💔
#یامولا
خورشید مـن تویی و بی حضور تو
صبحم بخیر نمی شود ای آفتاب مـن
گر چهره را برون نڪنی از نقاب خود
صبحی دمیده نگردد به خواب من
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
💕 @aah3noghte💕
💔
#شهادت مقصد نیست!
راه است...
مقصد، #حسین است
و شهادت
نزدیڪ ترین راه رسیدن به #حسین
حسین جان ؛
چقدر #فاصله دارد
#سَرِ ما
با #سَر تو...
#شھیدجوادمحمدی
#حسین_جانم
#روزتون_شھدایی
#شھادت
#سر_من_فدای_ارباب
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب ☄ #قسمت_هفتم او بہ آرامے مے آمد و درست در ده قدمے من قرار داشت.. در تمام ع
💔
رمان #رهائے_از_شــب ☄
#قسمت_نهم
او تمام سعیش رو میڪرد ڪه بہ من خوش بگذره.
از خانوادش و زندگیش پرسیدم. فهمیدم ڪه یڪ خواهر بزرگتر از خودش داره ڪه متاهلہ و حسابدار یڪ شرڪت تجاریہ.
وقتے او هم از من راجع بہ خانوادم پرسید مثل همیشہ جواب دادم ڪه من تنها زندگے میڪنم و دیگر توضیحے ندادم.
👤ڪامران برعڪس پسرهاے دیگہ زیاد در این باره ڪنجکاوے نڪرد و من ڪاملا احساس میڪردم ڪه تنها عاملے ڪه او را از پرسیدن سوالهاے بیشتر منع میکنہ ادب و محافظہ کاریشہ.
ازش پرسیدم ڪه هدفش از پیدا ڪردن یڪ دختر خاص چیہ؟
او چند لحظہ اے بہ محتوے فنجون قهوه ش نگاه ڪرد و خیلے ساده جواب داد:
-براے اینڪه از زنهاے دورو برم خستہ شدم. همشون یک جور لباس میپوشن یڪ مدل رفتار میڪنن حتی قیافہ هاشونم شبیہ هم شده
هردو باهم خندیدیم. پرسیدم:
_وحالا ڪه منو دیدے نظررررت …راجب… من چیہ؟
چشمان روشنش رو ریز ڪرد وخیره بہ من گفت:
-راستش من خشگل زیاد دیدم. دخترایی ڪه با دیدنشون فڪر میڪنی دارے یڪ تابلوی باشکوه میبینے. تو اما حسابت سواست. چهره ے تو یڪ جذابیت منحصر بہ فرد داره.
ڪامران جورے حرف میزد ڪه انگار داره یڪ قصہ ے مهیج رو تعریف میکنه.
اصولا او از دستها و تمام عضلات صورتش در حرف زدن استفاده میڪرد.
واین براے من جالب بود.
شیطنتم گل کرد. گوشیمو گذاشتم ڪنار گوشم و وانمود ڪردم با ڪسے حرف میزنم:
-الو سلام عزیزم. خوبے؟! چے؟! درباره ے تو هم همین حرفها رو میزد؟! نگران نباش خودمم فهمیدم.
حواسم هست.😉
اینا ڪارشون همینہ! به همه میگن تو فرق دارے تا ما دختراے ساده فریبشون رو بخوریم.😏
و با لبخند معنے دارے گوشے رو از ڪنار گوشم پایین آوردم و رو میز گذاشتم.
خنده ے تلخی ڪرد و با مڪث ادامه داد:
-شاید حق با تو باشہ. حتما زیادند همچین مردهایے ولے من مثل بقیہ نیستم.
من در مورد تو واقعیت رو گفتم. میتونے از مسعود بپرسے ڪه چندتا دختر رو فقط در همین هفتہ بهم معرفے کرده و من با یڪ تلفنے حرف زدن ردشون ڪردم.
باور ڪن من اهل بازے با دخترها نیستم. و نیازے ندارم بخاطر دخترها دروغ بگم و الڪی ازشون تعریف کنم.
من با یڪ اشاره بہ هر دخترے میتونم ڪل وجودش رو مال خودم بکنم. خیلے از دخترها آرزو دارن فقط یڪ شب با من باشن!!!
از شنیدن جملاتش ڪه با خود شیفتگے و تڪبر گفتہ میشد احساس تهوع بهم دست داد.
