یه سفری پیش اومد خانوادگی با آقا سعید اینا رفتیم قم و بعدش هم از کاشان و نطنز سر درآوردیم و رفتیم آقا علی عباس برای زیارت. ما اون موقع وسیله شخصی نداشتیم و با ماشین آقا سعید رفتیم.
محمدرضای من تقریباً ۷، ۸ ماهه بود و توی مسیر تهران قم، یه جا خیلی گریه میکرد؛ یعنی حدود ۱۰ دقیقه یه ربع گریه می کرد و هر کار میکردیم آروم نمی شد.
یک دفعه آقا سعید گفت؛ شاید این بچه تشنه ش شده. گفتم نمیدونم، آب همراهم نیست. اون موقع ها هم این مجتمع های رفاهی در مسیر نبود.
کنار اتوبان، یه ماشین سنگین پارک کرده بود، همونجا نگه داشت و از توی این یه تیکه بیابونی، دوید رفت از راننده اون تریلی آب گرفت و با حالت دویدن آب رو به دست ما رسوند.
بچه چند قطره آب خورد و خوابید، آب خوردن و خوابیدنِ بچه همان و آقا سعید دیگه نتونست رانندگی کنه.
شروع کرد روضه حضرت علی اصغر خوندن... می خوند و همه مون گریه می کردیم. خودش هم سرش رو گذاشت روی فرمون و گریه می کرد. حالش خیلی خراب شده بود. از ماشین بیرون زد و توی بیابون مثل مرغ پرکنده این ور و اون ور می رفت و اشک می ریخت.
بالاخره راه افتاد و نیم ساعت بعد رسیدیم به میدون ۷۲ تن. یه شهربازی اونجا بود. آقا سعید برای اینکه فضا را عوض کنه گفت بریم اینجا بچهها بازی کنند و بهشون خوش بگذره .
راوی: خانم #رسولی (همسر شهید رسولی)
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
از همون ابتدا که وارد شهرک صابرین شد ، توی شهرک، یه هیئت هفتگی برای فرزندان شهدا تشکیل داد . ما هم خیلی استقبال کردیم و خواستیم در منزل ما هم هیئت را برگزار کنند.
این هیئت، شبهای چهارشنبه تشکیل می شد ، آقا سعید قبلش یه روایتی نکته ای می گفت و بعد هم روضه و سینه زنی انجام می شد . هم خودش مداحی می کرد هم می سپرد به بعضی فرزندان شهدا که بخوانند.
توی این هیئت روضه ی همه اهلبیت علیهم السلام به خصوص روضه حضرت زهرا سلام الله علیها را می خواند، غیر از یک روضه و اونم روضه ی حضرت رقیه سلام الله علیها بود.
با تمام ارادت خاصی که به حضرت رقیه داشت، می گفت این روضه برای فرزندان شهدا خیلی سنگینه و من اصلا نمی تونم این روضه را در جمع این بچه ها که باباشون شهید شده بخونم و تا آخر هم نخوند.
راوی : خانم #رسولی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
از وقتی آقا سعید با خانم مومنی ازدواج کردند و وارد مجمتع صابرین شدند ، به واسطه دوستی من و خانمش و ارتباط خانوادگی ای که بین مان برقرار شد، از همان اول به من می گفتند آبجی.
ما آن زمان ماشین نداشتیم ولی آقا سعید مدتی یک پیکان قرمز رنگ خریده بود و چندین بار قسمت شد ما سوار آن شدیم و خانوادگی با هم مسافرت و یا هیئت رفتیم .
همین که می نشستیم توی ماشین ، می گفت آبجی! یه آیة الکرسی بخون و ما رو بیمه کن .
من هر بار که شروع می کردم به خواندن آیة الکرسی تا اواسط آن را می خواندم و بقیه اش را حقظ نبودم.
