💔
سردار شهید #حاج_احمد_کاظمی
افتاب از سمت نگاه شما می تابد هنوز 😍❤️🇮🇷
#شهدا
#شهیدکاظمی
#لبخند_بزن_بسیجی
#شهدا_گاهی_نگاهی
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
حرفهای صریح آقای اسکندری، عضو شورای مرکزی جنبش عدالتخواهی، پیش از خطبه نماز جمعه تهران:
ستاد نماز جمعه ای که رحیم پورها و مطیعیها را حذف می کند، حذف من دانشجو برایش کاری ندارد
#اندڪےبصیرت
#دولت_انتقادپذیر😏
💕 @aah3noghte💕
💔
خبر آمد... خبری، در راه است...
پیکر مطهر #شھیدابراهیم_عشریه تفحص شد
ایشان در ۲۵فروردین ۱۳۹۵ در جنوب حلب، مجروح و سپس مفقودالاثر شدند...
همچنین پیکر #شھیدمهدی_ثامنی_راد که در ۲۲ دی ماه ۱۳۹۴ به خیل شھدا پیوسته بود، شناسایی شد...
#شھیدابراهیم_عشریه
#شھیدمهدی_ثامنی_راد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#او_را.... 123 طبق معمول سر ساعت اومده بود و با همون تیپ ساده ی قشنگش و کتابی توی دست،سنگین و آروم
#او_را... 124
فکر نمیکنی این ظلمه؟!
-اگر جز این باشه،ظلمه!
اگر انسان رو بذاره به حال خودش و تو رسیدن به هدف کمکش نکنه،ظلمه!
نگاهم رو به آسمون دوختم.
-ولی من از وجود" اون"،به آرامش و خدا رسیدم!
-نمیدونم.شاید اشتباه کردی!
شایدم وسیله بوده تا تو اینا رو بهتر بفهمی.
ولی خواست خدا نبوده که بیشتر از این جلو برید!
-یعنی خودش میخواسته؟
-شاید!شایدم خواست خدا رو به خواست خودش ترجیح میداده!
-پس ازدواج چی؟
اون که خواست خداست .اونم توش عشق به غیر خداست!
-اونم امتحانه!
اون عشقیه که به دستور خداست.
اینجا خدا میگه حق نداری عشق بازی کنی؛اونجا میگه حق نداری عشق بازی نکنی!!
بالاخره هر لحظه یه دستوری برای رشدت میده دیگه!
بلند شدم و چند قدم راه رفتم.پس قرار نبود پازل زندگی من با سجاد تکمیل شه!؟
گذشتن از مرجان،برام آسون تر بود تا گذشتن از سجاد...
-ترنم؟
برگشتم و به چهره ی خندون زهرا نگاه کردم.
-تازه داری بنده میشی!
خدا هم میخواد راه و رسم بندگی بهت یاد بده دیگه!
مردش هستی؟!
به آسمون چشم دوختم.احساس میکردم آبی تر از همیشه شده.
آروم سرم رو تکون دادم.
زهرا مهربون تر لبخند زد.
-سخته ها!مطمئنی مردشی؟
نگاهش کردم.
-یه جمله بود که میگفت اشک خدا رو پشت پرده ی رنج هات ببین!
میدونم که ناراحت میشه از ناراحتیم!ولی به هر حال باید محکمم کنه.
میخوام خودم رو بسپرم به دستش...
میدونی زهرا!
من اهل این چیزا نبودم!
اون وقتی هم که اومدم،برای به اینجا رسیدن نیومدم!
اومدم یکم آروم شم و خودم رو پیدا کنم که پابندش شدم!
شاید هیچکس مثل من نفهمه الان حتی تو اوج سختی هام چه آرامشی دارم!
میخوام بمونم.
میخوام به پای این عشق بمونم.
سخته!
میخوام ثابت کنم که قدر مهربونی هاش رو میدونم و حتی با این رنج ها،بیشتر بدهکارش میشم...
من از دیشب لحظه های سختی رو گذروندم اما تو همین چند ساعت سختی،به اندازه ی سال ها بزرگ شدم!میمونم. میخوام بزرگم کنه...
زهرا بلند شد و آروم اومد طرفم و دست هام رو گرفت.
-بندگیت مبارک!☺️
ناهار رو مهمون زهرا بودیم و بعد به سمت حسینیه راه افتادیم.
