eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
چله دعای توسل روز بیست و سوم خیلی دعام کنین😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 راه حاجت گرفتن از امام رضا (ع) از زبان آیت الله مجتهدی تهرانی علیه السلام ... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیست_و_نهم... آب به خوردم دادند، حال
💔 🌷 🌷 ... چنان دوستانه و مشفقانه مرا در آغوش گرفت که انگار، سالهاست مےشناسدم.... آن قدر به نظرم آشنا می آمدپکه نمی توانستم چشم از او بردارم. آن چشم و ابروهای به هم پیوسته، آن لبهای کشیده و همیشه متبسم مرا یاد کسی مےانداخت... اما کی؟...🤔 گفتم: "ای شیخ! خوابی دیده ام و ماجرایی دارم که...." حرفم را برید و گفت: "می دانم! هم خوابت را می دانم هم اسم و رسمت را و هم ماجرایی که بر تو رفته.... دیشب بانوی دو عالم، حضرت زهرا سلام الله علیها به خواب من هم آمدند و گفتند ”رفیق و یار بیابان و عطشت خواهد آمد تا آن طور که فرزندم وعده داده بود، جزء یاران ما درآید“... حالا مرا شناختی"؟😊 دلم میخواست از شوق، فریاد بکشم. صورتش را در حلقه دستانم گرفتم و در چشمانش خیره شدم؛ گفتم: "احمد عزیزم! دوست من... این توئی؟ همان شیخی کهدرباره اش بسیار شنیده ام"؟؟؟ گفت: "من سالها پیش شیعه شدم و باید بگویم که باز هم سرورمان را دیدم و گله کردم که پس کی یار مرا به من میرسانی؟ که خدا را شکر برآورده شد و حالا تو اینجایی"... چه میتوانستم بگویم؟ پیشانی اش را بوسیدم و خدا را شکر کردم که مرا قابل دانست و به راه حق هدایت کرد.... مدتی بود محمود فارسی سکوت کرده و من خیره به او نگاه میکردم... به خود امدم و گفتم: "عجیب نیست که چهاردهمین روایتِ من، مربوط به معصوم چهاردهم، حضرت قائم عجل الله تعالی فرجه باشد"؟ محمود فارسی دستانم را گرفت و در چشمانم خیره شد... با صدایی پرطنین اما لرزان گفت: "نه؛ عجیب نیست دوست من! ؛ ... خم شدم دستانش را ببوسم، نگذاشت... پیشانی ام را بوسید. دستم از شوق آنکه چهاردهمین روایت را بنویسم میلرزید. ناگهان از جا برخاستم و اذن رفتن خواستم؛ محمود فارسی خندید و گفت: "نامش را بگذار آنڪہ زودتر رفت ..." گفتم: "دلهایمان چه به هم نزدیک است"... گفت: "عجیب نیست! چون هر دو ..." ✨ 💕 @aah3noghte💕 چون بزرگوارانِ همراه، زحمت تایپ رو کشیدن، کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
💔 الآن که بحث رتبه دانشگاه تو بورسه باید این عکسو نشون بدیم به اونایی که میگن شهدا به خاطر فرار از دانشگاه رفتن جبهه😏 دانشگاه باشی اما وظیفه ات رو بشناسی و اونو به نحو احسن به سرانجام برسونی.... ... 💕 @aah3noghte💕 ...