یکبار به خودم گفتم من باید آیة الکرسی را حفظ کنم تا شرمنده ی آقا سعید نشوم. به خاطر همین رفتم جلوی نوشته ی آیة الکرسی ای که در خانه مان نصب بود، ایستادم و آنقدر خواندم و تکرار کردم تا حفظ شدم.
و این آیة الکرسی را من از آقاسعید به یادگار دارم.
راوی ؛ خانم #رسولی ( همسر شهید حسین رسولی که بعد از شهادت همسرشان با برادر ایشان ازدواج می کنند و از همان ابتدا، سعید با آقای رسولی ارتباط و رفت و آمد خانوادگی برقرار می کند )
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
ایام فاطمیه بود ، آقا سعید از سرکار برگشته بود و خیلی خسته بود. با این حال ماها رو جمع کرد و سوار ماشینش رفتیم هیئت ، سمت فلاح .
آنقدر خسته و بی حال بود که به خودم گفتم الان تو هیئت میتونه روضه بخونه؟ با این حال دیدیم روضه را خواند .
ما خانم ها توی بهار خوابِ یک ساختمان سه طبقه بودیم و بعد از پایان مراسم داشتیم آماده میشدیم بیاییم پایینکه یک دفعه یه صدایی شنیدیم مثل صدای ترمز ماشینی که با سرعت جابجا شود.
به خانم شاهدی گفتم چی شد؟! گفت هیچی ،سعید روضه رو خونده و شارژ شده. از پشت بام نگاه کردیم دیدیم بله، آقا سعید داره ماشینشو جابجا میکنه که برگردیم. 😁
سوار ماشین که شدیم گفتم آقا سعید! توی روضه حضرت زهرا ( س) چقدر حالتون خوب شد، من نگرانتون بودم.
برگشت گفت آبجی! خدا از من و رسولی و شهدا
، یه دونه قالب زده ، بعد هم قالبشو انداخته دور ... به هر حال ما تَکیم دیگه ... می گفت و میخندید و ما هم از حرفاش خنده مان گرفت.
بعد از شهادتش همیشه این جملاتش توی ذهن ما هست.
راوی؛ خانم #رسولی ( همسر شهید رسولی )
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
حدود ۵ سال قبل یه شب به آقا سعید متوسل شدم و شب خوابشو دیدم.
تپه های کارتونی و رویایی رو دیدین ؟! در خواب بین چنین تپه های زیبایی سیر داده شدم و بعد وارد یک بلوار شدم و خانه ای بود که دیوارش پرچین بود ، یعنی به جای دیوار، نرده داشت .
دیدم که آقا سعید پاشو زده به این پرچین و ایستاده، یه چیزی تو دستشه، داره نگاه میکنه. نمیدونم چی بود؟ شاید گوشی یا کتاب بود. تا منو دید گفت آبجی جان سلام؟ خوبی؟ گفتم سلام! تو اینجایی؟
_آره ، این خونمه . اومدی برای روضه حضرت زهرا؟
_ بله
_تو روضه را میخواندی ؟
_ آره
_ خیلی کیف کردم ، خدا ان شاء الله حفظت کنه، به نفست گرمی بده...
خیلی خوشحالم از اینکه جات اینقدر قشنگه، خوش به حالت ! چه جایی داری! چه امکاناتی ! من این خونهها رو توی کارتونا دیدم.
خندید و گفت؛ تازه کجاشو دیدی؟ این فقط یه ذره شه ...
دیگه از خواب بیدار شدم، به محبوبه خانم گفتم آقا سعید موقعیتش خیلی خوب بود و برای همه مون روضه حضرت زهرا سلام الله علیها خوند.
راوی ؛ خانم #رسولی
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
ما در بلوک ۲ بودیم و اونا بلوک ۱ . بالکن های خانه هامان روبروی هم بود. یک روزِ پنجشنبه ای که آقای رسولی ناهار خانه بود و من رفتم در بالکن لباس پهن کنم، دیدم آقا سعید جلوی بلوکشان یک فرش پهن کرده و دارد می شوید.
