هدایت شده از صبح حسینی
بد جـور سرت بـه دردِ سـر افتاده
در اَبـرویِ تـو زخـمِ تـبـر افتاده
با آب چه كرده ای كه آتـش شده و
دنـبـالِ لـبِ تـو در بـه در افتاده
بر سینۀ تو كه خواهشِ اصغر داشت
یـك عـلقـمـه تـیـر بیشتر افتاده
ایـن معجـزه¬ی پـیمبرِ علقمه است؟
هـر گـوشه ای یـك تكه قمر افتاده!
از ایـن همه زخـمِ رویِ هـم فهمیدم
یـك لشكرِ نـیـزه بـا تـو در افتاده
یا جایِ سه شعبه یا كه ...وای از دلِ من
چـشمِ تـو ز حـدقه بـه نـظر افتاد؟
از ضـربِ عمـودِ آهـنِ سخت و ثقیل
انـگار بـه شـانـه نصـفِ سر افتـاده
امـكانِ تـكان دادنِ تـو اصلاً نیـست
عبـاس بـه صحـرا چـقـدر افتاده
بـرخیـز امـامِ بـی كسی را دریـاب
در پـیـشِ تـو مثـلِ مُحتـضر افتاده
سـردارِ رشـیـد قـابـلِ بـاور نیست
ایـنـقـدر قـدِ تـو مُـختـصر افتاده
ای سـاحـلِ امیـد، هـمـه زنـدگیم
بـعـدِ تـو بـه امّـا و اگـر افـتـاده
انـگشت نـمـایِ لـشكـرِ هـلهـله ام
دنـبـالِ دلـم خـونِ جـگر افـتـاده
از دامـنِ فاطمـه بـه مـعراج بـرو
طـیّـار تـریـنِ بـال و پـر افـتـاده
این ضـجّۀ پـوشیۀ ناموسِ من است
بـر خیـز كه خیـمه در خـطر افتـاده
گـوشـوارۀ دختـرانِ مـن می لرزد
در مـعـرضِ حمـله بـیـشتر افتـاده
علیرضا شریف
#مرثیه_حضرت_عباس علیه السلام
https://eitaa.com/sobhehoseini
📣📣📣
به مناسبت ایام شعبانیه برخی #خاطرات_طنز شهید شاهدی بازارسال خواهد شد.
البته به دلیل اینکه متن خاطرات پیاده سازی شدهی قبلی، بعضا اشکالاتی داشته و اخیرا برای رفع اشکالات، متنها با صوت مصاحبه ها مجدد تطبیق داده شده، خاطراتی که بازارسال می شود دقیقتر و با رفع ایرادات همراه است.
@shalamchekojaboodi
از موقعی که سرباز بودم تو لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص)، حدود دوسالی بود كه تقلا می كردم برم تفحص و متاسفانه مسئولین قبول نمی كردند...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
از موقعی که سرباز بودم تو لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص)، حدود دوسالی بود كه تقلا می كردم برم تفحص و متاس
از موقعی که سرباز بودم تو لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص)، حدود دوسالی بود كه تقلا می كردم برم تفحص و متاسفانه مسئولین قبول نمی كردند.
تا اینکه یه روز یكی از بچه ها اومد به من گفت بیا بریم واسه من ساندویچ بخر تا یه خبر خوب بهت بدم.
گفتم چه خبری؟ بگو من برات ساندویچ می خرم. قبول نکرد و تا ساندویچ را ازم نگرفت، خبر و بهم نداد. رفتیم و همینکه ساندویچ رو گرفت گفت: آقای بابایی اسمت رو داده برای تفحص.
گفتم برو شوخی نكن، منو سركار گذاشتی. آقای بابایی مخالف صددرصد بود و اصلا نمی زاره من برم. قسم خورد و گفت اگر باور نمی كنی بریم از خودش بپرس.
رفتیم ستاد لشگر تا از ایشون سوال كنیم و اونجا بود که من برای اولین بار آقا سعید را دیدم؛ آقای بابایی برگشت من را به آقا سعید نشون داد و گفت: این مهدی رو می بینی اینم می خواد بیاد، همسفرتونه.
من دیگه آقا سعید رو ندیدم تا روزی كه رفته بودیم دوكوهه و وسایل را تحویل گرفته بودیم؛ ما روز دوشنبه رسیده بودیم اونجا و آقا سعید اینا روز چهارشنبه ظهر رسیدند.
سرظهر، حول و حوش ساعت یک، یک و نیم بود که من از نماز داشتم برمیگشتم، دیدم دوتا ماشین واستاده و آقا سعید هست و دو سه تا دیگه از بچه ها.
رفتم جلو سلام علیك و احوالپرسی كردیم و رفتیم غذا خوری و مشغول خوردن غذا شدیم و بعدشم اومدیم استراحت.
آقا سعید ماشالا خیلی شرّ بود و اون روز تا شب یه بلایی سر من آورد كه انگار سالهای ساله ما همدیگرو می شناسیم. طوری که اونجا بچه ها می خواستند منو صدا كنند می گفتند: داداشِ سعید.
همون شب اولی كه آقا سعید اومد، همگی رفتیم سبزهقبا و وقتی برگشتیم پادگان دوکوهه، رفتیم غذاخوری و شاممون رو خوردیم.
فاصله حسینیهی شهید همت تا بالای زمین صبحگاه، مسافت زیادیه و آقا سعید هم خیلی خسته بود. یه مقدار که راه اومد، برگشت به من گفت مِهدی پنجاه تومان می دم تو كولم كن.
من گفتم آقا سعید من پنجاه تومان می دم شما بیا بالا. هنوز حرف از دهنم بیرون نیومده بود که نامردی نكرد و پرید بالا و منو تا جلوی ساختمون مقرمون دَووند.
بعدش هم كه اومد پائین قشقرق راه انداخت و گفت: این كولِ شهیده و من سوار كول تو شدم حتما شهید می شم. با این حرفاش دو سه تا از بچه های دیگه هم سوار کول من شدند و این قضیه در طول اون مدت كه من تو منطقه بودم زبانزد شده بود.
یه شب هم از همون شبها که تو دوکوهه بودیم، حنابندون گرفتیم و آقا سعید بساطی راه انداخت که پنج شش نفری ریختند سرم، منو گرفتند و همه جونمو حنا مالیدند و قرمز كردند؛ لباس و سر و صورت و...
(منم با تعریف کردن خاطرهش می خوام ازش انتقام بگیرم😁)
حدود دو هفته بعد هم آقا سعید و آقا محمود، تو فکه شهید شدند.
راوی: آقای #مهدی_رفیعی
#خاطرات_سعید
#خاطرات_طنز
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی؟(خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi