سال ۶۶ ما در دوکوهه مستقر بودیم و یواش یواش عطر عملیات به مشام میرسید ... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
سال ۶۶ ما در دوکوهه مستقر بودیم و یواش یواش عطر عملیات به مشام میرسید، تا اینکه یک روز مسئول واحد تسلیحات؛ برادر داداشپور از جلسه ستاد برگشتند و اعلام کردند باید تعدادی از نیروها به همراه تعدادی کامیونِ حامل مهمات اعزام شوند سمت غرب کشور.
خب طبق روال میبایست سریع بساط اعزام آماده میشد و از آنجایی که آقا سعید شاهدی تا حد زیادی نقش آچار فرانسه رو در واحد پیدا کرده بود، آمادهی عزیمت شد.
فردای آن روز چند تریلی و کامیون از زاغه مهماتِ شهید وزوایی بارگیری شد و به سمت غرب کشور به راه افتاد و من هم با اصرار به برادر داداشپور و واسطه قرار دادن آقا رضا رحمت، موفق شدم راهی غرب کشور شوم.
اون زمان، کار جابجایی مهمات و نگهداری از زاغهها واقعا کاری عجیب و سخت بود و بالاخره در منطقهای بعد از شهر بانه در موقعیتی به نام منطقهی بوالحسن توقف کردیم و متوجه شدیم قبل از رسیدن ما، محل دپوی مهمات توسط واحد مهندسی رزمی آماده شده است.
سعید بلافاصله پس از رسیدن در موقعیت، دوستان را جمع کرد بالاسر تریلیها و شروع کردیم به تخلیه.
کار تخیله مهمات، مدت زمان زیادی برد ولی سرعت عمل بالایی وجود داشت، چرا؟ چون اون وسط یک بلبل سرمستی حضور داشت به نام سعید شاهدی.
او با همون روحیهی نازنین و دوستداشتنی و مجنون وار خود شروع کرد به سرود خواندن و مزاح کردن و سرعت بخشیدن به تخلیهی مهمات.
وسطش هم گاهی میگفت کی خستهست؟ همگی جواب میدادند؛ داداش من.
یادمه تو اون روزها برادر رحمت که معاون واحد بودند مثل یک نیروی عادی دوشادوش همهی ما زحمت میکشید و گاهی هم مورد لطف و مزاح آقا سعید قرار میگرفت. سعید خیلی با آقا رضا رحمت شوخی میکرد.
به زمان عملیات نزدیک شده بودیم
که ناگهان جنگندههای بعثی اطراف زاغه مهمات را با راکتهای بمب خوشهای مورد حمله قرار دادند.
آن روز سعید شاهدی خیلی خونسرد بالای سر زاغه ایستاد تا ببیند به مهمات آسیبی وارد میشود یا نه؟! بعد از ترک هواپیماها از منطقه با سعید رفتیم در محل اصابت و تعداد زیادی بمبهای خوشهای عمل نکرده را جمع آوری کردیم، بچههای تخریب هم رسیدند و آنهارا امحاء کردند.
دو سه روز بعد برادر داداشپور و برادر سعیدآبادی رفته بودند جلسه قرارگاه که متاسفانه اتفاق بدی در زاغه افتاد، یکی از زاغهها شعلهور شد و به کنار دستیها هم رسید و آتش و انفجارهای پیدرپی در آن موقعیت به پا شد.
برادر رحمت و برادر شاهدی و دوستان دیگر با یک شجاعت وصف نشدنی سعی در اطفاء حریق کردند و این وسط از اونجایی که برادر شاهدی اعجوبهای به تمام معنا بود و خیلی فنی بود، خودروی آیفا را که وسط زاغه قرار داشت و برای واحد، کار کلیدی انجام میداد، با توجه به اینکه سوییچش هم پیدا نمیشد، توی اون اوضاع رفت زیر آیفا و خلاص کننده خودرو را که هیچکدام از ما بلد نبودیم، رها کرد و کامیون آیفا را از حریق و انفجار نجات داد.
این صحنهها را در خاطرات وقتی بیان میکنی خیلی از مخاطبان نمیتوانند تجسم کنند چه واقعهای رخ داده، اما برادر رحمت که اونروز گوشههایی از لباس پاسداری و پوست صورت و دستشان سوخته و سیاه از دود انفجارات بود شاید بتوانند بهتر بیان نمایند.
شهید، باران رحمت الهی است
که به زمین خشک جانها، حیات دوباره میبخشد
عشق شهید، عشق حقیقی است که با هیچ چیز عوض نخواهد شد.