با حالت تحقیر یڪ ابرومو بالا دادم و گفتم:
_باورم نمیشہ ڪه اینقدر دخترها پست و حقیر شده باشن کہ چنین #آرزوے_احمقانه اے داشته باشن!!!
و در مورد تو بازهم میگم خاص بودن تو فقط در اعتماد بہ نفس ڪاذبته!!
حسابے جاخورد ولے سریع خودش رو ڪنترل ڪرد و زل زد به نگاه تمسخرآمیز من و بدون مڪث جملات رو ڪنار هم چید:
_و خاص بودن تو هم در صراحت ڪلام و غرورتہ.
تو چه بخواے چہ نخواے من و شیفتہ ے خودت ڪردے
ومن تمام سعیمو میڪنم تو رو مال خودم کنم.😏
یڪ خنده ے نسبتا بلند و البتہ مخصوص خودم ڪردم و میون خنده گفتم:
_منظورت از تصاحب من یعنے چے؟ احتمالا منظورت ڪه ازدواج نیست؟
شانه هاش رو بالا انداخت و با حالت چشم وابروش گفت:
_خدا رو چہ دیدے؟ !شاید بہ اونجاها هم رسیدیم. البته همہ چیز بستگے بہ تو داره!
واگہ این گنده دماغیهات فقط مختص امروز باشہ!!!!!
رمان #رهائے_از_شــب ☄
#قسمت_دهم
دیگہ حوصلہ ام از حرفهاش سر رفتہ بود.
با جملہ ی آخرش متوجہ شدم اینم مثل مردهاے دیگہ فقط بہ فڪر هم خوابے و تصاحب تن منہ.😏
تو دلم خطاب بهش گفتم:
-آرزوے اون لحظہ رو بہ گور خواهے برد. جورے به بازے میگیرمت ڪه خودشیفتگے یادت بره.
منتظر جواب من بود.با نگاه خیره اش وادارم ڪرد بہ جواب.
پرسید:
- خب؟! نظرت چیہ؟!
قاشقم رو بہ ظرف زیباے بستنیم مالیدم و با حالت خاص و تحریڪ ڪننده ای داخل دهانم بردم و پاسخ دادم:
-باید بیشتر بشناسمت. تا الان ڪه همچین آش دهن سوزے نبودے!!😜
اون خندید و گفت:
-عجب دخترے هستے بابا! تو واقعا همیشہ اینقدر بداخلاق و رکے؟! رامت میڪنم عسل خانوم…
گفتم:
_فقط یڪ شرط دارم!
پرسید:
_چہ شرطے؟!
گفتم:
_شرطم اینہ ڪہ تا زمانیڪہ خودم اعلام نڪردم منو بہ ڪسے دوست دختر خودت معرفے نمیکنے.
با تعجب گفت:
_باشہ قبول اما براے چی چنین درخواستے دارے؟ !
یڪے از خصوصیات من در جذب مردان، مرموز جلوه دادن خودم بود.
من در هر قرار ملاقاتے ڪہ با افراد مختلف میگذاشتم با توجہ با شخصیتی ڪہ ازشون آنالیز میڪردم
شروط و درخواستهایے مطرح میڪردم ڪه براشون سوال برانگیز و جذاب باشہ.
در برخوردم با کامران اولین چیزے ڪہ دستگیرم شد غرور و خودشیفتگے ش بود و این درخواست اونو بہ چالش میڪشید ڪہ چرا من دلم نمیخواد کسے منو بہ عنوان دوست او بشناسہ!!
و معمولا هم در جواب چراهای طعمه هام پاسخ میدادم :
_دلیلش ڪاملا شخصیہ. شاید یڪ روزے ڪہ اعتماد بینمون حاڪم شد بهت گفتم!
و طعمہ هام رو با یڪ دنیا سوال تنها میگذاشتم.
من اونقدر در ڪارم خبره بودم ڪہ هیچ وقت طعمہ هام دنبال گذشته وخانواده م نمیگشتند.
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب ☄ #قسمت_هفتم او بہ آرامے مے آمد و درست در ده قدمے من قرار داشت.. در تمام ع
اونها فقط به فڪر تصاحب من بودند و میخواستند بہ هر طریقے شده اثبات ڪنند ڪہ با دیگرے فرق دارند و من هم قیمتے دارم!
ڪامران آه ڪوتاهی ڪشید و دست نرم وسردش رو بروے دستانم گذاشت. و نجوا ڪنان گفت:
-یه چیزے بگم؟!.
