✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨
.
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (21) 🌺
#کمیته 1
#من_انقلابی_ام
(#راوی : آقای حسین رحمانی)
چند روزی از پيروزی انقلاب گذشته بود. نيروی نظامی و انتظامی وجود نداشت. كميته های #انقلاب_اسلامی حلال مشكلات مردم شده بود. هر شب تا صبح نگهبانی می داديم. خبر رسيد كه يكی از افراد شرور قبل از #انقلاب با اسلحه در محله نارمک تردد دارد.
دو نفر از بچه ها در تعقيب او بودند. اما موفق نشدند. ساعتی بعد ديدم آقایی با هيكل بسيار درشت وارد دفتر كميته #مسجد_احمديه شد.
موهای فر خورده و بلند. قد و هيكل بسيار درشتی داشت. بعد هم با صدایی خشن گفت: دنبال من بوديد!؟ با تعجب پرسيدم شما؟!
گفت: #شاهرخ_ضرغام هستم. بعد هم اسلحه خودش را محكم گذاشت روی ميز. يكدفعه صدای مهيبی آمد. گلوله ای از دهانه اسلحه خارج شد!
همه ترسيده بودند. بيشتر از همه خود #شاهرخ. رنگش پريده بود. دست و پايش می لرزيد. بعد با خجالت گفت: به خدا منظوری نداشتم. اسلحه ام- ۳ خيلی حساسه.
خدا رحم كرد. گلوله به كسی نخورد. پرسيدم: اين اسلحه رو از كجا آوردی؟
گفت: من عضو كميته منطقه يازده هستم. اطراف خيابان پيروزی.
من هم كمی فكر كردم و گفتم: اين آقا رو فعلاً بازداشت كنيد تا بفرستيم كميته مركز اونجا معلوم می شه.
بيشتر بچه ها می ترسيدند. هيچكس راضی نمی شد او را به كميته مركز منتقل كند. می گفتند دوست و رفيق زياد داره ممكنه به ما حمله کنند.
ساعتی بعد با ماشين خودم به همراه دو نفر ديگر حركت كرديم. جلوی درب كميته مركز دو نفر از رفقا را ديدم.سلام وعليك كرديم. نگاهی به شاهرخ كردند و گفتند: اين كيه!؟ عجب هيكلی داره! چشماش رو ببند. زود ببرش تو كه آقای خلخالی منتظر اينهاست.
رنگ چهره شاهرخ پريده بود.دستاش می لرزيد.التماس می كرد و می گفت:
آقا تو رو خدا بگو من هيچ كاری نكردم.شما تحقيق كنيد.به خدا #من_انقلابی_ام .
رفتيم طبقه دوم.طوری كه كسی متوجه نشود به بازپرس گفتم: قيافه اش غلط اندازه. اما كار خاصی نكرده.فقط اسلحه داشته و بچه ها تعقيبش كردند.
عصر فردا در محل كميته نشسته بودم. سرم توی كار خودم بود. يكی از در وارد شد.بلافاصله پشت ميز من آمد. مرا بغل كرد و شروع كرد بوسيدن! همينطور هم می گفت: آقا خيلی نوكرتم. غلامتم، خيلی مردی، هر كاری بگی می كنم.
درست حدس زدم. شاهرخ بود. گفتم: چه خبره مگه چی شده!؟
گفت: مسئول كميته از شما خيلی تعريف كرد. بعد هم به خاطر شما من رو آزاد كرد. آقا از امروز من نيروی شما هستم. هر كاری بخوای می كنم. هر چی بخوای سه سوته حاضره!
شاهرخ از همان روز عضو كميته ناحيه پنج شد. هر شب با موتور بزرگ و چهار سيلندر خودش گشت زنی می كرد. بعضی مواقع هم با ماشين جیپ خودش گشت می زد. جالب بود كه مرتب ماشين او عوض می شد. بعدها فهميديم كه نگهبان پادگان خيلی از شاهرخ حساب می بره. برای همين شاهرخ چند روز يكبار ماشين خودش رو عوض می كرد!
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
#ادامه_دارد...
.#شهید_شاهرخ_ضرغام
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (22) 🌺
#کمیته 2
#تانک
(#راوی : آقای حسین رحمانی)
.
داخل مسجد دور هم نشسته بوديم. حاج آقا جلالی سرپرست کميته مشغول صحبت با #شاهرخ بود. حاج آقا به يکی از بچه های مذهبی گفته بود که احکام نمازجماعت و روزه را به شاهرخ آموزش دهد.حرف از احکام و... بود.
يکدفعه شاهرخ با همان زبان عاميانه خودش گفت:
حاج آقا بگذريم از اين حرفا! يه ماشين برا شما ديدم خيلی عالی! آخرين مدل، شورلت اصل آمريکایی، توی پادگانه، میخوام بيارم برای شما ولی رنگش تعريفی نداره!!
شنيده بودم که نگهبان های پادگان هم از شاهرخ حساب میبرند. ولی فکر نمی کردم تا اينقدر!
حاج آقا گفت: بس کن اين حرفا رو، شما دنبال کار خودت باش. دقت کن نمازهات رو صحيح بخونی. شاهرخ دوباره خيلی جدی گفت: راستی با مسئول پادگان هماهنگ کردم. میخوام يه #تانک بيارم برا #مسجد!!
همه با هم خنديديم و با خنده جلسه ما تمام شد.
عصر روز بعد جلوی #مسجد_احمديه ايستاده بودم. با چند نفر از بچه های کميته مشغول صحبت بودم.
صدای عجيبی از سمت خيابان اصلی آمد. با تعجب به رفقا گفتم: صدای چيه؟!
يکی از بچه ها گفت: من مطمئنم، اين صدای تانکِ!!
دويديم به طرف خيابان، حدس او درست بود. يک دستگاه تانک جلو آمد و نبش خيابان مسجد توقف کرد. با تعجب به تانک نگاه میکرديم.
در برجک تانک باز شد. شاهرخ سرش را بيرون آورد. با خنده برای ما دست تکان می داد. بعد گفت: جاش خوبه؟!
نمی دانستم چه بگويم. من هم مثل ديگر بچه ها فقط می خنديدم!
يک هفته دردسر داشتيم. بالاخره تانک را به پادگان برگردانديم. هرکسی اين ماجرا را می شنيد می خنديد. اما شاهرخ بود ديگر، هر کاری که می گفت بايد انجام می داد.
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
.
#ادامه_دارد..
شهیدشاهرخضرغاموشهیدمغفوری
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (22) 🌺 #کمیته 2 #تانک (#راوی : آقای حسین
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (23) 🌺
.#پشتيبان_ولايت_فقيه_خداست
(#راوی : آقای عباس شیرازی)
چند نفر از رفقای قبل از انقلاب را جذب #کميته کرده بود.
آخر شب جلوی مسجد مشغول صحبت بودند. يکی از آنها پرسيد: شاهرخ، اين که میگن همه بايد مطيع #امام باشن، يا همين ولايت فقيه، تو اينو قبول داری!؟ آخه مگه می شه يه پيرمردِ هشتاد ساله کشور رو اداره کنه!؟
#شاهرخ کمی فکر کرد و با همان زبان عاميانه خودش گفت: ببين، ما قبل از #انقلاب هر جا می رفتيم، هر کاری می خواستيم بکنيم، چون من رو قبول داشتيد، روی حرف من حرفی نمی زديد، درسته؟
آنها هم با تكان دادن سر تائيد کردند.
