#رمان_پناه
🌸
#قسمت_بیست_سوم
چادر را با اکراه می اندازم روی زمین ولی هنوز دو دلم . یاد حرف های افسانه می افتم " مگه یه چادر سر کردن چقدر سخته که اینهمه بخاطرش تو روی منو بابات وایمیستی ؟ تو از بس لجبازی روز به روز داری بدتر می شی و اگه اینجوری پیش بری آخرش آبروی این بابای مریضت رو می بری ! حالا من به درک ، بیا به دین و ایمون داشته و نداشته ی خودت رحم کن و وقتی مهمون میاد خونه یکم خودتو جمع و جور کن حداقل . بخدا انقدرام که تو سختش می کنی بد نیستا !"
تمام سال های گذشته انقدر این ها را شنیده بودم که مغزم پر بود ... اما حالا فرشته خواهش کرده بود ، لحنش شبیه توپیدن های افسانه نبود ، اینجا همه چیز آرامش دارد ... فقط کاش شهاب نبود !
روسری ام را گره می زنم و چادر را بر می دارم ، توی هوا بازش می کنم و غنچه های ریز و درشت مخملی اش دلم را می برد ... جلوی آینه می ایستم و به خود نیمه محجبه ام لبخند می زنم ! نمی دانم خودم را مسخره کرده ام یا نه ؟
با آثار آرایشی که هنوز از صبح مانده و موهایی که از زیر روسری به بیرون سرک کشیده اند ،چادر سر کرده ام !
دوست دارم عکس العمل شهاب را ببینم ، شیطنت وجودم بالا می زند . در را باز می کنم و راه می افتم به سمت آشپزخانه ... صدایشان را می شنوم :
_چرا زود اومدی ؟
+یه قرار داشتم بهم خورد ، چقدر خودتو تحویل می گیری
_پس چی !
+چرا سبزی خوردن نداریم ؟
_آخه بی کلاس مگه با سالاد ماکارانی کسی سبزی می خوره ؟
+بی کلاس اونیه که سالادش مزه ی ماست میده بجای سس سفید
و بلند می خندد ، من هم می خندم ! چون نظر خودم هم همین بود ... با ورودم به آشپزخانه غافلگیرش می کنم ....
خنده اش جمع می شود ، نگاه متعجبش بین من و فرشته تاب می خورد .بعد از چند ثانیه تازه به خودش می آید، بلند می شود و با متانت سلام می کند ،انگار نه انگار یک دقیقه پیش مشغول شوخی کردن بود !
جوابش را می دهم ، چادر از روی سرم سر می خورد ، محکم زیر گلویم می چسبمش . یاد بچگی ها می افتم و شاه عبدالعظیم رفتن و چادرهای دم حرم ...
_نگفتی مهمون داری که مزاحم نشم
+امان ندادی که قربونت برم ! پناه جون رو به زور برای ناهار نگه داشتم
_بله ... خوش اومدن
زیرلب مرسی می گویم و می نشینم . او اما هنوز ایستاده ،دستی به صورتش می کشد ، فرشته می پرسد :
+پس چرا نمی شینی داداش؟
حرصم می گیرد ؛ فکر می کنم که حتما باز می خواهد فرار کند ... از دهانم می پرد :
+فرشته جون حتما آقای سماوات باز تماس کاری دارن !
و عمدا فامیلی اش را غلیظ می گویم ... انگار مردد است ، سکوت کرده ایم و من زیر چشمی نگاهش می کنم تا به هر تصمیمی که می گیرد نیشخند بزنم !
اما در کمال تعجبم سر جایش می نشیند ...
ادامه دارد...
#الهام_تیموری
#رمان
@shakh_nabat_1400
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اذان گوی حرم ، تولدت مبارک 🎉
#میلاد_حضرت_علی_اکبر
#روز_جوان
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
💙🧊🦋
سیاه چاله ؛ وسط شلوغ ترین جای تهران !