میدانستم خانمش رفته یزد و خانه نیست. برام جالب بود که در نبودِ همسرش دارد چنین کاری می کند. از دور نگاه میکردم؛ یه کیسه ی حمام آبی دستش کرده بود و با اون فرش میشست. من خنده م گرفته بود که چرا با کیسه داره فرش میشوره؟! به آقای رسولی گفتم برو کمکش کن، بهش هم یاد بده با چی بشوره، داره با کیسه فرش میشوره. گفت؛ نه بابا ؟! گفتم باور کن... منم ناهار میذارم، محبوبه خانم نیستش ، بیاد اینجا. خستگی ش در بره.
رفت و کلی با هم شوخی کردند و خندیدند ، بعد از اینکه فرش را شستند و جمع کردند، برای ناهار آمدند منزل ما.
وقتی ناهار را خوردیم و چای آوردم، آقا سعید برگشت گفت؛ آبجی! من یه سوال دارم.
چرا شما خانم ها همه ش دنبال این هستید که شوهرانتون دنبال شما باشند ؟
ما اجازه می دیم برید سفر ، فامیلاتونو ببینید، مهمونی برید، این از محبت ماست دیگه. نباید انقدر اصرار کنید که ما هم بیایم. خانم من خیلی ناراحت شد که من نتونستم باهاش برم سفر.
گفتم آقا سعید میدونی مشکل چیه؟ ما و بچههای مان بالاخره یه زمانی تنهایی زندگی کردیم، خیلیا اومدن دست کشیدن رو سر بچههامون، اومدن یه جور دیگه بهمون نگاه کردن. الان که خدا خواسته شما اومدین سرپرستی آقا رضا را تقبل کردین و آقای رسولی هم سرپرستی ما را ، ما دوست داریم به همه بگیم که ما هم سرپرست داریم، لازم نیست ترحمهای بیجا به ما بکنید. دوست داریم خانوادگی با هم باشیم، نه اینکه بخواهیم شماها را به سختی بیندازیم.
گفت؛ اصلاً از این زاویه به این قضیه نگاه نکرده بودم و اینجوری بهش فکر نکرده بودم. واقعاً من دیگه حرفی ندارم. از این به بعد سعی میکنم برنامهمو یه جوری تنظیم کنم که توی سفر و جاهایی که محبوبه دوست داره حضور داشته باشم .
راوی ؛ خانم #رسولی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شوفاژ خونه مون خراب شده بود و همین جوری داشت آب میداد. آقای رسولی یه کم آدم زودرنجی هست و در این مواقع زود به هم میریزه. من دیدم که این مشکل پیش اومده و او نمیدونه چیکار کنه.
به پسرم صادق گفتم برو ببین اگه عمو سعید خونه هست صدا کن بیاد کمک بابا. آقا سعید سریع خودش را رساند، کمک کرد و شوفاژ را جمع و جور کردند.
بعدشم برگشت به همسرم گفت؛ رسولی! برادر من! شوفاژ درست می شه ولی تو باید مراقب باشی که دل خانواده رو نرنجونی.
برای همسرم خیلی حرف سعید مهم بود . بعد از شهادتش اشک میریخت و می گفت سعید برادری بود که از دستش دادم. واقعاً همه مون از شهادتش سوختیم.
راوی ؛ خانم #رسولی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
یه سفری پیش اومد خانوادگی با آقا سعید اینا رفتیم قم و بعدش هم از کاشان و نطنز سر درآوردیم و رفتیم آق
اون سفری که با آقا سعید اینا رفتیم قم و کاشان ، در بدو ورود آقا سعید گفت بریم شهربازی ای که در میدان ۷۲ تن قم بود تا به بچه ها خوش بگذره
بعد (از زیارت) هم رفتیم کنار جوی آبی و زیر انداز انداختیم و نشستیم. همین که نشستیم آقا سعید گفت؛ رسولی ! پاشو ! ما خانوما رو آوردیم بیرون ، اینجا دیگه حق ندارن کار انجام بدن ، توی سفر باید مردا کار کنند.
