یک روز عصر بهم گفت شب می یام دنبالت بریم یه جایی که تا حالا نرفتی... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
یک روز عصر بهم گفت شب می یام دنبالت بریم یه جایی که تا حالا نرفتی.
آن زمان که خانه مان محله ابوذر بود ، پنجره ی خانه مان داخل کوچه بود، شب ساعت ۱۲ و یک شب دیدم یکی با سنگ می زنه به شیشه ، پنجره رو باز کردم و دیدم سعید شاهدیه. گفت بیا بریم ، من یواش یواش اومدم بیرون و رفتیم.
سوار اون موتور پرشی ش شدم و هوا هم خیلی سرد بود. راه افتاد و دیدم از تهران زد بیرون، گفتم سعید کجا می ری ؟ گفت بهشت زهرا
گفتم آخه مرد حسابی شبها اونجا رو می بندند، نصف شب راهمون نمی دن گفت باشه حالا بریم بریم ... دیگه خیلی هم نمی شد باهاش دهن به دهن گذاشت و کم می آوردیم.
در اصلی بهشت زهرا بسته بود و رفتیم سمت مرقد امام و از پشت خاکریزها و توی چاله ها با این موتور پرشی ما رو برد داخل بهشت زهرا
چراغ خاموش رفت تا رسیدیم به قطعه شهدا ، اون موقع ها ، شبها ورود را خیلی سفت و سخت ممنوع کرده بودن و چون یه مدت هم تابلوهای آلومینیومی سرقت می شد اگر کسی را گشتی ها می گرفتند بازداشت می کردند.
همینجوری چراغ خاموش رفتیم تا رسیدیم به یک جایی که ایستاد، گفتم آقا سعید این چه کاریه ؟ گفت کاری ت نباشه ، تو امشب تا صبح با من باش و هر کاری می کنم چیزی نگو. گفتم چشم، امشب تا صبح ما با تو هستیم.
رفتیم یه جایی سر مزار شهدا ( دقیق یادم نیست کدام قسمت) و دیدم یه دو سه تا پتو روی زمین انداختن و سه چهار نفر زیر پتو هستن ، شاید جمعا هفت هشت نفر بودند .
دیدم آقای سازور هم اونجاست ، گفتم موضوع چیه؟گفت ببین ما ۷، ۸ نفری هستیم که هفته ای یه شب یواشکی می یایم اینجا برای خودمون یه حالی می کنیم. دلم نیومد تو با این جمع آشنا نشی، گفتم خدا خیرت بده . اگر چه همان یک شب من رفتم و دیگر هم قسمت نشد بروم.
آن شب آقای سازور مناجات می خواند و بقیه زیر پتو تا صبح گریه می کردند.
سعید هم چون گریه هایش، جیغ مانند بود معمولا خیلی پررنگ و مطرح بود. یعنی اگر سعید بین ۵۰ نفر گریه می کرد، می شد تشخیص بدهی سعید کدومه.بی ریا و راحت گریه می کرد و فریاد می زد .خیلی از بچه هایی که توی اون جمع بودند از جمله سعید، به خاطر از دست دادن رفقای شهیدشان خیلی دلشکسته بودند.
اون شب سازور که می خوند، وقتی نور چراغ گشتی های بهشت زهرا از دور دیده می شد، صدایشان را پایین می آوردند و بچه ها آرام گریه می کردند تا گشتی ها رد شوند.
عجب شبی بود آن شب... موقع اذان صبح نماز را خواندیم، سوار موتور شدیم و برگشتیم.
راوی : آقای عبدالله #ضیغمی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
فَلَئِنْ صَيَّرْتَنِي لِلْعُقُوبَاتِ مَعَ أَعْدَائِكَ وَ جَمَعْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَ أَهْلِ بَلاَئِكَ وَ فَرَّقْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَ أَحِبَّائِكَ وَ أَوْلِيَائِكَ
هدایت شده از شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
⚘هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند ، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند ( شهید مهدی زین الدین)
شهدا را با #صلواتی یاد کنیم
هدایت شده از شبهای با شهدا
کم محبوبیت که نداشت. خیلی ها می گفتند بیاید پای کار حتما رأی می آورد.
به زبان هم به حاجی گفته بودند: «محبوبیت شما اقتضا می کنه کاندیدای ریاست جمهوری بشید.»