فردی را تصور کنید که هر چند در کنار دیگران ،زندگی میکند ، اصلا خوبی های دیگران را نمی بیند ، و اگر قرار است از طرق او به کسی خیر برسد این کار را نمی کند و هیچ گاه هیچ کس از وجود او بهرمند نمیشود.
وکم کم مانند یک سیاهچاله
در شهر می شود .
یعنی در میان همه است ولی دیگران علاقه ای به ارتباط با اوندارند.
واگر هم کسی اتفاقی یا از سر اضطرار با او ارتباط برقرار کند ،
سودی نمی برد .
شاید وجود سیاه چاله های فضایی در شهر ها
عجیب باشد ولی سیاه چاله های اخلاقی
در میان وسعت بزرگتری از تجمع انسان ها
وجود دارد وکسی هم به آنها توجه نمیکند.
.
..
...
(ادامه دارد...)
#دخترانه_طور
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_بیست_چهارم
دوباره چادرم سر می خورد و دو دستی جمعش می کنم ، یک لحظه به سرم می زند که حتما چون باحجاب بودم او نرفته ! موبایلم زنگ می خورد ، اسم کیان را که می بینم اعصابم خراب می شود . حتما زنگ زده برای منت کشی ... اما من به این سادگی ها حرف های درشت امروزش را فراموش نمی کنم .
_نمی خوای جواب بدی پناه ؟
+نه ، دوستمه بعدا زنگ می زنم خودم
_خودشو خفه کرد آخه
+مهم نیست ولش کن
شروع می کنیم به خوردن ، اینبار صدای تلفن خانه است که بلند می شود ،فرشته با دهن پر می گوید :
+حتما مامانه ، میام الان
حدس می زنم که این خلوت ناگهانی شهاب را معذب می کند .
بی هوا و بدون مقدمه می پرسم :
_یه سوال بپرسم؟
انگار غافلگیرش کرده ام ، چنگالش ثابت می ماند و بعد از کمی مکث بالاخره می گوید :
+بفرمایید
_بودن من تو این خونه ،شما رو اذیت می کنه ؟
+خیر
کوتاه جواب دادنش را توهین تلقی می کنم ، گویی می خواهد هم کلام نشویم ! لج می کنم و دوباره می پرسم :
_پس چرا نیستین کلا ؟
+بخاطر شرایط شغلیم
_خیلی خاصه ؟!
+نه ، اما گاهی کمتر خونه هستم . به شما یا چیز دیگه هم ربطی پیدا نمی کنه این موضوع
انقدر رسمی و محکم می گوید که فقط می توانم "آهان" بگویم ! کورذوقم می کند برای ادامه ی بحث ...اما انگار آزار دارم !
_شغلتون چی هست حالا؟
+بفرمایید غذا یخ کرد
از خدا خواسته، کنایه اش را دست می گیرم !
_این غذا یخش خوبه ... همیشه جواب سربالا میدین به سوالا ؟
می فهمم که کلافه شده و خوشحال می شوم ! از عذاب دادن آدم هایی که اهل ریا و تظاهرند بدم نمی آید ...
+مستندسازی و تهیه برنامه و این چیزا
_عجب ! پس خیلی سرتون شلوغه
+نه ، بستگی داره
بجای من فرشته می پرسد
_به چی ؟
با دیدن خواهرش بلند می شود و دست روی سینه می گذارد . رکاب زیبای انگشتر مردانه اش زیباست
+دستت درد نکنه آبجی ، من دیرم شده باید برم
_ای بابا تو که چیزی نخوردی ... ولی خب برو اگه دیرت شده
+یا علی ، خدانگهدار
همانطور که نشسته ام با سر خداحافظی می کنم . ناراحتم که اهل کل کل نبود ... دقیقا برعکس کیان که گاهی از کاه کوه می ساخت فقط برای مخ زنی !
حلال زاده است که دوباره زنگ می زند .
ادامه دارد ...
#الهام_تیموری
#رمان
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」