بعد ادامه داد: هر جایی احتياج داره يه نفر حرف آخر رو بزنه، کسی هم روی حرف اون حرفی نزنه. حالا اين حرف آخر رو، تو مملکت ما کسی می زنه که عالم دينِ، بنده واقعی خداست، خدا هم پشت و پناه ايشونه.
بعد مکثی کرد و گفت: به نظرت، غير از #خدا کسی می تونست #شاه رو از #مملکت بيرون کنه، پس همين نشون میده که پشتيبان ولايت فقيه خداست.
ما هم بايد به دنبال امام عزيزمون باشيم. در ثانی ولی فقيه کار اجرایی نمی کنه بلکه بيشتر نظارت می کنه...
اين استدلال های او هر چند ساده و با بيان خاص خودش بود. اما همه آنها قبول کردند.
٭٭٭
چند روزی از پيروزی انقلاب گذشت. شاهرخ نشسته بود مقابل تلويزيون، سخنرانی #حضرت_امام در حال پخش بود.
داشتم از کنارش رد می شدم که يکدفعه ديدم اشک تمام صورتش را پر کرده.
باتعجب گفتم: شاهرخ، داری گريه می کنی!؟
با دست اشک هايش را پاک کرد و گفت: امام، بزرگترين لطف خدا در حق ماست. ما حالا حالاها مونده که بفهميم رهبر خوب چه نعمت بزرگيه، من که حاضرم جُونم رو برای اين آقا فدا کنم
.#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
#ادامه_دارد...
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (24) 🌺
.#هدف_ما_اسلام_بود...
(#راوی : آقای عباس شیرازی)
مدتی بعد، خانه ای مصادره ای را برای سکونت در اختيار #شاهرخ گذاشتند.
بعد گفتند: چون خانه نداريد، می توانيد برای دريافت زمين مراجعه نمائيد.
يک قطعه زمين در شمال منطقه تهرانپارس به ما تعلق گرفت. اما شاهرخ گفت: خيلی از مردم با داشتن چندين فرزند هنوز زمين نگرفته اند. من راضی به گرفتن اين زمين نيستم.
يكروز پيرمردی را ديد که نتوانسته بود زمين دريافت کند. آمد خانه. سند زمين را برداشت و با خودش بُرد. سند را تحويل پيرمرد داد و گفت: اين هديه ای از طرف حضرت امام است.
مدتی بعد خانه مصادره ای را هم تحويل داد. گفته بودند برای يک مقر نظامی احتياج داريم. دوباره برگشتيم به مستاجری، اما اصلاً ناراحت نبود. گفتم: پس چرا قطعه زمين را تحويل دادی؟
گفت: ما که برای خانه و زمين #انقلاب نکرديم، هدف ما #اسلام بود. خدا اگر بخواهد، صاحب خانه هم می شويم.
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
.
#ادامه_دارد..
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (25) 🌺
#کردستان 1
#کردستان_بيا_بالا_کردستان!
(#راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی)
.
.
درگيری گروه های سياسی ادامه دارد. فضای متشنج تابستان پنجاه و هشت #تهران آرام نشده. اما مشکل ديگری بوجود آمد. درگيری با ضدانقلاب در منطقه #گنبد.
#شاهرخ يک دستگاه اتوبوس تحويل گرفت. با هماهنگی #کميته، بچه های مسجد را به آن منطقه اعزام کرد. با پايان درگيری ها حدود دو هفته بعد بازگشتند.
خسته از ماجرای گنبد بوديم. اما خبر رسيد #کردستان به آشوب کشيده شده. گروهی از کردها از طرف صدام مسلح شدند. آنها مرداد پنجاه و هشت، تمام شهرهای کردستان را به صحنه درگيری تبديل کردند.
#امام پيامی صادر کرد:"به ياری رزمندگان در کردستان برويد."
شاهرخ با چند نفر از دوستانش که راننده بودند صحبت کرد. ساعت سه عصر(يک ساعت پس از پيام امام) شاهرخ با يک اتوبوس ماکروس در مقابل مسجد ايستاد. بعد هم داد می زد: کردستان، بيا بالا، کردستان!
آمدم جلو و گفتم: آخه آدم اينطوری نيرو میبره برا جنگ!! صبر کن شب بچه ها ميان، از بين اونها انتخاب می کنيم.
گفت: من نمی تونم صبرکنم. امام پيام داده، ما هم بايد زود بريم اونجا.
ساعت 4 عصر ماشين پر شد. همه از بچه های کميته و مسجد بودند.
بيشتر راه ها بسته بود. از مسير کرمانشاه به سمت قصر شيرين رفتيم. در آنجا با فرماندهی به نام #محسن_چريک آشنا شديم. از آنجا به کردستان رفتيم. در سه راهی پاوه با برادر #سيد_مجتبی_هاشمی،از مسئولين کميته خيابان شاهپور تهران آشنا شديم. او هم با نيروهايش به آنجا آمده بود. آقای شجاعی، يکی از نيروهای آموزش ديده و از افسران قبل از #انقلاب بود که به همراه ما آمده بود. اين مناطق را خوب می شناخت. او بسياری از فنون نبرد در کوهستان را به بچه ها آموزش می داد.
بعد از پيام امام نيروی زيادی از مناطق مختلف کشور راهی کردستان شده بود. در سه راهی پاوه اعلام شد كه؛ پاوه به اندازه كافی نيرو دارد. شما به سمت سنندج برويد.
نيروی ما تقريباً هفتاد نفر بود. فرمانده پادگان #سنندج وقتی بچه های ما را ديد گفت: ضد #انقلاب به ارتفاعات شاه نشين حمله كرده. پاسگاه مرزی"برار عزيز" را نيز تصرف كرده. شما اگر می توانيد به آن سمت برويد. بعد مکثی کرد و ادامه داد: فرمانده شما كيه؟!
ما هم كه فرماندهی نداشتيم به همديگر نگاه می كرديم. بلافاصله من گفتم: آقای #شاهرخ_ضرغام فرمانده ماست. هيكل و قيافه شاهرخ چيزی از يک فرمانده كم نداشت. بچه ها هم او را دوست داشتند.
اما شاهرخ زد به دستم و گفت: چی می گی؟! من فقط می تونم تيراندازی کنم. من كه فرماندهی بلد نيستم.
گفتم: من قبل انقلاب همه اين دوره ها رو گذراندم. كمكت می كنم. ديگر بچه های هم حرف مرا تایيد كردند. بالاخره شاهرخ #فرمانده ما شد!
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
#ادامه_دارد...
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
شهیدشاهرخضرغاموشهیدمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (25) 🌺 #کردستان 1 #کردستان_بيا_بالا_کردستان! (#راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی) .
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (26) 🌺
.
#کردستان 2
#کامیون
(#راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی)
.
.
رفتيم برای تحويل آذوقه و مهمات. توی راه گفتم: بچه ها تو رو قبول دارند. هيكل تو فقط به درد فرماندهی میخوره. من هم كمكت می كنم. بعد از آرايش نيروها راهی منطقه شاه نشين شديم.
یک #تانک در جلوی ماشين ها بود. بعد هم سه #كاميون نظامی ارتش، پشت سر آن هم ده دستگاه مينی بوس و سواری قرارداشت.
پاسگاه بدون درگيری تصرف شد. فردای آن روز يكی از جوانان انقلابی روستا پيش ما آمد و گفت: ضد انقلاب با ديدن ماشين های شما و كاميون های ارتشی به سمت مرز فرار كردند. جالب اين بود كه كاميون ها خالی بود و برای تداركات آورده بوديم!!
