شاعرانه
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
مرا نکاوید
مرا بکارید
من اکنون بذری درستکار گشتهام
مرا بر الوارهای نور ببندید
از انگشتانم برای کودکان مداد رنگی بسازید
گوشهایم را بگذارید
تا در میان گلبرگهای صدا پاسداری کنند
چشمانم را گلمیخ کنید
و بر هر دیواری
که در انتظار یادگاری کودکیست بیاویزید
در سینهام بذر مهر بپاشید
تا کودکان خسته از الفبا
در مرغزارهایم بازی کنند.
✍احمدرضا احمدی
۲۰ تیرماه سالروز درگذشت احمدرضا احمدی
@shahrzade_dastan
شخصیتهای پویا
قسمت اول
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻دیو و یا دلبر انتخاب جزئیات
توصیفی یکی از اولین برخوردهای خوانندگانتان با شخصیت ساخته و پرداخته شما شاید با ظواهر و جلوههای بیرونی او باشد، به ویژه اگر رمانتان با زاویه دید سوم شخص مفرد روایت شود. در این حالت کسی شکل و شمایل ،لباس حرکات و رفتار این شخصیت را از بیرون میبیند این فرد ممکن است خود نویسنده فردی ،دیگر یا حتی خود شخصیت اصلی باشد. این مشاهده ،کننده هرکس که ،باشد این توصیفات را برای ما خوانندگان روایت میکند و ما برای اولین بار این امکان را به دست میآوریم تا برداشتمان را از شخصیت کسی که قرار است پانصد صفحه با او همراه شویم در ذهنمان شکل دهیم. خوانندگان اغلب ناخودآگاه توجه زیادی به این برداشت اولیه دارند آنها میخواهند بدانند که دارند به یک دیو میکنند یا یک ،دلبر یا چیزی بین این دو. نگاه بنابراین باید نخستین برخورد خواننده با شخصیت آفریده خودتان را ،دقیق ،سنجیده و به یادماندنی کنید رمز کار این است که جزئیات توصیفی اولیه خود را از شخصیت با دقت تمام انتخاب کنید.
تصویری دیدنی بیافرینید تا بتوانید شخصیت را به گونه ای اساسی تر به تصویر بکشید؛
مطالبی درباره شخص درونِ این تصویر دیدنی به خواننده بگویید؛ حس فردیت خاص را از این شخصیت به خواننده انتقال دهید؛ شخصی خاص و جالب که خواننده میخواهد اطلاعات بیشتری درباره اش بداند آنچه لازم نیست بگویید نوع توصیفاتی است که معمولاً در گزارشهای پلیس دیده میشود مرد سفیدپوست، ۲۷ ساله قد ۱۸۰ سانت وزن ۸۵ ،کیلو موهای خرمایی کوتاه چشمان آبی با این چیزها میتوان هزاران مرد را توصیف کرد که هیچیک هم به یادماندنی نیستند. این توصیفات به فرد خاصی مربوط نیست شخص خاصی را به خاطرتان نمی آورد و جذاب هم .نیست پرواضح است که چنین شرحی ریز جزئیات را دارد اما جزئیات درست را ندارد حال چه جزئیاتی درست است؟ چیزهایی که شش دانگ حواس خواننده را به خود جلب کند.