دستم رو بہ آرامے وبا اکراه از زیر دستاش خارج ڪردم و بہ دست دیگرم قلاب کردم.
-بگو
-بہ من اعتماد ڪن. میدونم با طرز حرف زدنم ممکنہ چہ چیزهایی درباره م فڪر ڪرده باشے ولے بهت قول میدم من با بقیہ فرق دارم
از مسعود ممنونم ڪہ تو رو بہ من معرفے ڪرده. در توچیزے هست ڪہ من دوستش دارم. نمیدونم اون چیہ؟ ! شاید یک جور بانمکے یا یڪ …نمیدونم نمیدونم.
فقط میخوام داشتہ باشمت.
لبخند خاص خودمو زدم و گفتم:
-اوڪے. ممنونم از تعریفاتت…
و این آغاز گرفتارے ڪامران بود….
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#ف_مقیمـے
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
💔
سردار باقرزاده در رابطه با کشف پیکر #سردارعلی_هاشمی میگوید:
شرایط خاصی در منطقه قرارگاه «خاتم 4» به وجود آمد و حضور شهید هاشمی تا لحظات آخر در آن نقطه، نشانه این است که او میخواست به هر شکلی جزایر را حفظ کند و عقب نشینی نکند، لذا مفقود میشود...
آن زمان به اتفاق 2 نفر از بچههای بسیجی و یک برادر عراقی از مجاهدین لشگر بدر اینجا آمدیم که وضعیت نامناسبی بود.
یکی از اهداف ما از روز اول پیدا کردن پیکر شهید هاشمی و همرزمانشان بود.
با توجه به سابقه درگیری شهید هاشمی و همرزمانش با بالگرد عراقی در این نقطه میدانستیم که آنها در این منطقه حضور داشتند
زیرا عراقیها بالگرد را برای دستگیری و اسیر کردن شهید علی هاشمی بلند کرده بودند لذا باید پیکر آنها را در آن اطراف پیدا میکردیم
وقتی وارد صحنه شدیم، در ابتدا چیزی دیده نشد، جاده پاکسازی شده بود و اثری از آنها نبود ولی کاوش که شروع شد،در یک فضای تقریباً مثلثی شکل، در حدود 100 متر مربع شهدا پیدا شدند و جالب اینجاست که آثار و بقایای بالگرد و ماشین هم دیده میشد.
از ظواهر این طور بر میآمد که نیروهای دشمن قصد هلیبرن داشتند به همین دلیل با بالگرد روی جاده نشستند و نیروهایشان را پیاده کردند تا بتوانند راه را ببندند.
از طرفی راه دیگری هم برای گریز نبود؛ شهید علی هاشمی براساس همان منطق «هیهات من الذله» با ماشین به این بالگرد عراقی زد و آنها را به هلاکت رساند و خود به همراه همرزمانش به شهادت رسید.
#شھیدعلی_هاشمی
#سالروزشهادت
ادامه در پست بعد
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 سردار باقرزاده در رابطه با کشف پیکر #سردارعلی_هاشمی میگوید: شرایط خاصی در منطقه قرارگاه «خا
ادامه پست قبل
طبیعی است با توجه به گل، خاک، آب، هور و جابهجاییها، یک مقداری از این استخوانها باهم مخلوط شود؛
پس از پیدا شدن پیکر مطهر این شهدای گرانقدر در مرحله اول با اقداماتی که در پزشکی قانونی و کارهای آناتومی و بعد هم کار تکمیلی DNA انجام گرفت، خوشبختانه جواب گرفتیم
و حتی با آخرین نظریهای که مرکز تحقیقات ژنتیک سپاه اعلام کرد ما توانستیم 2، 3 استخوانی را که اضافه با بدن ایشان مخلوط شده بود را جدا کنیم.
البته یک مقدار فرآیند شناسایی پیکر مطهر ایشان طول کشید، علتش هم این بود که میخواستیم مطمئن شویم.
یک ملاحظاتی بود، یک مقداری هم از طرف خانواده وقفه شد، زیرا وقتی ما میخواستیم نمونه خون بگیریم و کارهای اولیه را انجام دهیم، اوایل با ما همکاری نشد، چون تصور میکردند که ایشان اسیر شده است.
در فتوای مقام معظم رهبری نیز در مورد پیکرهای گمنام اشاره شده است؛ در صورت یأس از شناسایی، اجساد مطهر باید دفن شوند لذا ما باید آن قدر تلاش کنیم که مأیوس شویم و واقعاً مطمئن شویم که دیگر اینها قابل شناسایی نیستند.
