💔
یه #آیھ هست که مےفرماید:
"خداوند با بعضی علامات و نشانه ها، شما رو هدایت مےڪنه!"
رفیقی ڪه نشان از نشانه هاے خدا داشته باشه ،
میشه نور✨
و اون نور اگه تو زندگیت بتابه ، زندگیت میشه #نورٌعلینور...🌈
من با نشانه و علامات خدا پیدا شدمـ
ڪھ یڪی از اون نشانه ها ...
نگاهِ #تُ بود...
نگـاهتو ازم نگیــر❤️
#شهیدجوادمحمدی
#رفیق
#نگاه_آسمونی
#ستاره_راه
#رفاقت
#شھادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#اصفهانیها_آماده ✌️✌️✌️
✌️ اجتماع عظیم #دختران_انقلاب در حمایت از #حجاب در #اصفهان
🔹 با حضور خانواده شهدا
🔸و اولین حضور خانم #مینا_علینژاد در اصفهان
📣 وعده ما :
27 تیرماه ، ساعت 17 ، #حسینیه_رضوی
#پنجشنبه_۲۷تیر_همه_میآییم
♦️حضور هر ایرانی به نیابت از یک #شهید
✅ گروه مردمی آمرین به معروف صراط در اصفهان(دختران انقلاب)
حماسه ای دیگر رقم خواهیم زد💪
شهید شو 🌷
💔 #اصفهانیها_آماده ✌️✌️✌️ ✌️ اجتماع عظیم #دختران_انقلاب در حمایت از #حجاب در #اصفهان 🔹 با حضور خ
💔
🔴 #خواهرم حواست هست⁉️
این چادر که سَر کرده ای برای like گرفتن نیست ⛔️
با #چادر_مادرمان_حضرت_زهرا(س) در میدان مجازی جولان نده.
دل پسر های مجرد اگر لرزید
دل مردهای متاهل اگر لرزید...
اثر وضعےاش را در زندگےت خواهد داشت♨️
📜قسمتی از وصیتنامه:
«من در قیامت جلوی #بی_حجاب ها و کسانی که #ترویج بی حجابی می دهند را می گیرم.»
حجاب
خونبھای شهیدانست
حجاب
ارثیه حضرت مادر است...
#شھیدجوادمحمدی
#حجاب
#عفاف
#غیرت
#خونبهاےشهدا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت شصت و هشتم #بےتوهرگز ❤️ 🌀 احساست را نشان بده برگشتم بیمارستان … باهام سرسنگین بود … غی
💔
قسمت هفتاد و یکم
#بےتوهرگز ❤️
🌀غریب آشنا
بعد از چند سال به ایران برگشتم … سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت …
حنانه دختر مریم، قد کشیده بود … کلاس دوم ابتدایی … اما وقار و شخصیتش عین مریم بود …
از همه بیشتر … دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود…😔
توی فرودگاه … همه شون اومده بودن … همین که چشمم بهشون افتاد … اشک، تمام تصویر رو محو کرد …
خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم … شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت …
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن … هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت …
حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود، باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید
محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم😅 …
خونه بوی غربت می داد … حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم …
اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن … اما من … فقط گاهی … اگر وقت و فرصتی بود … اگر از شدت خستگی روی مبل … ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد … از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم … غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود …
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم … کمی آروم می شدم … چشمم همه جا دنبالش می چرخید …
شب … همه رفتن … و منم از شدت خستگی بی هوش …
برای نماز صبح که بلند شدم … پای سجاده، داشت قرآن می خوند …
رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش … یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم …
با اولین حرکت نوازش دستش … بی اختیار … اشک از چشمم فرو ریخت …
– مامان … شاید باورت نشه … اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود …
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد …
قسمت هفتاد و دوم
#بےتوهرگز ❤️
🌀شبیه پدر
دستش بین موهام حرکت می کرد … و من بی اختیار، اشک می ریختم …
غم غربت و تنهایی …
فشار و سختی کار … و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم …
– خیلی سخت بود؟ …
– چی؟ …
– زندگی توی غربت …
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … قدرت حرف زدن نداشتم … و چشم هام رو بستم … حتی با چشم های بسته … نگاه مادرم رو حس می کردم …
– خیلی شبیه علی شدی …
اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت …
بقیه شریک شادی هاش بودن … حتی وقتی ناراحت بود می خندید … که مبادا بقیه ناراحت نشن …
اون موقع ها … جوون بودم …
اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته … حس دختر کوچولوم رو ببینم …
ناخودآگاه … با اون چشم های خیس … خنده ام گرفت … دختر کوچولو …
چشم هام رو که باز کردم … دایسون اومد جلوی نظرم … با ناراحتی، دوباره بستم شون …
– کاش واقعا شبیه بابا بودم … اون خیلی آروم و مهربون بود… چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد … ولی من اینطوری نیستم …
اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم … نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی …
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم …
اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت … دلم برای پدرم تنگ شده بود … و داشتم کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم …
علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم … و جواب استخاره رو درک نمی کردم ….
