💔
خادم امام رضا علیه السلام بود
هر چه تلاش کرد وارد سایت خادمان بشه و نوبت خادمی شب عاشورا بزنه، نشد
رفته بود سر مزار #جواد
گفته بود اگه بشه برم، به نیت شما میرم...
دوباره وارد سایت شدن همان و شب عاشورا نوبت خادمی اش درست شدن همان....
#شھدادستگیرند...
#شھیدجوادمحمدی
#تربت_هر_شھید نَمی از خاک کربلا دارد...
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#پروفایل
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#کربلا_را_تو_مپندار
که شهرےست در میان شهرها
کربلا #حرم_حق است
و هیچکس را جز #یاران_حسین
به آن راهی نیست.....
#هرشب_یک_دل_نوا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#فرواردکن_مومن😉
💔
شبهایی که شهر آرام است
به هیئت مےروی
سینه زنی و عزادارےات بدون آتش و گلوله است...
برای سلامتی آنان که گمنام و بےادعا
حافظ امنیت کشورند
دعا کن
دقیقا در ساعاتی که مشغول عزاداری بودیم
#مجید_شیری_پز در مرز مریوان
در حال درگیری با نیروهای نفوذی گروهک های معاند بود
که به #شھادت رسید🌷
#شھیدمجید_شیری_پز
#محرم_بوی_خون_گرفت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
بدانيد كه اين پوست نازك تحمل
آتش را ندارد، پس به خودتان رحم كنيد،
شما در مصيبتهاى دنيا آزمايش كردهايد كه وقتى خارى به بدن يكى از شما میرود
و يا به زمين مى خورد و خونى میشود ويا شن هاى داغ پايش را مى سوزاند
چگونه بيتابى میكند؟!
پس، چگونه خواهد بود اگر
ميان دو لايه از آتش قرار گيرد و هم
بسترش سنگ و همدمش شيطان باشد؟!
نهجالبلاغه | خطبه۱۸۳
#امامعشقعلیع
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
مقام معظم رهبری:
اگر امام حسین (ع) میخواست در مقابل حوادثِ بسیار تلخ و دشواری مثل شهادت علی اصغر، اسارت زنان، تشنگی کودکان، کشته شدن همه جوانان و حوادثِ فراوانِ دیگری که در کربلا قابل احصاست، با دیدِ یک متشرّعِ معمولی نگاه کند و عظمتِ رسالتِ خود را به فراموشی بسپارد، قدم به قدم میتوانست عقب نشینی کند و بگوید: «دیگر تکلیف نداریم...اما امام حسین (ع) چنین نکرد...
75/3/14
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_هشتاد_و_یکم در رابستم. پشت در آرام آرام اشک ریختم. خدایا مم
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄
#قسمت_هشتاد_و_دوم
فاطمه کمی گریه کرد و بعد گفت:
_بیچاره حامد!! میترسم آه این پسر منو بگیره!
پرسیدم:
_چرا؟؟بگو چی میگفت بابا دقم دادی..
_میگفت …میگفت..با عمو وزن عمو حرفش شده سر زندگیش.داشت پشت خط گریه میکرد.میگفت نمیتونه دیگه به این وضعیت ادامه بده..میخواست تکلیفش رو روشن کنم
با خوشحالی گفتم.:
_خب این که خیلی خوبه..آفرین به حامد که اینقدر وفاداره..تو باید خوشحال باشی نه ناراحت.
او با گریه گفت:😢
_رقیه سادات تا وقتی عمو و زن عمو منو نبخشن نمیتونم برگردم..جمله ی آخر حامد این بود که هنوز دوسش دارم یا نه..
با کلافگی گفتم:
_خب پس چرا بهش نگفتی دوسش داری؟
_نمیدونم…روم نشد..چندساله گذشته. .
🍃🌹🍃
او رو بغل گرفتم و شانه هایش رو ماساژ دادم.فاطمه در میان گریه تکرار میکرد.
_میترسم رقیه سادات.. میترسم..
من با شیطنت جمله ی خودش رو تکرار کردم:😜
_خدا تو رو در آغوش گرفته دختر جان!! بترسی با مخ افتادی رو کاشیها!!
اودر میان گریه خندید😃 و با تاسف گفت:
_ممنونم که یادم آوردی خودم هم به حرفهام معتقد باشم!!