در مورد ایشان چون مطمئن بودیم که شناسایی میکنیم، یک مقدار دست نگه داشتیم و همین طور کاوش کردیم، ادامه دادیم و کار را تا به اینجا رساندیم، بعد هم الحمدلله به نتیجه رسیدیم و هیچ تردیدی نداریم.
شخصیت این بزرگوار را مردم باید بشناسند و خصائص و سجایای اخلاقی ایشان را،
انسانِ مطیع،
منضبط،
در خطِ امام خمینی (ره) به تمام معنا،
فداکار،
بیمدعا،
مظلوم، مظلوم و مظلوم....
این مظلومیت را در تشییع و تدفین وی همزمان با سالروز شهادت مظلومانه حضرت زهرا سلام الله علیها میبینید.
#شھیدعلی_هاشمی
#سالروزآسمانےشدن
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
یک خادم افتخارےاش باشم... ڪاش
در شادی و سوگوارےاش باشم... ڪاش
یک عمر میان خاڪ پای زوّار
در گوشه کفشدارےاش باشم... ڪاش
#روز_زیارتی_امام_رئوف
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
🎥 حاج مهدی طائب:
با کمتر از یک دقیقه صحبت ریشه امید به #براندازی در ایران رو چنان سوزوند که هیچ عاقلی دوباره به امید براندازی نخواهد نشست
😄😄😄
#اندڪےبصیرت
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدعلی_درخشان: در سال 1319 در ته
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
حجت الاسلام #شھیدحسن_سعادتی:
در سال 1335 در نیشابور متولد شد. در یک خانواده روحانی پرورش یافت
و برای کسب علوم حوزوی ابتدا به مشهد و سپس به قم عزیمت کرد.
در مشهد با روحانیون جوان و مبارز آشنا گشت و در اعتراض به تعطیل کردن حوزه درسی آیتالله خامنهای، دستگیر شد.
در روزهای پیروزی انقلاب، با رژیم به مبارزه پرداخت و از اعضای کمیته استقبال از حضرت امام بود.
در تابستان 1358 به حزب جمهوری اسلامی پیوست و برای مدتی به مازندران رفت
و در بهمن 1359 به همراه هیاتی از ایران به کشورهای #فیلیپین و #مالزی سفر کرد و به #معرفی مواضع انقلاب اسلامی پرداخت
وی عاقبت در هفتم تیرماه 1360 در انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسید.❣
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
یا صاحب الزمان اغثنی
یا صاحب الزمان ادرکنی
💛 شعر خوانی صابر خراسانی.
آه از جمعه ی بی تو گِله داریم آقا
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
راه حاجت گرفتن از امام رضا (ع) از زبان آیت الله مجتهدی تهرانی
#روز_زیارتی_امام_رضا علیه السلام
#بحق_جوادالائمه_ادرکنی...
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیست_و_نهم... آب به خوردم دادند، حال
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد...
#پارت_سےام
چنان دوستانه و مشفقانه مرا در آغوش گرفت که انگار، سالهاست مےشناسدم....
آن قدر به نظرم آشنا می آمدپکه نمی توانستم چشم از او بردارم.
آن چشم و ابروهای به هم پیوسته،
آن لبهای کشیده و همیشه متبسم مرا یاد کسی مےانداخت...
اما کی؟...🤔
گفتم:
"ای شیخ! خوابی دیده ام و ماجرایی دارم که...."
حرفم را برید و گفت:
"می دانم! هم خوابت را می دانم
هم اسم و رسمت را
و هم ماجرایی که بر تو رفته....
دیشب بانوی دو عالم، حضرت زهرا سلام الله علیها به خواب من هم آمدند و گفتند ”رفیق و یار بیابان و عطشت خواهد آمد تا آن طور که فرزندم وعده داده بود، جزء یاران ما درآید“... حالا مرا شناختی"؟😊
دلم میخواست از شوق، فریاد بکشم.
صورتش را در حلقه دستانم گرفتم و در چشمانش خیره شدم؛ گفتم:
"احمد عزیزم! دوست من... این توئی؟ همان شیخی کهدرباره اش بسیار شنیده ام"؟؟؟
گفت:
"من سالها پیش شیعه شدم و باید بگویم که باز هم سرورمان را دیدم و گله کردم که پس کی یار مرا به من میرسانی؟ که خدا را شکر برآورده شد و حالا تو اینجایی"...
