار توی این دنیا نبود. حرف های من را نمی شنید. حتی سر و صدای بچه ها و شیطنت هایشان حواسش را پرت نمی کرد. همین طور پشت سر هم خاطراتش را به یاد می آورد و تعریف می کرد. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اگربسیجےواقعےهستے…؛ ''اللهم‌ارزقناشهادت''رابہ‌قلبت‌بچسبان... نہ‌پشت‌موبایل…!! 😍 ... 💞 @aah3noghte💞
604351108fee8_29812926.mp3
4.97M
💔 حق الناس و «دیدار با امام زمان» 👤 حجت‌الاسلام امینی خواه 💢 کسی که این کار رو بکنه لایق دیدار امام زمان ارواحنافداه نیست‼️ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 فکر کردن به ظهور و اتفاقات بعد از اون، قند تو دلمون آب می‌کنه؛ مثلاً، حضرت دلبر بیاد و برامون خطبهٔ نمازِ جمعه بخونه...😍🍃 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 پیرمرد روستایی آروم کنار پنجره فولاد ایستاد ، گفت : " یا امام رضا ، کریم سقف خونش چکه می کنه ، مریم میخواد عروس بشه ، پول ندارن براش وسایل بخرن ، محمد ریحانه رو دوست داره ، "راستی" خودمم یه کم پام درد می کنه ...! اینو گفت ، یه قطره اشک ریخت ، رفت ." دلم‌میخواد‌خیلی‌زود‌این‌دلتنگی‌تموم‌بشه‌امام‌رضا‌جونم♥️ ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 📸ببینید تصویر کمتر دیده شده از شهید حاج قاسم سلیمانی در اردوی راهیان نور سال ۱۳۸۷ #حاج_قاسم #
💔 به لطف خدا یکی از ادمین های محترم کانال، از بچه های خونگرم کرمان هستند که معمولا جمعه ها به زیارت سردار دلها مشرّف می شوند قول گرفتیم ازشون که ویژه برای اعضای کانال ... دعا کنند... دلم نیومد حال خوب این عکس رو با شما همسنگری ها سهیم نشم...🍃🌸 😍 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 شــهید ڪسی است ڪه قبل از اینڪه از او حاجت بخــواهے خودش را براے تو ڪشته است... شهــید ، نه فقـ
💔 یه‌بنده‌خدایے‌میگفت: همه‌میگن: ، تامابمونیـم...!🌿 ولی‌من‌میگم:؛ رفتن‌تامادنبالشون‌بریم راست‌مےڪَـفت! جامـوندیـم...! :)💔 دل‌روباید‌صاف‌کرد..! ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 بپاخیزید میخوااااام تمرین بیارم😎✌
شهید شو 🌷
😍🍃😍🍃 خوب رفقااااا گوش بونمایید👇👇 از فردا تمارین شروع میشه😎 به همه ی صحبتهای این دوره گوش کنید👍 فر
💔 🙏 روز 🙏تمرین معجزه آسای روز سوم قدردانی از افراده همون طور که هستن نه اون طوری که تو می خوای باشن! 🔴سه نفر مورد نظرت رو انتخاب کن، اگه روابطت باهاشون خوبه با شکرگزاری شکوفا میشه و اگر روابطت متزلزله تغییر می کنه و روابطتت قوی تر از قبل می شه سه نفری رو انتخاب کن که ازشون عکس داشته باشی! 🔴 حالا بشین و با در دست گرفتن به نوبت عکسها در مورد پنج ویژگی خوب هر فرد فکر کن، مثل لبخندش، مهربانیش، حمایتش از تو ، خاطراتی که با هم داشتين، و هرچه که به ذهنت میرسه 🔴حالا برای هر فرد پنج ویژگی که بابتش شکرگزار و ممنون هستی رو در دفترچه یادداشتت بنویس و در طی تمام مراحل عکس رو در نظر داشته باش 🔴این تمرین رو به این شکل کامل کن .........از تو بابت .......... متشکرم مثلا : مریم جان از تو بابت حمایتت در بیشتر مراحل زندگیم متشکرم. 🔴 وقتی برای هرسه نفر نوشتنت رو کامل کردی نوشته ها و عکس ها را جایی در دسترس بذار، فردا تا آخر وقت چند مرتبه به عکس نظر بنداز و در ذهنت بگو👇 مریم متشکرم. عکس فرد مورد نظر مي تونه داخل گوشیت باشه یا یک عکس چاپی ✔️تمریناتو انجام میدین؟ برای فردا شما به سه تا عکس از کسانی که میخواین رابطتون باهاش بهبود پیدا کنه نیاز دارید.... تا آخرشب سه نفر انتخاب کنین و تمرین رو براشون انجام بدین 📚یادتون باشه در کنار این تمرین ده موهبتی که هر روز باید در موردش شکرگزار باشین رو هر روز کشف کنین، بنویسین و شکرگزاری کنین ... 💕 @aah3noghte💕 @fhn18632019
💔 حرف آخر... امروز بود؛ برای آرامش قلب فرزندان شهدا دعا کنیم آن ها که تا خواستند دست به هر کاری بزنند با شلاقِ واژه (از طرف عده‌ای) روبرو شدند... همان ها که روزها با ما خندیدند و شب ها در تنهایی شان گریستند... دعا کنیم برای صبورےشان و کمی تامّل کنیم... جای خالی پدر، با چه مقدار سهمیه، پر می شود؟... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِين ... 💚 ... 💕 @aah3noghte💕
‏💔 باز هم از پس ِ چشمان ِ به در دوخته ی یک شب ِ تار ،،، میرسد صبح و صَلا میزند : ای عشق ‎ ...! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اگر انقلاب اسلامی ایران نبود شاید من الان یک عرق خور بودم🤭 خاطره یک تاجر ثروتمند لبنانی درباره انقلاب ایران ابویاسر می گوید: اگر انقلاب اسلامی ایران رخ نمی داد شاید من الان یک عرق خور بودم. در لبنان فرهنگ دینی وجود نداشت. حجاب نبود و کسی اگر نماز می خواند مسخره اش می کردند. خانواده ی ما که همه معروف بودند به علم و روحانیت برخی چادر می پوشیدند و برخی حجاب داشتند. وگرنه بیشتر مردم حجاب نداشتند. بعد از انقلاب اسلامی ایران بود که مردم با اسلام آشنا شدند و سراغ اسلام آمدند. خیلی هایی که کمونیست بودند برگشتند به اسلام. الان دارند کفاره نماز و روزه های نخوانده شان را می دهند. برکت انقلاب ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خدایا! ‏مارو به دیگران حواله نده...
💔 سردار قاآنی: به وقتش صدای را خواهید شنید💪 استخوان‌های آمریکای جنایتکار را می‌شکنیم و به وقتش صدایش درمی‌آید. امروز اسرائیل به دور خودش دیوارهای ۶ متری می‌کشد تا در بماند اما مطمئن باشید که این دیوارها خواهد شد. ... 💞 @aah3noghte💞