eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
59 ویدیو
244 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
طرح و توطئه در داستان قسمت اول
طرح و توطئه قسمت اول 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 طرح و توطئه داستانی که در سوم شخص گفته میشود با طرح و توطئه داستانی که در اول شخص روایت میشود فرق می.کند. موقعی که راوی به عنوان دانای کل با شخصیتها روبرو می شود خود به خود اسکلت طرح و توطئه به وجود میآید. به دلیل اینکه یک شخصیت اصلی درباره شخصیت اصلی دیگر یا چیزی نمیداند و یا همان قدر میداند که راوی داستان به او اجازه داده است بداند این گفته درباره شخصیتهای دیگر نیز صدق می.کند ولی از آنجا که شخصیت های فرعی همیشه به دور شخصیتهای اصلی داستان میچرخند و در واقع وسایلی هستند تا بعضی از اعمالی که روشنگر ماهیت درونی شخصیتهای اصلی داستان است وقوع یابد، میتوان گفت در داستانی که راوی آن به عنوان دانای کل نقش خود را بازی میکند طرح و توطئه مربوط به جدالهای درونی و یا بیرونی شخصیتهای اصلی قصه است در چنین قصه ای طرح و توطئه از اینجا ناشی میشود که یک شخصیت اصلی درباره شخصیت اصلی دیگر فقط مطالب محدودی میداند و به انتظار نشسته است تا عملیات بعدی از او سر بزند و او از خود عکس العملی نشان دهد. طرح و توطئه از عمل و عکس العمل ناشی میشود و یا نتیجه تمام اعمال و عکس العملها است. هر طرح و توطئه ای فی نفسه از طنزی برخوردار است و این شاید همان طنز تلخ زندگی است. به این معنی که یک انسان قدرت دارد فقط مطالب محدودی را درباره ،دوست دشمن عاشق معشوق و یا رقیب اجتماعی خود بداند در حالی که راوی دانای کل همه چیز را درباره شخصیتهای داستان میداند ولی به آنها اجازه نمیدهد که همه چیز را درباره یکدیگر بدانند طنز تلخ داستانی از اینجا ناشی میشود که گرچه راوی داستان میداند که یکی از شخصیتهای داستان . مثلا - دیگری را خواهد ،کشت به مقتول آینده نمیگوید چه سرنوشتی انتظارش را میکشد و به قاتل نیز نمیگوید که طناب دار به زودی به دور گردنش حلقه خواهد شد. طرح و توطئه از این اطلاع و بی اطلاعی شخصیتها از یکدیگر به وجود میآید. فرق بین شخصیتهای قصه و خواننده این است که خواننده به موقع خواندن قصه از تک تک شخصیت ها بیشتر و از راوی داستان کمتر میداند. به دلیل اینکه جدال بین شخصیتها تا حدی از عدم و یا کمبود اطلاع آنها از یکدیگر سرچشمه میگیرد. در حالی که خواننده سوابق شخصیتها و موقعیت آنها را قدم به قدم درک میکند به دلیل اینکه شخصیتها از قصه ای که بر روی کاغذ آمده اطلاع ندارند ولی خواننده از توطئه قتل اطلاع دارد ولی کسی که کشته خواهد شد یا هیچ چیز درباره توطئه قتل نمی داند و یا گمان میکند توطئه قتل تهدید کوچکی بیش نیست خواننده میداند که شخصیت غافل مانده از توطئه قتل، به زودی کشته خواهد شد به همین دلیل با شور و هیجان تمام صفحات مختلفی را که بین حادثه توطئه قتل و حادثه انجام قتل ،است میخواند و وارد صحنه قتل میشود و طنز قصه از اینجا ناشی میشود که خواننده میتوانست مقتول را از مرگ حتمی نجات دهد و نمیتواند به دلیل اینکه شخصیت داخل قصه است و بر روی ،کاغذ ولی خواننده در خارج از قصه است و در عرصه کشاکش زندگی و خنده دار این است که مرگ در زندگی اتفاق میافتد نه بر روی صفحات برای شخصیت های خیالی .