درون نگری در داستان
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
بی دلیل نیست که امروزه از جمله دل مشغولی های نویسندگان ارزش درون نگری افکار) شخصیتها) است. کارایی درون نگری اغلب بستگی به زمان یا دوران چاپ نوشته دارد شاید در ابتدای امر درون نگریهای مارسل پروست در رمان یادآوری خاطرات گذشته موفقیت زیادی کسب کرده باشد. با این حال چه بسا اگر الان پروست رمانش را برای چاپ به ناشری ،بدهد ناشر به دو دلیل آن را رد میکند
۱_ کافی نبودن داستان؛
۲ _استفاده بیش از حد از درون نگری.
الان حتی ،ناشران موبی دیک برادران کارامازوف، و جنگ و صلح را نیز به همین دلیل رد میکنند.
شما در دورهای دست به قلم برده اید که خط داستانی و حوادث بر جهان داستان حکم فرمایی میکنند درون نگری اگرچه مهم است اما باید کم و گزیده از آن استفاده کرد. درون نگری اطلاعات راجع به موقعیت و روابط را که نمیتوان از طریق وصف عینی کارهای شخصیت در اختیار خواننده گذاشت افشا میکند به علاوه میتوان از آن برای وصف
تغییر درون شخصیتها و روابط آنها استفاده کرد.
مثال جان با عجله در سالن فرودگاه به این طرف و آن طرف رفت و دنبال همسرش زنی که کلاهی از پوست مرغوز به سر داشت. جملات بالا فقط جان را توصیف میکند. اما هیچ گونه اطلاعاتی راجع به نگرش و احساسات وی نمیدهد. مثال جان با عجله در سالن فرودگاه به این طرف و آن طرف رفت و دنبال همسرش گشت. میتوانست از او بخواهد در خانه بماند فکر کرد بچههای من مهمتر از میثاق بی معنی پزشکی او هستند.به دنبال زنی با کلاهی از پوست مرغوز گشت «خدایا چقدر از کلاههای مسخره او بدم میآید. این بار شما میدانید که چرا او دارد دنبال همسرش میگردد. درباره روابط آنها و شغل همسر جان نیز چیزهایی میدانید. ضمن اینکه میدانید آنها چند تا بچه دارند و نظر جان نسبت به کلاههای همسرش چیست.
فعالیت همان توالی اعمال است. اطلاعات بسیار کمی را افشا میکند خواننده دقیقاً نمیداند منظور از یک فعالیت چیست، ولی درون نگری شخصیتها این نکته را توضیح میدهد.
📚درسهایی درباره داستان نویسی
✍ لئونارد بیشاپ
#دروننگری
@shahrzade_dastan
ردی بر دیوار(۱)
حسین پایداری
#چالش_هفته
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
داشتم به بتن کف پیاده رو پارک نگاه می کردم رد پایی بر کف سیمانی باقی مانده بود .
بیاد، ردی که بر دلمان جا ماند و هر گز پاک نشد افتادم.بلند با خودم گفتم از ردی که بر جای ماند چه بگویم؟
صدایی شنیدم که میگفت:
_تو که هر روز همین را میگویی بقیه اش را هم بگو
به طرف صدا بر گشتم آدمی اون اطراف نبود فقط زاغی بود در حالی که به من خیره شده بود دمش را بالا و پایین میکرد.
چشمهایم را مالیدم انگار دچار توهم شده بودم ،آخه تازه هوا روشن شده بود، من اولین کسی بودم که برای پیاده روی هر روزه آمده بودم .
دوباره به رد پاها روی سیمان خیره شدم، رد ادامه داشت. به کنار پیاده رو منحرف و به باغچه ختم می شد.
رد رهرو، روی کف بتنی خارج شدن را از مسیر زندگی را تداعی میکرد و ذهنم در این تداعی معانی نظم می گرفت که صدا دوباره گفت :
_اینقدر در افکارت غرقی که صدای مرا نمی شنویی
با چشمان گشاد شده از تعجب به سمت صدا سر چرخاندم فقط زاغی بود
_چیه تعجب کردی ، توهم نیست من واقعی هستم ، چیه زاغ سخنگو ندیدی؟!
به تته پته افتادم خواستم در بروم که زاغی گفت:
_بابا نترس من زاغم و تنها فرقم اینکه فقط با آدم های خاص حرف میزنم
_مگه من آدم خاصم
_حتما هستی که باهات حرف می زنم
چند روزی حواسم بهت هست، هر گاه از این جا رد میشوی کمی مکث میکنی و به این رد پاها نگاه میکنی و میروی درسته؟
_آره درسته
_حتما دلیلی داره
_اره دلیل داره چطور؟
_من و تو دردی مشترک داریم تو به این رد ها خیره میشوی و من به این نوشته دیوار
با بالش، توجه مرا به نوشته روی دیوار جلب کرد که با خط کج و معوجی نوشته بود:
«زیادی خوب نباش»و کنارش☹️ گذاشته بود.