💔 مےدانی فرق رفیق شهید داشتن با بقیه رفاقت ها چیست؟ وقتی رفیق شهید داشته باشی خیالت تخت ِتخت است که در این آشفته بازار نامردی یک نفر هست که به خدا وصل است و هرگز هرگز نارفیقی از او سر نخواهد زد به امتحانش نمےارزد؟! شک نکن! آن کسی که جانش را فدا کرده که تو آسوده باشی رفاقتش، واقعےست ... 💕 @aah3noghte💕
💔 عملیات مرصاد، نیروهای نظامی ایران در پاسخ به عملیات فروغ جاویدان است که در پنجم مرداد ماه ۱۳۶۷، با رمز «یا علی» و به منظور مقابله با نیروهای سازمان مجاهدین خلق در منطقه اسلام‌آباد غرب و کرند غرب در استان کرمانشاه، آغاز شد. نیروهای نظامی ایران ابتدا منتظر شدند تا مجاهدین به اندازه کافی در داخل خاک ایران نفوذ کنند تا از برد پشتیبانی عراقی‌ها خارج شوند.😏 آن‌ها ابتدا نیروهای چترباز را در پشت سر مجاهدین پیاده کردند، سپس هواپیماهای اف-۴ نیروی هوایی ستون زرهی مجاهدین را بمباران کردند💥 و در ادامه بالگردهای نیروی زمینی🚁 ارتش با سلاح‌های ضد تانک به ستون زرهی مجاهدین یورش بردند.💪 در این هنگام بود که پیشروی مجاهدین متوقف شد.👌 در انتها نیروهای زمینی ارتش و سپاه به باقی‌مانده نیروهای مجاهدین حمله کردند. این عملیات سه روز به طول انجامید. برخی کارشناسان جنگ و فرماندهان نظامی در ایران، ترور فرمانده سابق نیروی زمینی ارتش را به دلیل تدابیر وی در عملیات مرصاد و شکست سنگین منافقین در این عملیات تفسیر می‌کنند. یاد و خاطره این عملیات خصوصاً ، ، ، گرامی باد . #۵مرداد۱۳۶۷ ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب ☄ #قسمت_نهم‌ او تمام سعیش رو میڪرد ڪه بہ من خوش بگذره. از خانوادش و زندگیش
💔 رمان ‌ ‌ ‌ ‌ بہ ساعتم نگاه ڪردم یڪ ساعت مونده بود بہ اذان مغرب. بازهم یڪ حس عجیب منو هدایتم میڪرد بہ سمت مسجد محلہ ی قدیمے! نشستن روے اون نیمڪت و دیدن طلبہ ے جوون و دارو دستہ اش براے مدتی منو از این برزخے ڪه گرفتارش بودم رها میڪرد. با ڪامران خداحافظے ڪردم و در مقابل اصرارش به دعوت شام گفتم باید یڪ جاے مهم برم وفردا ناهار میتونم باهاش باشم. اوهم با خوشحالے قبول ڪرد و منو تا مترو رسوند. دوباره رفتم بہ سمت محلہ ی قدیمے و میدان همیشگے. ڪمے دیر رسیدم. اذان رو گفتہ بودند و خبرے ازتجمع مردم جلوے حیاط مسجد نبود. دریافتم ڪہ در داخل،مشغول اقامہ ے نماز هستند. یڪ بدشانسی دیگہ هم آوردم. روے نیمڪت همیشگے ام یڪ خانوم بهمراه دو تا دختربچہ نشسته بودند و بستنی میخوردند. جورے بہ اون نیمکت وآدمهاش نگاه میڪردم ڪه گویے اون سہ نفر غاصب دارایی هاے مهمم بودند. اون شب خیلے میدون و خیابانهاش شلوغ بود. شاید بخاطر  اینڪہ پنج شنبه شب بود. ڪمے در خیابان مسجد قدم زدم تا نیمڪتم خالے شہ ولے انگار قرار نبود امشب اون نیمڪت براے من باشہ. چون بہ محض خالے شدنش گروه دیگرے روش مے نشستند. دلم آشوب بود.... یڪ حسے بهم میگفت خدا از دستم اونقدر عصبانیہ ڪه حتی