💔
#بسم_الله
وَ ما یدریک لَعلَّ السّاعة تکون قریبا
تو چه می دانی، شاید موعدش نزدیک باشد.
سوره احزاب، آیه_۶۳
#با_من_بخوان
#یک_حبه_نور✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#شکرگزارباشیم♥️
خدای مهربونم مرسی که به من صبر زیادی دادی تا خیلی اتفاقاتو بدونم تحمل کنم
💔
میگفت:
ما شیعیان افغانستان نخ تسبیح نداریم،دانه فراوان است.💔
برای قربانیان "بدون هشتگ" افغان....
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#دم_اذانی
پاشو، پاشو ننداز عقب، پاشو چند رکعت
نماز بخون، مطمئنم همه چی حل میشه!
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
الرَّحِیلُوَشِیکٌ
کوچکردننزدیکاست
|حکمت۱۸۶،نهجالبلاغه|
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
ولی خودمونیم!
حیف نگاه هایی که خرج هرکسی
میشه اِلا دیدنِ آقامون..
حیف قربون صدقه هایی که خرج
هرکسی میکنیم اِلا آقامون..
حیف وقتی که پای هرچیزی
می ریزیم اِلا آقامون..
حیف دعاهایی که واسه همه چی
میکنیم اِلا آقامون..
حیف رفاقتی که باهمه داریم
اِلا آقامون...:)
خودمونو برسونیم به آقایی که
سالهاست در انتظار ما نشسته...!
آقای مهربونی که خودِ اهلبیت هم
آرزویِ بودن در رکابشونُ داشتن
#دوکلومحرفحساب
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت پنجاه» اون بنده خدا هم مشخ
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت پنجاه و یک»
روز اربعین هم گذشت. به غروب رسید. از غروب هم عبور کرد.
سه چهار تا گروه، بغل دستِ هادی عوض شد و اصلا متوجه نشد. شاید بلد نبود با خدا و امام حسین حرف بزنه. به خاطر همین همش به خودش فحش و تیکه مینداخت:
اینم شد زندگی؟
آخه به تو میگن آدم؟
بی وجود!
به خدا اوس مصطفی داره به خودش بی حرمتی میکنه که بهت میگه تخم سگ! وگرنه تو از سگ هم کمتری!
باید این وضع بابا و آبجیت باشه؟
باید الان ندونی بابات کجا رفت و کجا میخوابه و آبجیت پیش کیا نشست و برخاست میکنه؟
چقدر خری تو ...
هادی چقدر داغونی تو ...
کی وقت کردی اینقدر له بشی و از چشم همه بیفتی؟
اصلا نمیشه رو تو حساب کرد.. حتی نظر و عبدی و موتی و بقیه هم که رو تو حساب کردند، هر کدومشون یه جوری داره دهن مهنشون صاف میشه ...
تو حتی اینکاره هم نیستی ...
فکر کردی حساب دویست و خورده ای آدم پر شد، کار خاصی کردی؟
بابای خودتو باختی!
آبجی گلتو باختی!
زندگیتو باختی!
بدبخت اگه فردا مُردی، کسی نیست زیر جنازه ات بگیره ...
کی واسه خودت نگه داشتی؟ نفرین بابات پشت سرته!
فکر کردی مرضیه میتونه جلوی نفرینای اوس مصطفی رو بگیره؟
نخیر هادی خان! نخیر! چیزی نمونده که پودر بشی و تو غربت ... ترکیه ای ... گرجستانی ... عراقی ... جایی ... لاشتو پیدا کنن و نفهمن کی هستی و یه جایی چالِت کنن ...
باختی هادی فرز ...
باختی ...
کل روزو به خودش فحش داد. تو سر خودش زد. حتی از ناهار و شام و چایی و استراحت موند. دیگه داشت کم میاورد.
دستی رو شونه خودش حس کرد. بالای شونه سمت راستش ... کنار گردن ... همونجا که اگه کسی یه کم فشارش بده، آدم دردش میگیره ...
هادی به خودش اومد. دید شب شده. روشو برگردوند دید حاج اصغره. حاج اصغر گفت: پاشو بیا ... کافیه ...
