eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ای آنکه نرفتی دمی از یاد کجایی؟ #حواست_به_دلم_هست؟؟؟؟💔 #شهیدجوادمحمدی #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 گر اهل عفت باشی ای زن چون خدیجه(س) روزی شود هم سفره ی عشقت... #محمد(ص) #سیدمحمدعلی_موسوی_زاده 💞سالگرد ازدواج پیامبر اکرم (ص) و حضرت خدیجه (س)مبارک 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ای آنکه نرفتی دمی از یاد کجایی؟ #حواست_به_دلم_هست؟؟؟؟💔 #شهیدجو
💔 یہ دل وابسـتھ بےقرار و خسـتہ بہ دعاهاے دلــ💔ـــــبستہ ... (۳نقطه) 💕 @aah3noghte💕
هدایت شده از 🕯شمع ❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی فرزند شهید مدافع حرم آقای قالیباف را با اسلحه تهدید میکند😳😳 ببینید😅 منو ببر شهربازی 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی قسمت۴ ولی بچه ها... من اگه زندان هم میرفتم رسالتمو تو همون زندان ادا
قسمت۵ بعد از توبه کردنم زمین زیاد خوردم اما پا میشدم و ادامه میدادم و درس میگرفتم.. عذاب وجدان خودمو با یاد خدا آروم میکردم. کلا یاد خدا وجدانمو ساکت میکنه و باعث میشه با آرامش بیشتری به سمت جلو حرکت کنم. خدارو شکر تموم آثار گناه از چهره و صورتم پاک شده و نوع ادبیاتم و حرف زدنم و نگرشم زمین تا آسمون تغییر کرده. الناس تا خرخره دارم. اما یه چیزایی هست با خدا طی کردم...در کل رابطه من با خدا یکم متفاوته... شاید شما نتونید زیاد درک کنید، ولی کال منو خدا یه رابطه دیگه ای با هم داریم. اما خیلی از حق الناس هامو جبران کردم و دارم میکنم. بزرگترین دلیل انگیزمم فقط و فقط جبران گذشتمه. همین.اندازه تار موهاتون خدا میتونست مچمو بگیره اما ... دستمو گرفت... با این خدا رفیق نشی. دلیل اصلی اینکه خدا منو برگردوند صداقتم بود. آدمی ام که . حرف پایانیم تو این فصل : جهنمم برم به خودم افتخار میکنم.... مهم نیست. مهم اینه کم نذاشتم. هر چند میدونم خدا اون دنیا خیلی بهم حال میده... (دستان خدا) سلام به این فصل خوش اومدی بذار ادامه ماجرارو بهت بگم... وقتی پلیس نتونست مدرکی ازم پیدا کنه موقتا قانع شدن منو با سند آزاد کنن تا اگه مدرکی به دست آوردن دوباره بیان دستگیر م کنن. بخاطر همین بابام از گرگان اومد اراک تا سند خونه داییم رو بذاره تا موقتا بیام بیرون. بابام کلا آدم بی خیالیه اما یه چیزی که خیلی برام عجیب بود همین قضیه بود که وقتی اومد سند گذاشت تا آزادم کنه اصلا هیچی بهم نگفت. من انتظار داشتم بزنه تو گوشم و سرویسم کنه اما از بس استرس داشت کل صورتش پف کرده بود و شبشم همش میگفت رضا تو بازداشتگاه چجوری سر میکنه؟ اخه گرماییه و اونجا براش کولر نمیزنن!!! یکی از دلایلی که بابام هیچی بهم نگفت میدونی چی بود؟ به نظرم دلیلش این بود که خودشم درک درستی از این محیط ها داشت. بابام سه سال اسیر بود و تو بغداد اسیر صدام حسین بود. بخاطر همین وقتی فهمید یه همچین اتفاقی برام افتاده انگاری یاد اسارت خودش افتاده بود. خلاصه بعد کیلومتر ها رانندگی ر سیدیم خونه و من بلافاصله رفتم تو اتاقم. کلا هیشکی نمیدونست چکار کردم فقط میدونستن یه چیزی شده که من گرفتار شدم. از اونجا بود که من شروع کردم به پوست اندازی. تو کما رفته بودم انگار... کلا هنگ بودم... یه حس خالی شدن داشتم. انگاری دیگه هیچی برام مهم نبود. ساعت ها می نشستم و یه گوشه اتاق رو نگاه میکردم. تموم خط هامو شکونده بودم و رسما با همه کس و همه چی کات کرده بودم. منی که همش با ماشین بیرون بودم و فوق العاده رفیق باز بودم اما یهو احساس بی میلی به همه چیز و همه کس پیدا کردم. تنها چیزی که دوست داشتم این بود که یکی برام از خدا بگه. دوست داشتم از خدا بشنوم. همش تو گوگل سرچ میزدم خدا کجاست؟ خدا چکار میکنه؟ خدارو کی درست کرده؟ خدا چیه؟ خدارو کی افرید خدا مال کجاست؟ خدا مال کیاست؟ ... حس کردم ته خطم...شایدم پایین تر از ته خط. هیچی برام مهم نبود. همه میگفتن رضا بیا بیرون میگفتم نمیام. تو اتاقم بودم و اصلا بیرون نمیرفتم. برام وقت روانشناس گرفتن اما گفتم نمیام. هیچی برام مهم نبود. دم پنجره می نشستم به آسمون نگاه میکردم و بالای پنج ساعت بهش خیره میشدم. این اتفاقات بین تاریخ ۲۱ مرداد تا ۳۰ مرداد سال ۱۳۹۳ رخ داده بود... دستنوشته های ... 💕 @aah3noghte💕
قسمت۶ متاسفانه خیلی حساس شده بودم و از صدای همه متنفر بودم. چند بارم با اعضای خونواده درگیر شده بودم که آرومتر حرف بزنن. دوست داشتم هیشکی حرف نزنه و همه ساکت باشن. نمیخوام بگم افسرده بودم ...نه! ...من فقط دوست نداشتم کسی حرفی بزنه چون همه جوره به رسیده بودم. عین یه تیکه گوشت افتاده بودم گوشه خونه و حتی حوصله نداشتم تا سر کوچه برم. فقط تنها چیزی که دوست داشتم این بود که یکی برام از خدا بگه. بزرگترین چیزی که آرومم میکرد بود. فقط دوست داشتم قران بخونم. همه چیم شده بود قران و خدا. هر حرفی جز خدا ناراحتم میکرد. دوست داشتم از خدا بگم و بشنوم. خیلی پشیمون بودم... تصمیم گرفتم برم مسجد اما خودمو لایق مسجد رفتن نمیدونستم. چندبار خواستم لباس بپوشم اما دوباره پشیمون شدم و نمیرفتم. اصلا نمیدونستم چمه... میخواستم باور کنم خدا هست اما ذهنم نمیپذیرفت. همش میگفتم اگه خدا بود پس چرا من انقدر کج رفتم؟ چرا کمکم نکرد؟ خدا اصال وجود نداره !!😒 همه اینا الکیه قرانم یه شاعر نوشته🙄 میرفتم تو سایت های آدمای بی خدا و تموم حرفاشونو میخوندم...اونا هم میگفتن خدا نیست و همه این چیزا ساخته ذهنه و آدما دوست دارن خدا باشه تا اروم باشن. یعنی هیچ جوره باورم نمیشد خدا هست یه سری کارهای اشتباه کردم که نمیدونم بگم یا نه... مثل کوبیدن قران به سر خودم و چند بارم خودمو زدم و ... نمیتونم بگم... چون ممکنه درست نباشه... اما یه حالت های روحی بدی داشتم... یه حسی بهم میگفت نیست... یه حسی میگفت هست و منم مونده بودم حرف کدومو باور کنم...😩😩 اون صدایی که بهم میگفت خدا نیست همیشه استدلال میاورد که این همه آدم دارن زندگی میکنن انقدر براشون مهم نیست بعد اونوقت تو میگی خدا؟!!! اینا همه چرت و پرته. خدا کجا بود بابا؟؟... ماها موجودات تک سلولی هستیم که یهویی درست شدیم و تهشم اینجاییم... اما یه حسی بهم میگفت: اون تک سلولی رو کی افرید پس... کلا یه جنگ درونی در وجودم به وجود میومد که من روز به روز داشتم دیوانه تر میشدم... دیگه خیلی داغون بودم. حالم خیلی بد بود. افتادم گوشه خونه و رسما شب و روزم شده بود اضطراب. از یه طرف منتظر رای دادگاه بودم و از طرفی نیاز داشتم به کسی تکیه کنم...