eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدجوادمالکی:  در سال 1315 در تهران
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا مهندس #شھیدعلی_محمد_مجیدی:  در سال 1325 در خانواده‌ای  مذهبی به دنیا آمد. در پنج سالگی پدرش را از دست داد. تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در شهرهای کرمانشاه و خرم‌آباد به پایان رساند و در سال 1349 از دانشگاه تهران، مهندسی راه و ساختمان خود را اخذ کرد. در سال 1357 در تظاهرات مردمی شرکت کرد و با پیروزی انقلاب به عضویت حزب جمهوری اسلامی در آمد. در مهر ماه 1358 #معاون_عمرانی استاندار تهران شد و در شهریور 1359 مدتی به #جبهه‌های غرب رفت و پس از مراجعت به تهران از تاریخ 13 /2 /60 به عنوان #مشاور_عمرانی_وزارت_کشور مشغول به کار شد و سرانجام در فاجعه هفت تیر 1360 به جمع شهدای انقلاب پیوست.❣ #خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت #شھیدترور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_ڪانال_آھ... #ڪپےباذڪرصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 💕✨💕✨ حیدر شدی تا پشت در، هِی در بکوبند جای ملائک نیست... بال وپر بکوبند زهرا دلش میخواست ذکر
💔 ✨💙✨💙✨ تا عشق ، به سرزمینِ دل، غالب شد معشوق ، علی بن ابیطالب شد تا کلّ جهان عاشقِ این عشق شوند تبلیغِ " خم" به ما واجب شد 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸 💕 @aah3noghte💕
💔 توسط سعید حجاریان تبیین شد: سعید حجاریان در محفل خصوصی که در منزل محمد خاتمی بطور مرتب برگزار می شود اظهار داشت: سال ۸۸ به همه دوستان گفتم شعار را بدهند که ستاد آقای موسوی تابلوی زیبای دروغ ممنوع را طراحی کردند اما امسال تا سال ۱۴۰۰ به دوستان می گویم . وقتی واقعیت تا این حد بر خلاف انتظار است چاره ای جز کتمان آن و گفتن آنچه که بر خلاف واقعیت است نداریم. با توجه به شکست ما در دولت و مجلس و شوراها دو راه داریم، یا صادق باشیم و به شکست اعتراف کنیم و همه با هم کنار برویم، یا دروغ بگوییم و بخشی از قدرت خود را تداوم ببخشیم. دیدگاه و رویکرد رئالیسم در علم سیاست می گوید قدرت را نباید از دست داد به هر قیمتی!☝️ وقتی تهی از حقیقت شدی، بی شرمانه دروغ بگو. این راهبرد ماست تا ۱۴۰۰!!☝️ 💕 @aah3noghte💕
💔 دلم پر می‌زند امشب براى حضرت باقر که گویم شرحى از وصف و ثناى حضرت باقر ندیده دیده‌ى گیتى به علم و دانش و تقوا کسى را برتر و اعلم به جاى حضرت باقر #شھادت_امام_باقر علیه السلام تسلیت #آھ... 💕 @aah3noghte💕
❁﷽❁ 💔  صنمِ سلسله مویی که دل ما با اوست سال‌ها دورِ گلویش اثر از سلسله داشت شھادت #امام_باقر علیه السلام تسلیت #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مولای من! محبوبِ من! شما نباشی... همه‌ی بغض‌های جهان در گلویِ من است.. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 از دنیا ڪہ بگذری از همان... دلبستگے ها... همان خودمان.. از همہ ے اینها ڪہ گذشتیم... تازه مے شویم لایق ... لایق ... مےشویم یکی مثل خودمانیم ولی اینها به حرف آسان است که اگر سخت نبود.... تا الان قبل از اسم بیشتر ما یک حک شده بود ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_سی_و_ششم در مدتے ڪہ زیر سُرم بودم از فرط خستگے بیهوش شدم. در خواب،💤 حاج
