حکایت
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
حاتم را پرسیدند که هرگز از خود کریمتری دیدی؟ گفت: بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرود آمدم و وی ده سر گوسفند داشت فی الحال یک گوسفند را کشت و پخت و پیش من آورد و مرا قطعه ای از وی خوش آمد، بخوردم گفتم: والله این بسی خوش بود.
آن غلام بیرون رفت و یک یک گوسفند را می کشت و آن موضع را می پخت و پیش من می آورد، من از آن آگاه نی چون بیرون آمدم که سوار شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است، پرسیدم که این چیست؟ گفتند که وی همه گوسفندان خود را کشت.
وی را ملامت کردم که چرا چنین کردی! گفت: سبحان الله تو را خوش آید چیزی که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم، این زشت سیرتی باشد در میان عرب.
پس حاتم را پرسیدند که تو در مقابله آن چه دادی؟ گفت: سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند. گفتند: تو کریمتر باشی گفت: هیهات! وی هر چه داشت داد و من از آنچه داشتم از بسیار اندکی بیش ندادم.
چون گدایی که نیم نان دارد
به تمامی دهد ز خانه خویش
بیشتر زان بود که شاه جهان
بدهد نیمی از خزانه خویش
📚بهارستان جامی
@shahrzade_dastan
#ایدههای_داستانی
🍀با واژههای
ساعت
قورباغه
سندرم دان
داستان بنویسید.
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
ایده:
🍀((مسافری از سرزمین دور، به شهری آمده که در آن مردم در حال برگزاری جشن عجیبی هستند. ))
شما دوستان، داستان خود را با این ایده بنویسید و به آیدی زیر بفرستید.
@Faran239
@shahrzade_dastan
داستانهای واقعیت گریز
قسمت اول
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
داستانهای واقعیت گریز یا داستانهای گریز یا تفریحی، کارآگاهی، جنایی و پلیسی، هراس انگیز، مهیج و غیره داستانهایی هستند که قصد و نیت آنها سرگرم کردن خواننده است و نویسنده در آنها با ارائه جهان عجیب و غریب هیجان انگیز و تکان دهنده یا معماهای اسرارآمیز اعمال جرم و جنایت و پلیسی حادثههای ترسانگیز خواننده را بفریبد و کنجکاوی او را برانگیزد و به دنبال خود بکشاند.
داستانهای واقعیت گریز جز سرگرم کردن خواننده هدفی ندارد و فقط برای آن نوشته میشود که خواننده را برای مدتی از جهان واقعی دور کند و به دنیای فارغ از مشکلات زندگی ببرد. داستانهای واقعیت گریز در تقابل با داستانهای معنا گرایی و تفسیری در میآید. داستانهای واقعیت گریز جنبه تجاری دارد و اغلب مورد توجه مطبوعات سینماگران بازاری است. چون بر قشری گراها و تعصبات صحه میگذارد و از اصول عقیدتی طرفدارهای آنها حمایت میکند و بر افراطگریها و احساساتشان مهر تایید میزند به انتظارها و خواستههایشان را ارضا میکند. در واقع زندگی را همانگونه که ما دوست داریم نشان میدهد. نه آن گونه که واقعاً هست. به همین دلیل موضوعهای مورد توجه نویسندههای داستانهای واقعیت گریز اغلب تکراری و کلیشه است. موضوعهایی مثل عاشق شدن پسر پولدار به دختر ندار یا برعکس شیفته شدن دختری از خانواده اشراف به پسری از طبقههای زیر دست و کاسبکار. عاشق شدن رئیس شرکت به دختر ماشین نویس.
@shahrzade_dastan
مرد یا زنی که وارد شهری میشود و مردم را از وضعیت و موقعیت دشواری که گرفتارش میشوند نجات میدهد. اتفاقی خوش زندگی فرد یا افرادی را از این رو به آن رو میکند. خواننده اغلب پایانبندی خوش این نوع داستانها را حدس میزند و وقتی حدس او درست در میآید احساس خوشنودی میکند.
ادامه دارد
📚عناصر داستان
✍جمال میرصادقی
#داستانهای_واقعیتگریز
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
تخته سیاه
نوشته نجمه فضیلت جو
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
باز سرایدار بخاری رو بسته و من دارم یخ میزنم یعنی او این سوز سرما رو حس نمیکنه یا من پیرتر شدم و توانم برای تحمل این سرما کم شده ! اصلا من بیشتر به فکر بچه ها هستم که فردا صبح تا کلاس بخواد گرم بشه زنگ اول تموم شده ،ای کاش به جای بخاری چراغ راهرو رو خاموش میکرد و در حالیکه به نور چراغ خیره شده بودم خوابم برد.صبح با روشن شدن چراغ های کلاس و سر و صدایی که از تو حیاط مدرسه میامدبیدار شدم ،حس میکردم یخ زدم بس که درونم هنوز سرد بود اما کمی بعد که چشمم به بخاری روشن افتاد خوشحال شدم و گفتم باز خوبه امروز سرایدار بخاری رو زودتر روشن کرده .