چه میتوانستم بگویم؟
پیشانی اش را بوسیدم و خدا را شکر کردم که مرا قابل دانست و به راه حق هدایت کرد....
مدتی بود محمود فارسی سکوت کرده و من خیره به او نگاه میکردم...
به خود امدم و گفتم:
"عجیب نیست که چهاردهمین روایتِ من، مربوط به معصوم چهاردهم، حضرت قائم عجل الله تعالی فرجه باشد"؟
محمود فارسی دستانم را گرفت و در چشمانم خیره شد...
با صدایی پرطنین اما لرزان گفت:
"نه؛ عجیب نیست دوست من! #اگر_به_حضور_آن_غائب_بزرگوار_ایمان_بیاوری؛ #هیچ_معجزه_ای_از_او_بعیدنیست...
خم شدم دستانش را ببوسم، نگذاشت... پیشانی ام را بوسید. دستم از شوق آنکه چهاردهمین روایت را بنویسم میلرزید.
ناگهان از جا برخاستم و اذن رفتن خواستم؛ محمود فارسی خندید و گفت:
"نامش را بگذار آنڪہ زودتر رفت #و_آنڪہ_دیرتر_آمد..."
گفتم:
"دلهایمان چه به هم نزدیک است"...
گفت:
"عجیب نیست! چون هر دو #تحت_ولایت_اوییم..."
#پایان
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
چون بزرگوارانِ همراه،
زحمت تایپ رو کشیدن،
کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
💔
الآن که بحث رتبه دانشگاه تو بورسه
باید این عکسو نشون بدیم به اونایی که میگن
شهدا به خاطر فرار از دانشگاه رفتن جبهه😏
#رتبه_یک_شیمی دانشگاه #صنعتی_شریف باشی
اما وظیفه ات رو بشناسی و اونو به نحو احسن به سرانجام برسونی....
#شهیدمحسن_وزوایی
#بصیرت
#دانشگاه
#رتبه_تک_رقمی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
💔
جز بےڪښى
ڿه ډإڒڈ؟
ھر كښ
#ٹُ ڒٳ ندٵڑڋ!!!
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
💕 @aah3noghte💕
💔
مےدانی فرق رفیق شهید داشتن
با بقیه رفاقت ها چیست؟
وقتی رفیق شهید داشته باشی
خیالت
تخت ِتخت است که
در این آشفته بازار نامردی
یک نفر هست
که به خدا وصل است
و هرگز
هرگز
نارفیقی از او سر نخواهد زد
به امتحانش نمےارزد؟!
شک نکن!
آن کسی که جانش را فدا کرده که تو
آسوده باشی
رفاقتش، واقعےست
#شھیدجوادمحمدی
#رفیق
#رفیق_واقعی
#رفاقت
#شھادت
#شفاعت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
عملیات مرصاد، #پاتک نیروهای نظامی ایران در پاسخ به عملیات فروغ جاویدان است
که در پنجم مرداد ماه ۱۳۶۷، با رمز «یا علی»
و به منظور مقابله با نیروهای سازمان مجاهدین خلق در منطقه اسلامآباد غرب و کرند غرب در استان کرمانشاه، آغاز شد.
نیروهای نظامی ایران ابتدا منتظر شدند تا مجاهدین به اندازه کافی در داخل خاک ایران نفوذ کنند تا از برد پشتیبانی عراقیها خارج شوند.😏
آنها ابتدا نیروهای چترباز را در پشت سر مجاهدین پیاده کردند،
سپس هواپیماهای اف-۴ نیروی هوایی ستون زرهی مجاهدین را بمباران کردند💥
و در ادامه بالگردهای نیروی زمینی🚁 ارتش با سلاحهای ضد تانک به ستون زرهی مجاهدین یورش بردند.💪
در این هنگام بود که پیشروی مجاهدین متوقف شد.👌
در انتها نیروهای زمینی ارتش و سپاه به باقیمانده نیروهای مجاهدین حمله کردند.
این عملیات سه روز به طول انجامید.
برخی کارشناسان جنگ و فرماندهان نظامی در ایران، ترور #شھیدعلی_صیادشیرازی فرمانده سابق نیروی زمینی ارتش را به دلیل تدابیر وی در عملیات مرصاد و شکست سنگین منافقین در این عملیات تفسیر میکنند.
یاد و خاطره #شهدای این عملیات خصوصاً #صیاد_دلها ، #سردار_رشید_اسلام ، #شهید_والامقام ، #علی_صیاد_شیرازی گرامی باد .
