eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظيمٍ الصافات / ۱۰۷ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🤲🏻 خدایا شکرت بخاطر همه چیزایی که بهمون دادی، اما به چشممون نمیاد...🥺♥️ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🖼 | تو بی‌نهایتی! خودتو محدود نکن... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_آل‌عمران 154ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْكُم مِّن بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً ن
✨﷽✨ ┅═══🍃✼🌐✼🍃═══┅ 155 إِنَّ الَّذِينَ تَوَلَّوْاْ مِنْكُمْ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُ الشَّيْطَنُ بِبَعْضِ مَا كَسَبُواْ وَلَقَدْ عَفَا اللَّهُ عَنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِيمٌ ‏ ترجمه 🔻 ↩️همانا كسانى از شما كه روز برخورد دو سپاه (در اُحد، از جنگ) روى برگرداندند (و فرار كردند،) جز این نبود كه شیطان به خاطر بعضى از كردار (ناپسند)شان آنها را لغزانید و البتّه خداوند از آنها گذشت، براستى كه خداوند آمرزنده‏ى بردبار است. ┅═══🍃✼🌐✼🍃═══┅ نکته ها 🔻تفسیرنور☀️ 📝آیه در مورد فرار بعضى از مسلمانان در جنگ اُحد است. چنانكه در تفاسیر آمده است؛ در جنگ اُحد جز سیزده نفر كه پنج نفر آنان از مهاجرین و هشت نفر از انصار بودند، همه فرار كردند. 📝در مورد نام این سیزده نفر، جز على علیه السلام اختلاف است كه چه كسانى بودند. در جنگ اُحد مسلمانان چهار گروه شدند: 1- شهدا 2- صابران 3- فراریان كه مورد عفو قرار گرفتند 4- منافقان. ┅═══🍃✼🌐✼🍃═══┅ پيام ها ⚡️📨 1- 🔻🍃یكى از علل فرار از جنگ، گناه است. «تولّوا... ببعض ما كسبوا» 2-🔻🍃 گناه، میدان را براى وسوسه‏ هاى شیطان باز مى‏كند. «استزلّهم... ببعض ماكسبوا» 3- 🔻🍃خطاكار را نباید براى همیشه طرد كرد ودر كیفر او شتاب كرد. «عفااللّه‏عنهم» 4-🔻🍃 خداوند گنهكاران را مى‏ بخشد، پس شما آنان را ملامت نكنید. «عفَااللّه‏عنهم» 🍃اللهم صل علی محمد و ال محمد وعجل فرجهم🍃 🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ ‌... 💕 @aah3noghte💕 وَقَالَ الرَّسُولُ: يَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هَٰذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورًا ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ [ ﺩﺭﻗﻴﺎﻣﺖ ] ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ! ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻗﻮم ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺮﻭﻙ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ!
4_5945188400792341133.mp3
1.49M
💔 ⏰ 1 دقیقه 👆 راه کربلا بسته است مشکل کجاست؟ ما بی غیرت شدیم غیرت دینی نداریم ‌‌ 🎤 📡 ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹 🌹 💚 💚 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت108 سرم را ک
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



می‌خواهم حرف بزنم؛ اما نمی‌توانم. انگار حتی به اندازه جنباندن تارهای صوتی‌ام هم انرژی ندارم.

یک بار پلک می‌زنم به معنای تایید. لبخند می‌زند:
خدا رو شکر. حالتون خوبه؟

باز هم پلک بر هم می‌گذارم. گیجم.

من این‌جا چکار می‌کنم؟
خوابم؟
پوریا این‌جا چکار می‌کند؟
یعنی نجاتم داده‌اند؟

پوریا این‌ها را از چشمانم می‌خواند که می‌گوید:
فعلا به خودتون فشار نیارین. جاتون امنه. استراحت کنید.

می‌خواهم گردنم را بالا بگیرم و نگاهی به اطرافم بیندازم؛ اما دوباره سرگیجه به سراغم می‌آید.

سرم را فشار می‌دهم روی بالشی که زیر سرم هست. پوریا دست می‌گذارد روی شانه‌ام:
بخاطر خونریزی زیاد دستتون و اثر داروی بیهوشی و مسکن، احتمالا یکم ضعف و سرگیجه دارید. نگران نباشید، خوب می‌شه. مشکل جدی‌ای نیست. مشکل دیگه‌ای ندارید؟

ابرو بالا می‌دهم و به سختی لب باز می‌کنم:
آب...