حاجی نه گذاشت و نه برداشت، جواب داد: «من نامزد گلوله ها و نامزد شهادت هستم. سال هاست توی جبهه ها دنبال قاتل خودم می گردم، اما پیداش نمی کنم. »
راوی:حجت الاسلام والمسلمین محمدجوادحاج علی اکبری
_________
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
هدایت شده از شبهای با شهدا
⚘به نیابت از سردار شهید #سید_رضی_موسوی
🍃🍃🍃🍃🍃
🤲 جهت سلامتی و #فرج_امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🤲 #نجات_مردم_غزه
🤲 #نابودی_اسرائیل کودک کش و حامیانش
⏰ تا ساعت ۲۴ روز جمعه ۸ دی ماه ۱۴۰۲
✅ ختم ۱۴ هزار #صلوات با 👇
#عجل_فرجهم
💌 هدیه می کنیم به #چهارده_معصوم علیهم السلام
👈 ثواب آن برسد به روح درگذشتگان و اموات جمع
📣 کسانی که می خواهند در این ختم شرکت کنند در آدرس زیر، گزینه #ثبت را بزنید و بعد از وارد کردن تعداد صلواتی که بر می دارید ، مجدد گزینه #ثبت را بزنید
👇👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/evl
#میهمانی_شهدا
#سیل_صلوات
https://eitaa.com/shabhayebashohada
#ارسالی_اعضا
پیام #خواهر بزرگ سعید ( امروز صبح)
👇👇
سلام صبح بخیر
امروز صبح وقتی بعد از نماز سوره الرحمن رو می خوندم ، به آیه فبای الا رب کما تکذبان که رسیدم یاد همه شهدا افتادم که به کدامین گناه کشته شدند ؟! چهره مظلوم سعید و یتیمی صادق تو دوسال ونیمه گی غم عجیبی بود
صادق یکی دو روز خونه ما مونده بود تا با مصطفی بازی کنند. چهره معصوم صادق و روز خداحافظی سعید یادم افتاد😭😭😭😭😭😭 اون روز سعید اومد با من خداحافظی کنه و بره تفحص.
نشست تو راه پله دم در، یه خورده باهم حرف زدیم گفتم بیا تو خونه، گفت اگه بیام صادق منو می بینه نمی تونم ازش دل بکنم، بعد وقتی خواست بره لحظه خداحافظی ش با من با همیشه فرق داشت.
گفت من دارم می رم تفحص شهدا، یه دفعه دلم لرزید، گفت مواظب باش صادق نفهمه بعد هم با هم رو بوسی کردیم 😭😭😭😭😭ولی دل کندن و جدا شدن از سعید این بار فرق داشت.
رفت تو کوچه بهش گفتم برگرد من دوباره ببینمت، بازهم روبوسی و خداحافظی کردیم، انگار وقتی خدا میخواد عزیزی رو ببره آدم و اینجوری آگاه میکنه. خیلی برای من لحظه ی سختی بود. غم عجیبی بر دلم نشست ورفت.
خدا خدا می کردم پشیمون بشه نره از بس حالم گرفته بود رفتم خونه مامان. گفتم سعید اومد با شما خداحافظی کنه؟!
مامان گفت بله اومد ولی من خانم بکشلو خونه مون بود خیلی درست باهاش خداحافظی نکردم بعدش هم که دیگه خبر شهادتشو آوردند واقعا هروقت روضه لحظه وداع امام حسین با خواهرش رو می خونند یاد اون لحظه خداحافظی سعید می افتم 😭😭😭😭😭
راوی: #خواهر1
#خاطرات_سعید
@shalamchekojaboodi
سلام و درود
با سعید شاهدی در سال ۶۶ در جبهه گردان حمزه آشنا شدم در حد یک آشنایی عادی ولی گفتگویی باهم نداشتیم
تا سال ۶۷ گردان مرخصی به تهران آمد یک روز فکر کنم جمعه بود با سید مجتهدی و تعدادی از برادران گردان در سه راه فلاح قرار گذاشتیم بریم منزل پدری سعید به دیدن آقا سعید.
ناهار را به حساب سید مجتهدی فرمانده گردان یه چلوکبابی سه راه فلاح صرف و بعد رفتیم سمت بلوار معلم منزل پدری آقا سعید شاهدی.
آن روز خیلی خوش گذشت. بگو و بخند و جوک بود بعدها با سعید شاهدی در بسیج کانون ابوذر بیشتر آشنا شدم
یاد سعید شاهدی بخیر
ارسالی از آقای #رضا_سلطانی
#خاطرات_سعید
@shalamchekojaboodi
#ارسالی_اعضا
سال سوم راهنمایی ، عضو بسیج دانش آموزی پایگاه انصارالحسین واقع در مسجد امیرالمؤمنین علیه السلام در خیابان سجاد جنوبی بودم
علاقه زیادی به عضویت در بسیج فعال پایگاه داشتم و مسئول وقتش شهید شاهدی بود.