نمیخواد من بہ گنبد ومناره هاے خونہ ش نگاه ڪنم. وقتے بہ این محل میرسیدم از خودم متنفر میشدم. آرزو میڪردم اینی نباشم ڪه هستم😔 صداے زیبا و ارامش بخش یڪ سخنران از حیاط مسجد به گوشم رسید. سخنران درباره ے اهمیت عفاف در قرآن و اسلام صحبت میڪرد. پوزخند تلخے زدم و رو بہ آسمون گفتم: _عجب! پس امشب میخواے ادبم ڪنی و توضیح بدے چرا لیاقت نشستن رو اون نیمڪت و نداشتم؟! بخاطر همین و شکل و قیافہ م؟!😏 یا بخاطر دورو برم؟ سخنران حرفهاے خیلے زیبایے میزد. حجاب رو خیلی زیبا بہ تصویر میڪشید. حرفهاش چقدر آشنا بود. او حجاب را از منظر اخلاق بازگو میکرد. و ازهمہ بدتر اینڪہ چندجا دست روے گذاشت و اسم 🌸حضرت فاطمه🌸 رو آورد. تا اسم این خانوم میومد چنان ، هیبتم رو فرا میگرفت ڪه نمیتونستم نفس بڪشم. از شرم اسم خانوم اشڪم😢 روونہ شد. به خودم ڪه اومدم دیدم درست ڪنار حیاط مسجد ایستادم. اون هم خیره بہ بلندگوی بزرگی ڪه روی یڪ میله بلند وصل شده بود. ڪه یڪ دفعہ صدای محجوب وآسمانی از پشت سرم شنیدم : _قبول باشه بزرگوار. چرا تشریف نمیبرید داخل بین خانمها؟! من ڪه حسابی جا خورده بودم سرم رو بہ سمت صدا برگردوندم ودر ڪمال ناباورے همون طلبہ ے جوون رو مقابلم دیدم.! رمان زبونم بند اومده بود. روسریمو جلو ڪشیدم و من من ڪنان دنبال ڪلمہ ی مناسبے میگشتم. طلبہ اما نگاهش بہ موزاییڪ هاے حیاط بود، با همون حالت گفت: _دیدم انگار منقلب شدید. گفتم جسارت ڪنم بگم تشریف ببرید داخل. امشب مراسم دعای ڪمیل هم برگزار میشہ. نفس عمیقے ڪشیدم تا بغضم نترڪہ اما بے فایده بود اشڪهام یڪے از پے دیگرے بہ روے صورتم میریخت😭 چون نفسم عطر 🌸گل محمدے گرفت. بریده بریده گفتم: _من …واقعا..ممنونم ولے فڪر نکنم لیاقت داشته باشم. در ضمن چادرم ندارم. دلم میخواست روم میشد اینم بهش میگفتم ڪه اگہ آقام باشہ و منو ببره صف اول ڪنار خودش بنشونہ واین عطر گل محمدے پرخاطره هم اونجا باشہ،حتما میام ولے اونجا بین اون خانمها و راحت نیستم.😒 اونها با رفتارشان منو از ڪہ بودم ڪردند و سهم اونها در زندگے من بہ اندازه ے سهم مهری در بدبختیمہ! مرد نسبتا میانسالے بسمت طلبہ ی جوان اومد و نفس زنان پرسید: -حاج آقا ڪجا بودید؟! خیره ان شالله.. چرادیر ڪردید؟ ڪہ وقتی متوجہ منو ظاهرم شد نگاه عاقل اندر صفیحے ڪرد و زیر لب گفت: -استغفراللہ. طلبہ به اون مرد ڪہ بعدها فهمیدم آقاے عبادے از هییت امناے مسجد بود ڪوتاه گفت: _یڪ گرفتارے ڪوچڪ..چند لحظہ منو ببخشید و بعد خطاب به من گفت: -نگران نباشید خواهرم. اونجا چادر هم هست وبعد با اصرار در حالیڪہ با دستش منو به مسیرے هدایت میڪرد گفت: _تشریف بیارید اتفاقا بیشتر بچہ های مسجد مثل خودتون جوان هستند ومومن وبعد با انگشترش به در شیشه اے قسمت خواهران چند ضربہ ای زد و صدازد: _خانوم بخشے؟! چند دقیقہ ے بعد خانوم بخشے ڪہ یڪ دختر جوان و محجبہ بود بیرون اومد و با احترام وسر بہ زیر سلام ڪرد وبا تعجب بہ من چشم دوخت. نمیدونستم داره چہ اتفاقے مے افتہ. در مسیرے قرار گرفته بودم ڪہ هیچ چیز در سیطره ے من نبود. منے ڪہ تا بہ نوع پوششم افتخار میڪردم ونگاههاے مردم در مترو و خیابان بهم میداد اینقدر احساس و میڪردم که دلم میخواست، زمین منو در خودش ببلعد. طلبہ بہ خانوم بخشے گفت: -خانوم بخشے این خواهرخوب و مومنمون رو یڪ جاے خوب بنشونیدشون و یڪ چادر تمیز بهشون بدید. ایشون امشب
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب☄ #قسمت_یازدهم ‌ ‌ ‌ ‌ بہ ساعتم نگاه ڪردم یڪ ساعت مونده بود بہ اذان مغرب. باز
میهمان مسجد ما هستند. رسم مهمان نوازے رو خوب بجا بیارید. از احترام و ادب فوق العاده ش دهانم وامانده بود. او بدون در نظر گرفتن شرایط ظاهری من با زیباترین ڪلمات من گنهکار رو یڪ فرد مهم معرفے ڪرد!! خانوم بخشے لبخند زیبایے☺️ سراسر صورتش رو گرفت و درحالیڪہ دستش رو بہ روے شانہ هایم میگذاشت و به سمت داخل با احترام هل میداد خطاب به طلبہ گفت: -حتما حتما حاج اقا ایشون رو چشم😍 ما جا دارند. التماس دعا. طلبہ سری به حالت رضایت تڪون داد و خطاب بہ من گنهکار روسیاه گفت: _خواهرم خیلے التماس دعا. ان شالله هم شما بہ حاجت قلبیتون برسید هم براے ما دعا میڪنید. اشڪم جارے شد از اینهمہ محبت واخلاص! سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم: _محتاجیم بہ دعا.خدا خیرتون بده ... نـویــســنـده:  💕 @aah3noghte💕 🌼
چله دعای توسل روز بیست و پنجم فراموش نشه
💔 یکی از شهدای بسیار عزیز و ارزشمندی است که با اینکه در ابتدا کارش اطلاعات عملیات نبود و در رده دیگری خدمت می‌کرد ولی به‌دلیل حوزه فعالیت و ارتباطات بیسیمی داشت که در این ارتباطات با یکی از گروهکهای ضدانقلاب ارتباط گرفته بود و بعد از جلب اعتماد آنها؛ طرح موضوع کرد که می‌توانم به داخل آنها نفوذ کنم. در آن موقع این شهید به همکاری با برادران اطلاعات عملیات پرداخت و در نهایت مشخص شد که کار وی با هدایت درست می‌تواند به نتیجه‌ای بزرگ برسد. شهید زنگنه در ادامه با نفوذ در تشکیلات ضدانقلاب یکی از و مدیران تأثیرگذار آنها را به کرمانشاه آورد تا وی دستگیر شود و در ادامه نیز این فرد به سبب جنایات اعدام شد.💪 در آن زمان پیش‌بینی می‌شد اگر این شهید به ادامه نفوذ خود در این گروهک ضدانقلاب ادامه دهد امکان لو رفتن وی وجود دارد ولی وی به کار اطلاعاتی ادامه داد و برای تکمیل کارهای خود برگشت که متأسفانه گروهک ضدانقلاب بعد از مدتی به وی مشکوک شد.😱 این شهید پس از لو رفتن یک کار روانی سنگینی نسبت به تشکیلات گروهک ضدانقلاب انجام داده بود. او قبل از شهادت اعلام کرده بود شما من یک نفر را پیدا کرده‌اید ولی در سازمان شما تعداد بسیاری نفوذ کرده‌اند😏 سرانجام او با مظلومیت به شهادت رسید و تاکنون نیز موفق به شناسایی محل دفن پیکر مطهر این شهید نشده‌ایم. اهمیت کار این در اینجاست که جوانی با سن و سال کم و بدون تجربه قبلی اینچنین کاری انجام داد و ضربه‌ای بزرگ به یک گروهک تروریستی زد💪 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 📚 #معرفی_کتاب خاطرات همفر (مستر همفر) در این کتاب، ناگفته هایی از دشمنی دیرین ملکه و کشور انگ
