شهرزاد داستان📚📚
#چالش_هفته بهت می گم دوستت دارم داستان شماره ۶ نوشته زینب صالحی ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ هر روز ساعت ۵ ب
👆👆👆
#نقد_داستان
شماره ۶
داستانک خانم صالحی را خواندم که عنوان زیبایی داشت. داستانک درباره مردی بود که در خیابان پیانو مینواخت و فریاد دوست داشتن کسی را میزد. راوی به تصور این که خطاب فرد به اوست بیرون میرود و زنی را میبیند که کنارش نشسته و برای او میخواند. عدم تعادل و کشمکشی در داستان وجود ندارد. اما غافلگیری پایانی در حد نامحسوسی است. من منتظر اتفاقی ناگهانی بودم که باعث درهم ریختن تعادل داستان بشود. حس کردم داستانک نیمه تمام باقی مانده است. ممنونم از خانم صالحی عزیز 🙏
@shahrzade_dastan
آشنا زدایی در داستان
قسمت اول
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
تا به حال شبی را در خانهای که در کنار یک بزرگراه قرار دارد سرکردهاید؟ سر و صدای آمد و رفت خودروها خواب زدهتان کرده، آیاتوانستهاید خوب بخوابید؟
ساکنان اطراف فرودگاهها که هر چند دقیقه هواپیماها در آن مینشینند یا پرواز میکنند چگونه میخوابند؟ البته زیاد هم جای نگرانی نیست. زیرا انسان موجودی است که خیلی زود با پیرامون خود سازگار میشود. آنچه که در برای ما در مثالهای بالا غیر عادی و غیرمعمول است برای ساکنان آنجا امری عادی و قابل تحمل است. من و شما هم اگر چند شبانه روز در آنجا زندگی کنیم دیگر نه صدای هواپیما ما را اذیت میکند و از خواب میپراند و نه صدای بوق گوش خراش قطار یا ماشین. رفته رفته به جایی خواهیم رسید که حتی به هنگام ورود و صعود هواپیما و رفت و آمد پر سر و صدای ماشینها بیدار نمیشویم.
یکی از هنرشناسان که نامش ویکتور اشلوکوفسکی است جمله بسیار خوبی در همه زمینه دارد. وی میگوید:
ساحل نشینان صدای غرش امواج را نمیشنوند.
آنقدر درباره عشق و کینه و دوستی و دشمنی نوشتند که ارزش و اعتبار خود از دست داده است و خواننده با خواندن آن حتی یک تکان کوچک هم نمیخورد. به نوعی تازگی در آن وجود ندارد. تکرار باعث عادی شدن میشود. از طرف دیگر میدانیم که موضوعها و مایههای نوشتن محدودند. پس از سالها نوشتن نویسندهها به تکرار دچار میشوند. سالهاست که ماه در شب میتابد و نویسندگان برای مطلب از فعل تابیدن استفاده میکنند. تابیدن یک گزاره عادی است.
@shahrzade_dastan
از این نظر که با خواندن آن کمترین حرکت ذهنی و تاثیر خیال در خواننده پدید میآید. اما اگر شاعری شکل معمولی زبان را به هم بریزد و بنویسد:
میتراود مهتاب
میدرخشد شب تاب
خواننده تکان میخورد. ذهنش به فعالیت میافتد. خواننده با دیدن آن میتواند برای واژه مهتاب کنجکاو شود تا بقیه متن را بخواند. برایش تازگی دارد. اما در ادامه میبینید که این برهم زدن معمول، اتفاقی و تصادفی نیست. گویا عمدی در کار است. میخواند:
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم میشکند .
به کارگیری فعل تراویدن به جای تابیدن برای مهتاب و شکستن برای خواب شگردی هنری به شمار میآید که با آن امور و پدیدههای معمولی و تکراری شکلی نو و جالب به خود گرفتهاند.
هنر همین است. هنر وسیلهای است برای کشف دوباره و دیدنی دیگر و کشف دوباره زیباییها و جهانبینیها و دیدنی دیگر گونه و نو از راههای بازیابی و کشف جدید بازسازی و بازآفرینی پدیدههاست که با شگردهای هنری صورت میگیرد.
آشنا زدایی یعنی ناآشنا ساختن مفاهیم آشنا و عادی شده تا بتوان به آنها تازگی دوباره بخشید و از آن لذت بیشتری درک کرد.