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
با خواندنِ این خاطره به اوجِ محبت و مهربانیِ شهدا پی ببرید
چند دقیقه بیشتر به اعزام نمونده بود که متوجه شدم نیست.
رفتم دنبالش و دیدم داره با یکی از بچهها عکس می اندازه ...
تا اومد، ازش پرسیدم :
این پسره کی بود که داشتی باهاش عکس می انداختی، اونم الان که اتوبوس ها دارن میرن؟
گفت:
یه چیزی گفتم ، فکر کردم شاید ناراحت شده باشه ، رفتم باهاش عکس انداختم تا از دلش در بیارم ...
📚 آخرین امتحان ، صفحه 24
#رفاقتانه
#برادرانه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
فقط شما بودین که
ظاهر و باطنتون
یڪی بود...
بقیه ادا درمیارن...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدرضا ترابی در سال 1336 در تهر
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
#شھیدمحمودتفویضی:
در سال 1326 در تهران متولد شد.
خانوادهای متدین داشت و در رشته مهندسی راه و ساختمان از دانشکده پلی تکنیک فارغالتحصیل شد.
در دوران رژیم طاغوت، از استخدام در دستگاههای دولتی اجتناب کرد و همگام با امت مسلمان ایران در جریانات انقلاب شرکت میکرد.
پس از پیروزی انقلاب به خدمت وزارت راه و ترابری درآمد و در استان خوزستان انجام وظیفه کرد و در دیماه 1358 به #معاونت_وزارت_راه_و_ترابری انتخاب شد.
وی در هفتم تیر 1360 در انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسید.
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیست_و_یڪم... پسر با نشستن محمود
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_بیست_و_دوم...
از سرمایه ای که پدرم داده بود و پس انداز خودم، حیواناتی خریدم و آنها را به زوّاری که از حلّه به کاظمین و سامرا مےرفتند، کرایه مےدادم
خودم هم به ناچار همراهشان مےرفتم...
بعضی از مسافرین مخصوصاً تجار و آنها که دستشان به دهانشان مےرسید، فکر مےڪردند مرا هم همراه حیوانات، اجاره کرده اند😒
امر و نهی مےکردند و از پول کرایه کم مےگذاشتند و خلاصه، حسابی حرصم مےدادند😞
یادم است یک روز از کاظمین برگشته بودم؛ مسافرانم، تجاری بودند که از کاظمین، مال التجاره به حِلّه مےآوردند.
جز اینکه مثل نوکر با من رفتار مےکردند، بیش از اندازه بار حیواناتم کرده بودند....
دست آخر هم از آنچه قرار بود بدهند، پول کمتری پرداخت کردند😡....
همین باعث دعوا شد👊
اما هر چه جوش زدم و داد و هوار راه انداختم ، فایده نداشت...🙁
رئیس کاروان گفت:
"همین است که هست!!! یک دینار هم بیشتر نمیدهیم"😏
من هم وقتی دیدم درافتادن با آنها فایده ندارد، از خستگی روی سکوئی در آن نزدیکی نشستم...😔
دهانم از خشم، کف کرده بود و بدتر از آن جانم آتش گرفته بود😡🔥
شترهایم نالان و خسته روی زمین ولو شده بودند و اسب ها از نفس افتاده بودند....
در همین حین، چشمم به لباس سفیدی افتاد که آرام کنارم موج مےخورد...
سر بلند کردم...
مردی بود لاغر اندام و بلند قامت
با موها و ریش قهوه ای
و لبخندی که تاحدودی مرا آرام کرد....
پرسید:
"شما محمود فارسی هستید؟ شنیده ام حیوان کرایه مےدهید..."🙂
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
چون بزرگواران همراه،
زحمت تایپ رو کشیدن،
کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
💔
شد شبجمعه و اين دل، ز حريمت دور است...😔
مےخورم باز، ببين چوب گناهانم را..؛😭😭
#شب_جمعه_ست...
#هوایت_نکنم_مےمـــیرم💔
#آھ_ڪربلا...
💕 @aah3noghte💕