💔 📚 گفت: حاضرم فرمانده قرارگاه با تعجب نگاهش کرد. احتمالا" سن اش آن قدر کم بود که عقل اش قد ندهد دارد چه کار خطرناکی انجام می دهد.😏 گفت: شاید برای تو زود باشد، مطمئنی؟ مطمئن بود. بیشتر از هر وقت دیگری. شنید که فرمانده می گوید: اگر شکست بخوری، این نقشه به کل شکست می خورد. آن وقت شاید خیلی ها کشته شوند. اولیش خودت... حالا، میان دخمه ی بویناک، در پاییز سرد کردستان آرزومی کرد بمیرد. نمی دانست موفق شده یا نه، شاید کمی موفق شده بود. یک فرمانده را لو داده بود. دو سه حمله ی چریکی را خنثی کرده بود؛ اما مسلما" شکست خورده بود و حالا به انتظار مرگ در قبری عمیق و از پیش کنده شده، ساعت ها را می شمرد. ولی چطور شده که فهمیده اند جاسوسی می کرده؟ چرا بهش مشکوک شده اند؟  حزب که به او اطمینان کرده بود. تازه می توانستند خیلی راحت خلاصش کنند. آن نمایش ها پس برای چه بود؟ چرا توی جیپی که هرگز ندیده بودش دست بسته برده بودنش تا جان کندن دوستانش را تماشا کند؟ واقعا" همه چیز خیلی پیچیده شده بود... کتاب " " روایت زندگی شهید اطلاعات جواد زنگنه است که توسط خانم نسرین چراغی در 64 صفحه تهیه و تدوین  شده است. 👌 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 در پی اظهارات اخیر وزیر بهداشت که گریه بر اهلبیت را عامل خودکشی و افسردگی بیان کرده با یک جمله از امام راحل، به ایشان پاسخ میدهیم که فرمودند: اینها که به شما مےگویند ملت گریه ها، ..... .... .... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا حجت الاسلام #شھیدحسن_سعادتی:  در سال
💔 شهیدی که دانشگاههای امریکا اسلامی تاسیس کرد😳 :  در سال 1328 در شهر مقدس مشهد به دنیا  آمد. پس از پایان تحصیلات متوسطه، وارد مدرسه عالی بازرگانی شد. در اوج خفقان و حکومت زور، را تاسیس کرد و تحت تعقیب ساواک قرار گرفت. بر اثر شکنجه‌های فراوان، شنوایی‌اش مختل شد و در همان حال و به محض آزادی برای اخذ به دانشگاه ایالتی ادموند آمریکا رفت. البته مبارزات سیاسی محمد در آمریکا هم ادامه داشت و وی با همکاری دوستانی مانند شهید شاهوتی و شهید مهمانچی را در سال ۱۳۵۳ در اکلاهما و برخی دیگر از شهر های تاسیس کرد. پس از پیروزی انقلاب به ایران آمد و نخست عضو هیات مدیره و سپس مدیر عامل شرکت فرش ایران شد. ایشان اجاره خانه و خرج منزل را از حقوق خود کسر کرده و بقیه را به دولت برمی‌گرداند و عقیده داشت انقلاب نوپاست و به این پول بیشتر نیاز دارد. وی سرانجام در انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی در هفتم تیر 1360 به شهادت رسید.❣ ... 💕 @aah3noghte💕 ...
