eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
63 ویدیو
247 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حکایت 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 وقتی شیخ ابوسعید ابوالخیر در قحط با مریدی به صحرا بیرون شد. در آن صحرا گرگِ مردم‌خوار بود. ناگاه گرگ آهنگِ شیخ کرد. شاگرد سنگ برداشت و در گرگ انداخت. شیخ گفت: «چه می‌کنی؟ ای سلیم‌دل! تو ندانی که از بهرِ جانی با جانوری مضایقت نتوان کرد؟» نقل است که وقتی به دهی رسید. آن‌جا زاهدی بود در خود مانده و دماغی در خود پدید کرده. شیخ او را به دعوت خواند. او اجابت نکرد. گفت: من زاهدم و سی سال است تا بروزه‌ام و خلق دانند که چنین است. شیخ گفت: «برو و غربالی کاه بدزد تا از خود برهی.»[= روزه و ریاضت و عبادت، چنان تو را در دام غرور و خودبزرگ‌بینی گرفتار کرده که تنها راه چاره‌ات، گناه است؛ تا از دام این کِبر و خودبزرگ‌بینی‌ رها شوی. تذکره الاولیاء عطار @shahrzade_dastan
📚📚 سلام دوستان این هفته هم با چالشی دیگر در خدمتتان هستیم. این هفته به مناسبت سالروز میلاد امام هشتم امام رضا (ع) می‌خواهیم داستان یا داستانکی در مورد تصویر بالا بنویسید. همچنین می‌توانید با اشتراک گذاری عکس‌های آتلیه‌ای حرم خود و خانواده‌تان، داستان مربوط به آن را بنویسید و برایمان به آیدی زیر بفرستید. @Faran239 @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوشته زینب اسماعیلی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 امروز باید آروم باشم ، باید به رو خودم نیارم که چی میخواد به سرم بیاد. عشقی که یه روزی همه چیز و همه کسم بود میخواد ازم دل بکنه. ولی من مثل یه پروانه اونو تو مشتام قایم کردم دلم نمیاد که ازش دل بکنم. ولی پروانه من دوست داره پر بزنه و آروم بگیره. اشک چشمام و آه دلم واسطه‌اش شدن. اشکام میگن بزاره بره دل بکن از چیزی که مال تو نیست. اما دلم میگه من یه کاری میکنم که تو واسه همیشه فراموشش کنی. مشتم رو باز میکنم و پروانه قشنگم رو به دست خدای میسپارم که منو دوست داره. @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تغییر شخصیت قسمت دوم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شخصیت می‌تواند بدون دلیل کافی فکر کند که شخصیت دیگر تغییر کرده و دلیل این تغییر را از طریق گفت و گوی درونی بیان کند. مثال: فروشنده کفش، تازا از اجلاسیه آخر هفته برگشته است و دارد با همسرش صبحانه میخورد. همسرش شاد است و می‌گوید: _ عزیزم در اجلاسیه اتفاق جالبی نیفتاد؟ _ نه مثل همیشه فقط زد زر و وراجی. دو ساعت صحبت راجع به نحوه تبلیغات. _ اما حتما اتفاق جالبی هم افتاده. مرد محکم روی میز زد و داد زد: نه میگویم اصلا اتفاقی نیفتاد. زن اخم کرد‌. فکر کرد مرگ پدر دارد مرد را خرد میکند. کاش می‌توانست او را تسلی دهد. لونی برشی از نان برشته را نصف کرد و تکه‌های نان را رو به زن گرفت و گفت: من نبودم چه میکردی؟ راستش را بگو . زن با قاشق قهوه‌اش را به هم زد. پدر لونی هم آدم مشکوک و شروری بود. لونی هم کم کم داشت مثل پدرش میشد. نویسنده در این مثال از طریق گفت و گوی درونی زن، تغییر شخصیت شوهر را افشا می‌کند. در حقیقت عمل مرد باعث مکاشفه زن میشود. اگر کفت و گوی درونی زن کشف درونی‌اش را بیان نمیکرد، بی علاقگی مرد نسبت به صحبت کردن، مشت کوبیدن روی میز، و اتهامی که به همسرش میزند فقط غرغرو بودن مرد را نشان میداد. اما خواننده با خواندن مکاشفه زن در می‌یابد و می‌پذیرد که لونی واقعا تغییر کرده است. 📚درسهایی درباره داستان نویسی 🖋لئونارد بیشاب @shahrzade_dastan
کابوس بیداری ۲ حسین سناپور.m4a
4.97M
داستان کابوس بیداری نوشته حسین سناپور قسمت دوم و آخر اجرا فرانک انصاری @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
NUM109daryaaknar.pdf
5.73M
چاپ آثار تعدادی از دوستان شهرزادی در روزنامه دریا کنار تبریک به دوستان و تشکر ویژه از خانم نرگس جودکی عزیز💐💐💐🙏 @shahrzade_dastan
نوشته علی نادری فام 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مدتها بود دغدغه ی خرید آپارتمان رویایی خودم را داشتم و قولش را به همسرم داده بودم. این روزها حال و هوای خوبی نداشتم. پدرم زود از جمع ما پرکشید .خدا رحمتش کند به آرزوی دیرینه اش رسید.‌همیشه می‌گفت من از دنیا دل بریدم. با اینکه موقعیت کاری خوبی داشتم اما در تامین و خرید خانه عاجز بودم و این مهم مرا کلافه کرده بود. چندین مرتبه با وسوسه های شیطان تا مرز غفلت رفتم و برگشتم. اما همیشه نکته های کلیدی پدرم در زندگی بدادم رسیدند. یک روز صبح یکی از مشتریها نوبت وامش رسیده بود و برای تکمیلی پرونده اش نزد من آمد. دختر کوچکش نیز همراهش بود. مبلغ وامش خیلی زیاد بود و باید مدتها می رفت و می آمد. آن روز شیطان دوباره به سراغم آمد و این بار پر زور و پرقدرت تر بود. یا شاید من به خاطر فشار مالی ضعیف تر و ناامید تر شده بودم. رو به خانم کردم و گفتم: ببخشید مشکلی در پرونده شما هست که من میتوانم آنرا حل کنم. ولی یک شرط دارد . خانم با تعجب و نگرانی گفت: به خدا من دیگرخسته شدم. هر شرطی باشد می پذیرم. با این که تمام وجودم را استرس گرفته بود با جان کندن گفتم: دویست تومان خرج برمیدارد. نفسی کشیدم و نگاهی به خانم انداختم. تمام چشمانش اشک بود. با صدایی لرزان گفت: اگر با این مبلغ مشکل وام من حل میشود باشد. من حرفی ندارم. و از بانک خارج شد. نگاهی به پرونده اش انداختم که چند نسخه ی پزشکی جهت عمل فوری ضمیمه‌ی پرونده بود. @shahrzade_dastan