ادامه دارد
📚شخصیتپردازی پویا
✍نانسی کرس
ترجمه حسن هاشمی میناباد
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
راضیه زاهدی پاریزی
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
نمیتوانم میفهمی؟این ندایی بود که هرروز دروجودم پررنگ تر میشد.دکتر گفته بود پنجاه درصد خودش است باید کمک کند واگرنه تاآخرعمرش باید روی یک تخت دراز بکشد .همه نتوانستن هایم از آن تصادف لعنتی شروع شد .وقتیازبیمارستان آمدم تختم راروبه روی پنجره گذاشتند باران شدید و زیبای بهاری می آمد اماکوچکترین روزنه ای در قلب من ایجاد نمیشد باران بهاری تمام شد و تلالو خورشیدوگرمای گمدم بریان تابستان هم نتوانست ناتوانی مرا به توان بدل کند گفتم دیگر زندگی برایم تمام است همه رفته بودند .اوایل که ازمن مراقبت میکردند غر میزدم پرخاشگری میکردم اما کم کم تماماین فورانها خوابید و جزخاکستری ازمن باقی نگذاشت .دلم به دویدنهایم ،به خنده های ازته دلم ،رفتن به کافه کتاب وتمام دلخوشی هایم تنگ شده بود .نمیتوانم میفهمی آسیب شدید به نخاع بوده.اگر دلم به آن پسربچه سرچهار راه که فال دستش بود و بایک مرغ عشق برایم فال گرفت ونگفته بود بخاطر اینکه پدرش بدهی داشته و زندان است واو کار میکند به انجمن نمیرفتم که بخواهم برای آزادی پدرش تلاش کنم ودر راه برگشت اون تصادف هرگز برایم پیش نمی آمد.نمیدانم شایدهم تنها امیدودلخوشی ام همین بود که یک پدربه آغوش خانواده اش برگشت.فکراینکه دیگر نمیتوانستم برای فرزندم مادر ی کنم مثل خوره به جانم افتاد.گفتم هیچ چیز به اندازه خودت مهم نیست حتی لبخندو شادی خانواده دیگر .وجودم پرازتناقض بود گاهی خوشحال گاهی پشیمان.روزها از پی هم می آمد.کم کم سوزسرمای پاییزی حس میشد.نمیتوانم میفهمی؟این ندامیل رفتنم به کافه کتاب راسرکوب میکرد همه چیز تمام شده بود .یک تیکه گوشت روی تخت افتاده بود وروزها را میشمارد تا روزی تمام شود.برف بی صدا می بارید.درست همانند گریه های شبانه من .چشمانم بسته بود که چیزی به پنجره زد سرم راچرخاندم مرغ عشقی همانندهمان که آن پسرک داشت بین نرده ها گیرکرده بود و بال بال میزد کسی خانه نبود .بی زبان تلف میشد .چشمانم رابستم و خواستم بیخیال شوم اماصدای ناله اش آزارم میداد.آخربی زبان چرا باید اینجاگیر کنی .آن صدای درونی بازهم آمد نمیتوانم میفهمی اما صدای دیگری که تابه حال نشنیده بودم به اوحمله کرد وگفت میتوانم میفهمی.صدایی که تا به حال شنیده نشده بود پیروز شد کمی خودم راازروی تخت بالا کشیدم بعدازماها لذت بخش ترین لحظه راتجربه میکردم .تمام کائنات به کمکم آمده بورند و مراتحسین میکردند.باهزرازحمت بلندشدم دست به لبه تخت گرفتم استادم به کندی قدم برداشتم وخودم رالبه پنجره رساندم بال پرنده را ازمیان نرده ها آزاد کردم .پرنده پرزدومنتظر فرزندم شدم که ببیند مادرش ایستاد صرف فعل خواستن توانستن شد.
@shahrzade_dastan
یک قاچ کتاب📚📚📚
_تو زندگی هیچچیز نیس که به قدّ شرف و حیثیت آدم برابر باشه؛ حتی جون آدم. حتی زن و بچه آدم. دُرُسّه که چشمشون به دَسِّ ماسّ و ما باید به فکرشون باشیم و زیر پر و بال خودمون بزرگشون کنیم، اما نه با بیآبرویی. این خوبه که فردا که بچههامون بزرگ شدن مردم بِشون بگن، باباتون نامرد بود و زیر بار زور رفت؟
_حاج محمد، دامادش را خیلی خوب میشناخت. او را بزرگ کرده بود. چیزی که بود، حتی هنگام خشم هم صورتک خنده از رو چهره محمد برداشته نمیشد. این صورتک خنده، با او زاییده شده بود و حاج محمد همیشه آن را دیده بود. برای همین هم بود که آدم هیچوقت نمیتوانست بفهمد محمد خوشحال است یا نیست. اما محمد وقتی که یک چیزیش بود، این خنده، تلخ و خاکستری میشد و رنگ میگرفت و مزه میداد و بو میداد، بوی تُرشیده زنندهای که او را، به صورت کفتارِ از روی لاشمرده برخاستهای درمیآورد. چشمانش از خنده میافتاد و گوشههای لبش پس میرفت و خطهای خنده مُردهای، چهرهاش را چاک میزد. حالا میخندید، همان خنده خودش. هیچکس مثل زنش شهرو، رنگهای گوناگون این خنده را نمیشناخت و حاجی هم از زمان بچگی محمد این دگرگونی را در صورت میدید و حالا هم از همان چهرهها داشت که حاجی نتوانست بفهمد محمد چِش هست. خندهاش را دید که چگونه مسخ شده. راست نشست و منتظر بود محمد حرف بزند.