داستان گفتم که اطلاع خواننده کمتر از راوی داستان است. علتش این است که راوی ،داستان برای تک تک شخصیتها، سرنوشتی در نظر گرفته است که خواننده نمیتواند دقیقا از آن اطلاع داشته باشد، مگر آنکه قصه را به طور کامل بخواند از سطر اول داستان تا سطر آخر اطلاع خواننده از طرح و توطئه قصه کمتر از راوی داستان است ولی همین که قصه تمام شد، اگر خواننده حافظه خود را به کار اندازد و هوشیاری کامل به خرج دهد اطلاع او از قصه به اندازه اطلاع راوی داستان خواهد بود. طرح و توطئه وسیله ای است تا خواننده در پشت سر آن واقعیت زندگی را لمس .کند و نیز وسیله ای است تا خواننده پراکندگی زندگی را در چارچوب انضباطی که نویسنده بر آن حاکم کرده است ببیند و در اوج هیجان نه فقط گاهی با بعضی از شخصیتها، هویت مشابه پیدا ،کند بلکه در وسطهای ،قصه تبدیل به یک نیمه راوی گردد و در پایان ،قصه با راوی داستان، یکی گردد و یا خود تبدیل به گوینده داستان بشود. 📚قصه نویسی ✍رضا براهنی @shahrzade_dastan
تقوی قلم در نویسندگی نوشته حسین پایداری
تقوای قلم در نویسندگی نوشته حسین پایداری 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 برای نوشتن، قلم یک ابزار است و علاوه ابزار بودن یک ارزش میباشد و این ارزش، اوج کار را بجایی رسانده که خداوند سبحان به آن قسم خورده ن والقلم و مایسطرون. پس قلم یک اسطوره در جهان بینی الهی است . و نکته کلیدی این است که درنگاه ماتریالیستی هم این اسطوره فوق العاده ارزشمند است. در نگاه الهی قلم ابزاری است برای تغییر ، رشد و کمال و در جهانبینی مادی ابزاری است برای سلطه و مهندسی افکار و ذهن برای زورمداران و زرمندن جهان . با این مقدمه قداست قلم برای هر دو نوع تفکر بشری روشن گردید. قلم در حقیقت یک نماد و اسطوره است که این نماد، گستره همه نوشته ها و شنیده ها و گفته ها و تصاویر را شامل میشود، بنابراین نگاه ابزاری به قلم برای نوشتن کم ارزش کردن آن است در واقع هر چیز قابل ثبت زیر مجموعه قلم است. تقوا هم یک واژه قرانی است و دارای یک مفهوم عام و یک مفهوم خاص است در مفهوم عام آن عدالت ، انصاف ، جهاد ، دفاع را هم شامل میشود و در حقیقت هر آنچه در سیطره فطرت الهی است جزیی از مفهوم عام تقوا می باشد و آیه من ذکر و انثی و جعلناکم.....‌.تا عند اکرمکم اتقاکم گستره تقوا و عظمت عام آنرا به نمایش می گذارد در مفهوم خاص بشکل روشن تر و قابل استناد تر میتوان بدان پرداخت مثل تقوای اجتماعی بدین معنی تاثیر پذیری از ماهیت عبادت و نه شکل آن بدنبالش تقوای اجتماعی را به نمایش میگذارد که شکل عینی آن به این شکل بروز میکند که در نیمه شب با نبودن پلیس و نبودن حتی یک خودرو شما پشت چراغ قرمز که تنها شما استفاده کننده ان هستید متوقف و قانون را رعایت میکنید که بطور اخص به این حرکت تقوای اجتماعی گفته میشود آیا قلم و نوشتن که در شکل رسانه ای آن میتواند از قاعده تقوا مستثنی باشد.؟ قطعا چنین نیست.