ادامه دارد
📚 آموزش داستان نویسی
✍روح الله مهدی پورعمرانی
#آشنازدایی_در_داستان
@shahrzade_dastan
رد شدنهای عاشقانه
#چالش_هفته
نوشته سیده مهین میر افضلی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
مطمئن بودم بین این دو جوان کم سن و سر به زیر محله مان چیزی است .انها با هم حرف نمیزدند و به هم خیره نمیشدند گاهی فقط از کنار هم رد میشدند اما در همان رد شدنشان دنیایی حرف بود.
همین چند لحظه پیش وقتی حمید رضا از من جدا شد و راه مکانیکی اس نعمت را پیش گرفت تا برود و شاگردی کند دوباره از کنار گلی رد شد. اما دوباره دنیایی از حرف روی زمین ریخته شد که از بخت بدم هیچ کس نمیدید و فقط من متوجه میشدم.
چند باری به مادرم گفتم سر و کله حمید رضا میجنه کسی را میخاد من میدونم.
مادرم انقدر چشمانش را گشاد کرد و وایش را کشید که احساس کردم کفر گفتم یا به عزیزی ناروا نسبت دادم.
مادرم چشمانش را تاب داد و به تمسخر گفت خوب برو برو و همانطور که ظرف و ظروف اشپزخانه را توی سر و مغز همدیگر میکوبید گفت از قدیم گفتن کافر همه را به کیش خود پندارد.
توی این خونه برنامه عاشقی فقط برا شازده است و با دست طرف من اشاره کرد.
مادرم هر وقت میخاست تا ناکجایم را بسوزاند میگفت شازده و گزاف نیست اگر بگویم تا ناکجایم بلکه کمی انطرف ترش هم میسوخت.
مادرم عاشقی را ننگ میدانست و عقیده داشت دختری که خودش را به زور بند پسر مردم کنه زن زندگی نیست. از اونهاست که قدیمیا میگن بزار خودما جا کنم بعدا ببین چها کنم.
مادرم سواد درست و حسابی نداشت فقط خواندن و نوشتن بلد رود اما تنگ هر کلامش یک ضرب المثل بود که حرف زدنش را شیرین میکرد. حکیمانه حرف میزد راست میگفت. زندگی پسر اولش که همین شازده باشد را دید. عاشق شد، کلی برو و بیا کرد، به معشوقه اش نامه داد نامه گرفت کلی پیغام پسغام رد و بدل شد و بعد ازدواج چنان ضربه مهلکی از معشوقه اش خورد که باید در کتابها بنویسند و به قصد عبرت نسلهای بعدی بخوانند.
یک ماهی بعد از ازدواج همان معشوقه که برایش عنان از کف داده بودم سر ناسازگاری گذاشت که شغل درست و درمانی نداری. کلی التماس به این و آن تا در کارگاه پدر دوستم دستم بند شد. بعد از ان فرمود شغلت کفاف زندگیمان را نمیدهد. بعد از ظهرها دم مغاره اس نعمت مکانیک شاگردی کردم بلکه کفاف دهد.
چند روز بعد گفت ابم با مادرت به یک جوی نمیرود مادرت را میبینم دلپبچه میگیرم،مادرت زبانش تند است زیادی پاپیم میشود. از حق نگذریم راست میگفت معشوقه جان تا لنگ ظهر در رختخواب بود بعد هم بلند میشد به قول مادرم به هفت قلم خود ارایی میکرد و یک تکه پارچه دراز که همان شالش باشد وسط کله اش میگذاشت و میرفت کجا؟نمیدانم شاید خانه مادرش ،خواهرش ،دوستی، اشنایی
انوقت یک ساعتی قبل من می امد نهایت تلاشش را برای پخت و پز میکرد.
مادرم هم که عروسش به قول خودش بالانشین بود و خودش طبقه پایین مینشست به بهانه اب و جارو حیاط می امد و یک جارو میزد و صد غر که بابام اینجور میگشت یا مادرم،ما تو فامیلمون قر و فری نداشتیم. خدا راشکر از اول با حیا رفتیم با حیا اومدیم. قوزک پامونا کسی ندید. ای خیر نبینی ممد رضا با لقمه ای که برامون گرفتی . از قدیم گفتن عنتر هرچی زشتر ناز و اداش بیشتر. حالا شکل ادمم بود یه چیزی،قد که نداره هیکلم که نداره تا دلت بخاد اداء و اصول داره. اخلاقم که قربون سگای بیابون یه بار پاچه میگیرن خلاص.
