eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 مَا يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلَا مُمْسِكَ لَهَا دری رو که از روی برای شما باز کنه هیچکسی نمیتونه ببنده سوره فاطر-آیه۲ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏اللَّهُمَ عَجِّلْ فَرَجَ وَلِيِّكَ وَاجْعَلْ فَرَجَنَا مَعَ فَرَجِهِمْ ...
💔 🤲🏻 هر چی بیشتر اهل شکر باشی زندگی چیزای بیشتری واسه تشکر کردن بهت میده امتحان کنین!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 قمقمه پر از آب شهید کشف شده پس از ۴۰ سال در فکه؛ مصادف با سالروز ورود حضرت امام خمینی ره به کشور سه شنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۰ پیکر مطهر شهید دوران دفاع مقدس در منطقه فکه کشف گردید.. نکته جالب توجه ای که هنگام تفحص این شهید عزیز قمقمه همراه شهید پر از آب بود. شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا صلوات 🌷 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‌‌ - تَصَدُقِتٰان♥️' اگر زمانھ ‌خُوش ‌ذوق‌ باشد ؛ در شبِ‌آرزوها جُز تُو را آرزو نمے‌کند. اگر تنها یک‌ آرزوۍِ مستجاب ‌داشتھ باشد؛ آن ‌را نذر ِآمدنِ‌ تو مےکند ؛ و بغل‌بغل ‌ستارھ✨˘˘! ‌از دستِ‌ آسمان‌ مےچیند. آرزوۍِ آسمانےام.☁️. ؛ تو آبےترین ‌تحقّق ‌خواسته‌هایم ‌هستی ؛ خلاصہ‌ۍ تمامِ‌ آرزوها ، و نهایتِ‌ هر آنچه خدا مےتواند ، براۍِ سعادتِ‌ اهلِ ‌زمین بخواهد ! ‹ لٰآنَجَٰآةَلَنَآإِلّآبِظُهُوْرِألْحُجَّة ›
شهید شو 🌷
💔 ازنیروهای‌حشدالشعبی‌بود. شعرسروده ی‌خودش‌را‌که‌برای‌ شهیدسلیمانی‌خواند، ازاوپرسیدم: حاج‌قاس
💔 حاج حسین یکتا: قلبش مُهر خورده بود که توی ولایت پذیری رسید به یه جایی که حضرت آقا میگه بشار اسد باید بماند؛ حاج قاسم میگه چشم! و این چشم گفتن، هشت سال خواب رو از چشمش میگیره. اینجوری دلبری از ولایت میکنه که حضرت آقا میگه دلم براش تنگ شده. ... اون وقت، وقتی دلبری از ولایت کردی، دلبری از همه میکنی... 😍 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 به این فکر میکنم که امام اومد و انقلاب کرد و کشور و دنیا رو تغییر داد. اما خودش هیچوقت تغییر نکرد. چقدر محکم بودن قشنگه ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت134 آرام و م
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



نگاهی به پیراهن خاکستری‌ام می‌اندازم که یک دایره قرمز روی آن ایجاد شده و کم‌کم بزرگ‌تر می‌شود.

دستم را می‌گذارم روی لکه خون. حتما زخمم خون باز کرده است.

می‌گویم:
- چیزی نیست. بگو ببینم، اسمت چیه؟

مودب مقابلم می‌ایستد:
- کمیل.

چشمانم چهارتا می‌شود. دوباره می‌پرسم:
- چی؟

- کمیل آقا. اسمم کمیله.

صدای خنده کمیل را می‌شنوم که از شدت خنده روی زانوهایش خم شده:
- چیه؟ چرا تعجب کردی؟ انتظار داشتی توی دنیا فقط اسم یه نفر کمیل باشه؟

بعد راست می‌ایستد و می‌گوید:
- از الان به بعد باید شماره‌گذاری‌مون کنی. کمیل شماره یک و کمیل شماره دو. یا مثلا با نام پدر صدامون کنی!



و دوباره خنده‌اش شدت می‌گیرد.

به کمیلِ جوان می‌گویم:
- این چه طرز محافظته پسر جون؟ وقتی می‌بینی سوژه‌ت داره ضدتعقیب می‌زنه که نباید دنبالش بری!

سرش را به زیر می‌اندازد و لبش را می‌گزد:
- می‌دونم آقا، خیلی بد بود. ببخشید. آخه تازه‌کارم. هنوز چم و خم کار رو یاد نگرفتم.

- با بخشش من چیزی فرق نمی‌کنه. این مدل تعقیب و مراقبت، سر خودت رو به باد می‌ده که هیچ، ممکنه کلا یه عملیات رو لو بده.

گردنش را کج می‌کند و صدایش را پایین می‌آورد:
- شرمنده آقا. قول می‌دم دیگه تکرار نشه.

سرم را تکان می‌دهم و راه می‌افتم به سمت در سرویس بهداشتی.

دارم در این فضای دم کرده و گرم خفه می‌شوم.

هوای تازه و آمیخته با بوی بنزین که به مغزم می‌خورد، کمی حالم بهتر می‌شود.

جوان پشت سرم راه می‌افتد:
- آقا من تعریف شما رو خیلی شنیدم...

روی پاشنه پا می‌چرخم و نمی‌گذارم حرفش را کامل کند: 
- هیس!

دوباره سر به زیر می‌شود. دلم می‌سوزد بابت این که زدم توی ذوقش.

بازویش را می‌گیرم و صمیمانه فشار می‌دهم:
- ببخشید بابت امروز، خیلی اذیتت کردم.

لبخند ریزی می‌نشیند روی لب‌هایش و دست می‌کشد به پشت گردنش:
- نه آقا، اشکال نداره. حق داشتین.

چند قدم دیگر که برمی‌دارم، چشمانم سیاهی می‌روند و درد و سوزش زخمم انقدر زیاد می‌شود که متوقفم کند.

تلوتلو خوران، وزنم را روی دیوار می‌اندازم و چشمانم را روی هم فشار می‌دهم.

سرم کمی گیج می‌رود که احتمالاً بخاطر خون‌ریزی ست. 

کمیلِ جوان می‌دود به طرفم و شانه‌هایم را می‌گیرد:
- آقا! خوبین؟ چی شد؟

یک دستم را بالا می‌آورم و دست دیگرم را روی پانسمانم می‌گذارم:
- چیزی نیست. میرم خودم.

- رنگتون پریده. از زخمتون داره خون میاد. این‌طوری نمی‌تونین رانندگی کنین.

کمی برای گفتن حرفش دل‌دل می‌کند و با تردید می‌گوید:
- اگه اشکال نداره... من می‌شینم پشت فرمون، می‌رسونمتون بیمارستان.

نگاهی به لکه خون روی پیراهنم می‌کنم که بزرگ‌تر شده. 

سوئیچ ماشین را از جیبم در می‌آورم و به سمتش دراز می‌کنم.

لبخند می‌زند و دستم را می‌گیرد تا سوار ماشینم کند.

می‌گویم:
- خودم می‌تونم بیام.

حقیقتش این است که چشمانم درست نمی‌بینند و قدم‌هایم سنگین شده؛ اما نمی‌خواهم کسی فکر کند هنوز آمادگی جسمی انجام ماموریت را ندارم.

به هر بدبختی‌ای هست، خودم را به ماشین می‌رسانم و روی صندلی رها می‌شوم.

جوان راه می‌افتد. می‌گویم:
- موتورت چی؟

- اشکال نداره. بعد میام برش می‌دارم.

شرمنده‌اش می‌شوم.

...
...



💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 امر به معروفش فقط برای کوچه و خیابان نبود و حواسش به داخل خانه هم بود. درباره حجاب یا انتخاب دوس
💔 جوادِ ۳۰ ساله با نوجوان ۱۶ ـ۱۷ ساله رفیق میشد تا بیاوردش توی راه برایش وقت می‌گذاشت ... ✍ تا وقتی هر کدامیک از ما در برابر انحراف نوجوان های محله، در برابر مسجدگریزی هایشان، در برابر دوست های نااهلشان سکوت کنیم نباید توقع داشته باشیم بشیم...🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #آھ... ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﯾﻪ نفر ﻣﯿﺮنجی... ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪیش... ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺗﻪ ﺩﻟﺖ میمونه... ﮐﯿﻨﻪ ﻧﯿﺴﺖ...
💔 ... 💥 بی‌ مقدمه نمی‌توان وارد محیط ضیافت‌ الهی شد؛ آمادگی‌ها و مراقبت‌های پیشینی لازم است. باید خود را در شست‌وشو بدهیم تا در ماه شعبان به شفاعت نبی اکرم(ص) برسیم. باید از رجبیون و شعبانیون بشویم تا سفرۀ ضیافت الهی و درک فیوضات شب قدر نصیب ما شود. استاد سیّد محمّدمهدی میرباقری: ◀️ شب قدر، مراقباتی دارد که برای شب‌های قبل از قدر است. بعضی‌ها وقتی شب بیست و سوم تمام می‌شود برای شب بیست و سوم بعدی شروع به برنامه‌ریزی می‌کنند؛ یعنی خواب، غذا، معاشرت و شغل‌شان را کنترل می‌کنند که شب قدر بعدی از دستشان نرود. این ضیافت، عظمت دارد. ◀️ خداوند برای شب قدر، دو ماه مقدر را قرار داده است... باید از وارد شوید، بعد در شهر شعبان بیایید؛ در نهر رجب خود را شست‌وشو بدهید تا در شعبان به شفاعت نبی اکرم(ص) برسید. همین‌طوری که نمی‌توان وارد ضیافت شد! اول باید در وادی ولایت و در وادی شفاعتِ نبی اکرم(ص) تطهیر شوید، و از رجبیون و شعبانیون بشوید؛ بعد وارد محیط ضیافت شوید. خلاصه، سرزده وارد نشوید! انسان نمی‌تواند سرش را زیر بیندازد و بی‌مقدمه وارد ضیافت الله شود". ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🔖سرماخوردگی و آنفلوآنزا ✨ برای مبتلا نشدن به بیماری های ویروسی از قبیل سرماخوردگی، آنفلوآنزا و غیره مهم ترین و موثرترین کار اصلاح مزاج است. 🏻‍⚕ چرا که بنا نهادن اصول زندگی بر اساس مزاج شخصی، باعث قوی شدن سیستم ایمنی و به دنبال آن کاهش احتمال فعالیت و قدرت گرفتن ویروس ها در این بدن خواهد بود و کاهش احتمال ابتلا شدن به این بیماری ها را به دنبال خواهد داشت. 🚫 باوری غلط در این رابطه وجود دارد که خوردن گرمی ها و انواع دمنوش ها باعث جلوگیری از ابتلاء به سرماخوردگی می شود. این توصیه برای همه نیست و بیشتر برای سرد مزاجان می باشد. ♨️ بنابراین گرم مزاجان باید در کل و نیز در ایام حاد سرماخوردگی از زیاده روی در مصرف مواد با مزاج گرم حتما پرهیز کنند . ❄ از طرف دیگر، درجاتی از خنکی جات نیز استفاده کنند؛ البته خوردن بی رویه خنکی جات نیز توصیه نمی شود حتی به گرم مزاجان چرا که باعث انحراف مزاج به سمت سردی می شود. ♦️لطفا انتشار بدهید👌 🍃 🌸🍃 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 لَا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا. سختی‌هایی که تو زندگیت داری به اندازه‌ی طاقت و صبوری توئه، نه بیشتر... . ... 💕 @aah3noghte💕
💔 "هادے" اگر تویے ڪه‎ڪسے گُم نمےشود..! (علیه السلام)🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🤲🏻 هر چی بیشتر اهل شکر باشی زندگی چیزای بیشتری واسه تشکر کردن بهت میده امتحان کنین! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ‏أم بعد حبي اياك تبعدني؟ پس از عشقم به تو، از خودت دورم میکنی؟ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 که می آید.... می خواهد بگوید بنده ام بیا! هر کار کرده ای هر طور بوده ای حالا بیا بگذار تمام شود این کابوس دوری این کابوس درجا زدن بیراهه رفتن بنده ام! برای رسیدن به ماه مغفرتم در خودت را شستشو بده و تطهیر کن ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شخصی به نزد آیت الله شاه آبادی ، استاد حضرت امام آمد و گفت: _من از لذت نمی‌برم😞 ، به برخی از گناهان هم دارم، آیا هست که.....📖 آیت الله شاه آبادی بلافاصله گفت: _شما گوش میکنی؟🤔🎶 طرف یکباره جا خورد و حرف ایشان را تائید کرد.😑➖ آیت الله شاه آبادی فرمودند: _ذکر لازم نیست، موسیقی حرام را ترک کنید😊🍃 صدای حرام انسان را به گناه علاقمند و در نتیجه از نماز، دور و بی علاقه کرده و راه حضور شیطان را فراهم میکند.💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 باز شده‌ست رو به ما از کَرمت، هزار در... برکت زندگی ما از حرم تو می‌رسد ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت135 نگاهی به
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  


جوان راه می‌افتد. می‌گویم:
- موتورت چی؟

- اشکال نداره. بعد میام برش می‌دارم.

شرمنده‌اش می‌شوم.
هم یک ساعت در خیابان‌ها چرخاندمش، خفتش کرده‌ام و حسابی گلویش را فشرده‌ام😅، الان هم دارد من را می‌رساند به بیمارستان و موتورش را در پمپ بنزین رها کرده.

به جلوی بیمارستان که می‌رسیم، می‌گویم:
- فقط، یادت باشه کسی جریان خونریزی و بیمارستان رو نفهمه. هیچ‌کس؛ باشه؟

- چشم آقا.

- انقدر به من نگو آقا. بگو عباس.

- چشم آقا... یعنی ببخشید... چشم عباس آقا.

می‌خندم و پیاده می‌شوم.

پشت سرم که راه می‌افتد و وارد بخش اورژانس می‌شود، دوزاری‌ام می‌افتد که به این راحتی‌ها نمی‌شود دَکَش کرد.

پانسمان زخم را که عوض می‌کنم و توصیه‌های رگباری پزشک را می‌شنوم، از بیمارستان بیرون می‌زنیم.

به کمیل می‌گویم برود اداره. می‌خواهم با حاج رسول صحبت کنم.
با توپ پر می‌رسم به دفتر حاج رسول.

قبل از این که در باز بشود، نفس عمیقی می‌کشم که بر خودم و اعصابم و جملاتم مسلط باشم.

سینه‌ام هنوز تیر می‌کشد.

- سلام حاجی.

حاج رسول نشسته است پشت میز و روی کاغذِ مقابلش چیزی می‌نویسد.

من را که می‌بیند، از بالای شیشه‌های عینکش نگاهم می‌کند.

خودکاری که در دستش بود متوقف می‌شود و آن را می‌گذارد روی زمین:
- سلام عباس جان!

زیادی مهربان شده؛ انقدر که حتی گوشه لبش هم به نشانه لبخند کمی بالا می‌آید.

حتما می‌خواهد جریان محافظ را از دلم دربیاورد.

بی‌مقدمه می‌روم سر اصل مطلب:
- حاجی، چرا قضیه رو جدی گرفتی؟ هیچ مدرکی دال بر ترور نداریم. حتماً پرستاره با شوهرش دعواش شده بوده، اشتباهی مسکن زیاد ریخته توی سرم.

- چرا مثل آدمای معمولی حرف می‌زنی؟ خیر سرت مامور امنیتی هستی! باید...

- بعله می‌دونم، باید به همه چیز شک داشته باشم، باید محطاط باشم... همه اینا رو می‌دونم... ولی حاجی، اگه از ترس مُردن بشینم توی خونه که نمی‌شه!