در دنیای رسانه هم، قانون کپی رایت شما را به رعایت تقوای قلم تشویق میکند. در واقع تقوا به ساده ترین معنا یعنی نگهدارنده از مجازات که یک معنای سلبی است و در معنای ایجابی آن یعنی علم و آگاهی از گناه و آثار مرتبط با آن و دوری از آن یعنی فهم و درک حقیقی تقوا. قلم که توانایی نوشتن دارد بدون تقوا میتواند تیغ در کف زنگی مست باشد هم استعمار کند و از آن مهمتر با مهندسی ذهن استحمار نماید ، متاسفانه امروزه قلم بدستان مزدور دست به تولید محتوا هایی میزنند که جامعه را به لب پرتگاه های نیستی مبتنی بر بی اخلاق برده و روح انسانیت را از این پرتگاه به پایین پرت میکنند. همه تلاش این مقاله مسئولیت پذیری قلم بدستان است چرا که هر فردی توانایی نوشتن و گفتن و تصویر سازی دارد باید رسالت به کمال رساندن انسان را فارغ از ایدئولوژی را داشته باشد . نویسندگی از این قاعده مستثنی نیست لذا مسئولیت نوشته ها و آثار انها را بپذیریم ، تقوای قلم شما را از نواهی مصون میدارد . در دنیایی که هجوم داده های اطلاعاتی از هزاران ترابایت در روز گذشته، حفظ تقوای قلم سخت و در عین حال غیر ممکن نیست پس میتوان با هوشیاری هم نوشت و هم اصل تقوا را رعایت کرد هر نویسنده باید با بروز بودن و شناخت دقیق و رعایت تقوای قلم در راستای کمال انسانی تلاش بکند در این وجیزه تلاشی هشدار گونه که در دام زر و زور و تزویر و از همه مهمتر تحریف نیفتیم. @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان باغبان قسمت دهم نوشته توران قربانی صادق
قسمت دهم نوشته توران قربانی صادق 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 《 آقاجان و جعفر را راهی می کردیم که دیدم تو تاریکی گربه ها سر کفن خون آلود ، کنار قبر مثل سگ به جان هم افتاده اند . از دیدن این صحنه ترس به دلم نشست . پر پیراهن آقاجانم را کشیدم و التماسش کردم مرا هم با خودش ببرد . نگاه شیرینی به جعفر انداخت و گفت " اونجا دارن شام" پس مرگ " اینو می خورن ؛ تو کجا ؟ "جعفر لبش یک لحظه به خنده پرید . هنوز تو شوک زنده بودنش بود . " برو خونه این امانتی رو برسونم بیام " ایستادم و دور شدنشان را تا تیر چراغ برق ته پیچ کوچه تماشا کردم ...》 آینه کف دو دستش را به پاهایش زد و با صدای بلند و پرهیجان گفت : 《 وااای عزیز جون این که یه فیلم درامه واسه خودش ! 》 انگار که نشنیده باشی ادامه دادی : 《 از پشت که نگاه می کردم لباس‌های آقاجانم تو تن جعفر زار می زد ...》 مرضیه رو به آینه انگشت اشاره اش را به نوک بینی اش چسباند و آرام می گوید : 《 هیس 》 《 ...خانه مان بوی سدر و کافور می داد . نامادری ام تا برگشتن آقاجانم پشت سرش غر می زد و همه جا را می سابید ...》 《 بعدها اونو دیدی عزیز ؟ 》 فقط نگاهشان می کنی . 《 ...هردو برای نماز صبح بیدار شده بودند که شنیدم آقاجانم می گوید " فردا حتما خبرش می پیچه ! یادت باشه لباسامو اگه آوردن دیگه بزارشون کنار ! قول خرید یه آرخالیق تازه داده مادرش ؛ بیچاره عمران و زنش تا پسرشان را زنده دیدن غش کردن ؛ خواهراش تو صورتشون چنگ زدن ؛ خونه شون قیامت شد . باورشون نمی شد . قراره هزینه عزاشو خیرات بکنن . آقاجان حرف می زد و نامادری نچ نچ می کرد . 》 چشمهایت راه به جایی نامعلوم می کشد . 