هادی وقتی میخواست پاشه، داشت فشارش میفتاد اما خودشو قرص و محکم گرفت که نیفته. پشت سر حاجی حرکت کرد. حاجی بردش پیشِ خودش. پرده رو هم انداخت. یه سینی شام مختصر و یه آب معدنی همونجا بود. هادی نشست و خورد.
حاجی همین طور که داشت یه چیزی مینوشت، براش یه استکان چایی ریخت. سیگارش هم از جیبش درآورد و به هادی تعارف کرد. هادی چاییو خورد و سیگارش هم روشن کرد و یه کم مغزش آرومتر شد.
هر دوشون ساکت بودند. حاجی سرش از رو کاغذاش بلند کرد. عینکشو درآورد و گذاشت تو جا عینکی. رو کرد به هادی و گفت: ما فردا تا غروب کار داریم. اینجا رسمه که روز بعد از اربعین، موکب دارا دور هم جمع میشن و هر کی هر چی اضاف آورده باشه، بین مردم روستاهای کل این مسیر و اطراف پخش میکنیم. اغلب بچه ها فردا عصر حرکت میکنند. حدود ده نفر هم فرداشب میرن. بقیه هم میمونن و پس فردا عصر با خودم برمیگردن ایران.
هادی ساکت بود و فقط به حاجی زل زده بود.
حاجی ادامه داد: اما تو اوضات فرق میکنه. فکر کنم میخواستی بری یه وری. چیزی برام نگفتی. منم ازت نپرسیدم. ولی بیا ... این یه مقدار پول عراقی ... اینم یه کم دلار هست ... فردا عصر میتونی با همین پسر عراقیه که باهاش رفتی اونجا و برگشتی، بری تا برسونتت هر جا که خودت میخوای.
هادی خوشحال نشد. فقط تشکر کرد: دست شما درد نکنه حاج آقا. زحمت شد.
حاجی تکیه داد به پشتی و گفت: نه ... زحمت نیست ... دست تو درد نکنه که این مدت خیلی زحمت کشیدی. فقط حواست باشه ...
به کسی اعتماد نکن ... منظورم همین پسره است ... من فقط تا همین جا میشناسمش ... اگه خواستی باهاش همسفر بشی، لازم نیست همه چی براش بگی. ممکنه برات دردسر بشه.
هادی گفت: چشم ... حواسم هست. اجازه مرخصی میدی؟
حاجی گفت: خیر پیش ... یاعلی.
ادامه دارد...
💕 @aah3noghte💕
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت پنجاه و دو»
هادی بلند شد که بره، یهو حاجی گفت: راستی ... هادی ... کلمه فرز ینی چی؟
هادی خشکش زد. به کسی نگفته بود اسم و لقبش چیه؟ رو کرد به حاجی ... یه کم دستپاچه شده بود. گفت: ینی تند ... چابک ... سریع ...
حاجی وسط چهره خسته و درهمش، لبخندی نشست و گفت: تو هادی فرزی؟
هادی که به چشمای حاجی زل زده بود و نمیدونست چی بگه؟ سری تکون داد و گفت: بله حاجی. هادی فرزم.
بعد حاجی شروع کرد و با این جملات، تمام زار و زندگی و جد وآباد هادی رو ریخت وسط: همون که تحت تعقیبه ... بچه شیراز ... ریختن تو صرافی و همه رو به خاک و خون کشیدند ... درسته؟
قلب هادی شروع به تپش کرد. آب دهنشو به زور قورت داد. هیچی نگفت.
حاجی گفت: بشین باهات حرف دارم ... هادی خان ... هادی فرز!
هادی همونجا زمینگیر شد. پیشِ چشمش سیاهی میرفت. ضعف داشت. حاج اصغر هم اینقدر دقیق میشناختش که هادی هیچ راه انکار و فراری نداشت.
حاجی گفت: من دوساله دنبالتم پسر! من تنها نه ... بهتره بگم ما ...