💔 رمان سرُمم رو از دستم جدا ڪردم و از روے تخت پایین آمدم. پاهایم سست بود و سرم گیج میرفت. پرستارے درهمان لحظہ داخل آمد و وقتے مرا دید پرسید: _بهترے؟ در اینطور مواقع چے باید گفت؟ گفت نزدیڪ یڪ ساعتہ ڪہ رو این تخت زیر سرم هستم با این حساب نباید احساس سرگیجہ و سستے ڪنم پس چرا خوب نیستم؟! ولے اگر اینو میگفتم مجبور بودم رو این تخت بنشینم و بیشتر از این نمیتوانستم آن بیرون فاطمہ یا احتمالا حاج مهدوے را منتظر بگذارم. راستے حاج مهدوے! من باید برم از این اتاق بیرون و او راببینم. یڪ ساعتے میشود ڪه بخاطر این سرم لعنتے از دیدار او محروم شدم.! بنابراین با تایید سر گفتم: _خوبم. هرچند،گویا رنگ رخساره خبر داد ڪہ خوب نیستم!! او پرسید: _مطمئنے؟ یڪ ڪم دیگہ دراز بڪش. هنوز قوات احیا نشده. چادرم را از روے تخت برداشتم و بےاعتنا بہ تشخیص مصلحت آمیز او، با پاهایے ڪہ روے زمین قدرت ایستادن نداشت بہ سمت در ورودے رفتم. این فاطمہ ڪجا رفتہ بود؟ مگر تلفن من چقدر طول میڪشید ڪہ اینهمہ مدت تنهام گذاشتہ؟ وقتے در راهروے درمانگاه ندیدمش رو به پرستار با حالے نزار پرسیدم _شما همراه منو ندیدید؟ او در حالیڪہ سرمم رو از جایگاهش خارج میڪرد بدون اینڪہ نگاهم کنہ گفت: -فڪ ڪنم دم  بخش دیدمش با اون حاج آقایے ڪه همراهتون بود داشت حرف میزد. ناخوداگاه چینے بہ پیشانے انداختم. اصلا خوشم نیامد. فاطمہ بهترین دوستم هست باشد. چرا حاج مهدوے با او حرف میزند ولے من نمیتوانم؟!!!! چقدر حلال زاده است. صدام ڪرد.: _عههہ عسل..بلند شدے؟؟ بعد اومد مقابلم و شانہ هام رو گرفت.با دلخورے گفتم: _ڪجا رفتہ بودے اینهمہ مدت؟ او با لبخندے پاسخ داد _رفتم بیرون تا راحت حرف بزنے. بعد با نگاهے گذرا بہ روے تخت پرسید _چیزے جا نذاشتے؟؟ بریم؟؟ بدون اینڪہ پاسخش رو بدم بہ سمت در راه افتادم. چرا اینطورے رفتار میڪردم؟! چرا نمیتونستم با این مسالہ، منطقی ڪنار بیام؟ اصلا چرا فاطمہ بهم نگفت ڪہ با حاج مهدوے بوده..؟؟!! خدایا من چم شده بود؟ با درماندگے بہ دیوار تڪیہ دادم واز دور قد و قامت حاج مهدوے رو مثل یڪ رویاے دور از دسترس با حسرت ونالہ نگاه ڪردم. فاطمہ سد نگاهم شد و اجازه نداد این تابلوے مقدس و زیبا رو ڪه بہ خاطرش قید همہ چیز را زده بودم نگاه ڪنم. بانگرانے پرسید:😯 _عسل…؟؟؟ خوبے؟؟؟ او را ڪنار ڪشیدم تا جلوے دیدم را نگیرد و نجواڪنان گفتم: _خوبم…یڪ ڪم صبر کن فقط.. او پهلویم را گرفت و باز با نگرانے گفت: _عسل جان اینطورے نمیشہ ڪہ. بیا بریم اونورتر رو اون صندلے بشین. ولے من همونجا راحت بودم. در همان نقطہ بهترین چشم انداز دنیا رو میتونستم ببینم. ناخوداگاه اشڪهایم سرازیر شدند..