🌷🌷🌷🌷🌷 😔💔مظلومانه تر از این وصیت شنیده اید؟ « وقتی آن روز فرا رسید که شما از یاد بردید که حوالی شهیدآباد هم رفیقی دارید. هر گاه که خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید، از همانجا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید. همین. من آن بوق را بجای فاتحه از شما قبول می کنم. » 🌹شهید محمود صدیقی راد ‌‌ حق شهدارا ادا نکنیم....مدیون هستیم..نثارشان ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 چقدر باید از شما بنویسیم؟ چقدر حرف برای از شما گفتن داریم که خوبےهایتان تمام نمےشود در کلام و هر چه از شما دَم بزنیم نمےتوان جان کلام را بر زبان آورد... حرف هایمان با یاد شماست بر دلی مےنشیند و همین عنایتےست که خدا نکند لحظه ای بے یادتان سپری شود... آااای شھدا! کاش مےشد کاش مےتوانستیم به جای خواندنِ "یالیتنی کنـّا معکم" همراه شما در رکاب مولا باشیم "یالیتنی"های دعایمان کاش رنگ استجابت مےگرفت ... 💕 @aah3noghte💕
YEKNET.IR - Eynifard-namnambaroon.mp3
5.41M
💔 🍃نم نم بارونه ... 🍃اشکای دیوونه ... پاسخ قاطع کربلایی #حسین_عینی_فرد به سخنان سخیف #وزیر_بهداشت ⏯ #شور پیشنهاددانلود👌 💕 @aah3noghte💕
💔 به تار و پود ضریحت دخیل بسته دلم❤️ #اللهم‌ارزقنازیارت‌الحسین‌علیه‌السلام #صلے‌الله‌علیڪ‌یااباعبدالله #السلام‌علیڪ‌دلتنگم💔 #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
💔 دل که تنگ است، کجا باید رفت؟ به در و دشت و دمن؟ یا به یک خلوت و تنهایی امن؟ دل که تنگ است کجا باید رفت؟؟ شانه اش جایگه گریه تو بوسه اش مرهم زخم دل توست پیر فرزانه ما بانگ برآورد: دل که تنگ است، برو خانه دوست عشق او، چاره دلتنگی توست دل که تنگ است... برو... خانه دوست ؟؟؟ ... 💕 @aah3noghte💕
🇮🇷❤️🌷🇮🇷❤️🌷🇮🇷 ☝ای برادران! قبل از اینکه به جبهه بیایم، دخترم میخواست با من با لباسِ نظامی عکس بگیرد؛ اگر شدم، دورش را بگیرید، چراکه من او را بسیار دوست دارم... 🌷 پ.ن: "فاطمه دقیق" دختر خردسال شهید «علی شفیق دقیق» رزمنده جاوید الاثر و دانش آموز مدرسه ابتدایی با نوشتن جمله‌ای تأثیرگذار تحسین همگان را برانگیخت وی در وصف رزمنده نوشته است: اگر شما گُلی را در صحرای حلب دیدید خاک آن را ببوسيد ممکن است آنجا دفن شده باشد...🌹 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب☄ #قسمت_یازدهم ‌ ‌ ‌ ‌ بہ ساعتم نگاه ڪردم یڪ ساعت مونده بود بہ اذان مغرب. باز