بعد از مدتها در بسیج دانش آموزی بودن یه شب مسئول نیرو انسانی پایگاه به من گفت اگر بخواهی دیگه می تونی عضو فعال پایگاه باشی
منم که از خوشحالی سر از پا نمی شناختم با کمال میل قبول کردم و از اون موقع به بعد هر شب جمعه از ساعت 9 یا 10 میرفتم پایگاه تا 12/30 شب اونجا بودم.
خیلی دوست داشتم آقا سعید رو ببینم ولی توفیق نمیشد، یه شب که رفته بودم پایگاه قرار شد فردا یه مانور بریم و تا دیر وقت توی پایگاه بودم. برای اینکه دیگه مزاحم خانواده نباشم با دو سه تا از بچهها موندم توی پایگاه و همانجا خوابیدم.
یک دفعه با سر و صدا از خواب بیدار شدم و دیدم آقا سعید اومده اونجا. بچهها ما رو به آقا سعید معرفی کردند و گفتن از بچههای جدید هستند.آقا سعید ناراحت شد و گفت این بچه رو چرا توی پایگاه نگه داشتید؟ الان پدر و مادر این بچه نگران هستند، ببرید برسونیدش خونه شون ولی من که خیلی از موندن توی پایگاه خوشحال بودم گفتم نه آقا سعید مشکلی نیست.
ولی واقعیت این بود که بندگان خدا پدر مرحومم با مادرم تا صبح دنبال من میگشتند.
دیدار اون شب من با آقا سعید دیدار اول و آخر من بود و دیگه تا لحظه شنیدن خبر شهادت ایشون توفیق مصاحبت با ایشون رو پیدا نکردم.
ولی امیدوارم که آقا سعید به حق مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها دعا گوی این نظام و ما باشند.
پیام آقای علی #منتظر
#خاطرات_سعید
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
معمولا" هر جایی که می رفت ابتدا به ساکن همه باهاش رفیق می شدند. یادم هست تو هر پایگاهی که می رفت ی
👆
پایگاه انصار الحسین همین پایگاهی ست که در این خاطره گفته شده که مدتی راکد بود و سعید آن را به جریان انداخت.
و آقای علی منتطر از همان نوجوانانی بودند که جذب آن پایگاه شدند و این خاطره ی اخیر را فرستادند
هدایت شده از صبح حسینی
اول صبح بگویید حسین جان رخصت
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین (علیهالسلام )
https://eitaa.com/sobhehoseini
دیدم اعضای تنت را جگرم سوخت علی
پاره های بدنت را جگرم سوخت علی
ناگهان زانویم افتاد زمین چون دیدم
طرز چانه زدنت را جگرم سوخت علی
چه کنم عمه نبیند بدن حمزه ای اَت
مُثله دیدم بدنت را جگرم سوخت علی
لخته خونی که برون از گلویت آوردم
ریخت خون دهنت را جگرم سوخت علی
باورم نیست که جسمت ز نظر پنهان است
نیزه بینم کفنت را جگرم سوخت علی
یوسفم ،کاش که می شد به میان حرمت
ببرم پیرهنت را جگرم سوخت علی
آن لبانی که اذان گفت، بهم ریخته است
خُرد بینم دهنت را جگرم سوخت علی
داغ پرپر شدنت جای خود، امّا بینم
داغ بی سر شدنت را جگرم سوخت علی
این همه نیزه میان بدنت گم شده است
با که گویم محنت را جگرم سوخت علی
از همان دور شنیدم رجزت را پسرم
این حسین و حسنت را جگرم سوخت علی
نعرة حیدری و نالة یا زهرایت
می شنیدم سخنت را جگرم سوخت علی
نشد آخر لب عطشان تو را آب دهم
چه کنم سوختنت را جگرم سوخت علی
گر نیایند جوانان حرم یاری من
که بَرَد خیمه تنت را جگرم سوخت علی
محمود ژولیده
#مرثیه_علی_اکبر علیه السلام
https://eitaa.com/sobhehoseini
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
یه سفری پیش اومد خانوادگی با آقا سعید اینا رفتیم قم و بعدش هم از کاشان و نطنز سر درآوردیم و رفتیم آق
اون سفری که با آقا سعید اینا رفتیم قم و کاشان ، در بدو ورود آقا سعید گفت بریم شهربازی ای که در میدان ۷۲ تن قم بود تا به بچه ها خوش بگذره
بعد (از زیارت) هم رفتیم کنار جوی آبی و زیر انداز انداختیم و نشستیم. همین که نشستیم آقا سعید گفت؛ رسولی ! پاشو ! ما خانوما رو آوردیم بیرون ، اینجا دیگه حق ندارن کار انجام بدن ، توی سفر باید مردا کار کنند.