اما کی ؟ هیشکی نمیتونست کمکم کنه😔 نماز میخوندم...اما اخر نماز یا خودمو میزدم یا مهر نماز رو میکوبیدم به دیوار یا پرتش میکردم تو کوچه😐 کلا مخم پر از فکر و صدا بود. داشتم دیوانه میشدم از دست خودم از طرفی میگفتم خدا هست ...از طرفی میگفتم خدا نیست. قران میخوندم و میگفتم خدا هست...اما تو گوگل سرچ میزدم سایت های بی خدا میگفتن قران کلی مشکل توش داره و اینو یه شاعر عرب زبان نوشته این کتاب از خدا نیست.اینا همه ساخته ذهنه ماست. یهو یه اتفاقی در من افتاد... ... دستنوشته های 💕 @aah3noghte💕
💔 ... دیگر برای خودش خانمی شده اما کسی چه مےداند چطور قد کشید؟ چطور جای خالی را تحمل کرد؟ چطور زخم زبانها را شنید و سکوت کرد... کسی از دلتنگےهایش خبر دارد؟؟؟ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 خراب‌ حالیِ ما لشکری نمی‌خواهد بس است آمدن و رفتنِ نفس ما را... #عباس به تو مےگم😔 #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
چقدر با شعف و تاب و تب شهید شدند برای دختر شاه عرب شهید شدند برای حفظ حرم سینه را سپر کردند شبیه عابس و حر و وهب، شهید شدند من الغریب به آنها رسید نامـه عشق مدافعان حرم منتخب شهید شدند برای او نوه های غلام ترکی و جُون چقدر آدم عالی نسب، شهید شدند به احترام قدمهای حضرت زینب دمشق یا که نشد، در حلب شهید شدند برای روضه ی آن دست بسته مےمردند میان روضه ی او شب به شب شهید شدند #آھ... @aah3noghte
💔 ... گفته بود مےخواهد برود خارج از کشور همه فکر کرده بودند منظورش سفر به کشور آلمانه... اما شوکه شدند از شنیدن خبر در دفاع از حرم حضرت زینب س دلمان آتش مےگیرد از ساده دلی خودمان! سرگرم گناهیم و هلاک شدیم در توهم ... 💕 @aah3noghte💕
💔 پوتـین هایش به سوی آسمان جفت شده همانجا مانده بود او به خوبی مےدانست #شـہـادتــــ بال مےخواهد نه پوتین نظامی... #نسئل_الله_منازل_الشهداء #خاک_پایت_سرمه_چشمم #آھ... 💕 @aah3noghte💕
#امیرمحمداژدری فعال جهادی و عضو شورای قرارگاه امام رضا(ع) در حین انجام ماموریت جهادی طی حادثه ای به #شهادت رسید و جمله معروفِ "پایان ماموریت بسیجی، #شهــــادت است" را عملاً اثبات کرد و چگونه در بند خاک بماند، پرنده ای که پرواز را آموختھ... #شهادت #جهادفےسبیل_الله #آھ_اےشهادت_العجل😢 💕 @aah3noghte💕
@aah3noghte
شهید شو 🌷
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی قسمت۶ متاسفانه خیلی حساس شده بودم و از صدای همه متنفر بودم. چند بارم ب
قسمت۷ یهو یه اتفاقی در من افتاد‼️ من یه آ ینه داشتم... اونو آوردم جلوم و سعی میکردم به چشم ها و موها و لب و ابروی خودم نگاه کنم و بعدشم به دست و پای خودم نگاه میکردم و میگفتم: "رضا اینارو کی درست کرده"؟ یهو مخم هنگ میکرد! اون صدایی که بهم میگفت خدا نیست هیچ جوابی براش پیدا نمیکرد... بار ها پیاز و خیار و سیب زمینی و توت فرنگی و لوبیا رو میریختم تو بشقاب و میاوردم نگاشون میکردم و سعی میکردم فکر کنم... و اینجا بود که استارت وجود خدا در من شکل گرفت. بارها به صورت و چشمای خودم نگاه میکردم و میگفتم: "اینا الکی نیست! یکی درستشون کرده!" از اونجا بود که فهمیدم یه راز و یه حقیقتیه که من نمیدونم... میرفتم قبرستون و خاک ریختن رو مرده هارو نگاه میکردم و میگفتم اینا کجا میرن؟؟؟؟ بعدشم میومدم خونه و مدام قران میخوندم. حتی موقع خواب هم قران گوش میکردم. وقتی فهمیدم خدا هست تصمیم گرفتم سایت بزنم و تموم تجربیاتمو به دیگران بگم..این کارو ۲۸شهریور سال ۱۳۹۳ کردم و بعدش شروع کردم به دادن آگاهی هام در مورد خدا به بقیه. اما یهو یه مشکلی پیش اومد. به نظرت اون مشکل چی بود؟ بذار کمی راهنماییت کنم. یه سوال: قبول داری آدم یه کار اشتباه رو مدام انجام بده بعد یه مدت براش عادت میشه و همش انجام میده؟ خب منم همین بودم. وقتی مهر سال ۱۳۹۳ رسید از خودم پرسیدم: رضا! مگه نمیگی خدا هست؟ خب... این خدا تو قران اومده گفته فلان کارو اصلا نباید انجام بدی. خب تو که همش تو این سایتا میپلکی.😕 وقتی خواستم این کارامو بذارم کنار تازه فهمیدم به همین سادگی ها هم که فکر میکردم نیست. بخاطر همین تو سایتم مهر سال ۱۳۹۳ یه دوره چهل روزه گرفتم و گفتم هر کی میخواد گناه نکنه بیاد ثبت نام کنه. عجیب بود. من فکر نمیکردم سایتمو کسی میخونه.اما وقتی دوره گذاشتم ۲۰۰ نفر ثبت نام کردن!😳 تو اون دوره چهل روزه که خودمم برگزار کردم متاسفانه روز پونزدهم پام لغزید. وقتی اینو به بچه ها گفتم خیلی ناراحت شدن و گفتن رضا کم نیار ادامه بده... من خیلی تلاش میکردم اما نمیشد... اصلا نمیشد...😔 باز دوباره برای خودم دوره برداشتم و باز هم نشد...😭 بعدش باز بلند شدم و باز هم خوردم زمین...😩 تو سایت ها دنبال فرمول های ترک گناه میگشتم اما نمیشد. هیچ راهی نبود... فکر میکردم نمیشه... سایتمو تصمیم گرفتم حذف کنم. بعدش دوباره شروع کردم به گناه کردن😔 کلا نمیفهمیدم چه مرگمه؟! یه روز با خدا بودم پنج روز با شیطان. سال ۹۳ بالای هزار بار پام لغزید...خیلی زیاد...خیلی... کسی نبود منو بفهمه ... هیچ راهی نداشتم.. انگاری طلسم شده بودم. تموم سایت هارو چک میکردم... همه رو انجام میدادم ولی نمیشد.. بارها تصمیم گرفتم سایتمو حذف کنم اما پشیمون میشدم ... خیلی ها میگفتن: "آخه رضا ...تو خودت هنوز آدم نشدی بعد میای از خدا میگی"؟.. حتی چند تا آدم مذهبی میگفتن: "رضا بهتره سایتتو پاک کنی... چون تو تخصص نداری. باعث گمراهی جوونا میشی"...😔😔 ... دستنوشته های 💕 @aah3noghte💕
قسمت۸ تو تموم سایت های مذهبی دنبال یه راهی برای خودسازی بودم اما هیچی تو این سایتها پیدا نمیشد. آرزو به دلم مونده بود یه نفر، فقط یه نفر با من خوب صحبت کنه و درکم کنه..اما نبود. اکثرا ادبیاتشون قلمبه سلمبه بود و منو درک نمیکردن... همش حس میکردم این نگاه بالا به پایین اگه نبود الان خیلی میتونستم از این آدما کمک بگیرم اما از بس مذهبی شدید بودن که کلا میترسیدم بگم دارم چکار میکنم!!! حس میکردم تکم و کسی مثل من غرق گناه و بد بختی و مشکلات نیست. همش آرزو میکردم یه سایت یا یه جایی رو پیدا کنم که امید بدن...انگیزه بدن...با هم خوب حرف بزنن...قضاوت نکنن... کمک کنن... نگاه بالت به پایین نباشه ... بتونم دردمو بگم...