همسر منم خیلی عادت نداشت این کارها رو انجام بده ، گفت: جانِ من سعید بشین ، بذار خانوما کارها رو انجام می دن.
سعید گفت یعنی چی ؟! سفر باید به خانواده خوش بگذره ، پاشو !
بالاخره آقای رسولی رو بلند کرد و چایی ریختند و نون پنیر هندوانه آماده کردند و خوردیم؛ هندونه رو گذاشته بود توی جوی آب تا خنک بشه ، بچه ها کلی ذوق می کردند و می گفتند الان آب، هندونه رو می بره ، می گفت نه مهارش می کنیم که آب نبره.
دل بچه ها رو هم به دست آورد و با آقا رسولی یارکشی کردند و با بچه ها وسطی بازی کردند.
بعد هم اینقدر دنبال هم کردند که خدا می دونه.
آنقدر آن منظره در نظر من زیبا بود و آنقدر به ما خوش گذشت که من همیشه چشمم دنبال اون طبیعت هست تا خاطره ی اون روز برایم زنده بشه...⬇️⬇️
راوی ؛ خانم #رسولی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
اون سفری که با آقا سعید اینا رفتیم قم و کاشان ، در بدو ورود آقا سعید گفت بریم شهربازی ای که در میدان
من اون موقع مربی گلدوزی شهرک صابرین بودم و میون چیزایی که یاد میدادم یه رختخواب نوزادی برای نوزادها یاد داده بودم که برای بچه خودم هم یکی دوخته بودم.
بعد که محمدرضا رو خواستم بخوابونم، گفتم؛ آقای رسولی برو اون رختخوابش رو بیار بزارم توی اون بخوابه. وقتی آورد، آقا سعید گفت مردم میخوان پُز بدن😄
گفتم نه به خدا آقا سعید، اصلاً بحث پز نیست ، گفت نه دیگه میخوان هنراشونو نشون بدن، بگن ما به هر حال از این هنرها بلدیم.
من گفتم خدا میدونه این بحثا نیست، گفت نه شوخی میکنم. چقدر قشنگه چقدر خوبه.
خیلی مهربان و نکته سنج بود و بسیار توجه داشت که سفر به همه خوش بگذره.
راوی : خانم #رسولی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
بعد از اینکه شام رو توی قم خوردیم گفتیم بریم کاشان، صحبت شد که شب کجا بخوابیم؟! چون ما اهل کاشان هستیم و یه سری اقوام مون کاشان زندگی میکنند، من پیشنهاد دادم بریم خونه ی پسرخاله پدرم. گفتم: آدمای خوبی هستند، بچههاشون جزء رزمندهها هستند.
آقا سعید اصلاً سخت نگرفت، گفتش اشکال نداره، نگفت حالا ما غریبهایم، نریم، آخر شب زحمت میشه و ازاین حرفا
فهمید از جنس خودمون هستن و به هر حال رزمنده و متدین هستند، گفت اگه مشکلی نیست باهاشون تماس بگیرید بریم خونه شون.
شاید حدود ساعت ۱۱:۳۰ شب بود که رسیدیم منزل پسرخاله پدرم.
ما خانوما درگیر خوابوندن بچهها شدیم و محفل انس فامیلی بود.
مردها هم با هم شروع به صحبت کردند و کم کم صدای خنده شون کل خونه رو برداشت. شهرستان ها حیاطهای بزرگی دارند و صدای اینا توی حیاط پیچیده بود ، آقا سعید انقدر با اینا گرم گرفت، انقدر خوش و بش کرد که اونا عاشقش شده بودن.
پسرخاله پدرم یه جمله کلیدی داره میگه صد تا نورافکن تو دلم روشن شد. همه ش با اون لهجه ی کاشانی ش میگفت؛ این آقا سعید صد تا نورافکن تو دلم روشن کرده اومده اینجا. خیلی خوشحال بودن از مهمان عزیزی که وارد خونه شون شده بود.