بارها و بارها از این جا رد شده بودم اما این نوشته نظرم را جلب نکرده بود و شگفت زده شدم.
_خب که چی ؟ مگه تو سواد داری که بخوانی و بفهمی معنی این حرف چیه؟
_بله که دارم ، خوبشم دارم هم سواد دارم هم خوب می فهمم معنی اش چیست و با این جمله کوتاه همزاد پنداری میکنم
_فیلسوف هم که هستی ، دیگه اینجوریشو ندیده بودیم که دیدیم جل الخالق.
_خب حالا که دیدی
_پرفسور زاغی حالا میشود بفرمایی از این جمله که بر این دیوار نوشته چی برداشت کرده ای
_هر چند طعنه ات را نشنیده می گیرم جهت اطلاعت این جمله همه زندگی ام است.
_چه جالب ، تعریف کن ببینم
_فکر کردی به همین مفتی است تو هر روز درقدم زدنهایت به این رد پا ها که می رسی یک جمله تکراری را مرور میکنی چی بود آهان : از ردی که بر جا مانده چه بگویم .
_خب که چی ، درسته اینو میگم چه ربطی به موضوع تو داره
_ربط داره حتما برای تو یک راز درد آلود است ،همانطور که برای من است
اول تو راز خودت را بگو و بعد من رازم را با تو می گویم
_عجب زاغ سرتق و زرنگی هستی
_ما زاغ ها با هوشیم به همین دلیل است گاهی تا بیست و یک سال عمر میکنیم
_نمیدو نستم
_ خیلی چیز ها را در مورد ما نمی دونی ، هروقت داستان این رد پا ها گفتی من هم داستان خودم را میگویم
پرید و رفت بالای درخت چنار نشست گفت :قرار ما فردا پنج صبح همین جا.
تا یادم می آمد اهل هیچ مخدری هم نبودم ولی کنجکاویم بشدت تحریک شده بود چه تداعی بین زاغ و جمله وجود دارد و تصمیم گرفتم سر قرار حاضر شوم هم رازش را بشنوم هم درد دل های خودم را بیان کنم.
ساعت به وقت محلی چهار و نیم بود بیدار شدم با شستشوی دست و رو با پوشیدن لباس مهیای رفتن شدم و سر وقت راس پنج صبح به محل رسیدم هوا روشن بود و در تابستان باد خنکی می وزید از زاغی خبری نبود عقربه از پنج که گذشت پیدایش شد.
در حالی که دم تکان می داد گفت: _سلام این هم قرارمان بسم الله
_ سلام خب از ردی که بر جای مانده خیلی چیزها را می توان فهمید
_مثلا چی
_رد پا مثل رد خاطره هاست مثل رد درد هایی که در گذشته کشیدیم
زاغی در حالی که پرید و نزدیکتر آمد و روبرویم در کنار نیمکتی سیمانی نشست.
_ ردپا مثل رد دردی است از عشق یا اولین عشقی که در زندگی تجربه کردی چه وقتی نوجوان بودی چه در سنین بالاتر هرگز رد آن پاک نمی شود
یا رد اولین صفری که در دبستان گرفتی، آها یا رد نمره بیستی که گرفتی هم باقی است و هزاران رد ها و هزاران اشتباهی که از مسیر زندگی خارج شدی و به دیوار اعتراف خوردی.
من هر روز که از اینجا عبور میکنم این جای پاها برایم عبرت هستند شاید کسی که این رد ها را بجا گذاشته بطور اتفاقی عبور کرده و هیچگاه پشت سرش را نگاه نکرده است.
همه این راز بقول تو این بود.
_عجب برایم جالب بود و این نوشته هم مرا به یاد گذشته و همان رد ها که بر تو جا مانده می اندازد.
_پس تو را، رد گذشته به این دیوار نوشته رساند است.
_آره فقط ممکن است شکلش فرق بکند
_خودمونیم زاغ فیلسوف و حکیم ندیده بودم این تجربه جالبی است ، شرح ماوقع موضوع را روشن می کند
زاغ چند قدم پرید و جابجا شد و با مکثی طولانی با آن چشمان نقره ای به من زل زده بود ادامه داد:
@shahrzade_dastan
ردی بر دیوار(۲)
_وقتی جوان و دوساله بودم به دنبال جفت می گشتم، مستی جوانی و عشق زاد آوری، توالد و تناسل کورم کرده بود .