#۵مرداد۱۳۶۷
#عملیات_مرصاد
#عملیات_دفاع_مقدس
#شرح_عملیات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب ☄ #قسمت_نهم او تمام سعیش رو میڪرد ڪه بہ من خوش بگذره. از خانوادش و زندگیش
💔
رمان #رهائے_از_شــب☄
#قسمت_یازدهم
بہ ساعتم نگاه ڪردم یڪ ساعت مونده بود بہ اذان مغرب.
بازهم یڪ حس عجیب منو هدایتم میڪرد بہ سمت مسجد محلہ ی قدیمے!
نشستن روے اون نیمڪت و دیدن طلبہ ے جوون و دارو دستہ اش براے مدتی منو از این برزخے ڪه گرفتارش بودم رها میڪرد.
با ڪامران خداحافظے ڪردم و در مقابل اصرارش به دعوت شام گفتم باید یڪ جاے مهم برم وفردا ناهار میتونم باهاش باشم.
اوهم با خوشحالے قبول ڪرد و منو تا مترو رسوند.
دوباره رفتم بہ سمت محلہ ی قدیمے و میدان همیشگے.
ڪمے دیر رسیدم.
اذان رو گفتہ بودند و خبرے ازتجمع مردم جلوے حیاط مسجد نبود.
دریافتم ڪہ در داخل،مشغول اقامہ ے نماز هستند.
یڪ بدشانسی دیگہ هم آوردم.
روے نیمڪت همیشگے ام یڪ خانوم بهمراه دو تا دختربچہ نشسته بودند و بستنی میخوردند.
جورے بہ اون نیمکت وآدمهاش نگاه میڪردم ڪه گویے اون سہ نفر غاصب دارایی هاے مهمم بودند.
اون شب خیلے میدون و خیابانهاش شلوغ بود. شاید بخاطر اینڪہ پنج شنبه شب بود.
ڪمے در خیابان مسجد قدم زدم تا نیمڪتم خالے شہ ولے انگار قرار نبود امشب اون نیمڪت براے من باشہ.
چون بہ محض خالے شدنش گروه دیگرے روش مے نشستند.
دلم آشوب بود....
یڪ حسے بهم میگفت خدا از دستم اونقدر عصبانیہ ڪه حتی نمیخواد من بہ گنبد ومناره هاے خونہ ش نگاه ڪنم. وقتے بہ این محل میرسیدم از خودم متنفر میشدم.
آرزو میڪردم اینی نباشم ڪه هستم😔 صداے زیبا و ارامش بخش یڪ سخنران از حیاط مسجد به گوشم رسید.
سخنران درباره ے اهمیت عفاف در قرآن و اسلام صحبت میڪرد.
پوزخند تلخے زدم و رو بہ آسمون گفتم:
_عجب! پس امشب میخواے ادبم ڪنی و توضیح بدے چرا لیاقت نشستن رو اون نیمڪت و نداشتم؟!
بخاطر همین #چند_تا_زلف و شکل و قیافہ م؟!😏
یا بخاطر #سواستفاده_از_پسرهاے دورو برم؟
سخنران حرفهاے خیلے زیبایے میزد.
حجاب رو خیلی زیبا بہ تصویر میڪشید.
حرفهاش چقدر آشنا بود.
او حجاب را از منظر اخلاق بازگو میکرد.
و ازهمہ بدتر اینڪہ چندجا دست روے #نقطہ_ضعف_من گذاشت
و اسم 🌸حضرت فاطمه🌸 رو آورد.
تا اسم این خانوم میومد چنان #شرمے، هیبتم رو فرا میگرفت ڪه نمیتونستم نفس بڪشم.
از شرم اسم خانوم اشڪم😢 روونہ شد.
به خودم ڪه اومدم دیدم درست ڪنار حیاط مسجد ایستادم.
اون هم خیره بہ بلندگوی بزرگی ڪه روی یڪ میله بلند وصل شده بود.
ڪه یڪ دفعہ صدای محجوب وآسمانی از پشت سرم شنیدم :
_قبول باشه بزرگوار.
چرا تشریف نمیبرید داخل بین خانمها؟!
من ڪه حسابی جا خورده بودم سرم رو بہ سمت صدا برگردوندم ودر ڪمال ناباورے همون طلبہ ے جوون رو مقابلم دیدم.!
رمان #رهائے_از_شــب☄
#قسمت_دوازدهم
زبونم بند اومده بود.
روسریمو جلو ڪشیدم و من من ڪنان دنبال ڪلمہ ی مناسبے میگشتم.
طلبہ اما نگاهش بہ موزاییڪ هاے حیاط بود، با همون حالت گفت:
_دیدم انگار منقلب شدید.
گفتم جسارت ڪنم بگم تشریف ببرید داخل.
امشب مراسم دعای ڪمیل هم برگزار میشہ.
نفس عمیقے ڪشیدم تا بغضم نترڪہ اما بے فایده بود اشڪهام یڪے از پے دیگرے بہ روے صورتم میریخت😭
چون نفسم عطر 🌸گل محمدے گرفت.
بریده بریده گفتم:
_من …واقعا..ممنونم ولے فڪر نکنم لیاقت داشته باشم. در ضمن چادرم ندارم.
دلم میخواست روم میشد اینم بهش میگفتم
ڪه اگہ آقام باشہ و منو ببره صف اول ڪنار خودش بنشونہ
واین عطر گل محمدے پرخاطره هم اونجا باشہ،حتما میام
ولے اونجا بین اون خانمها و #نگاههاے_آزار_دهنده_و_ملامتگرشون راحت نیستم.😒
اونها با رفتارشان منو از #مسجدے ڪہ #عاشقش بودم #دور ڪردند و سهم اونها در زندگے من بہ اندازه ے سهم مهری در بدبختیمہ!
مرد نسبتا میانسالے بسمت طلبہ ی جوان اومد و نفس زنان پرسید:
-حاج آقا ڪجا بودید؟!
خیره ان شالله.. چرادیر ڪردید؟
ڪہ وقتی متوجہ منو ظاهرم شد نگاه عاقل اندر صفیحے ڪرد و زیر لب گفت:
-استغفراللہ.
طلبہ به اون مرد ڪہ بعدها فهمیدم آقاے عبادے از هییت امناے مسجد بود ڪوتاه گفت:
_یڪ گرفتارے ڪوچڪ..چند لحظہ منو ببخشید
و بعد خطاب به من گفت:
-نگران نباشید خواهرم.
اونجا چادر هم هست
وبعد با اصرار در حالیڪہ با دستش منو به مسیرے هدایت میڪرد گفت:
_تشریف بیارید
اتفاقا بیشتر بچہ های مسجد مثل خودتون جوان هستند ومومن
وبعد با انگشترش به در شیشه اے قسمت خواهران چند ضربہ ای زد و صدازد:
_خانوم بخشے؟!
چند دقیقہ ے بعد خانوم بخشے ڪہ یڪ دختر جوان و محجبہ بود بیرون اومد و با احترام وسر بہ زیر سلام ڪرد وبا تعجب بہ من چشم دوخت.
نمیدونستم داره چہ اتفاقے مے افتہ.
در مسیرے قرار گرفته بودم ڪہ هیچ چیز در سیطره ے من نبود.
منے ڪہ تا #همین_چند_ساعت_پیش بہ نوع پوششم افتخار میڪردم ونگاههاے #خریدارانہ مردم در مترو و خیابان بهم #احساس_غرور میداد
#حالا اینقدر احساس #شرم و #حقارت میڪردم که دلم میخواست، زمین منو در خودش ببلعد.
طلبہ بہ خانوم بخشے گفت:
-خانوم بخشے این خواهرخوب و مومنمون رو یڪ جاے خوب بنشونیدشون
و یڪ چادر تمیز بهشون بدید.
ایشون امشب
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب☄ #قسمت_یازدهم بہ ساعتم نگاه ڪردم یڪ ساعت مونده بود بہ اذان مغرب. باز
میهمان مسجد ما هستند. رسم مهمان نوازے رو خوب بجا بیارید.
از احترام و ادب فوق العاده ش دهانم وامانده بود.
او بدون در نظر گرفتن شرایط ظاهری من با زیباترین ڪلمات من گنهکار رو یڪ فرد مهم معرفے ڪرد!!
خانوم بخشے لبخند زیبایے☺️ سراسر صورتش رو گرفت
و درحالیڪہ دستش رو بہ روے شانہ هایم میگذاشت و به سمت داخل با احترام هل میداد خطاب به طلبہ گفت:
-حتما حتما حاج اقا ایشون رو چشم😍 ما جا دارند.
التماس دعا.
طلبہ سری به حالت رضایت تڪون داد و خطاب بہ من گنهکار روسیاه گفت: _خواهرم خیلے التماس دعا.