مادرم میگفت میگفت تا صنم همان معشوقه شازده اش بشنود و سرش را از پنجره بالا نشینی بیرون کند و دهن به دهن شود تا هفت همسایه از این طرف و انطرف بیایند برای ریش سفیدی بین عروس و مادر شوهر.
وقتی شب می امدم تازه جهنم من شروع میشد و بزن و بکوب که مادرت فلان گفت و بهمان. نمیدانستم چکنم این بررخی یود که خودم برای خودم درست کرده بودم. معشوقه نازک و نارنجی تحملش یک وقتهایی سخت است. وقتی خوب نگاهش میکردم میدیدم مادرم پر بیراهم نمیگفت اخلاق که نداشت، شک و شکل هم نداشت. وقتی صبحها از خواب بیدار میشد و رنگ و روغن نداشت و ان خط چشمهای قشنگش با برق لبهای براقش پاک میشد واویلایی میشد که نگو و نپرس. انوقتها که هنوز صرافت نینداخته بودم چشمانش خیلی زیبا بود کشیده و خمار با مژهایی بلند و تاب دار نگاهی داشت که دلم را زیر و رو میکرد. حالا فهمیده بودم ان چشمان کشیده به زور خط چشم کشیده بود و ان مژهای تابدار هم مصنوعی است. حالا هم چند وقتی بود که میگفت پول میخواهد تا دماغش را سر بالا کند و گونهایش را برامده.
روزها که میگذشت تازه میفهمیدم چه غلطی کردم و شماتتهای مادرم هم تمامی نداشت. مرتب انگشت در چشمم میکرد که تحویل بگیر قرتی جونتا. این اواخر بیرون گردیهایش بیشتر شده بود. با من سر پول و مادرم دعوا داشت. بک جیب داشت که هر چه پول دران میریختم پر نمیشد.
او هم تازه فهمیده بود که عاشق پسری بی عرضه و خانواده ای وحشی شده امل هستند و خسیس و پولکی و خلاصه تا هفت جد و ابادمان را هم عیب نهاد.
@shahrzade_dastan
یک روز ابلاغیه امد که بروم دادگاه وتهش این شد که هر چهار ماه یک سکه بدهم و زندگی عاشقانه شازده به اتمام رسید.
حمید رضا همیشه از من عاقل تر یود کاری تربود. هم کار میکرد و م درس میخواند تازه اولین سال دانشگاهش بود. خودم سفارشش را به اس نعمت کردم. پولش را مثل من خرج اتینا نمیکرد که مادرم ضرب المثل برایش بخواند هر چی که پیدا کردم خرج اتینا کردم.
از من هم بیشتر به مادرم احترام میگذاشت حرف گوش کن بود. هر چه من انجام میدادم او نمیداد که او چنین محبوب و من چنین از چشم افتاده بودم .
اما من جنس از هم رد شدن های معنا دار را میشناختم. مادرم قبول نمیکرد اما من مطمئن بودم. حمید سر به راه بود. گلی هم دختر همسایه مان بود نجیب و پاکدامن اهسته میرفت و اهسته میامد. نظر به کسی نداشت و کسی هم نمیتوانست نظر بد به او داشت باشد مگر ادم از جانش سیر شده بود پدرش هیکل داشت چه اندازه، پهلوانی بود برای خودش. سر خانواده اش حساس بود .
خلاصه که از ما اصرار و از مادرم انکار که این وصلهای ناجور به حمید رضا نمیچسبد.
نبش کوچه یک باجه تلفن بود روبروی نانوایی سنگگ. یک وقتایی از همان جا با معشوقه ام حرف میزدم.