《 هشت سال بعد از اون اتفاق جعفر زنده بود 》دخترها ساکت دارند نگاهت می کنند . می گویی : 《 حالا میخوای بزنی بزن 》 از دلت می گذرد خدا کند تا بیخیال سوالات عروسی ات بشوند . مرضیه انگار با خودش حرف بزند می پرسد : 《 خب کجا بودیم ؟ بزن آینه خانوم بزن ! 》 و تو خیلی از کجاهایش را نمی توانی بازگو کنی . آینه چیزی نمی گوید . شاید تو شوک خاطره ات مانده است . شاید اهل دل بود داستانش بکند یا فیلم کوتاه ترسناک از رویش بسازد . 《 تو چگونگی عروسیشان بودیم 》 از آن تاریخ نزدیک نیم قرن می گذرد . کنج اتاق گیرت آوردند و آرایشگر خانگی افتاد به جان صورت ات . کنار تنور مطبخ ؛ چاله حمام داشتید که آخرهای پخت نان نامادری و چند نفر کمکی اش دیگ بزرگ سیاه را پر از آب می کردند و تنی می شستند . آن روز هم آب داغ کردند و سر و تن ات را شستند و با پارچه ای که خانواده داماد آورده و برایت پیراهن دوخته بودند تن ات را پوشاندند . همبازی هایت از پنجره چوبی با حسرت و متعجب نگاهت می کردند و لابد می دیدند که چقدر زیبا شده ای . اما تو اصلا دلخوش نبودی . دلت می خواست بروی با آنها شش خانه بازی کنی . محمد آن وقتها پادو خانه " خان نایب صدر " و زنش آمنه بود و هر کاری داشتند به او می سپردند. ساختمانی کهنه ساز نزدیک خانه ارباب بود که بالاخانه اش را اجاره کرده بود تا عروسش را بیاورد . امیدواری دخترها از چهره ات اوضاع روحی ات را درک نکنند . 《 سوال قبلی چی بود ؟ 》 《 کی رفتین سر خونه و زندگیتون ؟ 》 《 زیاد طول نکشید . نامادری بقچه ام را بست و چند تیکه لوازم خانه که همان چند روز با آقاجانم خریده بود را بار گاری کردند و فرستادند خانه محمد ! 》 نمی توانی بگویی دو تا زیرانداز از جنس حصیر هم با جهازت فرستادند که نامادری ات پزش را جلوی مهمانها داد و بعد از مراسم پاتختی آنها را لوله کرد و به خانه اش برگرداند . اگر بگویی پاتختی دیر برگزار شد آبرویت جلوی این دخترها می رود . آهی از سر درد می کشی . 《 ااای واااای 》 《 چی شد عزیز ؟ 》 دست به گلیم خوش نقش و نگار اتاق می کشی و می گویی : 《 توان مالی مان در حدی نبود که گلیم یا پتو و یا فرش توی جهیزیه مان باشد . فاصله طبقاتی غوغا می کرد . اگر مردم در آمد اندکی هم داشتند فقط در حد رفع گرسنگی شان بود . خیلی از مردها برای ارباب ، رعیتی می کردند و سهم می گرفتند . 》 آینه ناباورانه دگمه ضبط را قطع می کند و می گوید : 《 آخه تو شهر چرا ؟ شنیدم تو روستاها خان و ارباب و رعیت بوده 》 از دلت می گذرد که در این مورد هم خاطراتی برای دخترها تعریف کنی . سر می چرخانی تا عکس شاه را نشانشان بدهی . اما نیست . پدر و پسر تو یک قاب بودند . محمد آورده بود که قیافه رضاشاه را ببینی که چه غضبی دارد . ادامه دارد @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح و توطئه قسمت دوم