هادی به زور لباشو جُنبوند و گفت: شما ینی کیا؟
حاجی گفت: بچه های نیرو انتظامی ... فرماندهی ناجا ... واحد شیراز ... بگم بازم؟
هادی ابروهاش پرید بالا! نیرو انتظامی؟!!
حاجی گفت: یهو با سر پریدی وسط یه پرونده ای که بچه های ما ردشو زده بودند. پرونده یه صرافی قلابی که کلی خانواده رو به روز سیاه نشونده بود. میشناسیش که؟ همون پسره!
هادی وا رفت! چسبید به زمین!
حاجی گفت: دیدیدم یکی هکش کرد ... دیدیم تو پشت ماجرا هستی ... دیدیم تیم چیدی تا بدبختش کنی و انتقام ازش بگیری ... با اینکه خودت ذی نفع نبودی! هرجاشو اشتباه میگم، درستش کن. تا اینجاش درسته؟
هادی سرشو تکون داد و تایید کرد.
حاجی گفت: اونا تو تور ما بودند و داشتیم کارو تموم میکردیم که نامه اومد و گفت صبر کنین ببینید اینا میخوان چیکار کنن؟ وقتی فهمیدند بچه های تُخسی هستین اما بچه های بدی نیستید، صبر کردند و دیدند تو در حد یه حرفه ای ... در حد یه آدم چیز بلد ... تشکیلاتیش کردی و زیر زمین گاراژت ... بگم؟ درسته؟ آره؟
هادی دید مثل دستمبو تو مشت اینا بوده و خبر نداشته!
حاجی گفت: تا اینکه زدین به خط و ... البته اینجاش اصلا حرفه ای عمل نکردین ... ریختین تو صرافی. تنها کارِ درستی که کردین، خالی کردن حساب باباش و شارژ کردن حساب مال باخته ها بود. با سودش. اما ... این چه خریتی بود که با اون پسره حروم لقمه نشستی سر سفره اش؟! مگه فیلمه؟ این از تو خیلی بعید بود.
هادی سرشو انداخت پایین.
حاجی گفت: معمولا آدمای زرنگ، به احمقانه ترین روش خودشونو میبازن. تو اشتباه کردی و اگه همون اشتباه رو نمیکردی، روت یه حساب دیگه میکردم.
هادی از سر ندامت، سرشو تکون داد.
حاجی ادامه داد: اما ... راستشو بخوای بدونی، اون سه نفر نمردن!
هادی با شنیدن این کلمه، سرشو یهو بلند کرد.
ادامه دارد...
💕 @aah3noghte💕
@Mohamadrezahadadpour
همسنگری ها
پیامرسان ایتا دچار مشکلاتی شده
پیامارو فروارد کنین
هم اکنون مستند تروکاژ
شبکه۳
ب بقیه اطلاع بدین که بدونن آزادی سلبریتی ها در غرب و شرق تا چه حده
💔
خواهر با #حجابم
وقتی دلت میگیرد از پوزخندهای به ظاهر روشنفکرها...
#قران را باز کن و سوره #مطففین آیات 29تا 34 را نظاره کن.
"انان که امروز به تو میخندند فردا گریانند و تو خندان"👌
#حجاب
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
هدایت شده از شهید شو 🌷
💔
#دعایسلامتیامامزمان🌹
#قرارهرشب🧡
بسماللهالرحمنالرحیم....🌼
اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن
صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ
فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ
وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلًا وَ عَيْناً، حَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِيهَا طَوِيلا🤲🏻🌺
شهید شو 🌷
💔 کربلا ویرانه بود اول حسین آباد کرد چه کسی گفته دل ویران نمےآید به کار؟!! #ارباب! آه از دوری ...
💔
- دلنـدارمکهبهمعشـوقِزمینےبدهم..!
- دلِمنگوشہیصحنتبخداجاماندھ..
#ارباب! آه از دوری ...
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#ڪربلالازممدلمتنگاست
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#بسم_الله
🔆 ای اهل ایمان !
دشمنان من و دشمنان خودتان را دوستان خود میگیرید....
#با_من_بخوان
#یک_حبه_نور✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
🇮🇷 این روزها اگر سردار بود...