اما نبود... هیشکی نبود منو درک کنه. تو یه سایتی مشکلمو گفتم مدیرش سریع باهام دعوا گرفت که "داری نظرات سایتمونو خراب میکنی. نظر نده!" درونم پر از آلودگی بود... نمیدونستم باید چکار کنم تنها کاری که بلد بودم این بود که نماز بخونم اما بعد نماز میشستم پای فیلم های... تا اینکه یه دوره برداشتم و به خودم قول دادم دیگه نلغزم اونجا بود که به خودم گفتم ... میخوام به همه ثابت کنم ! میخوام سایتم بزرگترین سایت مذهبی ایران بشه و انقدر تو سایتم اطلاعات مفید میدم که دیگه کسی مثل رضای گذشته نخواد برای آدم شدن دنبال هزار تا سایت بره. حرفای هیچکس روم نفوذ نداشت چون همینایی که از خدا میگفتن اصلا از حرفاشون آرامش نمیگرفتم. به خودم قول دادم به و انقدر کتاب بخونم و سخنرانی گوش بدم و انقدر خودمو بسازم که چند سال بعد هیشکی باورش نشه رضا این بود وضعیتش. اولین موفقیتم آبان سال ۱۳۹۳ بود. تونستم چهل روز پاک باشم.😌 اینم پستش?? https://dadashreza.com/experience-my-forty-days-of-repentance/ همه چی بعد از آبان سال ۱۳۹۳ تغییر کرد. یهو حس کردم دستام خودش برای خودش میره... همش یه صدایی در گوشم باهام حرف میزد و بهم میگفت چکار کنم. این صدا تا همین الان باهامه و همیشه هم صداش برام قویتر شده... اخه خیلی به صداش گوش میکردم و میدم.درسته پاهام میلغزید اما هر بار روزای پاکیم بیشتر میشد.. تفاوتی که من با تموم اعضای سایتم داشتم این بود که من با اینکه وضعم از همه بدتر بود اما چون درس میگرفتم و بلند میشدم یهویی از اکثرشون جلو میزدم و روزای پاکیم بیشتر میشد. مثلا اعضای سایتم کلی موفقیت کسب میکردن ولی میخوردن زمین ولی من دیگه از اون نقطه قبلیم زمین نمیخوردم. هر چقد جلوتر میرفتم انگاری از درون قوی تر میشدم. دی ماه سال ۱۳۹۳ پست های سایتم بازدید زیادی میخورد. همه براشون جالب بود که بفهمن این رضا داره دقیقا چکار میکنه که انقدر انگیزه داره.؟؟ تا اینکه از بس کردم و از خدا کمک میخواستم و تلاش میکردم یهو حرفام مدلش تغییر کرد. خیلی این نکته مهم و جالبه...خیلی... حرف که میزدم همه میگفتن رضا؟ تو چرا این مدلی حرف میزنی ... هزار تا آدم هستن که از خدا و پاکی حرف میزنن اما تو با اینکه اصلا تخصصی تو مسائل دینی نداری اما حرف که میزنی نمیدونیم چرا حرفات به دل میشینه و راهکارات عملی تره. بچه ها راست میگفتن... میدونی چرا؟ چون خیلی به دونسته هام میکردم. از بس گناه کرده بودم و تلاش برای ترک گناه میکردم مدام تجربه کسب میکردم و دیگه قشنگ میتونستم راهکار بدم... وقتی کسی باهام حرف میزد انگاری یه حس شهود داشتم و میتونستم بفهمم کجای زندگیش ضعف داره... قشنگ میدونستم فلان کار فلان نتیجه رو میده.. دقیقا بهمن ماه سال ۱۳۹۳ بود که شبا تا صبح با خدا حرف میزدم و میگفتم خدایا غلط کردم.پی به اشتباهم بردم. بهم یه فرصت بده قول میدم جبران کنم. خیلی پشیمون بودم.همش گذشته رو مرور میکردم و میگفتم ای رضای فلان فلان شده ...چرا این کارارو کردی...و میشستم کلی خودمو سرزنش میکردم... حس میکردم دارم آتیش میگیرم... تشنه بودم... خیلی تشنم بود... خدارو میخواستم... معنویاتو میخواستم. پاکی رو کامل میخواستم... انقدر تشنه بودم که تا میدیدم کسی از خدا میگه به هیچی جز حرف اون دقت نمیکردم. شده بودم آهن ربا... هر چیزی که درمورد پاکی بود رو به سمت خودم میکشیدم. این تموم ماجراهای سال ۱۳۹۳ من بود... ... دستنوشته های 💕 @aah3noghte💕