صدای هیاهوی بچه ها بیشتر و بیشتر میشد و اندکی بعد زنگ صف به صدا در آمد و من دعا دعا میکردم برنامه صبحگاهی امروز که قراره توسط بچه های کلاس من اجرا بشه و دیروز حتی زنگ تفریح ها هم تمرین میکردند به خوبی هرچه تمام اجرا بشه و بچه ها خوشحال بیاین کلاس، صدای مریم که مجری برنامه بود به گوش میرسید که پر انرژی و بلند به بچه ها سلام و صبح بخیر میگفت و پس از خوندن شعر زیبایی ، اولین برنامه رو که قرائت قرآن بود اعلام کرد و بعدی دعای صبحگاهی و ...در آخرم ورزش بود که هرچی مریم میگفت ساکت ساکت بازم سرو صدای شادی بچه ها به هوا بلند میشد ،همهمه اخرای ورزش بود که مریم با صدای بلند گفت به صف بفرمایید کلاس .
ای کلاش پنجره کمی به من نزدیکتر بود تا منم بیرون رو میدیم که چه کسی اول صفه !!همش زیر لب میگفتم خدا کنه ستاره اول صف نباشه چون وقتی اول میاد چنان در رو هل میده که محکم میخوره کنار من و از درد و صدای زیادش تا زنگ آخر گیج و منگ خواهم بود .در این فکر غرق بودم که رُزا در کلاس رو به آرامی باز کرد و در حالیکه لبخند مهربانش مثل همیشه بر لبش بود وارد کلاس شد و در جای خود آرام نشست .با ورود همه بچه ها سرو صدای زیادی تو کلاس پیچید که با برپا گفتن مُبصر کلاس همه ساکت و سریع بلند شدن و معلم وارد کلاس شد و با برجا گفتن او ،همه با نظم نشستند.
معلم بعداز سلام و صبح بخیر گفت : دفتر تکالیف ریاضی رو روی میز بزارید و از جا بلند شد و با دقت همه تمرینهای ریاضی بچه ها رو بررسی کرد و به طرف من آمد و گچ رو گرفت و موضوع درس جدید رو ، روی گوشه راست من نوشت (تقسیم) و من که با هر بار نوشتن معلم قلقلکم میآمد بلند خندیدم و او به سمت چپ من راه افتاد و با صدای رسا و بلند گفت امروز باید درس تقسیم رو خوب یاد بگیرید و بی توجه به خنده ی من دوباره نوشت ۹÷۶۳ و ۵÷۴۳ و تقسیم ستونی رو خوب توضیح داد .چند تمرین هم روی من برای جلسه آینده نوشت و از بچه ها خواست از روی من آنها را در دفتر بنویسند .من در حالیکه هنوز میخندیم پیش خود گفتم ایکاش ساعت کلاس بالای سر من نبود تا من هم میدیم الان ساعت چنده و کی زنگ میخوره ،بچه ها با عجله تمرینها رو نوشتن و بعضی ها حتی دفتر و کتاب رو هم داخل کیف خودشون گذاشتن و تا زنگ به صدا در اومد سریع از جا بلند شدند و بی حواس به درس مهم ریاضی با عجله از در کلاس بیرون رفتند .فقط اون چند شاگرد زرنگ کلاس دفتر به دست دور معلم رو گرفته بودند و هی سوال می پرسیدند و با معلم از در کلاس بیرون رفتند . رُزا تنها تو کلاس مونده بود و به سمت من اومد و تخته پاک کن رو از رو دست من برداشت که منو پاک کنه ،با سابیدن هر بار تخته پاک کن روی من دلم ریش میشد و یه عالمه گرد و خاک به حلق ،خودشو و من فرستاد.حالا یادم اومد زنگ دوم انشاء داشتند همون زنگی که رُزا عاشقش بود .سرفه های من بیشتر و بیشتر شد و اصلا ندیدم کی رُزا به سمت میز خودش حرکت کرد و از کلاس بیرون نرفت و سریع دفتر زیبایی رو از توی کیفش در آورد...
زنگ تفریح تمام شد و همه دوان دوان وارد کلاس شدند ؛ ستاره دختر شاداب و شلوغ به من نزدیک شد و من حسابی ترسیدم و او آرام دو گچ سفید و رنگی از توی دست من برداشت و روی سینه ی من نوشت ،موضوع انشاء: خاطره یک روز خوب با خانواده
و با صدای برپا گفتن مبصر کلاس سریع به جای خود برگشت و باز همه منظم نشستن و معلم با مهربانی خاصی شروع به صحبت کردن در مورد موضوع انشاء کرد و با خنده گفت استثنا این بار باید همه تون این انشاء رو برام بخونید ،و چهره ی اونایی که انشاء ننوشته بودن و یا کلا از درس انشاء فراری بودندعبوس و ناراحت شد و یکی شون زیر لب گفت چه حوصله ایی!!!
