eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
3.7هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 و لا تقتلوا انفسکم ان الله کان بحکم رحیما خودکشی نکنید زیرا خدا همواره به شما مهربان است. سوره نساء، آیه ۲۹ ... 💞 @aah3noghte💞
سلام همسنگری ها امشب طرح حمایتی داریم از کانال های مذهبی ـ شهدایی فقط ۱۵ کانال اولی که رزرو کنن👌 تگ کانالتون به همراه معرفی کوتاه از کانال رو برامون بفرستین مثل این @aah3noghte کانالی با حال و هوای شهدا
💔 امروز سالروز شهادت شهیدی است که مانند نامش به کردن دلها مشغول است به امید دل تاریکم با یاد گردان کمیل و سالروز آسمانی شدنشان ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🇮🇷ایران تولدت مبارک پلاکاردی جالب از روزهای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت141 باز هم سک
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



پشت سرش قرار می‌گیرم و درحالی که با فشار اسلحه به سمت جلو هلش می‌‌دهم، به حامد می‌گویم:
- به بچه‌های تخریب بگو بیان ماشین و جلیقه‌ش رو بررسی کنن. لباس‌هاش رو هم بررسی کن، اگه مشکلی نداشت بیار که بپوشه.


پشت خاکریز، دستان مرد را محکم می‌بندم و می‌پرسم:
- شو إسمک؟(اسمت چیه؟)

با نفرت نگاهم می‌کند؛ انگار مقصر این که نتوانسته خودش را منفجر کند و به بهشت و حوری‌های بهشتی‌اش برسد منم. 

تکانی به لب و دهانش می‌دهد و بجای جواب سوالم، به سمتم آب دهان می‌اندازد.

حالت خیس و لزج آب دهانش را روی گونه سمت راستم حس می‌کنم و حالم را به‌هم می‌زند.

دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و تند نفس می‌کشم. 

دستم برای زدن یک سیلی محکم به صورتش بی‌قراری می‌کند.

برای این که دستم را در کنترل خودم نگه دارم، آن را محکم مشت می‌کنم و از جا بلند می‌شوم.

با آستین، آب دهان مرد را از روی صورتم پاک می‌کنم. باز هم حس بدی دارم؛ واقعاً چندش‌آور است.

از قمقمه‌ام مشتی آب در دستم می‌ریزم و آن را به صورتم می‌زنم.

حامد با دیدن چهره در هم رفته‌ام می‌پرسد:
- چیزی شده؟

می‌خواهم ماجرا را تعریف کنم؛ اما منصرف می‌شوم.

ممکن است حامد یا بقیه با شنیدن این قضیه بخواهند سر اسیر تلافی دربیاورند.

می‌گویم:
- هیچی. تحویلش بدید به بچه‌های سوری.

حامد سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- کلی مهمات غنیمت گرفتیم از انتحاریه. کار خدا بود. دیشب پهپادهاشون خندق رو ندیدن.

و به ماشین انتحاری که درهایش باز است و حالا خالی شده اشاره می‌کند.

یک تویوتای هایلوکس است که داعشی‌ها خودشان با ورقه‌های فلزی، زرهی‌اش کرده‌اند.

این یکی از ترفندهایشان است؛ بجای این که از ماشین‌های سنگین جنگی مثل نفربر استفاده کنند، ماشین‌های معمولی را زرهی می‌کنند تا انتحاری بتواند با سرعت بالا حرکت کند.

حامد می‌گوید:
- برای عملیات اصلی آزادسازی دیرالزور باید یه مدت منتظر بمونیم. قراره نیروهای حزب‌الله و حیدریون و زینبیون هم بیان بهمون دست بدن و سازماندهی بشیم برای عملیات.

دست به کمر می‌زنم و بچه‌ها را می‌بینم که دارند چادر می‌زنند:
- پس یه فرصتی برای استراحت هست.

حامد هنوز جواب نداده که از دور و در صفحه صاف بیابان، دو وانت هیوندا با پرچم زرد رنگ می‌بینم.

از این فاصله نمی‌شود نوشته روی پرچمشان را تشخیص داد. چون از جاده خاکی به سمت‌مان می‌آیند، از پشت سرشان غبار غلیظی به آسمان می‌رود.

چندبار سرفه می‌کنم. این مدتی که سوریه بوده‌ام، انقدر خاک در حلقم رفته است که ریه‌هایم رسوب گرفته.

مادرم اگر بفهمد با این ریه زخمی و خراب در چنین بیابانی خدمت می‌کنم، خودش چادر به کمر می‌بندد و می‌آید این‌جا تا من را برگرداند.🙄



حامد دستش را سایه‌بان چشمانش می‌کند و می‌گوید:
- فکر کنم نیروهای لبنانی‌اند. منتظرشون بودم.