_تفنگچی دلش خواست حرف بزند. خاموشی آزارش میداد، خسته بود و گرسنه بود و تشنه بود. بعد مُردّد گفت: «زیره! برای چیه که همیشه نونِ اول خوب از کار درنمیآد و خراب میشه؟» راست میگفت. شهرو هولکی نان اول را که مچاله و نیمه سوخته بود، از رو ساج برداشت و گذاشت رو گونی بغل دستش و وقتی تفنگچی باش حرف میزد، چشمانِ نیمخفته دود اندرون دویدهاش به ساج بود و هلال ابروانش بالا جسته بود و دود تو چهرهاش پخش شده بود.
_دلش میخواست بچههاش پهلوش بودند و آنها را میگرفت تو بغلش و ماچ و نازشان میکرد. او پول را بعد از شوهرش برای چه میخواست؟ یک چنان شوهر و یک مرد خوبی چون محمد که بُتِ دهکده بود و از زن و مرد همه او را ستایش میکردند را از دست بدهد و عوضش به یک کیسه پول چرکین دلش را خوش کند؟ تمام دنیا فدای یک تار موی محمد. سکسکه و اشکش تنش را به لرز درآورد. تو نافش پیچ افتاده بود. بلند گریه میکرد.
_و تو دریا و بیابان و نخلستان و تو گوش محمد و شهرو همهمه پیچید: «خدا نگهدار.»
📚تنگسیر
✍صادق چوبک
@shahrzade_dastan
شخصیت پردازی پویا
قسمت دوم
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
از توصیف ظاهر برای نشان دادن خلق وخو استفاده کنید.
این روش عبارت است از انتخاب جزئیاتی که با خلقیات درونی شخصیت شما تناسب دارد و سپس استفاده از زبانی که این ارتباط را روشن کند. هزاران نکته هست که میتوان دربارهٔ سر و وضع و قیافه هرکسی ذکر کرد. استیون کینگ تصمیم گرفته پوست خراب، ژست منفعلانه و موی بی آب و رنگ شخصیت را توصیف کند زیرا این جزئیات در واقع بیانگر فردی غیر جذاب و قربانی است. این نکته را انتخاب واژگان استیون کینگ تقویت میکند عبوس و بی،عاطفه وارفته، بیروح، و حتی شلپ شلپ ریختن برای تشریح آبی که روی تنش جاری میشود، زیرا شلپ شلپ معمولاً واژهٔ خوشایندی نیست و نشان نمیدهد که کسی از این دوش آب گرم لذت میبرد. در واقع این موضوع که او ساده و چاق و خپل است خودبه خود بر قربانی بودنش دلالت نمیکند . چه بسیار ساده و خپلهایی در دنیا که پرشور و جنگجو هستند.
واژه گزینی استیون کینگ است که مجموعهای از صفات ظاهری را به برداشت حسی به یادماندنی تبدیل میکند. مارگارت میچل هم در بربادرفته جزئیات و صفاتی ویژه را برای توصیف اسکارلت اوها را برمی گزیند:
اسکارلت اوهارا زیبا ،نبود اما مردانی مثل دوقلوهای تارلتون که شیفته جذابیت او ،بودند کمتر متوجه این نکته میشدند در چهره اش آمیزه ای از سیمای ظریف و اشرافی مادری فرانسوی و صورت متین و شاداب پدری ایرلندی مشاهده می.شد ترکیب چانه و آروارهاش سیمایی جذاب به وجود میآورد از چشمهایش سبزی روشنی بیرون میریخت که از رنگ میشی فاصله میگرفت و مژگان زبر و سیاهش در انتها کمی برگشته به نظر میرسید ورای آنها ابروهای پرپشت و سیاهش اریب به سوی بالا امتداد یافته، خطی شگفت انگیز بر پوست سفید ماگنولیایی او میکشید. پوستی از آن دست که زنان جنوبی به آن افتخار مینمودند و از آنها در مقابل آفتاب داغ جورجیا با کلاه، توری، و دستکش به شدت محافظت میکردند.
ادامه دارد
📚شخصیت پردازی پویا
✍نانسی کرس
@shahrzade_dastan