شهید شو 🌷
💔 یک شب فاطمه را نشاند و قصه دختر سه سالهای را برایش گفت که دشمن اذیتش کرد و آن دختر خیلی خیلی گر
💔
این را از #جواد یاد گرفته بودم که #اسلام، مرز و جغرافیا ندارد؛ اگر لازم است سوریه بروم برای پاسداری از اسلام باید بروم.
راوی: برادر #شهید_جواد_محمدی
قسمتیازکتاب #دخترها_بابایی_اند با اندکی تغییر
#شهیدجوادمحمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 مادستخالےآمدھایم،اۍخداۍعشق'! اذندخولمــانبدہمحضرضا؎؏ـشقˇˇ - ایبهشتِمن :)!💚 " أَلسَّلٰ
💔
بهوقتصبحقیامتکهسرزخاکبرآرمبه
گفتوگویتوخیزم،بهجستوجویتوباشم:)
" أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا"
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
#بسم_الله
لَا تَجْعَلُوا دُعَاءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعَاءِ بَعْضِكُمْ بَعْضًا
مثلا به حضرت امام رضا نگید آقای امام رضا!
#با_من_بخوان.
💔
📸 بخشی از هزاران ضربهای که اسرائیل از «عصای موسی» خورده است💪
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
6.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
#قرار_عاشقی
+ هی گره..
باز گره..
باز گره روی گره...
روی این پنجره، یک فرش دعا بافته اند...💛
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت265 انگار یک ج
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت266 صدای شعار دادنشان بلندتر شده است و جمعیت بیشتر. با دقت به مردمی که جلوی در دانشگاه جمعاند نگاه میکنم؛ دانشجو بینشان هست؛ اما چهره خیلیهاشان به دانشجو نمیخورد. سن و سالشان بیشتر از دانشجوست، کولهپشتی ندارند و اصلا لباسشان با شئونات دانشگاه همخوانی ندارد. رنگ و بوی شعارها عوض شده. دو دسته شدهاند دانشجوها. یک دسته پیداست مذهبیترند و شعارشان هنوز فقط اقتصادی ست؛ اما گروه دیگر، اقتصاد را گره زدهاند به لبنان و فلسطین و تمام مشکلات کشور را انداختهاند گردن کمکی که به محور مقاومت میکنیم. بوی #فتنه بلند شده از شعارهایشان.😏 زیر لب این را میگویم و حسن، با دهان پر از کیک و شیر تاییدم میکند: - آره... اونام که ماسک دارن مشکوکن.🤨 ته دلم یک آفرین نثارش میکنم که حواسش به این نکته بود. کم نیستند آنها که ماسک زدهاند و دارند فیلم میگیرند. راه خوبی ست برای پنهان کردن صورت. میروم توی نخ ماسکدارها. از دوربین فرار میکنند، شعارها را رهبری میکنند و در حاشیه فیلم میگیرند. درجه بخاری ماشین را زیاد میکنم و دستم را مقابلش میگیرم. نگاهم همچنان به جمعیت است؛ مذهبیهایی که آرامآرام میدان را خالی میکنند و شعارهای عدالتخواهانه و اقتصادیشان میان شعارهای سیاسی و ضدنظام محو میشود. میگویم: - چکار میتونیم بکنیم؟ تا وقتی اقدام خشن نکنن عملا آمریکاییم! حسن گیج میشود: - چی؟ آمریکا؟ میخندم: - هیچ غلطی نمیتونیم بکنیم!😅 حسن انقدر ناگهانی میزند زیر خنده که شیرکاکائو از بینیاش بیرون میریزد. خودم هم خندهام میگیرد از شوخیام. خیلی اهل این شوخی نبودم؛ اما الان یکباره به ذهنم رسید. چند دستمال از روی داشبورد برمیدارم و به سمتش دراز میکنم: - جمع کن خودتو! از بیسیم بسیج، صدای گزارش دادن حسین را میشنوم. اوضاع خراب است؛ مثل اینجا. انقدر خراب که سیدحسین حوزه بسیج را رها کرده و رفته وسط میدان. نگرانش میشوم. میگوید: - دارن به آقا توهین میکنن.