😭 در طول زندگیم فقط حسرت خوردم. حسرت داشتن چیزهایے ڪه میتوانستم داشتہ باشم و نداشتم. حسرت داشتن مادر ڪه در بدترین شرایط سنیم از داشتنش محروم شدم وحسرت حمایت پدر ڪہ با ناباورے ترڪم ڪرد.. سهم من در این زندگے فقط از دورنگاه کردن بہ آرزوهایم بود!! حتے در این چندسالے ڪہ پر رفت وآمد بودم و با میگشتم باز هم را لمس نڪردم واز دور بہ خوشبختے آنها نگاه میڪردم. حالا هم ڪہ توبہ ڪردم باز هم با حسرت بہ آرزویے دور و دراز ڪہ آن گوشہ ے سالن ایستاده و دارد با گوشے اش صحبت میڪند نگاه میڪنم!!! وحتے شهامت ندارم بہ او یا بہ هرڪس دیگرے بگویم ڪہ دوستش دارم…😣 فاطمہ نگرانم بود. با سوالات پے در پے بہ جانم افتاد: _عسل چیشده؟! چرا گریہ میڪنے؟ حالت بده؟؟ نڪنہ با اون پسره حرف زدے چیزے بهت گفتہ؟ آره شاید همہ ے این بغض وناراحتے بخاطرڪامران باشہ.. بخاطر حرفهاے تند و صریحش.. بخاطر اینڪہ مستقیم پشت تلفن بهم گفت ڪہ .. من براے هیچ ڪس در این دنیا مهم نبودم… هیچ ڪس.. چقدر احمق بودم ڪہ فڪر میڪردم براے اینها اهمیتی دارم. همانجاڪہ ایستاده بودم نشستم و سرم را بہ دیوار تڪیه دادم و از تہ دل اشڪ😣😭 ریختم. فاطمہ مقابلم زانو زد و دستان سردش رو روے زانوانم گذاشت و با چشمانے پر از سوال نگاهم ڪرد. بہ دروغ گفتم: – خوب نیستم فاطمہ..ببخشید نمیتونم راه برم. البتہ همچین دروغ دروغ هم نبود.ولے فاطمہ فڪر میڪرد این ناتوانے بخاطر شرایط جسمانیمہ. با مهربانے و نگرانے گفت: _الاهے من قربونت برم.من ڪہ بهت گفتم بریم یجا بشین..رنگ بہ صورت ندارے آخہ چت شده  قربون جدت برم.😊 دوباره زدم زیر گریہ..😭 یا فاطمہ ے زهرا من از گناهانم توبہ ڪردم.. دستمو رها نڪن..😭 یا فاطمہ ےزهرا اون عطر خوشبوے دوران ڪودڪے رو ڪہ صف اول مسجد ڪنار آقام استشمام میڪردم رو دوباره وبراے همیشہ بهم هدیہ بده..😭 من میدونم این توقع زیاد و دوریہ ولے تا کے باید همہ چیزهاے خوب از من دورباشہ؟ مدتهاست از همہ نعمتها محروم بودم. یڪبار هم بہ دل من بیاین..😭 اگر واقعا مادرم هستے چرا برام مادرے نمیڪنے؟؟😣😭 میان سوالهاے مڪر
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_سی_و_ششم در مدتے ڪہ زیر سُرم بودم از فرط خستگے بیهوش شدم. در خواب،💤 حاج
ر فاطمہ ،چشمم بہ قدمهایے افتاد ڪہ درست مقابل دیدگانم ایستاده بود.نفس عمیق ڪشیدم. او مقابلم نشست و با چشمانے ڪہ پر از سوال بود نگاهم ڪرد. -حالتون خوب نیست؟؟ پرستار رو صدا ڪنم؟ اشڪهایم را پاڪ ڪردم و در دل گفتم: این درد بے درمانے ڪه من دارم پرستار نمیخواد طبیب میخواد. طبیبشم تویے.. -خوب اگر خوبید چرا این حال و روز رو دارید؟ چرا مثل بچہ مدرسہ ای ها گریہ میڪنید؟ فاطمہ ریز و محجوب خندید. منم بہ زور خندیدم. حاج مهدوے رو بہ فاطمہ گفت: _اگر احتیاجے بہ استراحت ومراقبت بیشتر دارند میتونیم ڪمے دیرتر بریم. مشکلے نیست. فاطمہ هم با همان لحن جواب داد: _نمیدونم حاج آقا بعد گفت: _من و حاج آقا حرفے نداریم .اگر حس میکنے خوب نیستے بمونیم. من چادرم رو روی سرم مرتب کردم و با خجالت گفتم: _نہ…نہ..