يكی ديگر از جوانان روستا كه مسئول تلفنخانه بود با خوشحالی به پاسگاه آمد. يک ظرف بزرگ ماست محلی هم برای ما آورد و گفت: #تلفنخانه روستا برای شما آماده است.
#شاهرخ هم از هديه او تشكر كرد و با ادب گفت: لطف می كنيد كمی از ماست را بخوريد! آن جوان هم قبول كرد و كمی از ماست را خورد. وقتی رفت گفتم: شاهرخ برخوردت با اون جوان خيلی عالی بود. ممکن بود ماست مسموم باشه.
چند روزی در پاسگاه ژاندارمری برار عزيز حضور داشتيم. خبر رسيده بود كه به جز پادگان، تمامی شهر سقز در اختيار ضد #انقلاب است.
عصر بود كه بچه ها گفتند: مخابرات از صبح بسته است. يكی از بچه ها عجله داشت. می خواست با مادرش تماس بگيرد. هيچ وسيله ارتباطی ديگری هم در آنجا نبود. شاهرخ به همراه آن رزمنده به مخابرات رفت. قفل در را شكست.
بعد هم گفت: مسئول تلفنخانه جوان خوبی است. پول قفل و هزينه تلفن را با او حساب می كنم.
وقتی وارد مخابرات شد با تعجب ديد كه روی ميز نقشه پاسگاه، راه های حمله به پاسگاه، تعداد نيروها و محل استقرار آنها ترسيم شده.
شاهرخ همان روز مسئول مخابرات را بازداشت كرد. او بعد از دستگيری گفت: فكر نمی كرديم تعداد شما كم باشد. ما فكر كرديم تمام كاميون ها پر از نيرو است.
.
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
#ادامه_دارد...
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (27) 🌺
.
#کردستان 3
#نيروی_از_جان_گذشته
(#راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی)
.
.
روز بعد يک گردان نيرو از ژاندارمری به پاسگاه آمدند. ما برگشتيم به #سنندج. فرمانده پادگان، همه نيروها را جمع كرد و شرايط #سقز را توضيح داد. بعد گفت: ما تعدادی نيرويی از جان گذشته می خواهيم كه با هلی كوپتر به پادگان سقز بروند...
اما هيچکس جوابی نداد. همه نيروهای نظامی به هم نگاه می كردند.
در اين ميان #شاهرخ و اعضای گروهش دستشان را بالا گرفتند.
ساعتی بعد چهار فروند هلی كوپتر به سمت سقز حركت كرد. هر كدام از ما يک كوله پشتی پر از تداركات و يک دبه بزرگ بنزين يا آب به همراه داشتيم. شرايط پادگان سقز خيلی خطرناک بود. هلی كوپترها فقط ما را پياده كردند و از آنجا دور شدند.
ساعتی بعد و با تاريک شدن هوا از همه طرف به سمت پادگان شليک می شد. شرايط سختی بود. ما در محاصره بوديم. من و شاهرخ با فرمانده پادگان جلسه گذاشتيم. بعد از آن نيروها را در مناطق مختلف پادگان پخش كرديم.
روز بعد شاهرخ با بيشتر سربازان مستقر در پادگان رفيق شد. می گفت و می خنديد. سربازان هم خيلی دوستش داشتند. شب با شاهرخ به روی برجک رفتيم و به شهر نگاه می كرديم. بيشتر گلوله ها از چند نقطه خاص داخل شهر شليک می شد. با كمک يكی از سربازها محل حضور ضد #انقلاب را شناسایی كرديم. بعد هم با گلوله خمپاره و آرپی جی پاسخ داديم.
صبح فردا نيروی كمكی از راه رسيد. شاهرخ نيروها را توجيه كرد. حالا ديگر يک فرمانده تمام عيار شده بود.
عمليات آغاز شد. با دستگيری بيست نفر و كشته شدن چند نفر از سران #ضد_انقلاب سقز هم پاكسازی شد.
#شهيد_چمران هم كه از ماجرا خبردار شده بود به ديدن ما آمد. از رشادت بچه ها به خصوص شاهرخ تجليل كرد. ما هم به تهران برگشتيم. تلويزيون همان شب فيلمی را از سقز پخش کرد. اين برنامه نشان می داد نيروهای انقلابی در شهر مستقر شده اند.
در جريان عمليات سقز شاهرخ از ناحيه پا مجروح شد. مدتی در تهران بستری بود. بعد از آن دوباره مشغول فعاليت های کميته شد.
شرکت در ماموريت های کميته، آموزش نظامی، تشکيل بسيج مسجد، از فعاليت های شاهرخ در آن سال بود. اما اتفاق مهمی كه در همان سال افتاد ماجرای #لاهيجان بود...!!!
.
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
.
#ادامه_دارد...
.
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
شهیدشاهرخضرغاموشهیدمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (27) 🌺 . #کردستان 3 #نيروی_از_جان_گذشته (#راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی) . . روز
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (28)
#لاهیجان 1
#امثال_من_رو _امام_آدم_كرد
(#راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی).
نماز را در #مسجد_احمديه خوانديم. با #شاهرخ مشغول صحبت بودم. مسئول كميته شرق تهران هم آنجا بود. من و شاهرخ در حال خروج از مسجد بوديم كه مسئول كميته، ما را صدا كرد.
وقتی همه از اطرافش رفتند رو به ما كرد و گفت: امام جمعه لاهيجان با ما تماس گرفته. مثل اينكه سران حزب توده و چريكهای فدائی خلق از تهران به لاهيجان رفته اند. مردم انقلابی و مومن اين شهر هم از دست آنها آسايش ندارند.
بعد ادمه داد: من شنيدم كه شما با بچه های كميته رفته بوديد كردستان. تجربه خوبی هم در مبارزه با ضدانقلاب داريد. برای همين از شما می خوام كه يک سفر به لاهيجان برويد. ما هم قبول كرديم و قرار شد فردا برای دريافت دو دستگاه اتوبوس و امكانات برويم مقر كميته مركز
وقتی صحبت ها تمام شد. مسئول كميته نگاهی كرد و با تعجب گفت: آقا شاهرخ، شما قبل از #انقلاب چيكار می كرديد!؟
شاهرخ لبخندی زد و گفت: بهتره نپرسيد، من و امثال من رو #امام آدم كرد. ما گذشته خوبی نداشتيم.
ايشان ادامه داد: آخه از طرف دادستانی آمده بودند برای دستگيری شما، حتی من عكسی كه آورده بودند را ديدم. تصوير خود شما بود. می گفتند: اين از گنده لاتهای قديمه. تو جلسه ساواک هم حضور داشته. قراره دستگير و به احتمال زياد اعدام بشه. من هم توضيح دادم كه اين آقا الان از بهترين نيروهای كميته است. گذشته هر چی بوده تموم شده. اما الان آدم فوق العاده درستيه.
.#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
.#ادامه_دارد...
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
.
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (29) 🌺
.
#لاهیجان 2
#نماز_جماعت
(#راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی)
به #مسجد_جامع رفتيم. امام جمعه شهر با ديدن ما خيلی خوشحال شد. تک تک ما را در آغوش گرفت و بوسيد. بعد هم در گوشه ای جمع شديم. ايشان هم اوضاع شهر را توضيح داد و گفت:
مردم ديگر جرات نمی كنند به مسجد بيايند. نماز جمعه تعطيل شده. مامورين كلانتری هم جرات بيرون آمدن از مقر خودشان را ندارند. درگيری نظامی نداريم. اما آنها همه جا هستند. در و ديوار شهر پر شده از روزنامه ها و اطلاعيه های آنها. نزديک به چهل دكه روزنامه در شهر راه انداخته اند.
صحبت های ايشان تمام شد. سلاح ها را كنار گذاشتيم. با #شاهرخ شروع به گشت زدن در شهر کرديم. همانطور بود كه حاج آقا می گفت. سر هر چهارراه ايستاده بودند و بحث می كردند.
نماز جماعت را برقرار كرديم. صدای اذان مسجد جامع در شهر پيچيد. چند روزی به همين منوال گذشت. خوب اوضاع شهر را ارزيابی كرديم. شاهرخ هر روز زودتر از بقيه برای نماز صبح بلند می شد. بقيه را هم بيدار می كرد. بعد هم پيشنهاد كرد نمازجماعت صبح را در مسجد راه بياندازيم. حاج آقا هم خوشحال شد و گفت: اتفاقاً پيامبر(ص) حديث زيبایی در اين زمينه دارند. ايشان می فرمايند: "خواندن نماز جماعت صبح در نظرم از عبادت و شب زنده داری تا صبح بالاتر است".
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
.#ادامه_دارد...
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
شهیدشاهرخضرغاموشهیدمغفوری
. 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (29) 🌺 . #لاهیجان 2 #نماز_جماعت (#راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی) به #مسجد_جامع
.
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (30) 🌺
.
#لاهیجان 3
#بچه_برو_خونتون!!
(#راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی)
بعد از ناهار کمی استراحت کردم. عصر بود كه با سر و صدای بچه ها از خواب پريدم. با تعجب پرسيدم: چی شده!؟
#شاهرخ جلو آمد و گفت: يكی از بچه ها كه قبلاً دانشجو بوده، رفته و با اونها بحث كرده. بعد هم توده ای ها دنبالش كردند. حالا هم جمع شدند جلوی #مسجد. دارن برضد ما شعار میدن.
رفتم پشت پنجره مسجد. خيلی زياد بودند. بچه ها درب مسجد را بسته بودند. بلند داد زدم و گفتم: كسی اسلحه دستش نگيره، هيچكس حرفی نزنه، جوابشون رو ندين. ما بايد بريم و باهاشون صحبت كنيم.
من و شاهرخ رفتيم بيرون. آنها ساكت شدند. من گفتم: برا چی اينجا جمع شديد. جوان درشت هيكلی از وسط جمع جلو آمد و گفت: ما می خوايم شما رو از اينجا بندازيم بيرون. اون كسی هم كه الان با ما بحث میكرد بايد تحويل بديد.
نفس در سينه ام حبس شده بود. خيلی ترسيده بودم. اصلاً نمی دانستم چه كار كنم. آن جوان ادامه داد: من #چريک_فدایی_خلقم. بدون سلاح شما رو از اين شهر بيرون می كنم...
هنوز حرفش تمام نشده بود. شاهرخ يکدفعه و با عصبانيت به سمتش رفت. جمعيت عقب رفت. جوان مات و مبهوت نگاه می كرد.
شاهرخ با يک دست يقه، با دست ديگر كمربند آن جوان منحرف را گرفت. خيلی سريع او را از روی زمين بلند كرد. او را با آن جثه درشت بالای سر گرفته بود. همه جمعيت ساكت شدند. بعد هم يک دور چرخيد و جوان را كوبيد به زمين و روی سينه اش نشست.
جوان منحرف مرتب معذرت خواهی می كرد. همه آنهایی كه شعار میدادند فرار كردند. شاهرخ هم از روی سينه اش بلند شد و گفت: بچه برو خونتون!!
خيلی ذوق زده شده بودم. گفتم: شاهرخ الان بايد كاری كه میخوايم رو انجام بديم. خيابان خلوت شده بود. با هم رفتيم كلانتری. قرار شد از امشب نيروهای ما به همراه مامورها گشت بزنند.
به همه دكه های روزنامه فروشی هم سر زديم. خيلی محترمانه گفتيم: شما از شهرداری مجوز گرفته ايد؟ پاسخ همه آنها منفی بود. ما هم گفتيم: تا فردا وقت داريد كه دكه را جمع كنيد.
صبح فردا به سراغ اولين دكه رفتيم. چند نفر از #حزب_توده با چماق جلوی دكه ايستاده بودند. اما با ديدن شاهرخ عقب رفتند. شاهرخ جوان فروشنده را بيرون آورد. بعد هم دكه را با همه روزنامه هايش خراب كرد. با شنيدن اين خبر ديگر دكه ها خيلی سريع جمع شد.
يک هفته ديگر در آنجا مانديم. آرامش به طور كامل به شهر بازگشت. اعضای #حزب_توده_لاهيجان را ترک کردند و به شهرهايشان رفتند.
نمازجمعه بار ديگر در شهر اقامه شد. ما هم با بدرقه مردم و امام جمعه شهر به سوی تهران برگشتيم.
.
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
ادامه دارد......
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (31) 🌺
.
#خستگی_ناپذیر 1
#رشادتهای_شاهرخ
(#راوی : آقای جبار ستوده)
.اوايل سال پنجاه و نه بود. هر روز درگيری داشتيم. مخالفين #جمهوری_اسلامی هر روز در گوشه ای از مرزهای #ايران، آشوب برپا می کردند. پس از #کردستان و #گنبد و #سيستان، اينبار نوبت #خوزستان بود. #گروه_خلق_عرب با حمايت بعثی های #عراق اين منطقه را ناامن کردند. #شاهرخ که به منطقه خوزستان آشنا بود، به همراه تعدادی از بچه ها راهی شد. غائله خلق عرب مدتی بعد به پايان رسيد. رشادت های شاهرخ در آن ايام مثال زدنی بود. هنوز مشکل خوزستان حل نشده بود که دوباره در مناطق غربی کشور درگيری ايجاد شد.
به همراه شاهرخ و چند نفر از دوستان راهی قصرشيرين شديم. اينبار وضعيت به گونه ای ديگر بود. نيروهای نفوذی عراق همه جا حضور داشتند. در همه استان #کرمانشاه همين وضعيت بود. هيچ رستورانی به ما غذا نمی داد. هيچ مسافرخانه ای به بچه های انقلابی جا نمی داد.
نيروهای نفوذی عراق به راحتی از مرز عبور می کردند و سلاح و مهمات را به داخل خاک ايران منتقل می کردند. آنها به چندين پاسگاه مرزی نيز حمله کرده و چندين نفر را به شهادت رساندند.
محل استقرار ما مسجدی در قصرشيرين بود. بيشتر مواقع به اطراف مرز می رفتيم. آنجا سنگر می گرفتيم و در کمين نيروهای دشمن بوديم. جنگ رسمی عراق هنوز آغاز نشده بود.
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
.#ادامه_دارد...
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
شهیدشاهرخضرغاموشهیدمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (31) 🌺 . #خستگی_ناپذیر 1 #رشادتهای_شاهرخ (#راوی : آقای جبار ستوده) .اوايل سال پن
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (32) 🌺
.#خستگی_ناپذیر
#نماز_صبح
#همه_چی_دست_خداست
(#راوی : آقای جبار ستوده)
.
نيمه های شب از سنگر کمين برگشتيم. آنقدر خسته بوديم که در گوشه ای از #مسجد خوابمان برد. دو ساعت بعد احساس کردم کسی مرا صدا می کند.