معلم با صدای کمی بلندتر گفت کی دوست اولی بیاد تا انشاء شو بخونه و طبق معمول رُزا که عاشق انشاء بود دستش رو بالا برد و معلم با لبخند گفت بفرما پای تابلو بخون .
@shahrzade_dastan
رُزا با دفتر قشنگش پیش من اومد و چون پشت به من بود ،توی دفترش رو میدیم و با کنجکاوی و ذوق خواستم زودتر از رُزا همه شو بخونم که ناگاه دیدم ورق دفترش سفید سفید است ! رُزا خیلی عادی شروع به خواندن کرد و من که از تعجب چشمانم میخواست به زمین بیفتد و دهنم باز مانده بود فریاد زدم رُزا چی داری میخونی !؟
و او همچنان تند و تند خاطره ی یک روز خوب با خوانواده رو میخوند و اوج نا باوری معلم وهمه بچه ها برایش دست زدند و معلم با لبخندی از رضایت به او گفت رُزا مثل همیشه عالی بود .
رُزا دفتر رو برد که معلم برایش نمره بگذارد که ناگهان چشمان معلم از تعجب بیشتر باز شد و به آرامی در گوش اوگفت پس از روی چی میخوندی؟؟؟
رُزا در حالیکه سرش پایین بود به آرامی گفت دیشب خیلی خسته بودم و نتواستم این انشاء رو در دفتر بنویسم و الانم از روی ذهنم خوندم معلم کمی نگاه او کرد و اینبار به جای ۲۰ برای او نمره ۱۸ نوشت و با تشویق دوباره بچه ها سر جای برگشت .
من حسابی گیج شده بودم که رُزا چطور این همه مطلب رو بدون اشتباه ازحفظ خوند ،دیگر به خواندن انشاء بقیه بچه ها دقت نکردم و به فکر فرورفتم.
روزها و هفته ها می گذشت و من هر وقت ُرُزا را میدیم که پیش من می آمد و تمرینی را حل میکرد و یا مرا پاک میکرد و خفه ام میکرد فقط و فقط یاد زنگ انشاء اون روز میوفتادم.
فردا صبح برای اولین بار معلم با ناراحتی تمام جلوتر از بچه ها به کلاس آمد و با گریه روی صندلی خودش نشست و منتظر شد تا بعداز صف بچه ها به کلاس بیایند .
ستاره شاد و بی آنکه معلم رو در کلاس ببیند در رو محکم به سمت من کوبید و وارد کلاس شد و تا چشمش به معلم افتاد گفت ببخش خانم از دستم در رفت و من که از کار ستاره عصبانی بودم فریاد زدم الکی میگه این کار همیشگی اوست !!!
همه نشستن و من دیدم که رُزا و چندتا از دوستاش هم نیومدن ...
معلم بادیدن جای خالی رُزا بلند بلند به گریه افتاد و همه با تعجب و ناراحتی به معلم نگاه میکردند و من که هنوز از کار ستاره عصبانی بودم با بچه ها چشم به دهان معلم دوختیم که چی شد ؟؟؟
معلم تند وتند اشکهایش را پاک میکرد و حرف میزد که ما امروز درس نداریم و به جای آن تمام ساعت کلاسها رو به خونه رُزا میریم تا شهادت رُزا و خواهر کوچکترشو به مادرش تسلیت بگیم .اینجا همه بچه ها ی کلاس زدند زیر گریه و من که هنوز از درد به خود میپیچیدم دلم میخواست از این غصه فرو بریزم ، به قصه شهادت او گوش سپردم .معلم با صدای بلند میگفت دیروز بعداز تعطیلی مدرسه نزدیک ظهر، رُزا و خواهرش برای خرید نان به نانوایی محلشون رفتند و توی صف نون بودن که همونجا رو موشک میزنه و رُزا و خواهرش و چند نفر دیگه شهید میشند ، صدای هق هق بچه ها به آسمان بلند شد و دل منم انگار از تاب این غم سنگین ترک برداشت و خطی در گوشه سمت چپ من نمایان شد .
معلم بچه ها را به صف کرد و از کلاس بیرون برد و مرا با تمام غم هایم تنها گذاشتند و حالا فهمیدم رُزا قصه ی عاشقی را خیلی وقت پیش، از حفظ بلد بود که اینچنین معصومانه ندای حق رو لبیک گفت ؛ به خود قول دادم که دیگر اجازه نخواهم داد کسی با گچ روی من بنویسید تا همیشه عذا دار و سیاه پوش رُزا بمانم .
@shahrzade_dastan