خیلے ببخشید معطلتون ڪردم. حاج مهدوے از جا برخاست و بہ سمت پرستارے ڪہ قصد رفتن بہ اتاقے دیگر داشت، رفت. صداے حاج مهدوے بہ سختے شنیده میشد ولے پرستار با صداے نسبتا رسایے پاسخ داد: -اگر میخواین نگهشون داریم مشکلے نیس منتها ایشون الان حالشون بخاطر ضعف  واحتمالا گرسنگے بهم ریختہ. البتہ ما سرم هم وصل ڪردیم.ولے باز باید ڪمے معده اش تقویت شہ. حاج مهدوے در حالیڪہ بہ سمت ما میچرخید رو بہ فاطمہ گفت: _خوب پس،اگر مشکل خاصے نیست وخواهرمون حس میڪنند حالشون مساعده بریم. حرصم درآمد وقتے میدیدم حتے حال من هم از فاطمہ میپرسد!! خوب چرا اینقدر بهم بیتوجهے؟؟!! اگر من نامحرمم فاطمہ هم هست..چرا با اوحرف میزنے با من نہ؟!!! با ناراحتے بلندشدم. خاڪ چادرم را تڪان دادم و بدون نگاه ڪردن بہ آن دو بہ سمت درب خروجے راه افتادم. فاطمہ خودش را بهم رسوند و بازومو با مهربانے گرفت. از یڪ طرف مردهایے مثل حاج مهدوے حق دخترهایے مثل فاطمہ بودند 😣و از طرف دیگر تنها ڪسے ڪہ میتوانست مرا از منجلابے ڪه گرفتارش بودم نجات بده مردے از جنس حاج مهدوے بود. سوار ماشین🚕 دربست شدیم و چند دقیقہ ے بعد در شلوغے مڪانے توقف ڪردیم. چشم دوختم بہ اطراف تا اتوبوسمون🚌 رو ببینم ولے اثری از ڪاروان نبود.فاطمہ هم انگار تعجب ڪرده بود . حاج مهدوے ابتدا خودش پیاده شد و در حالیڪہ درب عقب رو باز میڪرد خطاب بہ ما گفت: _لطف میڪنید پیاده شید؟؟ من و فاطمہ از ماشین پیاده شدیم. حاج مهدوے در حالیڪہ نگاهش بہ پایین چادرم بود خطاب بہ من گفت: _خوب ان شالله بهترید ڪہ؟؟ من با شرم نگاهم رو پایین انداختم و گفتم: _بلہ..ببخشید تو روخدا خیلے اذیتتون ڪردم فاطمہ از حاج مهدوے پرسید: _حاج آقا جسارتا اینجا چرا پیاده شدیم؟ ڪاروان اینجا منتظرمونہ؟ حاج مهدوے در حالیڪہ بہ سمت ورودے یڪ غذاخورے حرڪت میڪرد نگاهے گذرا بہ ما ڪرد وگفت: -تشریف بیارید لطفا. غذاهاے اینجا حرف نداره. قرار بود امروز با حاجے احمدے بیایم چیزی بخوریم ولے هیچڪس از قسمت خودش خبرنداره!!!! من وفاطمہ با هم گفتیم.: _واااے نہ .. فاطمہ گفت: -حاج آقا تو روخدا!!! این چہ ڪارے بود کردید؟ شما چرا؟ من خودم با ایشون میرفتم. من هم برای اینڪہ از قافلہ عقب نمونم ادامہ دادم: -حاج آقا شرمنده تر از اینم نڪنید. من گرسنہ نیستم برگردیم تو روخدا باید زودتر برسیم بہ ڪاروان حاج مهدوے با لحنے محجوب گفت: -دشمنتون شرمنده. درست نیست تو شهر غریب تنها باشید. چہ فرقے میڪنہ؟ بعد درحالیڪہ وارد سالن میشد گفت: _بفرمایید خواهش میڪم. من وفاطمہ با تردید  و ناراحتے بہ هم نگاه ڪردیم و با ڪلے شرمندگے وارد سالن غذاخورے شدیم!!! حاج مهدوے برامون هم غذاے محلے سفارش داد وهم ڪباب!!!! ما نمیدانستیم با این همہ شرمندگے چطور غذا رو تناول ڪنیم! خصوصا من ڪہ خودم عامل این زحمت بودم! او مثل یڪ برادر مهربان در بشقابهایمان ڪباب گذاشت و با لبخند محجوبانہ اے بے آنڪہ نگاهمون ڪند گفت: _ڪبابهاے این رستوران حرف نداره.ان شالله لقمہ ے عافیت باشہ. شما راحت باشید بنده ڪمے آن طرفتر هستم چیزے ڪم وڪسر داشتید بفرمایید سفارش بدم. من ڪہ از شرم لال شده بودم.اما فاطمہ گفت: _خیلے تو زحمت افتادید. نمیدونیم چطورے این غذا رو بخوریم! حاج مهدوے با لبخند محجوبے گفت: _بہ راحتے!! من نگاهے به سالن مملو از جمعیت ڪردم. دلم نمیخواست حاج مهدوے میز ما رو ترڪ ڪند با اصرار گفتم: _حاج آقا ببخشید..چرا همینجا نمیشینید؟ میزهاے دیگہ ، همہ پرهستند. خوب اینجا ڪہ جا هست. ڪنار ما بشینید. حاج مهدوے صورتش از شرم سرخ شد. بہ فاطمہ نگاه ڪردم. او هم چهره اش تغییر ڪرد. فهمیدم حرف درستے نزدم. باید درستش میڪردم. گفتم: _منظورم اینہ ڪہ ما بہ اندازه ے ڪافے شرمندتون هستیم حالا شما هم جاے مناسب نداشتہ باشید بیشتر شرمنده میشیم. شما اینجا باشید ماهم با قوت قلب بیشترے غذا میخوریم. فاطمہ از زیر میز ضربہ ے محڪمے بہ پام زد و فهمیدم دارم خرابترش میڪنم. خیلے بد بود خیلے… حاج مهدوے با شرم، سالن مملو از جمعیت رو نگاه ڪرد و وقتے دید میز خالے وجود ندارد با تردید صندلے
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_سی_و_ششم در مدتے ڪہ زیر سُرم بودم از فرط خستگے بیهوش شدم. در خواب،💤 حاج
رو عقب ڪشید و نشست و گفت: -عذرمیخوام ..ببخشید جسارت بنده رو .. و با حالتے معذب شروع بہ ڪشیدن غذا ڪرد. من خوشحال از پیروزے، شروع بہ خوردن ڪردم و بہ فاطمہ نگاه پیروزمندانہ اے انداختم. در مدت این ده سال بهترین رستورانها رو رفتم. گرونترین غذاها رو با شیڪ ترین پسرها تجربہ ڪردم ولے بدون اغراق میگم طعم دلچسب و خاطره انگیز اون غذا و اون میز هیچ گاه از خاطرم نمیرود. اما از آنجا ڪہ خوشیهاے زندگے من همیشہ ڪوتاه بوده درست در لحظاتے ڪہ غرق شادمانے و امیدوارے بودم تلفنم زنگ زد. زنگ نہ…ناقوس شوم بدبختیم بود ڪہ باصداے بلند نواختہ میشد..😒 ... نویسنده: 💕 @aah3noghte💕 🌼
شهید شو 🌷
💔 #میخوای_شهید_بشی⁉️ خدانکند که... حرف زدن و نگاه کردن به نامحرم برایتان عادی شود.☝️ پناه میب
💔 ⁉️ هیچ موقع و هیچ زمان از خط امام منحرف نشوید که این جمله، بوده و هست و سعی کنید بیشتر در دعاها، نماز جماعت ها، نمازجمعه ها شرکت کنید تا بتوانیم برای ، وحدت بیشتری داشته باشیم. 📚گزیده موضوعی وصیتنامه شهدا، ج۴، ص78 وصیتنامه 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا مهندس #شھیدعلی_محمد_مجیدی:  در سال 1
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا جوانی، فراتر از زمان #شھیدعبدالحمید_دیالمه:  در سال 1332 در تهران متولد شد.  فلسفه و منطق را نزد استاد شهید مطهری و تحصیلات جدید را در رشته #پزشکی دانشگاه مشهد ادامه داد. در دوران دانشجویی، #کتابخانه_اسلامی_خوابگاه دانشگاه مشهد را راه‌اندازی کرد و برای نخستین بار جلسات #دعای_کمیل را در کنار مبارزات سیاسی رایج ساخت. او جلسات سخنرانی پر باری با عنوان « #صراط_مستقیم» داشت که دانشجویان و مردم عادی با اشتیاق از آن استقبال می‌کردند. بعد از اخذ دکتری، «مجمع تفکرات شیعی» را در تهران