درست فهمیده است. وقتی نزدیک‌تر می‌شوند، می‌توانم علامت حزب‌الله لبنان را روی پرچم زردشان ببینم.

نزدیک اردوگاه توقف می‌کنند. با دیدن کسی که از سمت کمک‌راننده پیاده می‌شود، دست به دامان حافظه‌ام می‌شوم تا بشناسمش.

مطمئنم این جوانِ گندم‌گون و لاغر را می‌شناسم. فکر کنم از بچه‌های دانشگاه امام حسین(ع) باشد...

سال‌های اول با هم بودیم. اسمش چی بود؟ یادم هست سید بود و از بچه‌های تهران...

اسمش... اسمش حسین بود. سیدحسین.

باد موهایش را در هم ریخته و چشمانش را تنگ کرده تا خاک داخلشان نرود.

تند و فرز به سمت‌مان قدم برمی‌دارد و دستش را برای دست دادن دراز کرده است.

به ما که می‌رسد، به گرمی سلام می‌کند و حامد را در آغوش می‌گیرد.

بعد انگار تازه چشمش به من می‌افتد. به صورتم دقیق می‌شود و زود می‌شناسدم:
- عباس! خودتی؟

با یک دستم دستش را می‌گیرم و با دست دیگر، انگشت اشاره‌ام را می‌گذارم روی بینی‌ام:
- هیس! من این‌جا سیدحیدرم!

سیدحسین ابروهایش را بالا می‌دهد:
- آهان... فهمیدم. باشه!

حامد می‌پرسد:
- شما هم رو می‌شناسید؟

سیدحسین دستش را دور گردنم می‌اندازد:
- آره چه جورم!

با نگاهم به سیدحسین می‌فهمانم بیشتر توضیح ندهد. 

سیدحسین حرف را عوض می‌کند:
- من یه مدته شدم مسئول آموزش نیروهای لبنانی. بچه‌های باصفایی‌اند. یه خبرنگار هم یکی دو روزه اومده بین ما. خیلی سمجه. چندبار داشت خودش رو به کشتن می‌داد.

با شنیدن نام خبرنگار کمی نگران می‌شوم؛ اما حرفی نمی‌زنم.

نیروها فرصتی پیدا کرده‌اند برای دور هم نشستن، چای نوشیدن و گپ زدن.

آرامشی از جنس آرامش قبل از طوفان بر اردوگاه حاکم شده است.


حامد به سیدحسین می‌گوید:
- وای سید... نبودی ببینی چه سوژه خنده‌ای پیدا کرده بودیم.

و دست سیدحسین را می‌گیرد و می‌برد به سمت انتحاری‌ای که در خندق افتاده و هنوز هم وسیله‌ای ست برای خستگی در کردن و خندیدن نیروها.

خسته‌ام. از زیر تیغ آفتاب بیابان، پناه می
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت141 باز هم سک
‌برم به سایه چادر و کمی دراز می‌کشم.

باید استراحت کنم تا برای عملیات شناسایی شب آماده باشم.

هنوز چشمانم گرم نشده است که صدای غرولند کردن حامد را می‌شنوم:
- بابا ولم کن. من بشینم چی بگم به تو؟

از میان پلک‌های نیمه‌بازم، بالا رفتن پرده چادر را می‌بینم و حامد را که همزمان با وارد شدنش، غر می‌زند:
- داداش! اخوی! برادر! بی‌خیال ما شو. به خدا من این ادا اطوارا رو بلد نیستم.

صدای جوان و ناآشنایی می‌شنوم که پشت سر حامد می‌آید: 
- خواهش می‌کنم آقا! دو دقیقه فقط! به خدا زیاد وقتتون رو نمی‌گیرم!

جوانی که پشت سر حامد بود، دوربین به دست وارد چادر می‌شود.
باید همان خبرنگاری باشد که سیدحسین می‌گفت.

با دیدن خبرنگار، خودم را به خواب می‌زنم و ساعدم را روی پیشانی‌ام می‌گذارم تا چهره‌ام قابل تشخیص نباشد.
برای یک مامور امنیتی، جایی که دوربین هست یعنی خطر!‼️


... 
...



💞 @aah3noghte💞
6.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 حلیمه سعیدی بازیگر طناز سینما و تلویزیون و مادر یک شهید ، در سالگرد پیروزی انقلاب به فرزند شهیدش پیوست ؛ 👈 مرحومه حلیمه سعیدی: من آقای خامنه‌ای رو از همه دنیا بیشتر دوست دارم حتی از پسر شهیدم. 👉 ... 💞 @aah3noghte💞