نگاه پوریا می‌چرخد به سمت کیسه قرمز رنگی که تا نیمه‌اش خالی شده و دارد قطره‌قطره وارد رگ‌ دستم می‌شود؛ خون.

می‌گوید:
فعلا تا چند ساعت نباید چیزی بخورید.

خب، این هم از این!

پوریا نگاه گنگم را که می‌بیند، می‌گوید:
یه آقایی می‌خوان شما رو ببینن. منتظر بودن بهوش بیاید.

و از اتاق خارج می‌شود. اطرافم را می‌بینم؛ یک اتاق کوچک احتمالا در یک درمانگاه یا بیمارستان کوچک؛ با دیوراها و سقف نم‌زده و هوای دم کرده و پنجره‌ای که روی آن چسب پهن زده‌اند تا موج انفجار آن را خرد نکند.

پنکه قدیمی‌ای دارد یک گوشه می‌چرخد؛ اما از پس هوای گرم اتاق برنمی‌آید.

چشم می‌بندم. دوباره صدای قدم زدن می‌آید؛ برخورد پوتین نظامی با موزاییک.
قدم زدن دو نفر.

وارد اتاق می‌شوند. دوباره چشمانم را باز می‌کنم و اول، حامد را می‌بینم و بعد حاج رسول را.

حاج رسول این‌جا چکار می‌کند؟🤔


باز هم پلک بر هم می‌گذارم. گیجم.

من این‌جا چکار می‌کنم؟
خوابم؟
پوریا این‌جا چکار می‌کند؟
یعنی نجاتم داده‌اند؟

پوریا این‌ها را از چشمانم می‌خواند که می‌گوید:
فعلا به خودتون فشار نیارین. جاتون امنه. استراحت کنید.

می‌خواهم گردنم را بالا بگیرم و نگاهی به اطرافم بیندازم؛ اما دوباره سرگیجه به سراغم می‌آید.

سرم را فشار می‌دهم روی بالشی که زیر سرم هست. پوریا دست می‌گذارد روی شانه‌ام:
بخاطر خونریزی زیاد دستتون و اثر داروی بیهوشی و مسکن، احتمالا یکم ضعف و سرگیجه دارید. نگران نباشید، خوب می‌شه. مشکل جدی‌ای نیست. مشکل دیگه‌ای ندارید؟

ابرو بالا می‌دهم و به سختی لب باز می‌کنم:
آب...

نگاه پوریا می‌چرخد به سمت کیسه قرمز رنگی که تا نیمه‌اش خالی شده و دارد قطره‌قطره وارد رگ‌ دستم می‌شود؛ خون.

می‌گوید:
فعلا تا چند ساعت نباید چیزی بخورید.

خب، این هم از این!

پوریا نگاه گنگم را که می‌بیند، می‌گوید:
یه آقایی می‌خوان شما رو ببینن. منتظر بودن بهوش بیاید.

و از اتاق خارج می‌شود. اطرافم را می‌بینم؛ یک اتاق کوچک احتمالا در یک درمانگاه یا بیمارستان کوچک؛ با دیوراها و سقف نم‌زده و هوای دم کرده و پنجره‌ای که روی آن چسب پهن زده‌اند تا موج انفجار آن را خرد نکند.

پنکه قدیمی‌ای دارد یک گوشه می‌چرخد؛ اما از پس هوای گرم اتاق برنمی‌آید.

چشم می‌بندم. دوباره صدای قدم زدن می‌آید؛ برخورد پوتین نظامی با موزاییک.
قدم زدن دو نفر.

وارد اتاق می‌شوند. دوباره چشمانم را باز می‌کنم و اول، حامد را می‌بینم و بعد حاج رسول را.

حاج رسول این‌جا چکار می‌کند؟



حامد با دیدن من لبخند می‌زند:
سلام پهلوون! خوبی؟

سعی می‌کنم لبخند بزنم؛ یک لبخند کج و کوله و صدای نخراشیده‌ای که از گلویم خارج می‌شود:
سلام!

...
...



💞 @aah3noghte💞
با سختی های زندگی یک آشنا هستید؟