برای مراسمی قرار بود،دکور رو عوض کنن و دوباره دورهم جمع شده بودن.
با دیدنشون تمام غصه هام از یادم رفت.
از چادر سر کردنم اینقدر خوشحال شده بودن که حد نداشت.
اینقدر پر انرژی بودن که گاهی بهشون حسودیم میشد.
دلم میخواست یه روز منم مثل این جمع بتونم یه مذهبی شاد و سرحال بشم!
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید شو 🌷
🎙ببخشید دلتنگتونم .. مےکُشد مرا... آرزوی کربلا 🗣 #سیدرضانریمانی #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
💔
حرم گفتم...
هوای ڪربلا کردم😭😭😭
#آھ_ڪربلا...
شهید شو 🌷
💔 قسمت بیستم: #بےتوهرگز ❤️ روبروی من نشسته بود... سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخ
💔
قسمت بیست و دوم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀 علی زنده است
ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید ...
ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ...
از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ...
هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ...
- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ...
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم، شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ...
از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ...
تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ...
بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ...
پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ...
علی زنده است ...
من، علی رو دیدم ...
علی زنده بود ...
بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ...
〰〰〰
قسمت بیست و سوم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀آمدی جانم به قربانت ..
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ...
اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ...
منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ...
ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ...
التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ...
صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ...
علی 26 ساله من ...
مثل یه مرد چهل ساله شده بود ...
چهره شکسته ...
بدن پوست به استخوان چسبیده ...
با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ...
و پایی که می لنگید ...
زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ...
حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ...
و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...
من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...
دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ...
- بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ...
ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ...
علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ...
خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ...
چرخیدم سمت مریم ...
- مریم مامان ... بابایی اومده ...
علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ...
چشم ها و لب هاش می لرزید ...
دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ...
- میرم برات شربت بیارم علی جان ...
چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ...
بغض علی هم شکست ...
محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ...
من پای در آشپزخونه ...
زینب توی بغل علی ...
و مریم غریبی کنان ...
شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ...
بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ...
پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ...
تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ...
علی من، پیر شده بود ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #میخوای_شهید_بشی⁉️ دلتون رو گــرفتار این پیچ و خم دنیا نڪنید این پیچ و خم دنیا انــــسان رو ب
💔
#میخوای_شهید_بشی⁉️
چند تا فرمول ساده برای شھادت...
۱. خودسازی را فراموش نکنید.
۲. همیشه به یاد خدا باشید.
۳. در برقراری عدالت و مبارزه با بی عدالتی ، همت کنید .
۴.. عیب خود را برطرف کنید و از دیگران عیبجویی نکنید....
#شهید_احمد_ثابت_نیا
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
💔
قبور مطهر شهدای گمنام #شلمچه ❤️😍
ارسالی از طرف یکی از دوستان عضو کانال👌
#شهدا
#گمنام
#شلمچه
#مطالب_ارسالی
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ... و أَمَّا بَعْدُ ؛ #آسیدعلیآقاخامنهای اصلِ #مذاکره
💔
دستش را محکـم بگیر..
بازار دنیاست و
شلوغےش
و همین یڪ #عشق❤️
#فداےسیدعلےجانم❤️
#کاشکےیروزدستاتومےگرفتم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#او_را... 124 فکر نمیکنی این ظلمه؟! -اگر جز این باشه،ظلمه! اگر انسان رو بذاره به حال خودش و تو رس
#او_را....125
زهرا که تو جمعیت گم شد،ازشون فاصله گرفتم و به طرف همون در و رد پاها یا به قول زهرا عهدنامه ی سربازی امام زمان رفتم.
یه بار دیگه به ردپاها نگاه کردم.
بعد از این چندماه،حالا دیگه تقریبا رو نود درصدشون پا گذاشته بودم.
از وقتی قرار شده بود با تمیلات سطحیم مبارزه کنم،کم کم از دروغ،غیبت،تهمت،بد زبانی،رابطه با نامحرم،نگاه حرام و...دور شده بودم.
پس من تا همین جا هم تا نزدیکای اون در،پیش رفته بودم!
جلو رفتم.
رو نماد این کارها هم پا گذاشتم و جلو رفتم!تا رسیدم به بنر عهدنامه!
دوباره جملاتش رو خوندم!
«هل من ناصر ینصرنی؟!»
یعنی من میتونستم کمکی به امام زمان بکنم؟!
چه کمکی؟!
من هنوزم درست نمیشناختمش...!