💔 هوای حسین هوای حرم... دستای خالیمو ببین پای درد و دلم بشین آخه مگه من نوکرت نیستم؟ همش پر آشوبه دلم تو سینه میکوبه دلم آخه مگه ارباب من نیستی؟؟ #اللهم_ارزقنا_حرم #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
💔 ... خوشا بر ما در ڪشوری نفسـ مےڪشیم کہ مردمان ش تصمیم های مےگیرند... حبیب ها... قاسم ها... علےاکبرهای فدایی دین، اینجاآرمیده اند... 💕 @aah3noghte💕
💔 مےنویسی... حرکت مےکنی... حرف مےزنی.... قلم برمےداری.... قدم برمےداری.... اونجوری باش که میگه ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ... یعنی بمانی به پای کسی که بوی ع مےدهد و نشان دارد 😍 ... (۳نقطه) 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی قسمت۸ تو تموم سایت های مذهبی دنبال یه راهی برای خودسازی بودم اما هیچی
قسمت۹ میخوام سال به سال خودمو با جزئیات براتون بگم تا درس بگیرید و رشد کنید. چون حس میکنم تجربم به دردتون میخوره. سال ۹۳ برای من سال پر از درس بود. یکی از دلایل انگیزه بالام همون اتفاقای سال ۹۳ بود... شاید به ظاهر خیلی بالا و پایین داشت اما واقعا یه بار مردم و دوباره زنده شدم. این روزا خیلی چیزام تغییر کرده. متاسفانه آدما علاقه دارن فقط موفقیتتاتو ببینن... اما من سختی زیاد داشتم. من تلاش کردم و خودمو از لجن زار کشیدم بیرون. آرامش این روزهام بخاطر طوفان اون روزهام بود که کم نیاوردم. میتونستم بهونه بیارم. میتونستم کم بیارم. به خدا میتونستم افسرده باشم و دنبال چرا چرا کردن باشم اما کسی که بخواد عوض بشه دنبال چگونه میره نه دنبال چرا. خیلی چیزارو از صفر و زیر صفر شروع کردم... ان شاءالله تو فصل های بعد متوجه میشین سال ۱۳۹۳ سال و دوبارم بود.اما سال ۱۳۹۴ سال ... وقتی هیشکی نیست دستتو بگیره، اونجاست که باید خودت برای خودت یه کاری کنی... توکل رو تنها بشی بهتر میفهمیش. که همه چی وفق مرادت باشه... نه... زندگی، پستی و بلندی داره.. اگه کسی نیست برات کاری کنه... ... خیلی وقتا مسیر بسته ست، باید یه مسیری وا کنی... من سال 1393 که تازه داشتم قدم های اولیه رو برمیداشتم اصلا دنبال این نبودم که خدا منو میبخشه یا نمیبخشه...فقط دنبال این بودم که از این لجن زار خودمو بدم. دیگه ته خط بودم. برام مهم نبود خدا میبخشه یا نمیبخشه.. برام فقط این مهم بود که بیشتر از این سختی نکشم و خدا نجاتم بده زندان نیوفتم. کار من از بخششو این حرفا گذشته بود... من فقط فرصت میخواستم. همش دعا میکردم خدایا کمکم کنی جبران میکنم... بعد از اینکه رای دادگاه اومد و کلا تبرئه شدم اونوقت دیگه خدارو همه جوره دوستش میداشتم. یه چیزم بگم... خدا کلا رفتارش با من لوتی واره😇 یعنی همش حس میکنم خدا تو مایه های .😬 فردین خیلی لوتی بود. حس میکنم خدا اون مدلیه.اخه رفتارش با من اینجوری بود در ضمن.... وقتی با دوست دخترام کات کردم پس فرداش رفتن با یکی دیگه دوست شدن. کلا بوی گل نمیدادم که حالا پروانه سمتم بیاد... آدم وقتی خودش بد باشه...دختر خوبی سمتش نمیاد!!! خیالتون راحت دستنوشته های ... 💕 @aah3noghte💕