من با امیدواری گفتم:
_فاطمه دلم روشنه! اونشب وقتی باهم نماز شب میخوندیم و دعا میکردیم برام مثل روز روشن بود که به زودی حاجت روا میشیم.دیدی چقدر قشنگ در یک روز خدا یک خبر خوب بهمون داد؟ من میدونم تو به آقا حامدت میرسی ومن…
🍃🌹🍃
آآآه! !!
ولی من هیچ گاه به حاج مهدوی نمیرسیدم!! همونطور که کامران از جنس من نبود من هم در شان او نبودم! ولی خوشحالم از اینکه در دلم پنهان دارم! چون این ، هزینه ای نداره! وبرام کلی اتفاق خوب به ارمغان میاره!
فاطمه جملم رو تکمیل کرد:
_و تو هم ان شالله از شر اون والضالینها نجات پیدا میکنی و همسریک مرد مومن خداشناس میشی!
اینقدر این جمله ی فاطمه حرف دلم بود که بی اختیار گفتم:🙁
_آخ آخ یعنی میشه؟؟
فاطمه با خنده گفت:😁
_زهرمار! خجالت بکش دختره ی چشم سفید!
وقتی دید خجالت کشیدم🙈 با لحنی جدی گفت:
_آره عزیزم چرا که نه! ! تو از خدا بخواه خدا حتما بهت میده.😊
با من من گفتم:
_اووم فاطمه..؟؟ بنظرت یک مرد مومن با آبرو هیچ وقت حاضره یک دختری مثل منو که سالها تو گناه بوده، بپذیره؟! امیدوارم باهام رو راست باشی!
فاطمه کمی فکر کرد.!!
شاید داشت دنبال کلماتی میگشت که کمتر آزرده ام کنه.شاید هم داشت حرفم رو بالا پایین میکرد تا مناسب ترین جواب رو ارائه بده.
دست آخر اینطوری جواب داد:
_ببین من نمیدونم یک مرد مومن واقعا در شرایطی که تو داشتی چه تصمیمی میگیره ولی بهت اطمینان میدم اگه اون مرد من بودم قبول میکردم!
من با تعجب گفتم:
_واااقعا؟؟؟😳
فاطمه با اطمینان گفت:😝😃
_بله!!! ولی حیف که مرد نیستم و تو مجبوری بترشی!!!
گفتم:😒
_پس تو هم قبول داری که هیچ مردی حاضر نیست منو قبول کنه..درسته؟
فاطمه از اون نگاه های مخصوص خودش رو کرد و گفت:
_عزیزم تو نگران چی هستی؟؟
اصلا اگه تو توبه کرده باشی چرا باید همسر آینده ت درمورد گناهانت چیزی بفهمه؟خدا همچین قشنگ برات همه گذشته رو پاک میکنه که خودت هم یادت میره! پس نگران هیچ چیز نباش.
🍃🌹🍃
دوباره آروم گرفتم.
وقت اذان مغرب شد.فاطمه اصرار کرد که باهم به مسجد بریم.باید بهانه می آوردم که نرم ولی وقتی مسجدی ها با من مواجه شدند همه با خوشرویی و خوشحالی ازم استقبال کردند و ابراز دلتنگی کردند.
خیلی حس خوبی داشت که آدمهای خوب دوستم داشتند.سرجای همیشگی با صوت زیبای حاج مهدوی نماز خوندیم. وقت برگشتن دلم میخواست به رسم عادت او را ببینم ولی من قول داده بودم که دیگه برای ایشون دردسری درست نکنم.ناگهان فاطمه کنار گوشم گفت:
_میای با هم بریم یه سر پیش حاج مهدوی؟؟
من که جاخورده بودم گفتم:
_برای چی؟
فاطمه گفت:
_میخوام یک چیزی برام روشن شه.یک موضوع دیگه هم هست که باید حتما امشب باهاش حرف بزنم.
شانه هام رو بالا انداختم.:
_خب دیگه چرا من باهات بیام؟!خودت تنها برو
فاطمه با التماس گفت:
_نمیشه تنها برم.خوبیت نداره.تو هم باهام بیا دیگه.زیاد وقتت رو نمیگیرم!
فاطمه نمیدانست که چقدر بی تاب دیدن حاج مهدوی هستم ولی روی نگاه کردن به او رو ندارم.مخصوصا حالا که از احساس من باخبره با چه شهامتی مقابلش بایستم؟
قبل از اینکه تصمیمی بگیرم فاطمه دستم رو کشید وبا خودش به سمت درب ورودی آقایان برد…
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