پایه‌گذاری کرد و مبارزات مؤثری را در برابر خطوط و تفکرات انحرافی پی‌گرفت. فعالیت‌های سیاسی‌اش در مشهد، او را به عنوان یک چهره #مبارز و #محبوب در میان مردم مشهور کرد و در حالی که تنها 29 سال داشت با اکثریت قاطع آراء مردم مشهد به مجلس شورای اسلامی راه یافت. او در شامگاه هفتم تیر 1360 به جمع شهدای انقلاب پیوست. #خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت #شھیدترور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_ڪانال_آھ... #ڪپےباذڪرصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 در مزارشریف چه اتفاقی افتاد؟؟ چرا ۱۷مرداد روز خبرنگار نامیده شد؟؟ #شهید_محمود_صارمی #شهید_خبر
💔 چرا نمی‌شناسند تو را؟؟؟ از رزمندگی در لشکر25 کربلا تا شهادت در سرکنسولگری.... دیپلمات یکی از مظلوم ترین شهدای مزارشریف... . . 17 ماه 1377 حادثه 8 دیپلمات و 1 خبرنگار در مزارشریف رقم خورد. تا یک ماه از سرنوشت اين 9 نفر گزارشی منتشر نشد، تا اين كه اجساد آنان در يک گور دسته جمعی در خرابه‌های پشت كنسولگری پیدا شد و در روز 21 شهریور77 شهادت آنان از رسانه ها اعلام شد . امام خامنه ای 3روز عزای عمومی در کشور اعلام کردند و پيكر آنان 24 شهريور 77 یعنی چهل روز بعد از روز حادثه به تهران منتقل شد و بعد از نماز جمعه با حضور مبارک امام خامنه ای تشییع با شکوه و بی نظیری شد و سرانجام پس از 40 روز بی قراری پیکر پاکشان به وطن بازگشت. ای کاش روز هم داشتیم شاید سرنوشت حاج احمد متوسلیان و دیپلماتهای همراه او نیز با جدیت بیشتری، پیگیری مےشد 🔘 اسامی سرکنسولگری ایران در مزارشریف در 17 مرداد سال 1377: ⚘1ـ شهید ناصر ریگی(سرپرست) ⚘2ـ شهید مجید نوری نیاركی(مسوول امور مالی) . ⚘3ـ شهید محمدناصر ناصری(كارشناس امور فرهنگی) ⚘4ـ شهید كریم حیدریان(كارشناس امور كنسولی‌) . ⚘ 5ـ شهید محمدعلی قیاسی(كارشناس امور كنسولی) ⚘6ـ شهید رشید پاریاوفلاح(كارشناس امور كنسولی) . ⚘7ـ شهید نورالله نوروزی(كارشناس امور كنسولی) ⚘8ـ شهید حیدرعلی باقری(كارمند فنی) ⚘9ـ شهید محمودصارمی(خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی) . . . ... 💕 @aah3noghte💕
💔 برادر «عبدالملک الحوثی» به شهادت رسید وزارت کشور یمن از ترور و شهادت «ابراهیم بدرالدین الحوثی» برادر رهبر جنبش أنصارالله توسط مزدوران سعودی و آمریکایی خبر داد. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 افاضه فرمودن که اراذل شیعه حق ندارن محرم عزاداری کنن😏 سربازان گمنام امام زمان! دست مریزاد ... 💕 @aah3noghte💕
💔 نحن صامدون💪 خدمت کنیم... تو هر لباسی که هستیم ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مرا به خاطر این عشق، سرزنش کردند بگو فراق ببینم، کنایه هم بخورم!؟ ❤️ حاشا که چنین بپسندی آنکه تو را دوست دارد به بلای هجر، گرفتار شود و به خاطر گریه های فراقش شود... ارباب! درست است که من، آن نیستم که تو مےخواهی اما به شش ماهه ات سوگند! دوستت دارم این بےقراری را دوست دارم اما هجران دیگر قلب را نشانه گرفته بطلب ارباب بیام پیشت و بمونم... برای همیشه.... 💔 💕 @aah3noghte💕