@shahrzade_dastan
ساعت دو و سه بعد از ظهر بود که از کار برمیگشتم. مادرم را وسط کوچه دیدم که مثل معرکه گیرها وسط همسایه ها ایستاده و به سر و صورتش میزند. ترسیدم، دویدم، مادرم من را که دید نطقش کما فی السابق باز شد و گفت عروس میاری اینقدر خرامان خرامان میای
نمیبینی دارم بال بال میزنم و دم مرگم رو لاک پشت را از پر جنب و جوشی سفید کردی. گفتم مادر حالام که قول خودت دم مرگی دست از اون نیش کلامت بردار بگو چی شده،؟ مادرم بغص کرد و با جیغ جیغ چیزی گفت که فقط حمید رضایش را فهمیدم و نفرینی که بخودش کرد که مادرت بمیره.
از زنان همسایه شنیدم که دم مکانیکی ماشین به حمیدرضا زده دنیا توی سرم خراب شد. دویدم سر کوچه چشمم به باجه تلفن خورد گفتم خوب است زنگ بزنم به مکانیکی اس نعمت ببینم کدوم بیمارستان رفتن. یک دختر داخل باجه بود ک مرتب تماس میگرفت. مضطرب بود. چند باری محکم گوشی را سر جایش کوباند. بیرون نمی امد. دستانش روی شمارها میلرزید. گفتم لابد این هم از عزیری بی خبر است یا عزیزش روی تخت بیمارستان است. چند باری به شیشه زدم . اصلا اهمیت نداد. دوباره زدم. چند بار زدم بر گشت که شاید در ان حال درشت بارم کند دیدم گلی است. من را که دید بعضش شکست مثل وقتی ادمها با هم هم درد میشوند. شانهایش لرزید ؟ ارایشی به چهره نداشت، نگاهش معصومانه بود. دردمندانه گفت بهش بگید بهش بگید و اشکهایش گلوله گلوله روی مغنعه سورمه ای مدرسه اش ریخت. هنوز کیف مدرسه اش دستش بود همین دبیرستان سر کوچه درس میخواند . سال اخری بود.
نتوانست حرف بزند ماژیکی از کیفش بیرون اورد. من هنوز مات و مبهوت بودم. روی دیوار نوشت بهش بگویید دوستش دارم. نوشت و با گریه دوید حتی برنگشت تا صورتش را بیینم. درست فهمیده بودم ان رد شدنها عاشقانه بود.
#بهم_بگو_دوسش_داری
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
#چالش_هفته نوشته سیده مهین میرافضلی داستان شماره ۷ رد شدنهای عاشقانه
👆👆👆👆
#نقد_داستان
داستان خانم میر افضلی را خواندم. اسم اثر داستان را میتواند لو بدهد. داستان با زاویه دید اول شخص روایت میشود. برادر بزرگتری که عاشقی برادرش را میبیند و یاد عشق و عاشقی خودش میافتد که به طلاق منجر شده است.
داستان با تعلیق آغاز شده است و خواننده را به سمت خواندن ادامه داستان ترغیب میکند.
شخصیت مدام حرف میزند. در بیشتر جاها گقتن بر نشان دادن پیشی گرفته است. اما داستان جالب است و شاید مبتلا به جامعه امروز باشد. دیالوگ های مادر و استفاده لحن دار او خیلی خوب است. البته حس کردم شخصیتهای داستان زیاد هستند و نویسنده مجالی برای شخصیت پردازی حمیدرضا و گلی نیافته است. ولی در مورد مادر خوب انجام شده است. ممنونم از خانم میرافضلی عزیز🙏
@shahrzade_dastan
یاد داشتی بر داستان
رد شدنهای عاشقانه
سیده مهین میر افضلی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
کم سن و سر به زیر
کمسن و سال
شک و شکل هم نداشت.
شکل و شمایل هم نداشت.
ساعت دو و سه
ساعت سه
نثر طنز و کلمه های مناسب با متن داستان، مخاطب را با خوداش همراه می کرد.
می شود صفحه آخر را اول داستان آورد. البته باید جمله هایی را مخفی و با ذکاوت پیش بروید. فلش بک، داستان را زیباتر می کند.
نفش مادر و گفتگوهایش را خیلی دوست داشتم.
دقت کنید کلمه های تکراری و حشو ها را از داستان بردارین.
تبریک به قلم زیبایتان.
موفق باشید.
ارسالی بانو رویا علیزاده
@shahrzade_dastan
شازده کوچولو - اگزوپری ۶.m4a
6.51M
داستان شازده کوچولو
نویسنده دوسنت اگزوپری
اجرا و خوانش: توران قربانی صادق
قسمت ششم
@shahrzade_dastan