این کتاب روایت داستانی زندگی یک خانواده طبقه متوسط در کوران انقلاب را مطرح کرده است که وقایع داستان حول یک گروه نوجوان که در راس آنها شخصیتی به نام بهزاد است، اتفاق می افتد.
انقلاب تنها یک اتفاق بزرگ بیرونی نبود که ارکان حکومت شاه را فرو ریخت ؛ بلکه روح و درون مردمان جامعه ای را منقلب کرد و اعتلا بخشید.
این همان چیزی است که وجیهه علی اکبری سامانی در رمان «آن مرد با باران می آید» طرح کرده است. او در این کتاب، قصه پسری نوجوان را حکایت می کند به نام بهزاد که ناگهان در مسیر انقلاب قرار گرفته است. او دچار ترس هایی است که شاید هر نوجوانی در آن سن دارد اما در بهزاد کمی بیشتر هم هست.
از طرفی هم به واسطه سن و تجربه اش از خیلی چیزها سر در نمی آورد. با این همه، وجود برادر بزرگترش بهروز که رفتار و تفکرات انقلابی دارد، کم کم ترس های او را کم می کند و بر شناختش می افزاید. بهروز برای او از کاپیتولاسیون می گوید و دیگر ظلم ها و بی عدالتی هایی که آمریکایی ها و رژیم پهلوی بر سر مردم ایران آورده اند. از سویی دیگرسعید، بچه محل و همکلاسی بهزاد، که سرِ نترسی دارد، با کارهایش او را ترغیب می کند که بیشتر و زودتر به صف انقلابیون بپیوندد. علی اکبری در ادامه «آن مرد با باران می آید»، از روزهای پرشور انقلاب می گوید، از شعارها و تظاهرات و دیوارنویسی ها تا الله اکبرگویی های شبانه و پخش اعلامیه و تجمع در مساجد. اما پدر بهزاد فکر می کند که همه این اتفاقات، گذرا و بی ثمر است و با شعار و تظاهرات، نمی توان جلو ارتش مسلح شاه ایستاد. با این همه، ایمان جمعی مردم و پیشروی انقلاب، او را هم با این رود خروشان همراه می کند. اما دستگیر شدن بهروز و مریض بودن مادربزرگ او، شرایط دشواری را برایشان رقم می زند. با وجود این، پایان داستان، به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی است و شکوفایی جان همه مردم کشور و بهزاد و خانواده اش.
متن تقریظ رهبر انقلاب بر این کتاب به این شرح است:
بسمه تعالی
بسیار خوب و هنرمندانه و پرجاذبه نوشته شده است. تصویری که از ماههای آخر مبارزات نشان میدهد، درست و روشن و واقعی است. به گمان من همه ی جوانها و نوجوانهای امروز به خواندن این کتاب و امثال آن نیاز دارند. از نویسنده ی کتاب باید تقدیر و تشکر شود ان شاءالله.
مرداد ۹۸
معرفی نویسنده 📙
جک لندن
جک لندن در خانواده تنگدستی در سان فرانسیسکو به دنیا آمد و در اوکلند بزرگ شد. او با اینکه توانست در دانشگاه پذیرفته شود، تحصیلات رسمی چندانی نداشت و هرچه آموخت، خود آموخت و بسیاری از آثار ادبی را در کتابخانه عمومی اوکلند خواند. در ۱۸۸۹ در کارخانه کنسروسازی کاری سخت و سنگین پیدا کرد. بعد با پولی که از نامادریش وام گرفت قایقی خرید و به دزدی صدف پرداخت. در ۱۸۹۳ به عنوان کارگر با یک کشتی شکار شیر دریایی به ژاپن رفت. بازگشت او با بحران اقتصادی سال ۱۸۹۳ و مبارزات کارگری همزمان شد. مدتی بیکار و ولگرد بود و در شهر بافلو به زندان افتاد. بعد به اوکلند بازگشت و دبیرستان را تمام کرد. خیلی دوست داشت که به دانشگاه کالیفرنیا برود و پس از سه ماه کوشش فشرده در تابستان ۱۸۸ در آنجا پذیرفته شد. اما به دلیل بیپولی ناچار پس از یک سال دانشگاه را رها کرد.
در ۱۸۹۷ با کشتی و همراه با دیگر جویندگان طلای کلوندایک به شهر داوسون در یوکان رفت. در آنجا بیمار شد و پزشکی او را درمان کرد. داستان کوتاه برپا کردن آتش یادگار این دوره از زندگی او است. پس از بازگشت به اوکلند بیش از پیش به تبلیغ سوسیالیسم و نیز نوشتن پرداخت. او سعی داشت که با نوشتن و فروش آثارش (به گفته خودش با فروش مغزش) از بیپولی و اجبار به کار بدنی رها شود. همزمانی این تصمیم او با گسترش مجلههای عامهپسند ارزان که بهدنبال داستانهای کوتاه بودند باعث شد که او بتواند از راه نویسندگی پول درآورد. بهزودی نویسندهای موفق شد و در سال ۱۹۰۰ درآمد او از نویسندگی به ۲۵٬۰۰۰ دلار رسید.
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
سلام #نوجوان جان 😍🖐
یک کانال داریم براتون درست از جنس خودتوووون☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘
به رنگ #شهیده_نوجوان زینب کمایی♥️
از درخت کاج🌲 تا درخت کاج🌲🌲🌲
از عمق دل شما💜 تا اوج پریدن و پرواز🕊🕊🕊🕊🕊
شاد و پر انرژی💥☄☀️🌈🏃♀🏃♀🏃♀👏👏👏🎉🎊🎉🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉
پُر از 👇
#کلیپهای ناب از شهیده زینب💗، از جنس شهدا❤️، از جنس شما❣
#استوری ⛱
#پروفایلهای متنــوع🌈
#والپیپرهای زیبا🔮
#تمهای عالی و مناسبتی💛
#استیکر ✨
با کانال #شهیده_زینب_کمایی همراه شو✋🤝🏃♀
با #نوجوان از #نوجوان
بدووو دستتتتت رو بده🖐، دلتنگم برااااات😉💕💕💕
💕👇👇👇👇👇👇👇👇💕
https://eitaa.com/joinchat/3601924171C5e2fc5bbe8
•.🌱
از خستگی خودمو رو تخت انداختم امروز امتحان سختی داشتم بعدشم که عین خر خونا کتاب خوندم
پلکام رو روی هم گزاشتم
دیدم که دارم تو یه جای قشنگ راه میرم مثل جنگل های شمال بود نه از اونجا قشنگ تر بود یه دفعه یه مردی داره به سمتم میاد چقدر شبیه به زینبه بهم گفت شما دل خواهر منو شکوندی کارت درست نیست جواب حرفتو تو آخرای کتاب میگیری
از خواب پاشدم این چه خوابی بود دیدم کابوس بود یا رویا
نگاه به ساعت انداختم ساعت پنج بود صدای الله اکبر گفتن مامانمو شنیدم در اتاقمو باز کردم رفتم تا دم در اتاقشون از لایه در دیدم داشت نماز می خوند
به دلم زد منم بخونم
آخرین بار که....
ادامه دارد.....
🌿https://eitaa.com/joinchat/3803709493C6beb995fcf
در کانال عطر چادر ولایٺ
رمان در باره ی شهداۍامنیتهم هست
.•
ڪار چهار تا دختر نوجون انقلابۍ🕊
بسٺ هایۍ سیاسۍ😎✌️🏿
طنز هاے جبهہ🙃
خاطرات شهدا🥀
برنامه های تابستانہ
رمان های شہدایۍ
و.....
♥️https://eitaa.com/joinchat/3803709493C6beb995fcf
ڪانالۍ با دست خط خودٺ داشتہ باش✍🏻