💔 رمان طلبہ با عجلہ بہ سمت درب آقایان رفت و من بهمراه خانوم بخشے ڪہ بعدها فاطمہ صداش میڪردم پس از سالها داخل مسجد شدم. فاطمہ چادر نماز خودش رو بہ روی سرم انداخت و در حالیڪہ موهامو بہ زیر روسریم هل میداد با لبخند دوست داشتنے گفت: _چادر خودمو سرت انداختم چون حاج آقا گفتن چادر تمیز سرت ڪنم نہ ڪه چادرهاے مسجد ڪثیف باشنا نہ!! ولے چادر خودم رو امروز از طناب برداشتم ومعطرش ڪردم. بعد چشمهاے زیباشو ریز ڪرد و با لحن طنزالودے گفت:😉 _موهاتو ڪجا رنگ ڪردے ڪلڪ؟! خیلے رنگش قشنگہ! در همون برخورد اول شیفتہ ے اخلاق و برخورد فاطمہ شدم. او با من طورے رفتار میڪرد ڪه انگار نہ انگار من با اون فرق دارم. و این دیدار اول ماست. وبجاے اینڪه بهم بگہ موهات رو بپوشون از رنگ زیباے موهام تعریف ڪرد ڪه خود این جملہ شرمنده ترم ڪرد و سرم رو پایین انداختم. اوطبق گفتہ ے طلبه ی جوان منو بسمت بالاے مسجد هدایتم ڪرد وبہ چند خانومے ڪه اونجا نشسته بودند ومعلوم بود همشون فاطمه رو بخوبے مے‌شناسند ودوستش دارند با لحن بامزه اے گفت: – خواهرها ڪمے مهربونتر بشینید جا باز ڪنید مهمون خارجے داریم.😄 از عبارت بانمڪش خنده ام گرفت و حس خوبے داشتم. خانم ها با نگاه موشڪافانه و سوال برانگیز بہ ظاهر من برام جا باز ڪردند و با سلام و خوش امدگویے منو دعوت بہ نشستن ڪردند. از خنده ام گرفت. روزے منو خانمی از جایگاهم بلند ڪرد و بہ سمت عقب مسجد تبعیدم ڪرد و امروز یڪ خانوم دیگہ با احترام منو در همون جا نشوند! وقتے دعای ڪمیل وفرازهاے زیباش خونده میشد باورم نمیشد کہ من امشب در چنین جایے باشم و مثل مادر مرده ها😭 ضجہ بزنم! میون هق هق تلخم فقط از خدا میپرسیدم که چرا اینجا هستم؟! چرا بجاے ریختن آبروم اینطورے عزتم داد؟! من ڪه امروز اینهمہ ڪار بد ڪردم چرا باید اینجا میبودم وڪمیل گوش میدادم؟ یڪ عالمہ چراے بے جواب تو ذهنم بود و به ازاے تڪ تڪش زار میزدم. اینقدر حال خوبے داشتم ڪه فڪر میڪردم وقتے پامو از در مسجد بیرون بزارم میشم یڪ آدم جدید! اینقدر حال خوبے داشتم ڪہ دلم میخواست بلندشم و نماز بخونم! ولے میون اینهمہ حال واحوال منفعل یڪ حال خاص و عجیب دیگرے درگیرم کرده بود.. یک عطر آشنا و یڪ صدای ملکوتی!!ونگاهی محجوب و زیبا که زیر امواجش میسوختم. با اینڪه فقط چند جملہ از او شنیده بودم ولے خوب صداے زیباشو از پشت میڪروفون ڪه چندفرازآخر رو با صوتے زیبا و حزین میخوند شناختم. وبا هر فرازے ڪه میخوند انگار تڪه ای از قلبم💓 ڪنده میشد.. اینقدر مجذوب صداش شده بودم ڪه در فرازهاے آخر،  دیگہ گریه نمے‌کردم و مدام صحنہ ے ملاقاتمون رو از حیاط مسجد تالحظہ ے التماس دعا گفتنش مقابل ورودے درب بانوان مجسم میڪردم. ‌ ‌ فاطمہ  بہ معناے واقعے ڪوه نمڪ و خوش صحبتے بود. او حرف میزد و من میخندیدم.و نڪتہ ی جالب در مورد شخصیت فاطمه این بود ڪہ او حتے امر به معروف ڪردنش هم در قالب شوخے و لفافہ بود و همین ڪلامش رو اثر بخش میڪرد. باهم بہ سمت وضوخانہ رفتیم و من صورتم رو شستم و خودم رو در آینہ نگاه ڪردم.