در حال شور مستی، جفتی را انتخاب کردم که با پر های سفید و براق دمش جلوه گری می کرد و رقص عاشقانه جفت یابی را، چنان با روح و جانش انجام میداد که یکدل نه صد دل عاشقش شدم .
در جایش، با جفت پا پریدن، جا بجا شد و گفت؛
_کارمان با همه گیر و گرفتاری با وجود رقبا به زیر یک سقف کشید.
اوایل رفتار ها عاشقانه بود به دهان هم کرم می گذاشتیم تن و بدن یکدیگر را از حشرات پاک می کردیم و با هم در حوض پارک ها و برکه ها حمام و پرها و بدن خود را تمیز میکردیم .
گاهی گلی که می چید و در بین پر هایم می گذاشت. آه یادش بخیر.
تا اینکه شروع به تخم گذاری کردم جوان بودم و عاشق بچه همون سال اول نه تا تخم گذاشتم و به نوبت روی آن می خوابیدیم.
جفتم میگفت: تو برای غذا خوردن نرو فقط روی تخم ها بخواب من برای تو هم غذا می آورم.
من هم روی تخم ها می خوابیدم تا اینکه تخم ها یکی پس از دیگری شکستن و جوجه ها بیرون آمدند ، متاسفانه از نه تخم فقط دو تا از جوجه ها زنده ماندند و من برای حفظ این دوتا جوجه همه تلاشم را کردم با اینکه غذا دادن و پیدا کردن غذا نوبتی بود جفتم وظیفه اش را انجام نمی داد و وظیفه اون را هم من انجام میدادم و گاهی برای اون هم غذا می آوردم ، بالاخره بچه ها بزرگ شدن و من همه تلاشم را برای آموزش پرواز و شکار و دفاع انجام دادم و بنا به غریزه قبل از فصل جفت گیری پرواز کردند و زندگی مستقلی را شروع کردند .
فصل جفت گیری آغاز شد و این شور مستی هم پایان یافت و مجددا تخم گذاری و خوابیدن روی تخم ها آغاز شد و پس از بیست و یک روز جوجه ها سر از تخم در آوردند و روز از نو روزی از نو، پدر بچه ها، باز از زیر بار مسئولیت هایش در رفت و همه بار نگهداری نه تا جوجه و تغذیه انان به دوش من افتاد و پس از چند ما رفت و دیگر بر نگشت و چون نه تا جوجه قد و نیمقد دور و برم را گرفته بود و تربیت و تغذیه انان کاری بسیار سخت بود فرصت نکردم به دنبالش بگردم . آخه در بین زاغ ها اصل بر وفاداری با جفت است و هرگز کسی جفت دیگر انتخاب نمی کرد مگر اینکه جفتش بمیرد.
عزای مرگ جفت پس طی مدتی با آغاز فصل جفت گیری به اتمام می رسد و دلبری برای تجدید فراش آغاز و جفت دیگری انتخاب میشود .
با مرگ جفت زندگی باید ادامه پیدا کند .
جفتم رفت و من پس از حدود یکسال انتظار پس بزرگ کردن و تربیت نه جوجه قد و نیم قد پرواز آنان از خانه تصمیم گرفتم در فصل جفت گیری جفتی تازه برای خودم بیابم .
به گله های جفت یابی پیوستم اما با عضویت دوم حضور جفت سابقم را دیدم ، پس او نمرده بود و مرا رها کرده بود.
دلم شکست و او از خوب بودن من سو استفاده کرده و وقتی که هم نگران او بودم و نه جوجه را به تنهایی به دندان میکشید جفتم در حال عشق و حال با دیگر زاغ های ماده بود.
یادم هست زاغ با تجربه و دانایی میگفت :
«زیادی خوب نباش» ازت زیادی بار خواهند کشید.
_گفتی از خوب بودن دلت شکست
_آره خوب بودن به هیچ دردی نمی خورد.
راز ها بر ملا شد و هر روز در گذر از آن پیاده رو زاغ تنها و من رد گم کرده همانجا به هم میرسیدیم و بدون کلامی با تکان دادن سر از کنار هم می گذشتیم.
@shahrzade_dastan
سال_اسپاگتی_۱.m4a
15.51M
سال اسپاگتی
نوشته هاروکی موراکامی
اجرا: ستایش بنکشی
قسمت اول
با همکاری مجموعه نامیرا
@shahrzade_dastan
سال اسپاگتی ۲.m4a
6.83M
سال اسپاگتی
نوشته هاروکی موراکامی
اجرا: ستایش بنکشی
قسمت دوم
با همکاری مجموعه نامیرا
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
#چالش_هفته نوشته زهرا فدایی قصه فرهاد و شیرین 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 کلافه دستم رو لای موهای بلند خرماییم بردم
#نقد_داستان
داستان خانم فدایی را خواندم. شخصیت داستان دختری است که نامزدش حلقه را برمیگرداند و میگوید نمیتواند با او ازدواج کند. دختر در خیابان غش میکند و در بیمارستان متوجه میشود که نامزدش سرطان دارد و به دنبالش میرود و به او میگوید که نمیتواند فراموشش کند.