خلاصه فردا صبح، صبحانه هم زحمتشون دادیم و تصمیم گرفتیم بریم به سمت آقا علی عباس . از آنها خداحافظی کردیم رفتیم حرم آقا علی عباس؛ برادر امام رضا در کاشان را زیارت کردیم.
اونجا هم آقا سعید زحمت کشید برامون چای صحرایی روی هیزم درست کرد و هی میگفت رسولی این کارو بکن اون کارو بکن.
آقای رسولی هم میگفت سعید ول کن خانوما خودشون بلدن چیکار بکنند، خانم من بلده.
آقا سعید میگفت ببین من رانندهام اگه حرف گوش نکنی، جات می زارم می رم. پس هر کاری می گم انجام بده😁
این سفر خیلی پر از خوشی و معنویت بود و با اینکه دستامون هم خالی بود ولی به همه مون به خصوص به بچهها خیلی خوش گذشت.
راوی : خانم #رسولی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
آقا سعید توی مجتمع صابرین، یک نوری بود و یک انسجام معنوی بین بچهها به وجود آورد.
وقتی میرسید به بچهها باهاشون فوتبال بازی میکرد و همه دوستش داشتند. همیشه سعی میکرد اگه مشکلی بود حل کنه یا اگر کاری بود و وقتشو داشت، حتماً انجام میداد.
واقعاً بعد از شهادتش تک تک بچههای شهرک صابرین و همسران شهدا، همه سوختن و سوختن و سوختن...
راوی؛ خانم #رسولی(همسر شهید حسین رسولی)
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
موقع به دنیا اومدن پسرم محمدرضا شده بود و اون زمان چون آقای رسولی بعد از سرکار، شبانه می رفت و درس میخوند، خانه نبود.
من با پدرم راهی بیمارستان شدم و تلفن همراه هم که اونموقع ها نبود تا بخواهیم خبر بدیم به همسرم که بیاد بیمارستان.
ایشون که اومده بود توی شهرک و شنیده بود که من رفتم بیمارستان، با اضطرار و اضطراب اومده بود که از خونه بیاد بیرون و راهی بیمارستان بشه، همون موقع با سعید مواجه شده بود.
سعید گفته بود چی شده؟
_ هیچی، من نبودم خانومم رو بردند بیمارستان.
_ خب بیا این موتور من رو سوارشو بدو خودتو برسون
_ نه نمی خوام، با ماشین میرم
_ بشین سوار شو برو دیگه.
خلاصه آقا سعید، آقای رسولی رو راضی کرده بود که با موتور او، خودشو زودتر برسونه به بیمارستان و همیشه محمدرضا می گه من اینقدر موتور دوست دارم، دلیلش همین اتفاقیه که موقع به دنیا اومدنم افتاده.
می خوام بگم وقتی میدید که یه کاری از دستش بر میاد با اینکه به هر حال از نظر خانوادگی نسبتی با هم نداشتیم و فقط همسایه و خواهر برادر معنوی بودیم، سریع اقدام میکرد.
یعنی نمیگفتش که حالا به من چه برای چی من قدم بردارم؟ برای هر کسی که سر راهش بود و می تونست، دنبال این بود که کاری انجام داده باشه و مشکلی رو حل کرده باشه.
اینها خب نشانه انسان مومن و اون انسان تراز انقلاب یا تراز اسلامه.
راوی؛ خانم #رسولی
#خاطرات_سعید
____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
میدونید چرا ما خیلی آقا سعید رو دوست داشتیم؟ خب توی شهرک صابرین خیلی از همسران شهدا ازدواج کردند ولی معمولا بعضی ابعاد وجودی این آقایون مشکل داشت.
ولی آقا سعید اینطوری نبود. یه جوری بود که همه وقتی او را میدیدند یاد شهدا میافتادن و دوستش داشتند. محبتش شامل حال همه می شد و رزمنده واقعی اسلام بود. رو این حساب واقعاً همه از شهادتش سوختن و در فقدانش آتش گرفتند.