حالا که نیست #وصیتنامه اش که هست....😔💔
"امروز قرارگاه حسین بن علی #ایران است... "
#حاجقاسم
#حاجی
#سردارقلبم✌️🏽'
#حاج_قاسم_سلیمانی
#سردارقلبها
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
#استوری #پروفایل😍
#قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#دلتنگ_تو_ایم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#استوری
🔺خرابکاریها و اغتشاشات ادامه دارند!
تا وقتیکه "صورت مسئله" فهمیده نشود!
#استاد_شجاعی
#استاد_محسن_عباسی_ولدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
لَبتَرنَڪُنۍنیزفَدایۍتۅهَستیم
؏ـُشـٰآقنَدارَندنیـٰآزۍبِہاِشـٰآرِه
سلامتیشون #صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#دم_اذانی
حالا ما معمولیا برای نماز صبح آلارم
میذاریم، ولی اونایی که نور بالا میزنن
با فرشته ها هماهنگ میکنن!
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت پنجاه و دو» هادی بلند شد که
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت پنجاه و سوم»
هادی با شنیدن این کلمه، سرشو یهو بلند کرد.
حاجی لبخندی زد و ادامه داد: دیدم اینقدر غیر حرفه ای عمل کردی، دلم برات سوخت. اونا نمردن. ما بهشون رسیدیم و فورا تحت مراقبت قرار گرفتند. اگه باور نمیکنی، اینم فیلمش.
حاجی گوشیشو داد به هادی. هادی هم فیلم کوتاهی از اون سر نفر دید و مطمئن شد که زنده هستند و حالشون خوبه و الان هم دارن آب خنک میخورن.
حاجی گفت: پخش شدن خبرِ مرگ این سه تا کار بچه های ما بود. طبق پیشبینی ما شماها هول شدین و تیم شما از هم پاشید و هر کدومتون یه طرف آواره شدید.
هادی یادش اومد که چه اوضاع و استرس و مصیبتی در اون سه چهار روز که در حال فرار بود تحمل کرد.
حاجی یه استکان چایی واسه خودش ریخت و ادامه داد: و مسئول پرونده شما ... که از بهترین بچه های خودم هست، سایه به سایه دنبالت کرد. اگه بگم کار ما بود که بیایی این طرف، نه ... دروغ گفتم ... خداوکیلی اینجاش دیگه کار ما نبود ... برنامه یکی دیگه بود که گوشِتو بگیره و بکشونه به طرف مرز مهران... وقتی حاج حسین واسم زنگ زد و گفت هادی فرز تو موکب بچه های خودمون خوابیده، گفتم بذار بخوابه. بذار ببینیم کدوم وریه؟
هادی گفت: ینی اونجا موکب نیرو انتظامی بود؟
حاجی خنده ای کرد و سرشو به نشان تایید تکون داد. هادی دیگه حرفش نیومد.
حاجی گفت: تا اینکه حاج حسین تصمیم گرفت بیدارت کنه و بهت نذری بده و سیگارت روشن کنه و دلتو گرم بکنه که بتونی از مرز رد بشی. البته ... اینم بگم ... چون قتل گردنت نبود ... و چون تحت نظر بودی ... و چون دیدیم دستِ امام حسین تو کار هست و داره میکشونتت به این طرف، تصمیم گرفتیم خودمون از مرز ردت کنیم وگرنه نه قانونا و نه شرعا اجازه چنین کاری نداریم. هر کی هر کی که نیست. تو جرم قابل ملاحظه و خطرناکی مرتکب نشده بودی. بی تقصیر هم نیستی. اما میشه گذشت کرد و با قاضی حرف زد تا تخفیف بده.
هادی گفت: اون بنده خدا که بهم پول داد و از مرز ردم کرد، مسئول پروندم بود؟
حاجی گفت: آره ... حاج حسین ... مرد خداست. از جوونیش نیرو خودم بوده.