طرح و توطئه قسمت دوم 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 موقعی که داستان در اول شخص گفته میشود و به ویژه موقعی که اول شخص داستان، مهمترین شخصیت قصه است طرح و توطئه عبارت از حوادثی است که برای او و یا شخصیتهایی که او دیده و لمس کرده است اتفاق میافتد طرح و توطئه در چنین موقعیتی اغلب تک بعدی است، در حالی که در داستانی که راوی آن دانای کل ،باشد، طرح و توطئه اغلب چندین بعدی است؛ گرچه ممکن است گاهی تک بعدی نیز باشد مثلا در «بوف کور» از «هدایت» ، «بیگانه» از «کامو» و «مدیر مدرسه» از «آل احمد» طرح و توطئه تک بعدی .است طرح و توطئه این سه قصه از سه «من مختلف سرچشمه میگیرد؛ و با وجود اینکه کاراکترهای دیگری نیز وجود دارند ولی حوادثی که بر کاراکترهای دیگر اتفاق میافتند، به جای آنکه به دگرگونی کامل آنها منتهی ،بشوند به تغییر شخصیت «من» های این سه داستان کمک میکنند. اگرچه راوی تنگسیر در نقش دانای کل کار میکند ولی طرح و توطئه تک بعدی .است زیرا از چهار شیادی که پول زار محمد» را بالا کشیدهاند عملی سر زده است ولی در برابر اقدامات «محمد عکس العملی از آنها و یا از قهرمانی که به اندازه محمد اهمیت داشته باشد سر نمیزند تا طرح و توطئه جنبه پیچیده ای به خود بگیرد و چندین بعد پیدا کند. زارمحمد، طرح قتل را میریزد و بعد هر چهار شیاد را میکشد و در میرود. کسی به عنوان شخصیتی با بعدی مشخص در برابر او قد علم نمیکند و اعمال را به سوی پیچیدگی بیشتر نمیراند. موقعی که داستان در اول شخص روایت میشود، طرح و توطئه اغلب وسیله ای است تا شخصیت اصلی داستان که همان اول شخص است دچار دگرگونی بشود و بالأخره هویت اصلی خود را پیدا کند جالب این است که گوینده داستان اغلب در پایان کتاب در همان چند سطر آخر به هویت اصلی خود دست مییابد. سه مثال میدهم از پایان کتابهای سه نویسنده با سه دید مختلف درباره زندگی تا بعد مختصر توضیحی درباره تک تک آنها بدهم. 🍁مثل اول پایان بوف کور هدایت از شدت ،اضطراب مثل این بود که از خواب عمیق و طولانی بیدار شده باشم چشمهایم را .مالاندم در همان اطاق سابق خودم ،بودم تاریک روشن بود و ابر و میغ روی شیشه ها را گرفته بود - بانگ خروس از دور شنیده میشد . در منقل روبرویم گلهای آتش تبدیل به خاکستر سرد شده بود و به یک فوت بند بود. حس کردم که افکارم مثل گلهای آتش پوک و خاکستر شده بود و به یک فوت بند بود. اولین چیزی که جستجو کردم گلدان راغه بود که در قبرستان از پیرمرد کالسکه چی گرفته ،بودم ولی گلدان روبروی من نبود نگاه کردم دیدم دم در یک نفر با سایه خمیده نه این شخص یک پیرمرد قوزی بود که سر و رویش را با شال گردن پیچیده بود و چیزی را به شکل کوزه در دستمال چرکی بسته زیر بغلش گرفته بود - خنده خشک و زننده ای میکرد که به تن آدم راست می ایستاد همین که من خواستم از جایم تکان بخورم از در اطاقم بیرون .رفت من بلند شدم خواستم دنبالش بدوم و آن کوزه آن دستمال بسته را از او بگیرم . ولی پیرمرد با چالاکی مخصوصی دور شده بود. من برگشتم پنجره رو به کوچه را باز کردم. هیکل خمیده پیرمرد را در کوچه دیدم که شانه هایش از شدت خنده میلرزید و آن دستمال بسته را زیر بغلش گرفته بود افتان و خیزان میرفت تا اینکه به کلی پشت مه ناپدید شد من برگشتم به خودم نگاه کردم، دیدم لباسم ،پاره سر تا پایم آلوده به خون دلمه شده بود، دو مگس زنبور طلایی دورم پرواز میکردند و کرمهای سفید کوچک روی تنم درهم میلولیدند و وزن مردهای روی سینه‌ام فشار میداد. 📚قصه نویسی ✍رضا براهنی @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا