🌸به نام خدا 🌸
حق الناس
منزل ما پشت کلوپ صدری بود. من با عباس هادی همکلاس بودم. در همسایگی ما منزل یک خانواده مهربان و محترم بود که با آنها رفت و آمد داشتیم. بعد فهمیدم که مادر این خانواده، خالهی عباس هادی است. من و برادرم دو قلو بودیم و به خاطر عباس، با ابراهیم رفیق شدیم. هر بار که او را می دیدیم با یک مشت پسته و بادام به سراغ ما میآمد. خیلی ما را تحویل میگرفت. بعد متوجه شدم که با همه اینگونه است. هر کس یکبار با او برخورد داشت، شیفتهاش میشد. الان نزدیک به شصت سال از خدا عمر گرفتهام. از خدا تشکر میکنم که در طول زندگی، بخصوص در چند سال اول جوانی ما، یکی از بندگان خوب خودش را در مسیر زندگی ما قرار داد.
باور کنید ما با ابراهیم، معنی خوب بودن را فهمیدیم. ما با ابراهیم معنای انسانیت را فهمیدیم. تمام زندگی من تحت الشعاع آن چند سال است. فرزندان من بارها خاطرات ابراهیم را از من شنیدهاند. من با بسیاری از شهدای محل زندگی کردم. یادم هست با ابراهیم رفتیم کوه، پای من همان اوایل کار پیچ خورد. ابراهیم من را روی کول خودش کشید و حرکت کرد! نمیدانید چقدر این مسیر طولانی و سخت بود، اگر هر کسی جای او بود میگفت: تو بمان تا من برگردم،اما او، هم میخواست پاهایش قوی شود و هم نمیتواست رفیق نیمه راه گردد.
یک دماغهای هست به سمت کولکچال که شیب خیلی تندی دارد، انسان بدون بار هم خسته میشود. ابراهیم در آن مسیر من را روی دوش خود گرفت و بالا برد. واقعا خجالت کشیدم، از طرفی به قدرت بدنی او آفرین گفتم....
رفیقی دارم به نام آقای فخاری که در مغازهاش تصویر آقا ابراهیم را نصب کرده. شبیه ماجرای کوهنوردی من، برای او هم پیش آمد. او عاشق ابراهیم شد.
🌹🍃🌹🍃
@shahreketaab
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
حضرت فاطمه (س) تعريف می کنند که شبی به بستر رفته بودم تا بخوابم پيامبر صدايم کرد فرمود تا چهار کار انجام نداده ای نخواب:
- قران را ختم کن .
- مومنان را از خودت خوشنود و راضی کن .
- حج و عمره به جای بياور .
- پيامبران را شفيع خودت کن .
و بعد بخواب .
آنگاه به نماز ايستاد. من صبر کردم تا نماز پدر تمام شود و گفتم ای رسول خدا چهار کار برايم مشخص کرده ايد که توان انجام آنها را ندارم .پيامبر فرمود:
- سه مرتبه قل هو الله بخوان مثل اين است که قرآن را ختم کرده ای .
- برای مومنان آمرزش بخواه تا همگی آنان را خوشنود کنی .
- با فرستادن صلوات من و ديگر پيامبران شفيع تو خواهيم شد .
- با گفتن ذکرسبحان الله ،الحمدالله ،لا اله الا الله و الله اکبر مثل اينکه حج و عمره به جای آورده ای .
🍃
🌺🍃
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانال شهر کتاب 📚✍🏻
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
@shahreketaab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــــــلام
صبح اولین روز بهمن ماه
بـهترین و
خوشرنگ ترین صبح دنیا
با لحظه هایی پرازخوشی
و آرزوی سلامتی برای شما
روز و روزگارتون شـاد شـاد
صبح زیبای چهارشنبه تون بخیر و شادی
✅ @shahreketaab
❣#سلام_امام_زمانم❣
🌻صبح یعنی ...
☘تپـــــش قلـ💗ـب زمان
در هوس #دیدن تــ♥️ــــو
🌻ڪه #بـــیایـــے و زمیــــــن
گلشــن اســــــــــرار شـود😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahreketaab
مشخصات کتاب:
📔 نام کتاب: سلیمانی عزیز
📙 انتشارات: انتشارات حماسه یاران
📚 دسته بندی : دفاع مقدس
🌹🍃🌹🍃
@shahreketaab
در بخشی از این کتاب آمده است:
«نیروهای آمریکایی ریخته بودند توی نجف. زمزمهها را میشنیدیم که میخواهند بیایند سمت صحن و معلوم نبود چه بر سر مرقد امیرالمومنین (ع) درمیآورند. خیلی از مجاهدان عراقی که در ایران بودند، برای دفاع آمده بودند، مردم عادی هم بودند؛ اما نیاز به یک فرمانده خیلی احساس میشد.
همان روزها سر و کلّه حاجی پیدا شد. با دشداشه عربی آمده بود مقرمان، نزدیک حرم امام علی (ع). باورم نمیشد. پرسیدم: «حاجی چهطور خودت رو به اینجا رسوندی؟» چطورش را نگفت، ولی گفت: «اومدم این آمریکاییها رو از نجف بیاندازم بیرون...».
@shahreketaab
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
روزی، سنگتراشی كه از كار خود ناراضی بود و احساس حقارت میكرد، از نزدیكی خانه بازرگانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوكران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو كرد كه مانند بازرگان باشد.
در یك لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدتها فكر میكرد كه از همه قدرتمندتر است. تا این كه یك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد، او دید كه همه مردم به حاكم احترام میگذارند. حتی بازرگانان.
مرد با خودش فكر كرد: كاش من هم یك حاكم بودم، آن وقت از همه قویتر میشدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاكم مقتدر شهر شد. در حالی كه روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میكردند. احساس كرد كه نور خورشید او را میآزارد و با خودش فكر كرد كه خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو كرد كه خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمامی نیرو سعی كرد كه به زمین بتابد و آن را گرم كند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلو تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید كه نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
كمی نگذشته بود كه بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو كرد كه باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیكی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تكان دادن صخره را نداشت. با خود گفت كه قویترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همانطور كه با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس كرد كه دارد خرد میشود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید كه با چكش و قلم به جان او افتاده است!
🍃
🌺🍃
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانال شهر کتاب 📚✍🏻
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
@shahreketaab
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
سلام بر تو♥️
ای مولایی که بیرق #هدایت
به یمن وجود #تو برافراشته است
و سینه ات 💗
مالامال از #علم_الهی است ...
💕السَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ💕
#اللهـم_عجـل_لولیک_الفـرج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahreketaab
سلام صبح زیباتون بخیر
در این صبح دل انگیز
آرزو میکنم کلبه دلاتون هـمیشه آرام باشه و شـادی و بـرکت مثل بـاران رحـمت از آسمان براتون بباره
🌹🍃🌹🍃
@shahreketaab