یاد باد آن روزگاران یاد باد ... (ادامه دارد)
راوی؛ آقای سیدداوود #امیرواقفی
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
داغ دل من که دیدنی نیست
سوز جگرم شنیدنی نیست
دانم که به دامن بلندت
دست طلبم رسیدنی نیست
آمد بخرد غم تو را عقل
عشق گفت برو خریدنی نیست
بردی دل من به یک نگاهی
این دل ز تو پس گرفتنی نیست
سوگند به عشق، به عشق سوگند
مِهرت ز دلم بریدنی نیست
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
داغ دل من که دیدنی نیست سوز جگرم شنیدنی نیست دانم که به دامن بلندت دست طلبم رسیدنی نیست آمد بخ
تا چند وقت پیش دنبال دو بیت شعر میگشتیم که زبانحال سعید یا خودمون باشه و بتونیم بعد از خاطرات، در کانال قرار دهیم، هر چی اشعار حافظ و سعدی و ... را در نت نگاه میکردیم چیزی که بتواند مقصود را برساند پیدا نمیکردیم.
حالا سعید خودش آمده با اشعاری که زبانحال آن روزگار خودش است و گاهی هم زبانحال ما جاماندگان 😢
هر چه بخواهیم بنویسیم و بنویسیم در همین چند بیتیها خودش را جا کرده؛
داغ دل من که دیدنی نیست/ سوز جگرم شنیدنی نیست/ دانم که به دامن بلندت/ دست طلبم رسیدنی نیست ... 😭😭😭
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
آخرش قسمت شد تولدت در روضه خانگی بیت الزهرا (س) برگزار شود و کیک تولدت متبرک به روضه و ذکر حضرت زهرا سلام الله علیها باشد ... هیچ کارَت بی حکمت نیست، حتی تعویقی که انداختی ...
این کلیپ هم در پایان روضه پخش شد تا یادواره ای باشد و زنده نگه داشتن یاد شهیدی ...
کاش توفیق داشته باشیم یاد و عَلَم همه شهدا را بر پا کنیم ... نسأل الله منازل الشهداء 🤲
@shalamchekojaboodi
آنروز وضعیت زاغه مهمات همه ما را غافلگیر کرده بود ...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
آنروز وضعیت زاغه مهمات همه مارا غافلگیر کرده بود تا جایی که بچهها با سطل از بالای زاغه آب میریختن روی جعبههای مهمات، بلکه بتوانند اطفاء حریق کنند.
توی همین وضعیت، برادر شاهدی به من گفت سریع برو جاده رو ببند. مهماتهای پرتابی یکی پس از دیگری در حال انفجار و پرتاب به سمت جاده بودند. آقا سعید حواسش خیلی جمع بود و میخواست به کسی آسیب نرسه
سوار موتور تریل ۲۵۰ واحد شدم و همون لحظه مسئول تسلیحات یکی از گردانها که آمده بود سهمیه مهمات گردانشان را بگیرد با مشاهده اوضاع، جهت کمک به من، سوار موتور شد.
از زاغه خارج شدم و با سرعت، لابلای مهماتی که تو جاده و اطراف آن به زمین میخورد درحال دور شدن بودم که یک گلدانی خمپاره به جلوی موتور برخورد کرد، سرعت را بیشتر کردم و صدای سعید را میشنیدم که فریااااد میکشید تروخخدا سریع رد شو...
یک دفعه اون بنده خدا که ترک موتورم نشسته بود به علت سرعت زیاد و چالهای که در مسیر بود از موتور جدا شد و مثل یک پرنده پرواز کرد و با سینه به زمین برخورد کرد.
بچههای پایگاه پدافند ارتش که همان نزدیکی بودند، وقتی صحنه رو دیدند سریع با آمبولانس آمدند و پیکر زخمی ایشان رو بردند پست امداد، من هم رفتم ورودی جاده رو بستم و بعد از دقایقی دیدم که یک ماشین آشنا رسید، دلم یهو لرزید.
بله برادر داداشپور و برادر صادق سعیدی بودند، که از دور دود ناشی از این اتفاق را دیده بودند و همان موقع خبردار شدند که زاغه رفته رو هوا.
برادر داداشپور که تکه کلامش؛ « پدر بیامرز » بود بلافاصله با اون لحن زیبا و لهجهی خاصش گفت برو کنار پدر بیامرز و بدون ترس به سمت زاغه شتاب گرفتند.
بلوایی بود اون روز، داداشپور با همه، با ناراحتی سخن میگفت؛ چون شب عملیات نزدیک بود و دست ما خالی شده بود اما آقا سعید ادای داداشپور رو در آورد و با لهجهی او گفت؛ پددر بیامرررز ما داشتیم جونمونو میدادیم که این آتیش و خاموش کنیم. داری به ما غر میزنی؟
خلاصه دوباره یه بارگیری و تخلیهی مفصل مهمات افتاد گردنمون و تونستیم برای شب عملیات، گردانهای عمل کننده رو تجهیز و تسلیح کنیم.
بله هرجا سعید بود، جانفشانی میکرد و از عواقب خطر، ترسی نداشت. آن روز هم تا آخرین لحظه و خاموش کردن و لکه گیری آتش در تک تک زاغه ها مثل یک شیر ورود کرد و کار را به سرانجام رساند.
سعید جان تولدت مبارک😭
راوی؛ آقای سیدداوود #امیرواقفی
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شعری از خانم محبوبه شاهوار که سالها پیش در وصف شهید شاهدی سروده بودند:
امشب غزل خوانم برای چشمانت
آن چشمان نافذ و مست و خمارت
دیدی دلم مجنون چشمان تو گشته
از هرچه لیلی جز به چشمانت گذشته
امشب کند این دل برای من حکایت
از آن شب پر رمز راز و بی نهایت
از آن شبی که کوچه بوی یار می داد
عطر و صفای روزگار یار می داد
باران به نرمی بر سر کاشانه می زد
هر دم برای عشق تو آوازه می کرد
آن شب که دل در حکم دل می کرد آواز
می کرد این دل به سویت آه پرواز
تو پر گشودی و پریدی عارفانه
دل ماند و بهرت سوخت امشب عاشقانه
بی تو غریبم دیده ای حال دل من
پژمرده ام پرسیده ای حال دل من
اما نه حرفهای دلم بی فایده بود
بهر تو یک مجنون دیگر آرزو بود
انگار تو هم چشمان او را دیده بودی
اینگونه سوی او شتابان می دویدی
کردم حکایت از شب مجنونی دل
آری جنون گشته پناه و حاصل دل
امشب که دل بسته دلم را بر نگاهت
امشب غزل خوانم برای چشمانت
#ارسالی_اعضا
@shalamchekojaboodi
یه مدتی سعید مسئول عقیدتی پایگاه شده بود و یه بار توی کانون که معمولاً تابستونا بیرون از اتاق، روی چمنا مینشستیم، یه بحثی رو راه انداخت و خواست شکیات نماز رو به ما یاد بده.
یه مقدار احکام شکیات نماز رو گفت که مثلاً ۲ به ۳ شد فلان کنید، سه به دو شد فلان کنید... بعد یه کم که گفت، خودش بین شک دو و سه و چهار قاطی کرد و مونده بود چی به چیه. یعنی بنده خدا یه چیزی گفت که خودش توش گیر کرد.
آخرش به شوخی برگشت گفت؛ آقا جمع کنید برید مثل آدم نمازتونو بخونید انقدر دچار شکیات نشید 😂
راوی؛ آقای علیرضا #اکبری
#خاطرات_سعید
____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
سوی حق بی ادعا آری شهیدان می روند
ما گنهکاران عالم مانده، خوبان می روند
بر صراط المستقیم سوی جانان می روند
غبطه افلاکیان است اینکه آنان میروند
***
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
هر شهید یه پرچمه .mp3
5.86M
هر شهید یه پرچمه که نشون می ده آقا رو
به ما می گه که چه جوری می شه دید کرببلا رو ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما را به دعا کاش فرامــوش نسـازند
رندان سحر خیز که صاحب نفسانند
🌙حلول ماه رمضان مبارکباد💐
آقا سعید در تسلیحات لشگر پیش آقای داداشپور اینا بودند و ما در گردان عمار ...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
آقا سعید در تسلیحات لشگر پیش آقای داداشپور اینا بودند و ما در گردان عمار برای انجام برخی کارها که به تسلیحات می رفتیم از همانجا با ایشان آشنا شدیم و بعدا هم برای عملیات کربلای پنج به گردان عمار آمدند.
خب اونچیزی که از ایشون در آن عملیات برای من خیلی برجسته است این بود که ما وقتی مرحله اول رو انجام دادیم، برگشتیم اومدیم کارون تا نیروها را سازماندهی مجدد کنیم.
اونجا ما به همه بچههایی که بودند، آمادگی میدادیم و برای مراحل بعدی خودمونو مهیا می کردیم، چون دوباره دستور دادند که بریم منطقه.