قسمت ۱۰ مدل حرف زدنمم هر چقدر خودسازی کردم بهتر شد...الان که دیگه واقعا خیلی خوب حرف میزنم. خیلی مودب تر و خیلی صبور تر و خیلی با نشاط تر شدم. سال ۱۳۹۳ وقتی نماز میخوندم همه مسخرم میکردن...اخه همیشه تو ماشینم حصین ابلیسو زد بازی شاهین نجفی میذاشتم. اما وقتی توبه کردم و نماز میخوندم یهو همه میگفتن : سلام حاج اقا التماس دعا... میخواستن اینجوری مسخرم کنن. میدونی چیه... من حس میکنم پسرا تا بلا سرشون نیاد تغییر نمیکنن... پسر جماعت باید بلای بدی سرشون بیاد تا عوض بشن..😐 مثل بیماری یا خطر بودن جان یا زورگیری بشه ازشون یا قطع عضو بشن یا زندان بیوفتن یا سرطانی چیزی بگیرن تا عقلشون سر جاش بیاد...🙃 اما قبل تغییر ، تغییر میکنه... راستشو بخوای بعد از اینکه بلا سرم اومد و فهمیدم خدایی هست یه قولی به خدا دادم... گفتم: "خدایا اگه نجاتم بدی جبران میکنم... فقط بهم فرصت بده...همین...من جبران میکنم." من هیچی درمورد خدا نمیدونستم...ولی میدونستم فقط خداست که میتونه کمکم کنه... راستشو بخوای از نا امید بودم... و دلیل اصلی مستجاب شدن دعام هم همین بود...وقتی نا امید از همه جا میشی خدا زودتر دعاتو مستجاب میکنه. یه صدایی بهم میگفت : "رضا ؟ تو آدم بشو...منه خدا همه کار برات میکنم." بچه ها خدا خیلی نزدیکه...شما فکر میکنید دوره، اما خدا با یه صدایی از درون با همتون حرف میزنه... خیلی ها اینو نمیدونن...چون خدا بهشون بد معرفی شده. من معتقدم خدا با کسایی که سختی کشیدن مهربون تره😍 بخاطر همین بهم فرصت داد... دلیل اصلی اینکه باعث میشد سال ۱۳۹۳ اصلا کم نیارم بود. چون یاد مرگ خیلی انگیزه میده... اما خوبیم این بود که زیاد تو مسیر پاکی نا امید نشدم... درسته گریه میکردم و کم میاوردم اما ناامید هرگز!!! معتقدم برای هر مشکلی راه حلی وجود داره. پیشینه مذهبی اصلا نداشتم اما راستشو بخوای تو نوجوونیم با دوستم مهدی میرفتیم هیئت واسه شام خوردن.😬 در همین حد. فقط واسه شامش میرفتیم. اونایی که تو شرایط سختم تغییر نمیکنن نگران نباشن... بعد مرگشون خوب تغییر میکنن. همه تغییر میکنن...همه... خیالت تخت... فقط بعضی ها این دنیاست...بعضی ها اون دنیا. ... دستنوشته های 💕 @Aah3noghte💕
💔 ‌عاشـ💔ـق ... که زمـ⏰ـان سرش نمیشود❗️... سلام هایش ... وقت و بی وقت است❗️... مثل بےقراری هایش ... همین که #تو مےدانی چقدر #بےقرارم ، ڪافےست.... سلام حضرت عشـ❤️ـق ... #السلام_علیک_یااباعبدالله #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
💔 اگه یه کلاس اولی توخونه داشته باشی اینروزها رسیدند به حرف #ب و باید کلمه بسازند مثلا و مادر برای اینکه فرزندخوب یاد بگیرد باید مدام کلمه را تکرار کند و برایش صداکشی کند و او جواب دهد فاطمه اینروزها مدام بایداین کلمه را بنویسه صداکشی وبخش بخش کنه وذوق کنه یادگرفته بنویسه اےکاش زودتربه درس #ش برسدتاسوالاتش باکلمه شهادت کمترشود راستی... بابا۲بخش دارد همه باهم بخش کنیم سر و بدن جواد که یک بخش بیشترنداشت ... 💕 @aah3noghte💕