هادی گفت: اگه فرار میکردم چی؟
حاجی گفت: جایی نمیتونستی بری. امتحانش ضرر نداره. همین الان پولا رو که بهت دادم، بردار برو. برو ببینم کجا میخای بری؟
هادی سکوت کرد و فقط به حاجی زل زد.
حاجی گفت: تیم روانشناسا و بچه های امور اجتماعی پیشبینی کردند که تو میایی پیش خودم. از رفتارت پیشِ حاج حسین مشخص بود. از اینکه قیافه ات غلط اندازه اما بچه جون! ما این موها رو تو آسیاب سفید نکردیم. منتظرت بودم. دیدم دقیقا همون روزی که اونا گفته بودند، اومدی و خودتو معرفی کردی.
هادی گفت: بابامو و آبجیم ...
حاجی سرشو تکون داد و بازم لبخند زد و گفت: وقتی حاج حسین رفت خونتون و با بابات و آبجیت دیدارکرد، نقاشی رو دیوار خونتون دید که آبجیت کشیده بود. همون که یکی داره یه ویلچیر میبره و اینا ... فهمید که آبجی مرضیه ات داشته پول جمع میکرده واسه ویلچر که باباتو ببره کربلا.
هادی تا اینو شنید سرشو انداخت پایین. از خجالت آب شد که چرا همیشه پولِ قلک آبجیشو بلند میکرده.
حاجی گفت: حاج حسین هم هماهنگ کرد و رفت دنبال کارای زیارت بابا و آبجیت. هر دوشون مهمون سفره امام حسین، اومدن کربلا و فردا صبح هم برمیگردن شیراز.
شونه های هادی از شدت اشک میلرزید.
حاجی گفت: الان هم برو. برو هر جا دوس داری. فرار کن. ولی بدون قتل گردنت نیست. یه راه دیگه هم داری. میتونی برگردی و بعد از اینکه اینجا رو جمع و جور کردیم، با خودمون برگردی ایران و بری خودتو معرفی کنی تا در مجازاتت تخفیف بدن. حدس میزنم بیشتر از سه چهار سال برات حبس نَبُرند. جریمه نقدی هم داری. خیلی سنگین نیست. شاید حداکثر چهل پنجاه میلیون تومن. اینم میتونیم یه وام بهت بدیم و کم کم کار کنی و برگردونی.
هادی با گوشه آستینش صورتشو تمیز میکرد. دید فایده نداره. دستشو آورد بالا و صورتشو تو آستینش مخفی کرد و میلرزید.
ادامه دارد...
💕 @aah3noghte💕
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت پنجاه و چهار»
حاجی پاشد اومد نشست کنار هادی. سر هادی رو گرفت تو بغلش. گفت: آروم باش. مرد که گریه نمیکنه. توکلت به خدا باشه. الان هم میخوام استراحت کنم. پاشو برو تصمیمت بگیر. یا پولا رو بردار و بسلامت. من اینجا ماموریتی برای دستگیری تو ندارم.
یا بمون و با خودم برگرد تا ببینم چیکار میتونم برات بکنم. خودتم ماشالله جنم داری. پسر مشتی هستی. میتونی گلیم خودتو از آب دربیاری ...
فقط حواست به دلِ بابای پیر و پدر شهیدت باشه لامصب. حواست به آبجیت باشه. اینا لنگه ندارن. یکی از خانمایی که مسئول آوردن خانواده ها به کربلا بود، خیلی از مهر و محبت مرضیه خانم تعریف میکنه.
پاشو برو سرِ زندگیت. برو حبست بکش و بعدش برو غلامی اون پیرمردو بکن. تا آزادیت به یکی از بچه ها میسپارم که حواسش به بابات باشه. به همون خانمه هم میگم کاری کنه که آب تو دلِ آبجیت تکون نخوره.
هادی تو بغل حاجی یه کم آراومتر شد.
که حاجی با لحن مهربونش گفت: بسه دیگه ... ولم کن ... هوا کم گرمه که تو هم چسبیدی به من! پاشو ببینم. پاشو خودتو جمع و جور کن.