💔 رفیقم ! تو این دنیا، با شناختن منو...😔 ....ای خدا ینی میشه اون دنیا هم به آبروی جواد به حق صورت زخمیش به حق پهلوی خونیش از من بگذری و منو به بشناسی نه گناهام؟؟!!!😭😭 ... 💕 @aah3noghte💕 استوریای متفاوتی هست تو پیج https://www.instagram.com/Istgahedel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_سی_و_هشتم سرُمم رو از دستم جدا ڪردم و از روے تخت پایین آمدم. پاهایم س
💔 رمان تلفنم📲 زنگ خورد. ڪاش میشد جواب نداد. ڪاش میشد تمام پلهاے ارتباطیم با سایہ هاے شوم زندگیم ویران میشد.. خیلے دلم میخواست بدونم اگر فاطمہ میدانست چہ دردسرهایے پشت خط انتظارم رو میڪشند باز هم بهم تذڪر میداد گوشیم رو جواب بدم؟؟ از زیر چادرم با دستان عرق ڪرده گوشے رو نگاه ڪردم. نسیم بود. مے‌دانستم چرا زنگ زده و اینجا بین این دونفر واقعا نمیشد با او بحث ڪرد. گوشیم رو در حالت بے صدا گذاشتم. نگاه معنے دارے بین من وفاطمہ رد وبدل شد. دیگہ غذا از گلوم پایین نمیرفت. گوشیم لرزش ڪوتاهے ڪرد. قاشقم رو روے بشقابم انداختم و پیامڪ نسیم رو از لاے چادرم باز ڪردم. نوشته بود: *گوشے رو جواب بده..دارے چہ غلطے میڪنے؟ * نمیدانم چرا اینقدر میترسیدم. اصلا تمرڪز حواس نداشتم. قلبم طبق معمول محڪم بہ قفسہ ے سینہ ام میڪوبید و تنفسم رو مختل ڪرده بود. حاج مهدوے ڪاملا مشخص بود ڪہ فهمیده مشڪلے هست. فاطمہ هم با نگرانے نگاهم میڪرد. حاج مهدوے در حالیڪہ سالادش رو چنگال میزد با لحنے خاص پرسید: – ببخشید مشڪلے پیش اومده؟ من سرم رو بالا گرفتم ونگاهی کوتاه بہ صورت محجوب و مغرور او انداختم و مثل نجوا گفتم: _نہ… صداے ویبره گوشیم ڪلافه ام ڪرد با عصبانیت گوشے رو در دستم فشار دادم و خواستم خاموشش ڪنم ڪہ حاج مهدوے دوباره با حالتے خاص گفت: _گوشیتون رو جواب نمیدید!!! این یعنے مشڪلے هست!! در یڪ لحظہ فڪر ڪردم وتصمیم نهاییم رو گرفتم. صندلیم رو عقب ڪشیدم وبا حرڪتے سریع بلندشدم -عذر میخوام. اگر اجازه بدید من جواب تلفنم رو بدم و برگردم. حاج مهدوے با نگاهے خاص و سوال برانگیز گفت: _اختیار دارید. راحت باشید. و من در حالیڪہ گوشی رو ڪنار گوشم مے‌گذاشتم بہ سمت بیرون رفتم و با نفسے عمیق سعے ڪردم عادے صحبت ڪنم. _بلہ نسیم بدون سلام احوالپرسے با عصبانیت بهم😡 حملہ ڪرد: _حالا دیگہ گوشے رو جواب نمیدے؟؟ معنے این ڪارها چیہ؟! چیشده؟ نمیگے ما نگرانت میشیم؟ !  هہ!! فڪر ڪن منم باور شہ ڪہ تو نگرانمے!!😏 با لحنے سرد و ناراحت گفتم: _چیشده حالا یڪ دفعہ دلتنگ من شدے؟! تو هیچ وقت اینقدر پشت هم زنگ نمیزدے! _خیلے بے انصافے! ! من تا حالا بهت زنگ نمیزدم؟! _نگفتم زنگ نمیزدے.!!! گفتم پشت هم میس نمینداختے. حتما اتفاق مهمے افتاده ڪہ اینقدر مصّر بودے باهام حرف بزنے! او نفس عمیقے ڪشید و گفت: _اول بگو الان ڪجایے؟ ! _مسافرت!!! سوال بعدے؟؟ او با تعجب سوالم رو تڪرار ڪرد. _مسافرت؟؟؟؟ تو ڪہ جایے نداشتے برے؟! ڪس وڪارے نداشتے!! ڪجا رفتے؟؟ دروغ گفتم: _اومدم قشم!! و فردا صبح برمیگردم _تو درقشم چیڪار میڪنے؟ چرا تنها رفتے؟!چرا بے خبر.؟ _توقع داشتے با ڪے برم؟ با ڪامران ڪہ ڪار دستم بده؟؟ یا با تو ڪہ همش تو اون شرڪت لعنتیت هستے!!! خستہ بودم .. احتیاج داشتم آب وهوایے عوض ڪنم. این ڪجاش اشڪال داره؟ او ڪہ لحنش آرومتر ومهربانتر شده بود با نگرانے پرسید: _ببینم چیشده عزیزم؟ ڪسے اذیتت ڪرده؟ نکنہ ڪامران حرڪتے ڪرده؟ حدسم درست بود. زنگ زده بود تا از زیر زبانم حرف بڪشد چرا ڪامران را دڪ ڪردم. پس ڪامران با مسعود تماس گرفتہ بود. حالا چہ حرفهایے بینشون رد وبدل شده بود خدا میدانست. هرچند پیش بینے آن حرفها زیاد هم سخت نبود. گفتم: _نہ ڪامران تا حالا ڪہ یڪ جنتلمن ڪامل و بوده و از ناحیہ ے او خطرے تهدیدم نڪرده! او با ڪلافگے پرسید: _پس دیگہ چہ مرگتہ؟ حوصلہ ے سین جین شدن نداشتم .با بے حوصلگے گفتم: _نسیم من واقعا حوصلہ ے حرف زدن ندارم. وقتے برگردم همہ چیز رو توضیح میدم.. فقط الان ڪارے بہ ڪارم نداشتہ باشید. نسیم آهے ڪشید و با لحن دوستانہ اے تهدیدم ڪرد: _والا من ڪہ نفهمیدم تو دقیقا چہ مرگتہ وحتے نفهمیدم تو چطورے تڪ وتنها رفتے قشم! فقط امیدوارم این تنهایے ڪمڪت ڪنہ تصمیم درستے بگیرے و ڪارے نڪنے ڪہ بعدها پشیمون شے. بے اعتنا به تهدیدش گفتم: _بسیارخوب ممنون ڪہ درڪ میڪنے…فعلا .. و گوشے رو قطع ڪردم. رفتم سمت میزمون. حاج مهدوے اونجا نبود. فاطمہ تا منو دید در حالیڪہ باقے مونده ے غذاها رو داخل ظرف یڪبار مصرف میریخت گفت: _دیرڪردے چقدر!!! غذات از دهن افتاد! پرسیدم : _حاج آقا ڪجاست؟ گفت: _نمیدونم. غذاشو سریع خورد و پاشد رفت. بنده خدا معذب بود. نباید اصرارش میڪردے اینجا بشینہ. من ڪہ تحت تاثیر حرفهاے نسیم هنوز عصبانے بودم، 😠گفتم: _چہ ربطے داره؟! مگہ ما لولوییم؟!! یڪ لقمه غذا بود دیگہ.. با ڪنار ما غذا خوردن حلال خدا حرام میشد؟ !!! از طرفے شما در این رستوران جاے خالے میبینے ڪہ این حرفو میزنے؟ مطمین باش اگر اینجا نشستنشون مشڪل داشت خودشون نمی نشستند!! فاطمہ متعجب از لحن تندم گفت:😟 _چیزے شده؟ انگار سر جنگ دارے! بہ خودم اومدم. حق با او بود. خیلے در رفتارم و حرف زدنم تنش وجود داشت. معذرت خواستم و بہ باقے مونده ے غذام نگاهے انداختم ولے دیگر میل بہ خوردن
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_سی_و_هشتم سرُمم رو از دستم جدا ڪردم و از روے تخت پایین آمدم. پاهایم س
نداشتم. فاطمہ دستش را روے دستم گذاشت وگفت: _من اینا رونپرسیدم تا ازم معذرت بخواے..پرسیدم چون نگرانتم. لبخند قدرشناسانہ اے زدم: -خوبم…. .. دارم میگذرم… مهم نیست چقدر سختہ..مهم اینہ ڪہ دارم میگذرم. فاطمہ بانگرانے پرسید: _ڪمڪے از دست من برمیاد؟ _آره..شاید دعا! ڪیفم رو از روے میز برداشتم. گفت:غذات هنوز تموم نشده… نگاهے دوباره به بشقابم🍽 انداختم ونجوا ڪردم: -بس بود! تا همینجاش هم طعمش برام خاطره شد.. ... نویسنده؛ 💕 @aah3noghte💕 🌼