بعد از شهادتش یک آقایی که با یکی از همسران شهدا ازدواج کرده بود گفتش که من می خوام یه مجلس یادبودی برای سعید بگیرم و همه کاری هم انجام میدهم، از این لشکر میرم اینو میگیرم از اون لشکر میرم اون امکانات رو میگیرم و ...
حقیقتش ما همهمون ناراحت بودیم که نکنه از یه جای اشتباهی امکانات بیاره یا مسئلهای باشه. چون سعید دوست نداشت که بیت المال رو به زحمت بندازه.
بهش گفتیم شما این کار را انجام نده، به هر حال کار باید حساب شده باشه و سعید اخلاقش اینجوریه و نمی تونیم از همه جا امکانات بگیریم و ... ولی ایشان قبول نکرد.
من شب خواب دیدم که یه محوطه چمن زیبا و خیلی بزرگی بود که همه دورتادورش ایستاده بودیم و یه دفعه وسطش به اندازهی یه استخر بزرگ از پایین فروریخت.
خیلی وحشت زده از خواب بیدار شدم و صبح به آقای رسولی گفتم من این خواب رو دیدم. ما باید مشکلات این یادبودی که توی شهرک قراره گرفته بشه رو حل کنیم. بیا انگشتر خودمو بفروشیم نذاریم اون بنده خدا از هر جایی هزینه شو تأمین کنه. گفت باشه اشکالی نداره.
به یه عالمی هم زنگ زدیم و گفتیم که قراره چنین کاری انجام شود و ما نیز چنین خوابی رو دیدیم. ایشون گفت ببینید اون چیزی که توی خواب دیدین؛ اینکه سرسبز بوده، چمن بوده و خیلی زیبا بوده و فروریخته، این یه کار بزرگ معنویه، جلوشو نگیرید ولی سعی کنید پوشش بدین، سعی کنید همکاری کنید و برخی هزینه ها رو تامین کنید.
دیگه ما با اون بنده خدا مطرح کردیم و قرار شد هزینهی پذیرایی رو ما بدیم. ایشان زحمت کشید یه سری ملزومات مثل چراغ های پایه دار و گلدان ها و ... را آورد و من هم انگشترم را فروختم و هزینهی پذیرایی مراسم رو تأمین کردیم و نگذاشتیم از بیت المال این هزینه ها آورده شود. البته خدا هم برامون جبران کرد.
می خوام بگم اینقدر آقا سعید برامون عزیز بود و اینقدر توی این چند وقتی که با هم بودیم، مهمان عزیزی در شهرک صابرین بود که همه جوره دوست داشتیم برایش فدا شویم. روحش شاد باشه انشاءالله
راوی؛ خانم #رسولی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
روز خاکسپاری آقا سعید ما زودتر رسیدیم بهشت زهرا(س) و من تا اون روز توی هیچ قبری نرفته بودم. با اینکه همسرم (شهید حسین رسولی) هر جا می رفتیم؛ امامزادهای، جایی، اگر قبر آمادهای بود میرفت داخل قبر می خوابید، ولی من جرأتشو نمیکردم.
تا اینکه سعید شهید شد و به خاطر اون روح بزرگش و بهخاطر ارادتی که بهش داشتم، تونستم وارد قبرش بشم.
وقتی توی قبر خوابیدم، به قدری این قبر برای من بزرگ و فراخ و راحت بود که خدا می دونه. به محض اینکه پیکرها رسیدند، همراهانم کمکم کردند که از قبر بیرون بیام و من تا یکی دو ساعت بعدش زانوهام گیر نداشت.
هیچ وقت یادم نمیره روز سوم شعبان بود که به خاک سپرده شد و حاج حسین سازور گفت برای امام حسین(ع) کف بزنید و من اون لحظات اصلاً نمیتونستم بایستم و همهش میافتادم زمین.
