eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 خبر آمد... خبری، در راه است... پیکر مطهر #شھیدابراهیم_عشریه تفحص شد ایشان در ۲۵فروردین ۱۳۹۵ در جنوب حلب، مجروح و سپس مفقودالاثر شدند... همچنین پیکر #شھیدمهدی_ثامنی_راد که در ۲۲ دی ماه ۱۳۹۴ به خیل شھدا پیوسته بود، شناسایی شد... #شھیدابراهیم_عشریه #شھیدمهدی_ثامنی_راد #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
#او_را.... 123 طبق معمول سر ساعت اومده بود و با همون تیپ ساده ی قشنگش و کتابی توی دست،سنگین و آروم
... 124 فکر نمیکنی این ظلمه؟! -اگر جز این باشه،ظلمه! اگر انسان رو بذاره به حال خودش و تو رسیدن به هدف کمکش نکنه،ظلمه! نگاهم رو به آسمون دوختم. -ولی من از وجود" اون"،به آرامش و خدا رسیدم! -نمیدونم.شاید اشتباه کردی! شایدم وسیله بوده تا تو اینا رو بهتر بفهمی. ولی خواست خدا نبوده که بیشتر از این جلو برید! -یعنی خودش میخواسته؟ -شاید!شایدم خواست خدا رو به خواست خودش ترجیح میداده! -پس ازدواج چی؟ اون که خواست خداست .اونم توش عشق به غیر خداست! -اونم امتحانه! اون عشقیه که به دستور خداست. اینجا خدا میگه حق نداری عشق بازی کنی؛اونجا میگه حق نداری عشق بازی نکنی!! بالاخره هر لحظه یه دستوری برای رشدت میده دیگه! بلند شدم و چند قدم راه رفتم.پس قرار نبود پازل زندگی من با سجاد تکمیل شه!؟ گذشتن از مرجان،برام آسون تر بود تا گذشتن از سجاد... -ترنم؟ برگشتم و به چهره ی خندون زهرا نگاه کردم. -تازه داری بنده میشی! خدا هم میخواد راه و رسم بندگی بهت یاد بده دیگه! مردش هستی؟! به آسمون چشم دوختم.احساس میکردم آبی تر از همیشه شده. آروم سرم رو تکون دادم. زهرا مهربون تر لبخند زد. -سخته ها!مطمئنی مردشی؟ نگاهش کردم. -یه جمله بود که میگفت اشک خدا رو پشت پرده ی رنج هات ببین! میدونم که ناراحت میشه از ناراحتیم!ولی به هر حال باید محکمم کنه. میخوام خودم رو بسپرم به دستش... میدونی زهرا! من اهل این چیزا نبودم! اون وقتی هم که اومدم،برای به اینجا رسیدن نیومدم! اومدم یکم آروم شم و خودم رو پیدا کنم که پابندش شدم! شاید هیچکس مثل من نفهمه الان حتی تو اوج سختی هام چه آرامشی دارم! میخوام بمونم. میخوام به پای این عشق بمونم. سخته! میخوام ثابت کنم که قدر مهربونی هاش رو میدونم و حتی با این رنج ها،بیشتر بدهکارش میشم... من از دیشب لحظه های سختی رو گذروندم اما تو همین چند ساعت سختی،به اندازه ی سال ها بزرگ شدم!میمونم. میخوام بزرگم کنه... زهرا بلند شد و آروم اومد طرفم و دست هام رو گرفت. -بندگیت مبارک!☺️ ناهار رو مهمون زهرا بودیم و بعد به سمت حسینیه راه افتادیم. برای مراسمی قرار بود،دکور رو عوض کنن و دوباره دورهم جمع شده بودن. با دیدنشون تمام غصه هام از یادم رفت. از چادر سر کردنم اینقدر خوشحال شده بودن که حد نداشت. اینقدر پر انرژی بودن که گاهی بهشون حسودیم میشد. دلم میخواست یه روز منم مثل این جمع بتونم یه مذهبی شاد و سرحال بشم! "محدثه افشاری" @aah3noghte @RomaneAramesh ‼️
💔 خوش به حال تو که آزاد و رهایی ای عشق خوش به حالِ منِ #بےدل که #تویی... مهمانم #شھیدجوادمحمدی #تو_پای_عشق_از_جونت_گذشتی... #دلتنگی💔 #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
5c4f66fe463260de0d0f2dda_-1092382777348276141.mp3
3.79M
🎙ببخشید دلتنگتونم .. مےکُشد مرا... آرزوی کربلا 🗣 💕 @aah3noghte💕
༻﷽༺ 💔 #اربابم_حسین_جان اے ڪه گفتے "عشـ♡ـق" را درمان بہ هجران میڪند .. ڪاش میگفتے ڪه "هجران" را چہ درمان میڪند؟💔 #صلےالله_علیڪ_یااباعبدلله #السلام_علیڪ_دلتنگم 💕 @aah3noghte💕
💔 هرگز تڪان شانهء دل را ڪسے ندید💔 من داغِ لرزه را به دلِ بـم گذاشتم... #شھیدجوادمحمدی #صبرزینبی #صبرے_معادل_اجرشھادت #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 قسمت بیستم: #بےتوهرگز ❤️ روبروی من نشسته بود... سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخ
💔 قسمت بیست و دوم: ❤️ 🌀 علی زنده است ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید ... ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ... - خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ... بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم، شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ... از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ... بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ... بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ... 〰〰〰 قسمت بیست و سوم: ❤️ 🌀آمدی جانم به قربانت .. شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ... ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ... التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ... صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ... علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ... زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ... من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ... - بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ... علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ... - مریم مامان ... بابایی اومده ... علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ... - میرم برات شربت بیارم علی جان ... چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ... من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ... بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #میخوای_شهید_بشی⁉️ دلتون رو گــرفتار این پیچ و خم دنیا نڪنید این پیچ و خم دنیا انــــسان رو ب
💔 ⁉️ چند تا فرمول ساده برای شھادت... ۱. خودسازی را فراموش نکنید. ۲. همیشه به یاد خدا باشید. ۳. در برقراری عدالت و مبارزه با بی عدالتی ، همت کنید . ۴.. عیب خود را برطرف کنید و از دیگران عیبجویی نکنید.... 💞 @shahiidsho💞
💔 مست بود و مست رفت و مست مرد حاجی از همسنگرش، رودست خورد پشت خطےها، همه حاجی شدند نام او... بر کوچه ای بن بست خورد #جامانده #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء #یه_پست_دلی_برای_جامونده_ها 💕 @aah3noghte💕