داستان با زاویه دید اول شخص و زبان محاوره نوشته شده است. تعلیق خوبی دارد و میتواند خواننده را با خودش همراه کند. فقط اگر دیالوگ شخصیت ها با لحن بود بهتر شخصیت پردازی میشد. توصیف شخصیت فرهاد، پرستار میتوانست به شخصیت پردازی داستان کمک کند. ممنونم از خانم فدایی عزیز🙏🙏🙏
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
#چالش_هفته راضیه زاهدی پاریزی 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 نمیتوانم میفهمی؟این ندایی بود که هرروز دروجودم پررنگ تر می
#نقد_داستان
داستان خانم زاهدی را خواندم و از خواندنش لذت بردم. داستان مادری است که بر اثر تصادف قطع نخاع شده است و در حال کشمکش با خودش است. آخرسر با خودش کنار میآید و تلاش میکند و از جا برمیخیزد و پرنده را که گرفتار شده نجات میدهد.
نویسنده به خوبی از همان اول مقدمه چینی کرده. داستان با واگویه شروع شده و به خوبی پیش رفته. شخصیت با خودش کشمکش دارد. من دوست داشتم این کشمکش را بیشتر ببینم و دیالوگهای او با خودش را بشنوم. اگر این برخاستن ناگهانی و تلاش به یکباره نبود و تقلای شخصیت را و شکست او را هم میدیدیم بهتر بود. ممنونم از خانم زاهدی عزیز. 🙏
@shahrzade_dastan
دادن اطلاعات از طریق شخصیت های فرعی
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
نویسنده همیشه نمیتواند بگذارد شخصیت اصلی همه چیز را راجع به خودش بداند. شخصیت ها هم مثل آدمیهای واقعی ادراکی محدود .دارند. با این حال اگر اطلاعات مهمی درباره شخصیت اصلی وجود دارد که وی نمیتواند ،بداند ولی برای داستان یا روابط متقابل اشخاص ضروری است خواننده را نیز باید از آن مطلع کرد شیوهٔ مؤثر برای این ،کار دادن اطلاعات از زوایه دید شخصیت دیگر است.
در این گونه مواقع میتوان نکاتی را که به گمان یا طبق قضاوت شخصیت فرعی در رفتار شخصیت اصلی معنیدار است. واقعی یا حداقل ممکن به حساب آورد.
مثال رئیس بانکی از ته قلب عاشق تنها دخترش است. به نظر او اگر چه دخترش لوس و خودسر خواهد شد، ولی این رابطهٔ سالمی .است تعلق خاطر او به دخترش کمی بیش از رابطه مرسوم پدر و دختری است. اما در این رمان لازم است که وی این نکته را نداند.
اگر نویسنده نگذارد شخصیت اصلی ناسالم بودن این رابطه را درک کند شاید خواننده نیز پی به وجود آن نبرد و باز شاید نویسنده نخواهد این اطلاعات را از ترس اینکه خواننده آن را توضیح سطحی روانی تلقی ،کند بر شخصیت رئیس بانک تحمیل کند در این مورد نویسنده میتواند با استفاده از زاویه دید و کنجکاوی شخصیت ،فرعی اطلاعات را به نحوی مناسب به خواننده بدهد.
مثال: رئیس بانک و دخترش مشغول خوردن ناهار در رستوران هستند. با هم زمزمه میکنند و بیصدا میخندند. سه تا از کارکنان بانک پشت میزی که در قسمت دیگری از رستوران است نشستهاند و آنها را نگاه میکنند یکی از آنها زیر لب میگوید آنها بیشتر شبیه عاشق و معشوق هستند تا پدر و دختر دیگران از این بدگویی ساکت میشوند. سپس گوینده لحظات کوتاهی دربارهٔ ناسالم بودن این رابطه فکر میکند.
اطلاعاتی که شخصیت اصلی نمیتواند بداند و نویسنده نمی خواهد از طریق روایت یا معرفی شخصیت بر او تحمیل کند. پس از این بخشی از رابطهٔ پدر و دختر است. اگرچه نظریات کارمند بانک فقط بیانگر تصورات اوست، احتمال دارد این نظریات صحیح باشد.
📚درسهایی درباره داستان نویسی
✍لئونارد بیشاپ
@shahrzade_dastan