💔
#بسم_الله
و لا تقتلوا انفسکم ان الله کان بحکم رحیما
خودکشی نکنید زیرا خدا همواره به شما مهربان است.
سوره نساء، آیه ۲۹
#یک_حبه_نور✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
سلام همسنگری ها
امشب طرح حمایتی داریم از کانال های مذهبی ـ شهدایی
فقط ۱۵ کانال اولی که رزرو کنن👌
تگ کانالتون به همراه معرفی کوتاه از کانال رو برامون بفرستین
مثل این
@aah3noghte کانالی با حال و هوای شهدا
💔
امروز سالروز شهادت شهیدی است
که مانند نامش
به #هدایت کردن دلها مشغول است
به امید #هدایت دل تاریکم
#شهید_ابراهیم_هادی
با یاد گردان کمیل و سالروز آسمانی شدنشان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
🇮🇷ایران تولدت مبارک
پلاکاردی جالب از روزهای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی
#دهه_فجر
#ایران_قوی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت141 باز هم سک
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت142 پشت سرش قرار میگیرم و درحالی که با فشار اسلحه به سمت جلو هلش میدهم، به حامد میگویم: - به بچههای تخریب بگو بیان ماشین و جلیقهش رو بررسی کنن. لباسهاش رو هم بررسی کن، اگه مشکلی نداشت بیار که بپوشه. پشت خاکریز، دستان مرد را محکم میبندم و میپرسم: - شو إسمک؟(اسمت چیه؟) با نفرت نگاهم میکند؛ انگار مقصر این که نتوانسته خودش را منفجر کند و به بهشت و حوریهای بهشتیاش برسد منم. تکانی به لب و دهانش میدهد و بجای جواب سوالم، به سمتم آب دهان میاندازد. حالت خیس و لزج آب دهانش را روی گونه سمت راستم حس میکنم و حالم را بههم میزند. دندانهایم را روی هم فشار میدهم و تند نفس میکشم. دستم برای زدن یک سیلی محکم به صورتش بیقراری میکند. برای این که دستم را در کنترل خودم نگه دارم، آن را محکم مشت میکنم و از جا بلند میشوم. با آستین، آب دهان مرد را از روی صورتم پاک میکنم. باز هم حس بدی دارم؛ واقعاً چندشآور است. از قمقمهام مشتی آب در دستم میریزم و آن را به صورتم میزنم. حامد با دیدن چهره در هم رفتهام میپرسد: - چیزی شده؟ میخواهم ماجرا را تعریف کنم؛ اما منصرف میشوم. ممکن است حامد یا بقیه با شنیدن این قضیه بخواهند سر اسیر تلافی دربیاورند. میگویم: - هیچی. تحویلش بدید به بچههای سوری. حامد سری تکان میدهد و میگوید: - کلی مهمات غنیمت گرفتیم از انتحاریه. کار خدا بود. دیشب پهپادهاشون خندق رو ندیدن. و به ماشین انتحاری که درهایش باز است و حالا خالی شده اشاره میکند. یک تویوتای هایلوکس است که داعشیها خودشان با ورقههای فلزی، زرهیاش کردهاند. این یکی از ترفندهایشان است؛ بجای این که از ماشینهای سنگین جنگی مثل نفربر استفاده کنند، ماشینهای معمولی را زرهی میکنند تا انتحاری بتواند با سرعت بالا حرکت کند. حامد میگوید: - برای عملیات اصلی آزادسازی دیرالزور باید یه مدت منتظر بمونیم. قراره نیروهای حزبالله و حیدریون و زینبیون هم بیان بهمون دست بدن و سازماندهی بشیم برای عملیات. دست به کمر میزنم و بچهها را میبینم که دارند چادر میزنند: - پس یه فرصتی برای استراحت هست. حامد هنوز جواب نداده که از دور و در صفحه صاف بیابان، دو وانت هیوندا با پرچم زرد رنگ میبینم. از این فاصله نمیشود نوشته روی پرچمشان را تشخیص داد. چون از جاده خاکی به سمتمان میآیند، از پشت سرشان غبار غلیظی به آسمان میرود. چندبار سرفه میکنم. این مدتی که سوریه بودهام، انقدر خاک در حلقم رفته است که ریههایم رسوب گرفته. مادرم اگر بفهمد با این ریه زخمی و خراب در چنین بیابانی خدمت میکنم، خودش چادر به کمر میبندد و میآید اینجا تا من را برگرداند.🙄 حامد دستش را سایهبان چشمانش میکند و میگوید: - فکر کنم نیروهای لبنانیاند. منتظرشون بودم. درست فهمیده است. وقتی نزدیکتر میشوند، میتوانم علامت حزبالله لبنان را روی پرچم زردشان ببینم. نزدیک اردوگاه توقف میکنند. با دیدن کسی که از سمت کمکراننده پیاده میشود، دست به دامان حافظهام میشوم تا بشناسمش. مطمئنم این جوانِ گندمگون و لاغر را میشناسم. فکر کنم از بچههای دانشگاه امام حسین(ع) باشد... سالهای اول با هم بودیم. اسمش چی بود؟ یادم هست سید بود و از بچههای تهران... اسمش... اسمش حسین بود. سیدحسین. باد موهایش را در هم ریخته و چشمانش را تنگ کرده تا خاک داخلشان نرود. تند و فرز به سمتمان قدم برمیدارد و دستش را برای دست دادن دراز کرده است. به ما که میرسد، به گرمی سلام میکند و حامد را در آغوش میگیرد. بعد انگار تازه چشمش به من میافتد. به صورتم دقیق میشود و زود میشناسدم: - عباس! خودتی؟ با یک دستم دستش را میگیرم و با دست دیگر، انگشت اشارهام را میگذارم روی بینیام: - هیس! من اینجا سیدحیدرم! سیدحسین ابروهایش را بالا میدهد: - آهان... فهمیدم. باشه! حامد میپرسد: - شما هم رو میشناسید؟ سیدحسین دستش را دور گردنم میاندازد: - آره چه جورم! با نگاهم به سیدحسین میفهمانم بیشتر توضیح ندهد. سیدحسین حرف را عوض میکند: - من یه مدته شدم مسئول آموزش نیروهای لبنانی. بچههای باصفاییاند. یه خبرنگار هم یکی دو روزه اومده بین ما. خیلی سمجه. چندبار داشت خودش رو به کشتن میداد. با شنیدن نام خبرنگار کمی نگران میشوم؛ اما حرفی نمیزنم. نیروها فرصتی پیدا کردهاند برای دور هم نشستن، چای نوشیدن و گپ زدن. آرامشی از جنس آرامش قبل از طوفان بر اردوگاه حاکم شده است. حامد به سیدحسین میگوید: - وای سید... نبودی ببینی چه سوژه خندهای پیدا کرده بودیم. و دست سیدحسین را میگیرد و میبرد به سمت انتحاریای که در خندق افتاده و هنوز هم وسیلهای ست برای خستگی در کردن و خندیدن نیروها. خستهام. از زیر تیغ آفتاب بیابان، پناه می
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت141 باز هم سک
برم به سایه چادر و کمی دراز میکشم. باید استراحت کنم تا برای عملیات شناسایی شب آماده باشم. هنوز چشمانم گرم نشده است که صدای غرولند کردن حامد را میشنوم: - بابا ولم کن. من بشینم چی بگم به تو؟ از میان پلکهای نیمهبازم، بالا رفتن پرده چادر را میبینم و حامد را که همزمان با وارد شدنش، غر میزند: - داداش! اخوی! برادر! بیخیال ما شو. به خدا من این ادا اطوارا رو بلد نیستم. صدای جوان و ناآشنایی میشنوم که پشت سر حامد میآید: - خواهش میکنم آقا! دو دقیقه فقط! به خدا زیاد وقتتون رو نمیگیرم! جوانی که پشت سر حامد بود، دوربین به دست وارد چادر میشود. باید همان خبرنگاری باشد که سیدحسین میگفت. با دیدن خبرنگار، خودم را به خواب میزنم و ساعدم را روی پیشانیام میگذارم تا چهرهام قابل تشخیص نباشد. برای یک مامور امنیتی، جایی که دوربین هست یعنی خطر!‼️ #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 آن زمانی که بحث بیداری اسلامی اوج گرفته بود، آمد و گفت من تا الان به تو نگفتم کاری برای من انجام
7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
۲۲بهمن هست و جا داره یادی کنیم از
#دابسمش #شهید_جواد_محمدی
با آهنگ #مرگ_بر_آمریکای #حامد_زمانی
اینکه بلد باشی و بدونی
کجا میتونی با رفتارت چند تا جوون رو جذب کنی
کار هر کسی نیست...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
6.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
حلیمه سعیدی بازیگر طناز سینما و تلویزیون و مادر یک شهید ، در سالگرد پیروزی انقلاب به فرزند شهیدش پیوست ؛
👈 مرحومه حلیمه سعیدی: من آقای خامنهای رو از همه دنیا بیشتر دوست دارم حتی از پسر شهیدم. 👉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #آھ... عجب شبےست امشب شب یوم الله ۲۲ بهمن شب زیارتی ارباب بےکفن شب های ماه رجب این روزها و
💔
#آھ...
کجای میدان #شهادتی؟
اگر هنوز ته دلت
#تعلقی به دنیا و مافیها داری
بدان هنوز برای شهادت
انتخاب نشده ای...
#بگذر تا #برگزیده شوی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#کپےبدونتغییردرعکس
شهید شو 🌷
💔 هميشه ذكر خداحافظيش يا علی است؛ پيمبری كه به حُسن ختام مشهور است... صلّوا على رسولِ الله و آله
💔
﷽
و فرمود:
رحمت للعالمین ...
اَلْمُتَبَسّم:
خندانلبِ لبخنــدآفرین... 🥰
صحن پیامبر اعظم #امام_رضا ع
صلّوا على رسولِ الله و آله ﷺ
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#شنبه_های_نبوی
#من_محمد_را_دوست_دارم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#کپےبدونتغییردرعکس