حاج رسول از پشت میزش بلند می‌شود و میز را دور می‌زند: 
- عباس جان! برای تربیت یه نیرو مثل تو، کلی بیت‌المال هزینه شده. ما الان کمبود نیرو داریم. می‌دونی چقدر شرایط الان نسبت به سال‌های قبل خاص‌تر و پیچیده‌تر شده. پس قبول کن برامون مهم باشه جون نیروهامون رو حفظ کنیم. نیروی انسانی رو به این راحتی نمی‌شه پرورش داد.

- همه حرفاتون درست؛ ولی دارم می‌گم دست و پام رو نبندین. با این وضع حفاظت، دیر یا زود خانواده‌م می‌فهمن. نگران می‌شن.

به میزش تکیه می‌دهد و از فلاسک، برای خودش و خودم چای می‌ریزد:
- مگه کمیل کار اشتباهی کرده؟

آرام با کف دست به پیشانی‌ام می‌زنم:
- کار اشتباه؟ حاجی این بنده خدا اصلا تعقیب مراقبت بلد نیست! من راحت گیرش انداختم. این نیروهای جدید رو کی آموزش داده؟

لبخند حاج رسول کمی پررنگ می‌شود:
- می‌دونم... بالاخره تازه‌کاره، نمی‌شه خیلی ازش انتظار داشت. عمداً گذاشتمش کنار تو که ازت کار یاد بگیره. باهاش راه بیا. اذیتش هم نکن. باشه؟

دستم را می‌برم میان موهایم و نفسم را بیرون می‌دهم: 
- باشه؛ ولی حاجی من این‌طوری نمی‌تونم کار کنم. تو رو خدا بهش بگید توی دست و پای من نیاد.

- باشه، انقدر حرص نخور. بجاش چایی بخور.

و فنجان چای را می‌گذارد مقابلم. می‌گوید:
- جدای از همه اینا، حواست رو بیشتر جمع کن؛ مخصوصاً توی سوریه. چون فکر می‌کنم قضیه ترورت جدی باشه.

فنجان را میان دستانم می‌گیرم به و بخاری که از سطح چای بلند می‌شود خیره می‌شوم:
- چرا اینو می‌گید؟ امکان نداره من لو رفته باشم.

- امکان نداره لو رفته باشی، مگر از جایی که فکرشو نمی‌کنیم. دارم شخصاً بررسی می‌کنم.

*
چند بار زنگ می‌زنم؛ اما کسی در را باز نمی‌کند.

نگران می‌شوم؛ با خانواده پرجمعیتی که داریم، کم‌تر پیش می‌آید خانه‌مان خالی بشود.

دوباره دستم را روی زنگ فشار می‌دهم. صدای زنگ خانه‌مان در سکوت کوچه می‌پیچد.

نگاهی به سر و ته کوچه تاریک می‌اندازم. کمیل را ردش کردم که برود و حالا هیچ‌کس در کوچه نیست.

چرا کسی در را باز نمی‌کند؟

چند بار با کف دست به در می‌کوبم؛ باز هم صدای ناله‌های در آهنی در کوچه تاریک می‌پیچد.

خیال نگران‌کننده‌ای در ذهنم پررنگ می‌شود؛ نکند پدر حالش بد شده باشد و او را رسانده باشند به بیمارستان؟

نکند... نکند... نکند...😱

مادر همین یک ساعت پیش زنگ زد و خبر گرفت از زمان آمدنم؛ یعنی در این یک ساعت چه اتفاقی افتاده؟


...
...



💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 جوادِ ۳۰ ساله با نوجوان ۱۶ ـ۱۷ ساله رفیق میشد تا بیاوردش توی راه برایش وقت می‌گذاشت ... ✍ تا وق
💔 فهمیده بود با می‌تواند روی خیلی ها اثر بگذارد. احساس مسئولیتی که در مقابل بقیه داشت، خیلی عجیب بود انگار همه این آدم های به ظاهر ، از نزدیکانش بودند. ”مثل یک برایشان ...“ ✍ برای همین هم بود که تا شد خیلی ها حس کردند شده اند...🥀 قسمت هایی از کتاب زیبای ... 💞 @aah3noghte💞