به هر حال سعید این جرأت را به من داد که یه کار بزرگی برای روح خودم انجام بدم و به این فکر بیفتم که ما هم رفتنی هستیم و باید مراقب باشیم.
راوی؛ خانم #رسولی
#خاطرات_سعید
________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
✍ فهرست راویان کانال
⬇️⬇️
🔹 خانواده:
#مادر
#پدر
#همسر
#رضا_مؤمنی (فرزند)
#صادق_شاهدی (فرزند)
#برادر_مجید
#خواهر1
#خواهر2
#خواهر3
#خواهرزاده
#عمه_سکینه
🍃🍃🍃🍃🍃
🔹دوستان و آشنایان (به ترتیب حروف الفبا/ حرف اول فامیلی):
آقای سید داوود #امیرواقفی
آقای حسن #ادیبی
آقای جعفر #اجلالی
آقای علیرضا #اکبری
آقای مسیب #اسماعیلی
خانم #آقاجانزاده
آقای محمد #آقازاده
آقای محمود #برزه
آقای احمد #بیگدلی
آقای #مرتضی_بیگدلی
آقای مرتضی #بابایی
آقای حمید #پایمرد
آقای احمد #پاک_نهاد
آقای محمد #پرهیزکار
آقای ناصر #توحیدی
آقای مهدی #جوزی
آقای غلامرضا #جمشیدی
#خانم_جمشیدی
آقای شیخ #محسن_حسینی
آقای سیدمحمود #حسینی
آقای مهدی #حاج_محمدی
آقای #اکبر_حیدری
آقای ابراهیم #حمیدی
آقای علی #حسنی
آقای سیدمجتبی #حقگو
آقای محمد #خطیبی
خانم منصوره #خاکپور
آقای ایرج #خوشبین
آقای عباس #دارابی
آقای داود #دشتی
آقای مجتبی #ذوالفقاری
آقای حسین #ذوالقدر
آقای رضا #رحمت
خانم #رسولی
آقای رضا #رئوفی
آقای غفور #رمضانی
آقای #مهدی_رفیعی
#خانم_رفیعی
خانم #فاطمه_رفیعی
آقای #مجید_رفیعی
آقای علیرضا #رجبی
آقای #مهدی_رجبی
آقای محمد #زارعین
آقای ایوب #زال
آقای حسین #سازور
آقای ناصر #سلطانیان
آقای رضا #سلطانی
آقای محسن #شیرازی
آقای #شکراللهی
آقای حسن #شمسیان
آقای محسن #صالحی
آقای جمال #صالحی
آقای داود #صبوری
آقای عبدالله #ضیغمی
آقای اکبر #طیبی
آقای حسین #طوسی
آقای مجتبی #عزتی
آقای موسی #علینژاد
آقای اسدالله #عسگرخانی
آقای مهدی #عطایی
آقای مهدی #علیشاهی
آقای محمد #عبادی_فر
آقای حسن #عبدی
آقای روح الله #غفاری
آقای قربان #غزالی
آقای حسن #فاطمی_نهاد
آقای #فیاض_مقدم
#خانم_قاصد
آقای #مهدی_قاصد
آقای سید محمد #مجتهدی
آقای علیرضا #مسلم_خانی
آقای حسین #مقدمی
آقای سیدحسن #میرباقری
آقای #سیدعلی_میرباقری
آقای بهرام #میهن_آبادی
آقای اکبر #میرزایی
آقای نادر #ملک_کندی
آقای رضا #معروفی
آقای علی #منتظر
خانم #نعمتی
آقای علی #نورافکن
❇️ محتواهای دیگر(اعم از نامه، فیلم و ...) از؛
آقای حسین #آقاجانی
آقای فرشید #انصاری
آقای اصغر #برزکار
آقای محسن #بنی_یعقوب
آقای محمدیوسف #جانمحمدی
آقای زکریا #حیات_الغیبی
آقای کشاورز #محمدیان
🍃🍃🍃🍃🍃
#فهرست_راویان
@shalamchekojaboodi