چشمانم هنوز تحت تاثیر اشڪهایم قرمز بود. بنظرم اونشب در آینہ خیلی زیبا اومدم. و روحم خیلے سبک بود. فاطمہ ڪنار من ایستاده بود و در آینه نگاهم میڪرد. باز با لحن دلنشینش گفت: -آهان حالا شد.تازه شدے شبیه آدمیزاد! چی بود اون‌طورے؟ یوقت بچہ مچہ ها میدیدنت سنگ ڪوب میڪردن. بازهم خندیدم و دستانش رو محڪم در دستانم فشار دادم و با تمام وجود گفتم: -بخاطر امشب ازت خیلے خیلے ممنونم. شما واقعا امشب بہ من حال خوبے دادید. او با لبخند مهربونی گفت: -اسمم فاطمہ ست.من ڪاری نڪردم. خودت خوبی.شما امروز اینجا دعوت شده بودے.من فقط رسم مهمان نوازے رو بخوبی بجا آوردم! وبعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد زد زیر خنده و گفت:😄 -یڪ وقت نری پیش حاج آقا بگے این خل و چل ڪے بود ما رو سپردے دستش.من اصلن نمیتونم مثل خانمها رفتار ڪنم. او را در آغوش ڪشیدم و گفتم: -اتفاقا من عاشق اخلاق خوبت شدم..خودش رو عقب ڪشید و با تعجب پرسید: -واقعا؟! با تایید سر گفتم: _بلہ. او دستش را بسمتم دراز ڪرد وگفت: -پس ردش ڪن. با ابهام پرسیدم _چے رو؟! زد به شونم و گفت: _شمارتو دیگه!! من هرڪے ڪه بگہ ازم خوشش میاد و روهوا میزنم. از حالا بہ بعد باید منو تحمل ڪنے. گوشیمو در آوردم و با استقبال گفتم: _چے بهتر از این!! برای من افتخاره! واینچنین بود ڪہ دوستی ناگسستنے منو فاطمه آغاز شد. اون شب تا خود صبح با یاد اون طلبہ خاطره بازے میڪردم.. لحظہ اے هم صورت وصداش از جلوے چشمام دور نمیشد.گاهے خاطره ے شب سپرے شده رو بہ صورتے ڪہ خودم دلم میخواست تغییر میدادم و طولانے ترش میڪردم. گاهی حتے طلبہ ے از همه جا بی خبر را عاشق و والہ ےخودم تصور میڪردم! وبا همین اوهام و خیالات شیرین و دلپذیر شبم رو صبح ڪردم. وقتے سپیده ی صبح از پشت پرده ے نازڪ
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب☄ #قسمت_یازدهم ‌ ‌ ‌ ‌ بہ ساعتم نگاه ڪردم یڪ ساعت مونده بود بہ اذان مغرب. باز
اتاقم بہ صورتم تابید تازه با حسرت و افسوس یادم افتاد ڪہ چقدر خودم و زندگیم از تصاویر خیالیم دوریم! چطور امڪان داشت ڪہ اون طلبہ حتے درصدے ذهن خودش رو مشغول من ڪنہ.؟! واصلا چرا من باید چنین احساس عمیقے بہ این مرد پیدا میڪردم؟! اصلا از ڪجا معلوم ڪه او ازدواج نڪرده باشہ؟ از تصور این فڪر هم حالم گرفتہ میشد.سرم رو زیر بالش فرو بردم و سعے ڪردم بدون یاد او بخوابم. ... نویسنده؛ 💕 @aah3noghte💕 🌼
💔 به مناسبت بیست و پنجم ذی القعده امروز دحوالارض است. روزی که دعای همه نزد خداوند به اجابت نزدیک تر است بار خدایا؛ در چنین روزی که حجابِ آب از چهره‌ی زمین کنار زدی حجاب غیبت را از سیمای امام زمان برگیر خدایا،🙏 در این روز دلمان را دریاب! از موج های فتنه و هوا و هوس، و نور ایمانت را در دلمان محکم کن🌷 ... 💕 @aah3noghte💕