همسر منم خیلی عادت نداشت این کارها رو انجام بده ، گفت: جانِ من سعید بشین ، بذار خانوما کارها رو انجام می دن.
سعید گفت یعنی چی ؟! سفر باید به خانواده خوش بگذره ، پاشو !
بالاخره آقای رسولی رو بلند کرد و چایی ریختند و نون پنیر هندوانه آماده کردند و خوردیم؛ هندونه رو گذاشته بود توی جوی آب تا خنک بشه ، بچه ها کلی ذوق می کردند و می گفتند الان آب، هندونه رو می بره ، می گفت نه مهارش می کنیم که آب نبره.
دل بچه ها رو هم به دست آورد و با آقا رسولی یارکشی کردند و با بچه ها وسطی بازی کردند.
بعد هم اینقدر دنبال هم کردند که خدا می دونه.
آنقدر آن منظره در نظر من زیبا بود و آنقدر به ما خوش گذشت که من همیشه چشمم دنبال اون طبیعت هست تا خاطره ی اون روز برایم زنده بشه...⬇️⬇️
راوی ؛ خانم #رسولی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
اون سفری که با آقا سعید اینا رفتیم قم و کاشان ، در بدو ورود آقا سعید گفت بریم شهربازی ای که در میدان
من اون موقع مربی گلدوزی شهرک صابرین بودم و میون چیزایی که یاد میدادم یه رختخواب نوزادی برای نوزادها یاد داده بودم که برای بچه خودم هم یکی دوخته بودم.
بعد که محمدرضا رو خواستم بخوابونم، گفتم؛ آقای رسولی برو اون رختخوابش رو بیار بزارم توی اون بخوابه. وقتی آورد، آقا سعید گفت مردم میخوان پُز بدن😄
گفتم نه به خدا آقا سعید، اصلاً بحث پز نیست ، گفت نه دیگه میخوان هنراشونو نشون بدن، بگن ما به هر حال از این هنرها بلدیم.
من گفتم خدا میدونه این بحثا نیست، گفت نه شوخی میکنم. چقدر قشنگه چقدر خوبه.
خیلی مهربان و نکته سنج بود و بسیار توجه داشت که سفر به همه خوش بگذره.
راوی : خانم #رسولی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
بلند مرتبه شاهی و پیکرت افتاد
همینکه پیکرت افتاد خواهرت افتاد
تو نیزه خوردي و یکمرتبه زمین خوردي
هزار مرتبه زینب، برابرت افتاد
همینکه از طرف جمعیت دوتا چکمه
رسید اول گودال، مادرت افتاد
تو را به خاطر دِرهم چه درهمت کردند
چنانکه شرح تن تو به آخرت افتاد
ولی به جان خودت خواهرت مقصر نیست
درآن شلوغی اگر بارها سرت افتاد
خبر رسید که انگشتر تو را بردند
میان راه، النگوي دخترت افتاد
کنارخیمه رسیده است لشگرکوفه
و خواهرتو به یاد برادرت افتاد
علي اكبر لطيفيان
#مرثیه_امام_حسین علیه السلام
http://eitaa.com/joinchat/541982734C2fc5617872
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
بلند مرتبه شاهی و پیکرت افتاد همینکه پیکرت افتاد خواهرت افتاد تو نیزه خوردي و یکمرتبه زمین خوردي
تو را به خاطر درهم چه درهمت کردند 😭😭😭😭
به قول اون عالم بزرگ ؛ « لذت زندگی ، اصل زندگی همون زمانهایی بود که تو جلسه روضه به سر شد
می گفتند اصلا زندگی یعنی روضه ، یه زمانی می فهمیم بقیه ش هیچی نبود...»
حالا این کانال هم برای خاطرات سعید زده شده، ولی اصلش همین روضه هاست که با عنایت خودش گذاشته می شه. سعید هم خاک پای روضه های اباعبدالله علیه السلام بود و هست.
حاج اکبر آقای طیبی تعریف می کردند؛ « بعد از شهادت سعید، یه شب خواب دیدم که جلوی درب خونه حاج ملک کندی که اون زمان ها هیئت برگزار می شد ایستاده بودم و یک دفعه دیدم سعید اومد
گفتم سعید کجا می یای؟! گفت؛ هیئت
گفتم هیئت برای چی می یای؟! تو که اونجا خوشی دیگه
گفت؛ اومدم اینجا گریه کنم، اونجا همه خوشن دیگه، گریه اینجا معنی می ده ...» 😭😭😭
شهید برگشته اومده تو مجلس امام حسین علیه السلام بنشینه و گریه کنه.
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود ...
#یادداشت
#خاطرات_سعید
@shalamchekojaboodi