خب یک تعدادی از بچههای ما مجروحانی بودن که حاضر نبودند برن عقب و شاید همون توی خط و یا نهایتا اون پستهای امداد نزدیک خط، پانسمانشون کرده بودند و از همونجا زده بودن بیرون و برگشته بودن گردان.
این تعداد سبب شده بودند که یک مقدار دغدغهای برای ما درست بشه که این مجروح رو ما دوباره چه جوری میخوایم ببریم عملیات؟!
اصرارمون هم بر این بود که هیچ تکلیفی بر عهده شما نیست و برگردید بروید تهران؛ دنبال مداواتون. ولی این بچه ها قبول نمیکردند که برگردند عقب و اصرارشون به موندن در منطقه برای همراهی کردن با گردان توی عملیات بود.
یکی از اون مجروحین؛ سعید شاهدی عزیز بود که با اینکه به فرمانده گروهان ها و دسته ها هم گفته بودیم که اصلا مجروحها رو اجازه ندید بیان و راهنمایی و تشویقشان کنید که برن عقب، موقع حرکت دیدم ایشون تو جمع بچههاست.
اونجا از ماشین پیادهش کردم و گفتم مگه نگفتیم نباید همراهی کنید؟! شما باید برید عقب دنبال مداوا باشید. خلاصه ایشون رو راهی کردیم و تصور کردیم که ایشون رفت عقب دیگه و همراه گردان نیست.
رفتیم سمت خط و نزدیک منطقهای که دیگه باید وارد کار میشدیم، بچهها که از ماشین ها اومدن پایین، باز در کمال تعجب دیدم که از یکی از این ماشینهای تویوتا، آقا سعید اومد پایین.
یک روحیه جهادی فوق العاده و شجاعت بسیار بالایی داشت که با تن مجروح، مجدد اومد و اونجا دیگه نمیشد ما کاری بکنیم. می دونستیم کسی که تا آنجا آمده از آن به بعدشم می یاد و شرایط به گونهای نبود که بخواهیم وسیلهای جور کنیم و برگردونیمش عقب.
نهایتاً خودش رو برای رفتن به مرحله بعدی عملیات به ما تحمیل کرد. این خاطره ای از این شهید بود که در ذهن من خیلی برجسته و موندگار شد؛ اینکه با اون شرایط خیلی خاص عملیات کربلای ۵ و اون آتیش سنگین که ما مرحله اول با آن همه شهید و مجروح مجبور شدیم بر اساس دستور، یک گام بیایم عقبتر. خب اون شرایط سخت رو دیدن، اون شهادتها رو دیدن، اون مجروحیتها رو دیدن، اون جاموندگیها رو دیدن، اون آتیش سخت و سنگین رو دیدن، کسی باز حاضر باشه با تن مجروح برگرده بیاد ...
با اون مجروحیتی که ترکش به بازوش خورده بود، هیچ توجیهی دیگه نبود، میتونست بگه آقا بالاخره من مجروحم و باید برم دیگه. دلیل کافی برای رفتن داشت و تاکیدهای ما هم حجت رو تمام کرده بود. یعنی دیگه هیچ نگران این بحث نبود که از نظر شرعی، تکلیفی داشته باشه ولی باز برگشت به منطقه و در مرحله دوم عملیات شرکت کرد.
راوی؛ آقای سید محمود #حسینی( که در زمان عملیات کربلای ۵، جانشین فرمانده گردان عمار بودند)
#خاطرات_سعید
___________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
امروز از صبح خاطره ی مجروحیت سعید در کربلای۵ خودی نشان داده است و هنگام عصر، این تصویر سعید است که با لباس رزم و مجروح در ذهن مان پررنگ میشود؛ سعید با ترکشی که بازویش را سوراخ کرده و باز مُصرانه در عملیات می ماند ... یک آن به فکرمان خطور می کند که چطور می شود در آن شرایط در عملیات ماند؟! عملیاتی که مثل نقل و نبات، آتش و تیر و ترکش میبارد ...
در پاسخ؛ این جمله شهید چمران در ذهن مان خیلی پررنگ نقش میبندد؛ وقتی شیپور جنگ نواخته می شود مرد از نامرد شناخته می شود.
مردانگی و جوانمردی؛ زمزمهای که سعید از صبح در گوش مان تکرار میکند؛ مهم نیست چقدر عبادت و اعمال نیک انجام دادهای؟ مهم این است که چقدر مَرد میدان های سخت هستی؟!