روحانی مسجد بود. بچه ها را بيدار می کرد برای #نماز_جماعت_صبح بلند شدم. وضو گرفتم و در صف نماز نشستم. روحانی بار ديگر #شاهرخ را صدا کرد. اين بار هم تکانی خورد و گفت: چشم حاج آقا چشم! اما خيلی خسته بود. دوباره به خواب رفت!
نماز جماعت صبح آغاز شد. فقط شاهرخ در کنار صف جماعت خوابيده بود. رکعت دوم بوديم که شاهرخ از خواب پريد. بلافاصله بلند شد. کنار من در صف جماعت ايستاد و بدون وضوگفت: #الله_اکبر !!
در نماز هم چرت می زد و خميازه می کشيد. نماز تمام شد. شاهرخ همانجا کنار صف دراز کشيد و خوابيد! نماز يک رکعتی، بدون وضو، حالا هم که صدای خُر و پُف او بلند شده. همه بچه ها می خنديدند.
صبح فردا وقتی ماجرای #نماز_صبح را تعريف کرديم چيزی يادش نمی آمد. اصلاً يادش نبود که #نماز خوانده يا نه! اما گفت: خدا خودش میدونه که ديشب چقدر خسته بودم. بعد ادامه داد: همه چی دست خداست. اگه بخواد همون نماز يک رکعتی بدون وضوی ما رو هم قبول می کنه!
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
.#ادامه_دارد...
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (33) 🌺
.
#ازدواج
#آخر_هفته_میريم_برای_خواستگاری
(#راوی : آقای جبار ستوده)
شهريور پنجاه ونه آمد #تهران. مادر خيلی خوشحال بود. بعد از ماه ها فرزندش را می ديد. يک روز بی مقدمه گفت: مادر، تا کی میخوای دنبال کار #انقلاب باشی، سن تو رفته بالای سی سال نمیخوای ازدواج کنی؟!
#شاهرخ خنديد و گفت:
چرا، يه تصميم هایی دارم. يکی از پرستارهای انقلابی و مومن هست که دوستان معرفی کردند. اسمش فريده خانم و آدرسش هم اينجاست. بعد برگه ای را داد به مادر و گفت: آخر هفته میريم برای خواستگاری، خيلی خوشحال شديم. دنبال خريد لباس و... بوديم.
ظهر روز دوشنبه سی و يکم شهريور #جنگ شروع شد.
شاهرخ گفت: فعلاً صبر کنيد تا تکليف جنگ روشن بشه.
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
شهیدشاهرخضرغاموشهیدمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (33) 🌺 . #ازدواج #آخر_هفته_میريم_برای_خواستگاری (#راوی : آقای جبار ستوده) شهريور
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (34) 🌺
#شروع_جنگ 1
(#راوی : مير عاصف شاهمرادی)
ظهر روز سی و يکم بود. با بمباران فرودگاه های کشور #جنگ_تحميلی #عراق عليه #ايران شروع شد. همه بچه ها مانده بودند که چه کار کنند. اين بار فقط درگيری با گروهک ها يا حمله به يک شهر نبود، بلکه بيش از هزار کيلومتر مرز خاکی ما مورد حمله قرار گرفته بود.
شب در جمع بچه ها در مسجد نشسته بوديم. يکی از بچه ها از در وارد شد و #شاهرخ را صدا کرد. نامه ای را به او داد و گفت: از طرف دفتر وزارت دفاع ارسال شده از سوی #دکتر_چمران برای تمام نيروهایی که در #کردستان حضور داشتند اين نامه ارسال شده بود. تقاضای حضور در مناطق جنگی را داشت.
شاهرخ به سراغ تمامی رفقای قديم و جديد رفت. صبح روز يازدهم مهر با دو دستگاه اتوبوس و حدود هفتاد نفر نيرو راهی جنوب شديم. وقتی وارد #اهواز شديم همه چيز به هم ريخته بود. آوارگان زيادی به داخل شهر آمده بودند. رزمندگان هم از شهرهای مختلف می آمدند و... همه به سراغ استانداری و محل استقرار دکتر چمران می رفتند. سه روز در اهواز مانديم. دكتر چمران برای نيروها صحبت كرد. به همراه ايشان برای انجام عمليات راهی منطقه سوسنگرد شديم.
در جريان اين حمله سه دستگاه تانک دشمن را منهدم كرديم. سه دستگاه تانک ديگر را هم غنيمت گرفتيم. تعدادی از نيروهای دشمن را هم به اسارت در آورديم.
بعد از اين حمله شهيد چمران برای نيروها صحبت كرد و گفت: اگر می خواهيد کاری انجام دهيد، اينجا نمانيد، برويد خرمشهر ما هم تصميم گرفتيم که حرکت کنيم. اما چگونه!؟
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
.#ادامه_دارد...
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
شهیدشاهرخضرغاموشهیدمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (34) 🌺 #شروع_جنگ 1 (#راوی : مير عاصف شاهمرادی) ظهر روز سی و يکم بود. با بمباران
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (36) 🌺
#شروع_جنگ 3
#کيسه_دست_بگيريم_و_برات_پول_جمع_کنيم!
(#راوی : مير عاصف شاهمرادی)
از روی پل خرمشهر جلوتر نيامد. مرتب می گفت: نيروی کمکی در راه است، امکانات و تجهيزات در راه است، يکدفعه ديدم آقایی با قد بلند در حالی که لباس سبز نظامی بر تن و کلاه تکاورها را داشت با عصبانيت فرياد زد: آقای بنی_صدر، نيروهای دشمن دارند شهر رو می گيرند. شما فرمانده کل قوا هستی، بيست و پنج روزه داری اين حرفارو میزنی، پس اين نيرو و تجهيزات کی میرسه، ما تانک احتياج داريم تا شهر رو نگه داريم.
بنی صدر که خيلی عصبانی شده بود گفت: مگه تانک نقل و نباته که به شما بديم. جنگ برنامه ريزی میخواد. خرج داره و...
#شاهرخ هم بلند گفت: شما فقط شعار میدی، نه تجهيزات می فرستی، نه پول میدی. بعد مكثی كرد و به حالت تمسخرآميزی گفت: میخوای اگه مشکل داری يه کيسه دست بگيريم و برات پول جمع کنيم!
بنی صدر که خيلی عصبانی شده بود چيزی نگفت و با همراهانش از آنجا رفت. فردای آن روز دوباره به نيروهای ارتشی نامه نوشت که؛ به هيچ عنوان به نيروهای مردمی حتی يک فشنگ تحويل ندهيد!!
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
ادامه دارد....
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
شهیدشاهرخضرغاموشهیدمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (36) 🌺 #شروع_جنگ 3 #کيسه_دست_بگيريم_و_برات_پول_جمع_کنيم! (#راوی : مير عاصف شاهمر
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (37)
#فداییان_اسلام 1
#پدر_دلسوز
(#راوی : مير عاصف شاهمرادی)
سيد بلند قامتی که سر بنی_صدر داد میزد را می شناختم. در کردستان او را ديده بودم. دلاور مرد شجاعی به نام سيد_مجتبی_هاشمی . سيد، قبل از انقلاب از افسران تکاور بود. دوره های نظامی را به خوبی سپری کرده و درهمان سال ها از ارتش جدا شده بود. ورزشکار بود. باستانی کار و کشتی گير روحيه پهلوانی داشت. انسانی متواضع و بسيار خوش برخورد بود. در مسایل دينی انسانی کامل بود. می گفتند: وضع مالی خوبی دارد. چند دهنه مغازه در خيابان وحدت اسلامی(شاهپور) داشت.