هادی بلند شد. از پیش حاجی رفت. رفت صورتشو شست و یه جایی دراز کشید. خوابش نمیبرد. با اینکه جنازه بود. تا اینکه دید اوس رحیم اومد به طرفش و یه ملافه کشید روش و رفت.
هادی اون شب وسطای فکر و خیالش بود که دلش به شدت هوای آبجیش کرد. وسطای فکر و خیالش، لبخندی از تصور صورت معصوم مرضیه به لباش نقش بست. و همونطوری آرومِ آرومِ آروم خوابید.
تصمیم گرفت فرار نکنه. دیگه دلیلی برای فرار نداشت. وایساد. تا لحظه آخری که حاج اصغر اونجا بود، هادی هم موند. بعدش حاج اصغر، بچه هایی که باهاش مونده بودند رو نجف و کربلا برد. فرصت کاظمین و سامرا نداشتند. برگشتند مهران. حاج اصغر، دست هادی فرزو گذاشت تو دستِ حاج حسین. حاج حسین و هادی بعد از اینکه همدیگه رو در آغوش گرفتند و ساعتی گذشت، قرار شد هادی خودش برگرده شیراز پیش خانواده اش. تنها دو روز بعد از اینکه برگشت به شیراز، هادی با مراجعه به حاج حسین، خودشو رسما معرفی کرد و مراحل قانونی کارش سپری شد.
👈 این داستان بر اساس پرونده ها و زندگی واقعی کسانی نوشته شد که بسیار با صفا و مهربونند. راه زندگیشون رو چند صباحی گم کردند اما چون ذات درستی داشتند، خدا به دلشون نگاه کرد و راهو بهشون نشون داد. الان که اینا رو برای شما نوشتم، تقریبا هشت نه ماه هست که هادی از زندان مرخص شده و پیش خانوادش زندگی میکنه. ضمنا باباش دیگه بهش نمیگه تخم سگ و آبجیش هم دنبال یه دختر خوب و شیرین زبون میگرده تا دا خادی گلشو دوماد کنه و براش عروس بیاره. فقط مشکل اینجاست که خواهرشوهرِ خاصی هست و هر کسی به دلش نمیشینه.
«و العاقبه للمتقین»
ادامه دارد...
💕 @aah3noghte💕
@Mohamadrezahadadpour
✍🏻بزرگواران زیادی پرسیده بودن که آقای جهرمی از انتشار این داستان راضی هستند یا نه؟ بنده پیامی در کانالشون دیدم که نوشته بودن برای این رمان تبلیغی انجام نمیدن و یهویی منتشر میکنن،
دیگه اینکه اجازه داده بودن با ثبت نام نویسنده و لینک کانال منتشر بشه
156901122_-1863649338.mp3
18.81M
💔
🎙 بشنوید | بیانات رهبر انقلاب در مراسم مشترک دانشآموختگی دانشجویان دانشگاههای افسری نیروهای مسلح. ۱۴۰۱/۰۷/۱۱
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 - دلنـدارمکهبهمعشـوقِزمینےبدهم..! - دلِمنگوشہیصحنتبخداجاماندھ.. #ارباب! آه از دو
💔
اهل عصیان گر تو را روز جزا حامی کنند
قهر سبحانی کند تیغ جزا را در نیام
گر گشائی از شفاعت بر گنهکاران دری
بندد از رحمت خدا درهای دوزخ را تمام
#ارباب! آه از دوری ...
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#ڪربلالازممدلمتنگاست
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
60K
💔
#دم_اذانی
#شهید_اصغر_وصالی میگفتن
تا وقتی صدای اذان از ماذنه میاد یعنی ناامیدی حرامه!
دلمون سرمست عطر ارباب و شور اربعین بود
که عده ای #نادان بازیچه شدند و شدند بازیچه دشمن
دلمونو خون کردند
ولی ما خدایی داریم که فرمود:
ان تنصرالله ینصرکم
این مملکت #امام_زمان داره، و الحمدلله نائب بصیر امام زمان در بین ما هستند
تا وقتی چشممون به دهان و فرمان #امام_خامنهای باشه
و در #عمل، #مطیع رهبر باشیم
#ناامیدی حرامه!!!!