فکرهایی که از ذهنم گذشت،خودم رو هم متعجب کرد!
"من این راه رو اومدم که به هدفم برسم،ولی قبل از هدفم،به این عهدنامه رسیدم!پس این باید ربطی به هدفم داشته باشه!"
حالا دیگه به پازلی که خدا دائما برای من تکمیل ترش میکرد،ایمان آورده بودم.
خودکاری که همونجا گذاشته شده بود رو برداشتم و نوشتم "یارت میشم!،امضاء،ترنم سمیعی"
نمیدونستم باید چیکار کنم!
بچه ها رو نگاه کردم.
هرکدوم به دقت مشغول کاری بودن!
منم میفهمیدم. کم کم میفهمیدم که باید چیکار کنم!
کیفم رو گوشه ای گذاشتم و به کمکشون رفتم.
حس خاصی داشتم!یه حس جدید و ناب!و دوستایی پیدا کرده بودم که هر کدومشون میتونست جای مرجان رو برام پر کنه و مطمئن بودم که همین ها،هدیه ی خدا به من هستن!
دم دمای غروب از هم جدا شدیم.
زهرا بازهم بغلم کرد و دعام کرد.
با ریموت در رو باز کردم و وارد حیاط شدم.
با دیدن بابا توی حیاط ماتم برد.
انگار یه سطل یخ رو سرم خالی کردن!!اصلا حواسم به ساعت نبود!
دیگه برای هرکاری دیر شده بود...
بابا چشماش رو ریز کرده بود و با دقت داشت نگاهم میکرد!!
گلوم از شدت ترس خشک شده بود!
سرش رو با حالت سوالی تکون داد.
منظورش این بود که چرا پیاده نمیشم!؟
به چادرم چنگ زدم و زیرلب صدا زدم "یا امام زمان..."
بابا از هیچ چیز به اندازه زن چادری و آخوند بدش نمیومد!
تمام فحشهایی که به مذهبیا میداد و مسخرشون میکرد از جلوی چشمم رد میشد.
جملاتی که با زهرا رد و بدل کرده بودیم،عهدی که بستم...خودمم میدونستم دیر یا زود این اتفاق میفته!
اخم غلیظش رو که دیدم،در ماشین رو با دودلی باز کردم و پیاده شدم.
یه قدم به جلو اومد و دستش رو زد به کمرش
-به به!ترنم خانوم!هر دم از این باغ بری میرسد!!!
-سـ....سـ...سلام بـ...بابا!
" محدثه افشاری "
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
💔
شنیدین میگن
کمر مردی شکست!!!!
نگاه کن!
خوب نگاه کن
دستهایی آفتاب سوخته
لباسی پر از خاک و خون
پیکری پر از زخم
و سینه ای بدون #قلب تپنده
اما عجیب که سرش را که روی سینه اش گذاشت
گویی
صدای قلب مادر وطن
به هزار طنین در گوشش نواخته شد:
سر سپـردی
دل سپـردی
جان سپـردی...
ولی...
تار مویی از سر مادرت ایران را... هرگز
روضه مجسم وداع پدر و پسر
تخریبچی #شھیدمحمدرضادادو
#شھادت۳۱خرداد۶۶
عملیات نصر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#آقاسیدعلے میفرمایند:
کار جهادی یعنی...
از موانع، عبور کردن!
آرمان ها و جهت ها را فراموش نکردن!
یعنی...
شوق به کار
ڪار را باید #جهادی انجام داد💪
✍چقدر جواد
پای کارِ این حرف آقاسیدعلی بود
واقعا جواد، یه سرباز به تمام معنا بود👌
#شھیدجوادمحمدی
#آتش_به_اختیار
#سرباز_ولایت
#اطاعت_از_ولایت
#با_ولایت_تا_شھادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت بیست و دوم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀 علی زنده است ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه
💔
قسمت بیست و چهارم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀 روزهای التهاب
روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ...
قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ...
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ...
حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ...
علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ...
تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ...
توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ، توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ...
اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ...
هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...
و امام آمد ...
ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز می کردیم ...
اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ...
همه چیزش امام بود ...
نفسش بود و امام بود ...
نفس مون بود و امام بود ...
قسمت بیست و پنجم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀 بدون تو؛ هرگز
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ...
برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ...
می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...
هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ...
عاشقش شده بودن ...
مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ...
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ...
کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ...
ثروتش به تاراج رفته بود ...
ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ...
و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ...
بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