نبرد خرمشهر به روزهای پايانی خود رسيده بود. اولين روزهای آبان بود که نيروهای دشمن پل های رود کارون را گرفتند. از مسير شمال هم شهر را به طور کامل محاصره شد. بقيه نيروهای باقيمانده با قايق و يا هر وسيله ديگر از رودخانه رد شدند و به سمت آبادان رفتند.
با شاهرخ و ديگر رفقا به سمت آبادان رفتيم. مقر نيروهای ارتش ما را قبول نکرد. سپاه هم نيروهای خود را در دو هتل آبادان مستقر کرده بود. نيروی دريایی و ژاندارمری هم برای خودشان مقر مخصوص داشتند.
نيروهای ستون پنجم و منافقين در همه جا پراکنده بودند. در گوشه ای از شهر و در نزديکی فرودگاه، هتل کاروانسرا قرارداشت. نيروهای سيد مجتبی آنجا بودند. يکی از بچه های سپاه گفت: شما هم به آنجا برويد، سيد شما را رد نمی کند.
وقتی به هتل کاروانسرا رسيديم، سيد مجتبی مانند يک پدر دلسوز به استقبال ما آمد. تک تک ما را در آغوش گرفت و بوسيد. شيوه های مديريت سيد را در کمتر فرماندهی ديده بودم. خيلی از نيروها او را به نام" آقا" صدا می کردند وارد شديم و در سالن هتل نشستيم. سيد گفت: اينجا محل تشکيل گروهی از مدافعين به نام #فدائيان_اسلام است. درهای گروه فدائيان اسلام به روی همه کسانی که به خاطر خدا و حفظ اسلام به اينجا آمده اند باز است.
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
.#ادامه_دارد...
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
شهیدشاهرخضرغاموشهیدمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (37) #فداییان_اسلام 1 #پدر_دلسوز (#راوی : مير عاصف شاهمرادی) سيد بلند قامتی که
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (38) 🌺
.#فداییان_اسلام 2
#مردم_را_به_غير_از_زبان_به_سوی_خدا_دعوت_کنيد...
(#راوی : مير عاصف شاهمرادی)۷
سيد در مورد نحوه نبرد با دشمن، نظرات خاصی داشت. البته برخی از فرماندهان نظر او را قبول نمی کردند، سيد با توجه به دوره های آموزشی که قبل از انقلاب طی کرده بود می گفت: دشمن با پيشرفته ترين سلاح و نيروی کافی به صورت منظم به ما حمله کرده.
ما نمی توانيم و نبايد به صورت منظم با دشمن درگير شويم. بلکه بايد به صورت چريکی عملياتهایی را انجام دهيم تا قدرت اين ارتش منظم از بين برود. او در عمل ثابت کرد که اين روش بهترين نوع مبارزه در سال اول جنگ است.
سيد با فعاليتهایی که در طی يک سال حضور در منطقه آبادان داشت، مانع از سقوط شهر شد. مديريت سيد بر منطقه به قدری قوی بود که بسياری از فرماندهان عدم سقوط آبادان را مديون فعاليت های گروه_فدائيان_اسلام می دانند.
سيد مصداق واقعی حديثی بود که می فرمايد: مردم را به غير از زبان به سوی خدا دعوت کنيد. برخورد او با نيروها خصوصاً تازه واردها به قدری با محبت و دلسوزانه بود که همه با اولين برخورد عاشقش می شدند. در بعد شخصی نيز سيد به مصداق يک شيعه واقعی بود، انسانی کامل، مديری شجاع و رزمنده ای توانا. به ياد ندارم که هيچگاه نماز شب او ترک شده باشد. ديگران را هم به بيداری در سحر و نماز شب توصيه می کرد او خوب می دانست كه پيامبر اعظم فرموده اند: برشما باد به نمازشب حتی اگر يک ركعت باشد. زيرا انسان را از گناه باز می دارد و خشم پروردگار را خاموش می كند و سوزش آتش را در قيامت دفع می نمايد.( ۱)كنزالعمال ج ۷ ص ۷۹۱
سيد خود را شاگرد مکتب امام_خمينی (ره) می دانست. او پس از آزادی ميدان تير آبادان از تصرف دشمن، نام آن را به ميدان ولايت فقيه تغيير داد. هر چند برخی از فرماندهان نظامی با اينکار مخالف بودند.
همزمان با سيد مجتبی هاشمی که در آبادان جنگهای نامنظم را رهبری می کرد. شهيد_چمران در کل خوزستان، شهيد_وصالی در سرپل_ذهاب، گروه_شهيد_اندرزگو در گيلان_غرب و در بسياری از جبهه ها اين نحوه نبرد گسترش پيدا کرد و تا قبل از فتح خرمشهر ادامه داشت.
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
شهیدشاهرخضرغاموشهیدمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (38) 🌺 .#فداییان_اسلام 2 #مردم_را_به_غير_از_زبان_به_سوی_خدا_دعوت_کنيد... (#راوی
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (۳۹)
#ذولفقاری
(#راوی : قاسم صادقی)
.راه های ورودی به آبادان، همگی يا سقوط کرده بود يا در محاصره کامل قرار داشت. تنها منطقه مهمی که تدارکات نيروها و رفت و آمد از آن مسير انجام می شد، منطقه ای در ضلع جنوبی آبادان و رودخانه بهمنشير بود. جزيره آبادان منطقه ای شبيه به مستطيل و به طول حدود شصت کيلومتر بود که دو طرف آن را رودخانه های اروند و بهمنشير احاطه کرده بود.
شمال اين منطقه شهرآبادان و پالايشگاه و فرودگاه قرار داشت و جنوب آن به #خليج_فارس منتهی بود. منطقه #كوی_ذوالفقاری كه بيشترين درگيری ها در اطراف آن صورت می گرفت در جنوب شهر قرار داشت. جاده خسروآباد و چندين روستا نيز در حوالی اين منطقه بود. نيروهای ژاندارمری #ايران در ساحل اروند مستقر شده بودند. در روی بهمنشير هم دو پل بزرگ قرار داشت كه به نام ايستگاه هفت و ايستگاه دوازده مشهور بود. امنيت اين مناطق در اختيار سپاه آبادان بود. لشگر هفتادوهفت خراسان نيز از سوي ارتش در اين منطقه مستقر بود.
نيروهای عراقی پس از تصرف خرمشهر به سوی جنوب آن يعنی آبادان حركت كردند. آنها با دور زدن بيابانهای اطراف آبادان، جاده آبادان- اهواز و سپس جاده آبادان- ماهشهر را تصرف كردند. عراقی ها در روزهای اول آبان خودشان را به نزديک بهمنشير رساندند. در صورت رسيدن آنها به بهمنشير و عبور از آن محاصره آبادان کامل می شد. تنها مسير عبور به سوی آبادان استفاده از بهمنشير بود. نيروها با استفاده از قايقهای بزرگ از طريق بهمنشير به سوی ماهشهر می رفتند.
نيروهای ما هم به چند گروه تقسيم شدند. هر گروه در يکی از مناطق درگيری، خطی دفاعی را در مقابل دشمن تشكيل دادند. بيشترين دفاع ما در آنسوی بهمنشير، در حوالی جاده ابوشانک و چوئبده بود. دشمن نبايد به بهمنشير می رسيد. بچه های ما هر شب به سوی دشمن شبيخون می زدند و آسايش را از آنها سلب كرده بودند.