ان شالله هم شما بہ حاجت قلبیتون برسید هم براے ما دعا میڪنید.
اشڪم جارے شد از اینهمہ محبت واخلاص!
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
_محتاجیم بہ دعا.خدا خیرتون بده
#ادامه_دارد...
نـویــســنـده:
#فــــ_مــقــیـــمے
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
💔
#شھیدجوادزنگنه یکی از شهدای بسیار عزیز و ارزشمندی است
که با اینکه در ابتدا کارش اطلاعات عملیات نبود و در رده دیگری خدمت میکرد
ولی بهدلیل حوزه فعالیت و ارتباطات بیسیمی داشت که در این ارتباطات با یکی از گروهکهای ضدانقلاب ارتباط گرفته بود و بعد از جلب اعتماد آنها؛ طرح موضوع کرد که میتوانم به داخل آنها نفوذ کنم.
در آن موقع این شهید به همکاری با برادران اطلاعات عملیات پرداخت و در نهایت مشخص شد که کار وی با هدایت درست میتواند به نتیجهای بزرگ برسد.
شهید زنگنه در ادامه با نفوذ در تشکیلات ضدانقلاب یکی از #فرماندهان و مدیران تأثیرگذار آنها را به کرمانشاه آورد تا وی دستگیر شود و در ادامه نیز این فرد به سبب جنایات اعدام شد.💪
در آن زمان پیشبینی میشد اگر این شهید به ادامه نفوذ خود در این گروهک ضدانقلاب ادامه دهد امکان لو رفتن وی وجود دارد ولی وی به کار اطلاعاتی ادامه داد
و برای تکمیل کارهای خود برگشت که متأسفانه گروهک ضدانقلاب بعد از مدتی به وی مشکوک شد.😱
این شهید پس از لو رفتن یک کار روانی سنگینی نسبت به تشکیلات گروهک ضدانقلاب انجام داده بود.
او قبل از شهادت اعلام کرده بود شما من یک نفر را پیدا کردهاید ولی در سازمان شما تعداد بسیاری نفوذ کردهاند😏
سرانجام او با مظلومیت به شهادت رسید و تاکنون نیز موفق به شناسایی محل دفن پیکر مطهر این شهید نشدهایم.
اهمیت کار این در اینجاست که جوانی با سن و سال کم و بدون تجربه قبلی اینچنین کاری انجام داد و ضربهای بزرگ به یک گروهک تروریستی زد💪
#شھیدجوادزنگنه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 📚 #معرفی_کتاب خاطرات همفر (مستر همفر) در این کتاب، ناگفته هایی از دشمنی دیرین ملکه و کشور انگ
💔
#معرفی_کتاب📚
گفت: حاضرم
فرمانده قرارگاه با تعجب نگاهش کرد.
احتمالا" سن اش آن قدر کم بود که عقل اش قد ندهد دارد چه کار خطرناکی انجام می دهد.😏
گفت: شاید برای تو زود باشد، مطمئنی؟
مطمئن بود. بیشتر از هر وقت دیگری.
شنید که فرمانده می گوید: اگر شکست بخوری، این نقشه به کل شکست می خورد. آن وقت شاید خیلی ها کشته شوند. اولیش خودت...
حالا، میان دخمه ی بویناک، در پاییز سرد کردستان آرزومی کرد بمیرد.
نمی دانست موفق شده یا نه، شاید کمی موفق شده بود.
یک فرمانده را لو داده بود.
دو سه حمله ی چریکی را خنثی کرده بود؛ اما مسلما" شکست خورده بود و حالا به انتظار مرگ در قبری عمیق و از پیش کنده شده، ساعت ها را می شمرد.
ولی چطور شده که فهمیده اند جاسوسی می کرده؟
چرا بهش مشکوک شده اند؟
حزب که به او اطمینان کرده بود.
تازه می توانستند خیلی راحت خلاصش کنند. آن نمایش ها پس برای چه بود؟ چرا توی جیپی که هرگز ندیده بودش دست بسته برده بودنش تا جان کندن دوستانش را تماشا کند؟
واقعا" همه چیز خیلی پیچیده شده بود...
کتاب " #فانوس_های_معابر"
روایت زندگی شهید اطلاعات جواد زنگنه است که توسط خانم نسرین چراغی در 64 صفحه تهیه و تدوین شده است.
#کتاب_خوب_بخوانیم👌
#اکران_فیلم_چشمان_بیدار_بمو
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