😡 نفس عمیق میکشم. تمام دنیا انگار دست به دست هم دادهاند که من بهم بریزم، نگران باشم و مغزم کار نکند؛ اما من آرامم. میدانم وضعیت خوب نیست؛ بیشتر از حسن و سیدحسین و بقیهای که حرص میخورند. من از همه آنها بیشتر میدانم و مسئولیتم سنگینتر است؛ اما باز هم نمیتوانم بریزم بهم. میگویم: - سیدجان شما کجایی؟ - روبهروی در اصلی دانشگاه، ترک موتور. - خوبه، نمیخواد اقدام کنی. فقط لیدرها رو شناسایی کن. ناجا کارش رو بلده. حسن، قوطی خالی شیرکاکائو و پوسته کیکش را داخل سطل زباله ماشین میاندازد و میگوید: - اینا برنامههای دیگه هم دارنا!🤨 چشم بسته غیب میگوید! تازه خبر ندارد پشت پرده اینها، تیمهای حرفهای #کشتهسازی هم هستند که هنوز آن روی وحشیشان را نشان ندادهاند. ابروهایم را بالا میدهم: نگران نباش، اینا حکم تهمونده دارن. تو فقط فیلم بگیر. کنترل هنوز از دست ناجا خارج نشده؛ اما با این روند، کمکم خارج خواهد شد. چند موتورسوارِ جوان ریشو و حزباللهی خودشان را میاندازند وسط جمعیت. سعی میکنند با درگیری لفظی، مردم را متفرق کنند اما اوضاع بدتر میشود. حسن غر میزند: - اینا دیگه چکار میکنن اینجا؟ از کجا پیداشون شد؟ صدای اذان مغرب را از موبایل حس میشنوم. احتمالا تا شب دیگر فرصت برای نماز پیدا نخواهم کرد، برای همین با همان وضویی که از ظهر گرفتم، نماز مغرب و عشا را میخوانم. عجله ندارم؛ نمیدانم چرا. بر خلاف همه نمازهایی که در ماموریت میخواندم، برای این یکی خیلی عجله ندارم. انگار برعکس همیشه، دنیا با همه وقایع پشت سر همش ایستاده منتظر تا نماز من تمام شود. انگار همه ماشینها در خیابان پارک کردهاند، رهگذرها ایستادهاند، معترضهایی که آن سوی خیابانند دست از شعار دادن کشیدهاند، ناعمه و احسان قرارشان را به تاخیر انداختهاند، تیم ترور هنوز از جایش تکان نخورده است و کره زمین حتی از چرخش ایستاده.😇 نمازم که تمام میشود، صدای کف و سوت و شعار و فحش و توهین در هم میآمیزد. دیگر شعارها یکدست نیست و هرکس ساز خودش را میزند. نیروی انتظامی مجبور میشود کمی دخالت کند تا جلوی درگیری را بگیرد. دوباره داخل ماشین مینشینم. نگاه از جمعیت میگیرم و خیره به کیک و شیرکاکائوی خودم که آن را نخوردهام، در بیسیم از جواد میپرسم: - احسان کجاست؟ #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول
شهید شو 🌷
💔 این را از #جواد یاد گرفته بودم که #اسلام، مرز و جغرافیا ندارد؛ اگر لازم است سوریه بروم برای پاسدا
💔
رفتم مثلا زیرآب جواد را بزنم، به مسئول اعزام نیرو گفتم: جواد که پایش سالم نیست، برای چه میخواهید اعزامش کنید؟ مجبورش کنید ایران بماند و پایش را معالجه کند.
(نمیدانستم برای اینکه اعزام شود، هر روز فیزیوتراپی میرود)
گفت: پس خبر نداری رفته پایش را معالجه کرده و یکی دو روز دیگه هم اعزام میشه....
راوی: برادر #شهید_جواد_محمدی
قسمتیازکتاب #دخترها_بابایی_اند با اندکی تغییر
#شهیدجوادمحمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