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
.#ادامه_دارد..
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
شهیدشاهرخضرغاموشهیدمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (۳۹) #ذولفقاری (#راوی : قاسم صادقی) .راه های ورودی به آبادان، همگی يا سقوط کرده
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (40) 🌺
.
#دریاقلی 1
#امروز_اينجا_كربلاست
(#راوی : قاسم صادقی)
.صبح روز نهم آبان بود. چند روزی بيشتر از تشکيل گروه نمی گذشت. بچه ها جلوی مقرايستاده بودند. هنوز به سنگرهای خود نرفته بوديم که پيرمردی سوار بر دوچرخه و با عجله به سوی ما آمد. وقتی رسيد فوراً #سيد_مجتبی را صدا زد. يکی از بچه های آبادان گفت: اين آقا اسمش درياقلی سورانی اما غلام اوراقچی صداش می کنن، از بچه های آبادان و کارش اوراق فروشيه، کسی را هم نداره محل کارش هم نزديک قبرستان و جنوب ذوالفقاريه است.
سيد جلو رفت و با لبخند گفت: چی شده پيرمرد؟ غلام که رنگش پريده بود بريده بريده و با ترس گفت: آقا سيد، عراقيا اومدن. الان من لب ساحل بهمنشير بودم. کلی سرباز که لهجه عربی اونها با ما فرق داره دارن سمت ذوالفقاری ميان. اونها رو بهمنشير پل زدن و جاده خسروآباد رو گرفتند! آقا سيد تو رو خدا يه كاری بكن!
اين خبر يعنی محاصره کامل آبادان. همه ساکت شده بوديم. بيسيم چی مقر همان لحظه آمد و سيد مجتبی را صدا زد. سرهنگ شکرريز از فرماندهی ارتش پشت خط بود. ايشان هم خبرهای جديد را تائيد کرد. بعد هم گفت هر طور می توانيد خودتان را نجات دهيد.
سيد همه بچه ها را جمع کرد. با صلابت خاصی شروع به صحبت كرد و گفت: ما امروز تو محاصره کامل هستيم. نه راه پس داريم، نه راه پيش، بايد بجنگيم و دشمن رو بيرون کنيم. عراقيها ديشب با عبور از شمال آبادان و عبور از کارخانه شير و شرکت گاز رسيدند به بهمنشير، بعد هم روی رودخانه پل زدند و به اينطرف آمدند. الان هم از سمت بهشت رضا دارن به اينطرف ميان. امروز اينجا كربلاست، بايد عاشورائی بجنگيم، خدا هم ما رو ياری خواهد کرد. من خودم جلوتر از بقيه حرکت می کنم.
صحبتهای سيد آنچنان روحيه ای به بچه ها داد که همه با تمام قوا به سمت جاده خسروآباد راه افتاديم. حاج آقا جمی امام جمعه آبادان و نيروهای سپاه از سمت راست ما حرکت کردند. يک گروهان از تکاوران نيروی دريایی هم از سمت چپ. با ورود به نخلستانهای ذوالفقاری درگيری ها آغاز شد. يکی از بچه ها به نام علی سياه با توپ ۱۰۶ خودش را به نزديک ساحل رساند. علی خيلی دقيق سنگرهای عراقی ها را هدف می گرفت.
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
.#ادامه_دارد..
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
شهیدشاهرخضرغاموشهیدمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (40) 🌺 . #دریاقلی 1 #امروز_اينجا_كربلاست (#راوی : قاسم صادقی) .صبح روز نهم آبان
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (41) 🌺
.#دریاقلی 2
#يکدفعه_شروع_به_خواندن_و_رقصيدن_کرد ...
(#راوی : قاسم صادقی)
.در گرماگرم نبرد، سيد با فرماندهی نيروی هوایی تماس گرفت و گفت: شما اگر می توانيد، پل دشمن را بمباران کنيد. ساعتی نگذشت که دو جنگنده ايرانی پل عبوری دشمن و سنگرهای اطراف آن را بمباران کردند.
نيروهای دشمن در محاصره كامل بودند. عصر همان روز #عراق شديداً مواضع و سنگرهای ما را بمباران کرد. من در کنار #شاهرخ نشسته بودم، در آن حجم آتش، بسياری از نيروها از ترس به زمين چسبيده بودند. از ترس زبان ما هم بند آمده بود. بايد می رفتيم جلو، ولی همه وحشت زده بودند.
صادق که از دوستان شاهرخ بود از جا بلند شد. پيراهن عربی بلندی هم برتن داشت. يکدفعه شروع به خواندن و رقصيدن کرد. صادق با آن لباس عربی بالا و پائين می رفت. بچه ها همه می خنديدند. روحيه بچه ها برگشت. شاهرخ داد زد: دارن فرار می کنن بريم دنبالشون، همه از سنگرها بيرون رفتيم و دويديم سمت دشمن.
#نبرد_ذوالفقاری تا صبح فردا ادامه داشت. دشمن با برجا گذاشتن بيش از سيصد کشته مجبور به عقب نشينی شد. چون راه فرار هم نداشتند، تعداد زيادی هم اسير شدند. رشادتهای شاهرخ و بچه های گروه او را هرگز فراموش نمی کنم. آنها از هيچ چيزی نمی ترسيدند.
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
.
#ادامه_دارد...
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
شهیدشاهرخضرغاموشهیدمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (41) 🌺 .#دریاقلی 2 #يکدفعه_شروع_به_خواندن_و_رقصيدن_کرد ... (#راوی : قاسم صادقی)
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (42) 🌺
.#دریاقلی 3
#اما_عاقبت_به_خير_شد_و_مرگش_شهادت_بود.
(#راوی : قاسم صادقی)
صبح وقتی برای بچه های گروهش غذا آورديم، همه سير بودند. پرسيدم: چرا غذا نمی خوريد! شاهرخ با خنده گفت: ما که نمی تونستيم معطل شما بشيم. اين برادرای عراقی توی کوله پشتی هاشون پر از مواد غذایی بود. ما هم خورديم!
با بچه ها مشغول پاکسازی منطقه و روستاهای اطراف بوديم. يکدفعه ديدم درياقلی همان که اولين بار خبر حمله دشمن را آورده بود مجروح شده اما جراحتش سطحی بود.
سيد_مجتبی هم به ديدنش آمد و از او تشکر کرد.
دو روز بعد منافقين به نيروهای عراقی اطلاع دادند که؛ کسی که نقشه شما را در حمله به آبادان از بين برده درياقلی است. نزديک ظهر بود كه عراقی ها محل کار او را بمباران کردند. درياقلی به شدت مجروح شد. برای مداوا فرستاديمش تهران درياقلی کسی را نداشت. می گفتند قبل از انقلاب زندگی خوبی هم نداشته اما بعدها #توبه کرده. چند روز بعد درياقلی در تهران به علت شدت جراحات به شهادت رسيد. او در قطعه ۲۴ بهشت زهرا(س) در کنار ديگر شهدا آرميد.
سيد می گفت: درياقلی با دوچرخه اش آبادان را نجات داد. او اگر زندگی خوبی نداشت، اما عاقبت به خير شد و مرگش شهادت بود.
.#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
هدایت شده از شهیدشاهرخضرغاموشهیدمغفوری
.
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨
.
بسم الله
.
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (12) 🌺
.
#ظاهر_و_باطن 2
#رگ_غیرت
(#راوی : آقای عباس شیرازی)
.