خودش خاطره ی مجروحیتش در کربلای ۵ را در ذهن مان مجسم کرده و میخواهد که ثبت شود تا باز هم در تاریخ بماند که سربازان خمینی(ره)؛ همانها که دهه چهل در قنداقه بودند، حالا چه جوانمردانی شدهاند؛ مردانی عجیب و دیدنی که نه یک جان، هزاران جان، کف دست گرفتهاند و به میدان آمده اند تا صادقانه و از سویدای دل ندا دهند که حسین جان! اگر هزار جان داشته باشم برای تو فدا میکنم.
@shalamchekojaboodi
می گفت؛ « شبی که مجروح شدم و به بیمارستان منتقل شدم، رضا مومنی تا آخر شب این طرف و آن طرف، حتی در کانتینرهایی که شهدا را می آوردند به دنبالم گشته بود و چون هیچ اثری از من پیدا نکرده بود، احتمال داده بود که شهید و یا اسیر شده ام.
آخر شب، ناامید به مقر برمیگردد و گریه و زاری راه میاندازد و میگوید سعید مفقود شده. من که همان شب از بیمارستان به مقر برگشتم، صدای رضا را شنیدم و پرسیدم این صدای آه و نالهی چه کسی ست؟ بچه ها گفتند رضاست که تو را پیدا نکرده و دارد گریه می کند.»
سعید پیش او می رود و میگوید رضا چته؟ رضا از خوشحالی نمیدانست چه کار کند، می گوید من پدرم درآمد فکر کردم اسیر یا مفقود شدی.
سعید هم در جوابش می گوید؛ کور خوندی، من تا حلوای تو رو نخورم شهید نمیشوم، خاطرت جمع باشد.
طولی هم نمی کشد و یکی دو ماه بعد رضا شهید می شود.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
#خاطرات_رضا
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
اولین شب ماه رمضون سال ۷۴ بود و حدودا" یکماه از شهادت آقاسعید گذشتهبود.
موقع اذان که همگیِ اهل خونه دور سفره افطار نشسته بودیم، بی اختیار یاد سعید افتادم؛ یاد هیئت رفتنهامون، افطاریهای دخمه، شبهای احیاء، مسجدرفتنها و ...
بعد از اینکه اذان رو گفتن، خواستم روزهام رو باز کنم، دیدم گلوم گرفته و تحت فشار یه بغض سنگین، هیچی پایین نمیره و چیزی نمیتونستم بخورم.
همزمان یاد بچههای سعید افتادم و یاد روزهایی که ترک موتور سعید میرفتیم به خونوادههای مستمند و بچههای قد و نیم قد سرکشی میکردیم.
بچههایی که دور و بر سعید رو میگرفتند و عموسعید، عموسعید میگفتند. اونها حتما نمیدونستن دیگه سعید شهید شده.
همه این تصاویر و خاطرات پشتسرهم میاومدند جلوی چشام و اشک تو چشمم حلقه زده بود.
کم کم دیگه داشتم نزد اهل خونه ضایع میشدم که از سر سفره افطار یهویی بلند شدم و رفتم بیرون که یه دل سیر، ولی خاموش و بیصدا برای سعیدم اشک بریزم تا غم دل و بغض گلوم کمی سبک بشه.
بقیه براشون سوال شد، ولی مادرم قبل از اینکه از اتاق خارج بشم موضوع رو متوجه شد و گفت فکر کنم یاد رفیقش سعید افتاده😭
خلاصه این شده بود وضعیت و حال و روزای اون موقعهای ما و بقیه بروبچههای عاشق سعید❤
راوی: آقای محمود #برزه
#خاطرات_سعید
________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
در سالهای جبهه رفتنش، همیشه باید به او اصرار میکردیم بیاید یا با نامه و تلفن ما را در جریان حالش قرار دهد.
بعد از اینکه مجروح شد و با پیغام و پسغام ما به تهران آمد و دوباره به جبهه بازگشت، یکی دو ماه بعد دستش عفونت کرده بود و دکتر همانجا به او گفته بود؛ دستت را باید قطع کنیم.
آمد تهران و گفت مامان دعا کنید، عفونت دستم به استخوان رسیده و اگر خوب نشود قطع میکنند. ما هم خیلی دعا کردیم و خداروشکر دستش خوب شد.
همان ایام پسر یکی از اقوام مان شهید شده بود و مادرش که شنیده بود سعید مجروح شده و باز به جبهه برگشته، به من میگفت چرا گذاشتی برود؟! مگر ندیدی بچه من شهید شد؟! گفتم سعید اگر لازم باشد از روی نعش من هم می گذرد و می رود، ما هم راضی هستیم به رضای خدا، هر چه خدا بخواهد همان میشود.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
💌 نامه ی پدر بزرگوار سعید در تاریخ ۳۰ فروردین ۶۶ برای سعید
⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi