#محمدجواد_و_شمشیر_ایلیا
این کتاب روایتی فانتزی از یک ماجراجویی دینی است. محمدجواد که در پی یافتن ردی از فضاییها، وارد زیرزمین خانهشان میشود، در کنج زیرزمین و در میان کارتنهای کتاب، با پرندهای آشنا میشود که او را بهسوی ماجراهای پیچیده و زیادی میبرد.
ویژگی اصلی رمان «محمدجواد و شمشیر ایلیا» رویکرد آن به قرآن است. رویکردی که تازگی و بکر بودن، شاخصه اصلی آن است. محمدجواد به باغ قرآن میرود و در آنجا با شخصیتهای زیادی آشنا میشود؛ شخصیتهایی که هر کدام قسمتی از خمیر وجودی محمدجواد را تغییر میدهند.
📚 📚 📚 📚 📚
@shahreketaab
4_5780393537891729660.mp3
6.15M
بیست هزار فرسنگ زیر دریا 🏝 ⚓️
23
شهر کتاب 📚
🌹 🍃 🌹 🍃
@shahreketaab
سلام دوستان 😄
امروز رمان بیست هزار فرسنگ زیر دریا 🏝 ⚓️ تمام شد!
از فردا رمان :آن خمره 🏺
رو براتون بزارم
حالا لطفا نظراتون رو درمورد رمان بیست هزار فرسنگ زیر دریا 🏝 ⚓️ رو به لینک ناشناس بفرستید 😃
https://harfeto.timefriend.net/16171110894253
لینک حرف ناشناس 👆👆
کتاب داستان آن خُمره نوشته هوشنگ مرادی کرمانی (همان نویسنده داستان محبوب " قصه های مجید " ) است که نگارش آن در سال 1367 به پایان رسید و برای اولین بار در سال 1372 به چاپ رسید . داستان آن خُمره ، حکایتی است شنیدنی و روایتی است ساده از مردمانی که در رنج و درد و محرومیت زندگی میکنند ولی همچنان قلب هایشان بزرگ و دست هایشان سخاوتمند است و با کمک یکدیگر زندگی را جریان می دهند . داستان آن خُمره در واقع حکایتیست ساده از یک فرهنگ غنی که روالی ساده دارد و زمانی که آن را میخوانید پیچ و خم زیادی در آن احساس نمیکنید ، اتفاق شگفت انگیزی رخ نمی دهد ، هیجانی به شما وارد نمیشود ، توصیفات پیچیده ای ندارد و شما را دچار ترس و وحشتی نمیکند ولی با اینهمه وقتی که آن را شروع به خواندن میکنید آنچنان گرم و صمیمی است و به دل مینشیند که دوست دارید که تا آخر ادامه دهید . داستان حکایت معلم جوانیست که به یکی از دورافتاده ترین روستاهای ایران منتقل میشود و از آنجایی شروع میشود که خُمره مدرسه که درواقع تنها منبع ذخیره آب است میشکند و به دلیل دور افتاده بودن روستا و نبود امکانات و راه های ارتباطی ، خریدن خُمره نو ممکن نمیشود و در پی این اتفاق مشکلات زیادی برای این معلم جوان ، دانش آموزان و مردم روستا به وجود می آید و برای حل این مشکل جریاناتی اتفاق می افتد که خواندنش خالی از لطف نیست .

« خُمره شیر نداشت . لیوانی حلبی را سوراخ کرده بودند و نخ بلند و محکمی بسته بودند به آن . بچه ها لیوان را پایین می فرستادند ، پر آب که می شد ، بالا می کشیدند و می خوردند ؛ مثل چاه و سطل . بچه هایی که قدشان بلندتر بود ، برای بچه های کوچولو و قد کوتاه لیوان را آب می کردند . زنگ های تفریح دور خُمره غوغایی بود . بچه ها از سر و کول هم بالا می رفتند . جیغ و ویغ و داد و قال می کردند و می خندیدند و لیوان را از دست هم می قاپیدند...»
4_5787439453215654394.mp3
25.48M
آن خمره 🏺
1
شهر کتاب 📚
🌹 🍃 🌹 🍃
@shahreketaab
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود:
من کور هستم لطفا کمک کنید..
روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت، فقط چند سکه در داخل کلاه بود.
او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آن روز، روزنامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.
مرد کور از صدای قدم های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟!
روزنامه نگار جواب داد:
چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
امروز بهار است🍃
ولی من نمی توانم آنرا ببینم...
🍃
🌺🍃
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانال شهر کتاب 📚✍🏻
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
@shahreketaab
4_5787439453215654389.mp3
15.58M
آن خمره 🏺
2
شهر کتاب 📚
🌹 🍃 🌹 🍃
@shahreketaab