صبح يکی از روزها با هم به #کاباره #پل_کارون رفتيم. به محض ورود، نگاه #شاهرخ به گارسون جديدی افتاد که سر به زير، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: اين کيه،تا حالا اينجا نديده بودمش؟!
در ظاهر زن بسيار با حيائی بود. اما مجبور شده بود بدون #حجاب به اين کار مشغول شود.
شاهرخ جلوی ميز رفت و گفت: همشيره، تا حالان ديده بودمت، تازه اومدی اينجا؟!
زن، خيلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم.
شاهرخ دوباره با تعجب پرسيد: تو اصلاً قيافه ات به اينجور کارها و اينجور جاها نمی خوره، اسمت چيه؟ قبلاً چيکاره بودی؟
زن در حالی که سرش را بالا نمی گرفت گفت: مهين هستم، شوهرم چند وقته که مُرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بيام اينجا!
شاهرخ، حسابی به رگ غيرتش برخورده بود، دندان هايش را به هم فشار می داد، رگ گردنش زده بود بيرون، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبيد روی ميز و با عصبانيت گفت: ای لعنت بر اين مملکت کوفتی!!
بعد بلند گفت: همشيره راه بيفت بريم، شاهرخ همينطور که از در بيرون می رفت رو کرد به ناصرجهود و گفت: زود بر ميگردم!
مهين هم رفت اتاق پشتی و #چادرش را سرش کرد و با #حجاب_کامل رفت بيرون. بعد هم سوار ماشين شاهرخ شد و حرکت کردند.
مدتی از اين ماجرا گذشت. من هم شاهرخ را نديدم، تا اينکه يک روز در #باشگاه_پولاد همديگر را ديديم. بعد از سلام و عليک، بی مقدمه پرسيدم: راستی قضيه اون مهين خانم تو چی شد؟!
اول درست جواب نمی داد، اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خيلی براشون سوخت، اون خانم يه پسر ده ساله به اسم رضا داشت.
صاحب خونه به خاطر اجاره، اثاث ها رو بيرون ريخته بود. من هم يه خونه کوچيک تو خيابون نيرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهين خانم هم گفتم: تو خونه بمون و بچه ات رو تربيت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!!
.
.
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
.
.
#ادامه_دارد...
.
.
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
#معاون_گروه_فداییان_اسلام
.
شروعی مجدد و کامل تر از داستان #حر #انقلاب_اسلامی_ایران
.
کانال رسمی شهید #شاهرخ_ضرغام:
شهیدشاهرخضرغاموشهیدمغفوری
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (11) 🌺 #پل_کارون 2 (#راوی : آقای عباس شیرا
.
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨
بسم الله
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (12) 🌺
#ظاهر_و_باطن 1
(#راوی : آقای عباس شیرازی)
در پس هيکل درشت و ظاهر خشنی که #شاهرخ داشت، باطنی متفاوت وجود داشت که او را از بسياری از همرديفانش جدا می ساخت.
هيچگاه نديدم که در #محرم و #صفر لب به نجاست های #کاباره بزند.
#ماه_رمضان را هميشه #روزه می گرفت و #نماز می خواند.به #سادات بسيار #احترام می گذاشت.يکی از دوستانش می گفت: پدر و مادرش بسيار انسان های با ايمانی بودند. پدرش به#لقمه_حلال بسيار اهميت می داد. مادرش هم بسيار انسان مقيدی بود. اينها بی تاثير در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود.قلبی رئوف و مهربان داشت. هر چه پول داشت خرج ديگران می کرد. هر جائی که می رفتيم، هزينه همه را او می پرداخت. هيچ فقيری را دست خالی رد نمی کرد.فراموش نمی کنم يکبار زمستان بسيار سردی بود. با هم در حال بازگشت به خانه بوديم. پيرمرد درشت اندامی مشغول گدایی بود و از سرما می لرزيد. شاهرخ فوری کاپشن گران قيمت خودش را در آورد و به مرد فقير داد. بعد هم دسته ای اسکناس از جيبش برداشت و به آن مرد داد وحرکت کرد.#پيرمرد که از خوشحالی نمی دانست چه بگويد، مرتب می گفت: جَوون،#خدا_عاقبت_به_خيرت_کنه!
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
#ادامه_دارد...
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
شهیدشاهرخضرغاموشهیدمغفوری
#شهید_شاهرخ_ضرغام 31 گفتم: شاهرخ الان بايد كاری كه میخوايم رو انجام بديم. خيابان خلوت شده بود. با ه
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (32) 🌺
.
#خستگی_ناپذیر 1
#رشادتهای_شاهرخ
(#راوی : آقای جبار ستوده)
.اوايل سال پنجاه و نه بود. هر روز درگيری داشتيم. مخالفين #جمهوری_اسلامی هر روز در گوشه ای از مرزهای #ايران، آشوب برپا می کردند. پس از #کردستان و #گنبد و #سيستان، اينبار نوبت #خوزستان بود. #گروه_خلق_عرب با حمايت بعثی های #عراق اين منطقه را ناامن کردند. #شاهرخ که به منطقه خوزستان آشنا بود، به همراه تعدادی از بچه ها راهی شد. غائله خلق عرب مدتی بعد به پايان رسيد. رشادت های شاهرخ در آن ايام مثال زدنی بود. هنوز مشکل خوزستان حل نشده بود که دوباره در مناطق غربی کشور درگيری ايجاد شد.به همراه شاهرخ و چند نفر از دوستان راهی قصرشيرين شديم. اينبار وضعيت به گونه ای ديگر بود. نيروهای نفوذی عراق همه جا حضور داشتند. در همه استان #کرمانشاه همين وضعيت بود. هيچ رستورانی به ما غذا نمی داد. هيچ مسافرخانه ای به بچه های انقلابی جا نمی داد.نيروهای نفوذی عراق به راحتی از مرز عبور می کردند و سلاح و مهمات را به داخل خاک ايران منتقل می کردند. آنها به چندين پاسگاه مرزی نيز حمله کرده و چندين نفر را به شهادت رساندند.
محل استقرار ما مسجدی در قصرشيرين بود. بيشتر مواقع به اطراف مرز می رفتيم. آنجا سنگر می گرفتيم و در کمين نيروهای دشمن بوديم. جنگ رسمی عراق هنوز آغاز نشده بود.
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
.#ادامه_دارد...😉
شهیدشاهرخضرغاموشهیدمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (33) 🌺 .#خستگی_ناپذیر #نماز_صبح #همه_چی_دست_خداست (#راوی : آقای جبار ستوده) .ني
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (34) 🌺
.
#ازدواج
#آخر_هفته_میريم_برای_خواستگاری
(#راوی : آقای جبار ستوده)
شهريور پنجاه ونه آمد #تهران. مادر خيلی خوشحال بود. بعد از ماه ها فرزندش را می ديد. يک روز بی مقدمه گفت: مادر، تا کی میخوای دنبال کار #انقلاب باشی، سن تو رفته بالای سی سال نمیخوای ازدواج کنی؟!
#شاهرخ خنديد و گفت:
چرا، يه تصميم هایی دارم. يکی از پرستارهای انقلابی و مومن هست که دوستان معرفی کردند. اسمش فريده خانم و آدرسش هم اينجاست. بعد برگه ای را داد به مادر و گفت: آخر هفته میريم برای خواستگاری، خيلی خوشحال شديم. دنبال خريد لباس و... بوديم.
ظهر روز دوشنبه سی و يکم شهريور #جنگ شروع شد.
شاهرخ گفت: فعلاً صبر کنيد تا تکليف جنگ روشن بشه.
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران