#معرفی_کتاب
#تلگرام_نامه
#محمد_قنبری
#نشر_فرهنگ_صدر
تلگرام نامه مجموعه ای از داستان های #واقعی از #فضای_مجازی است برای مادرها ودخترها
مطالعه ی این کتاب چارچوبی را در ذهن مخاطب ترسیم می کند که این چارچوب رفتار فرد را در زمان استفاده از فضای مجازی تنظیم می کند واز بروز اشتباهات وخطاهایی که قبلا برای سایرین رخ داده است،جلوگیری می نماید...
#کتاب_خوب
#کتابخونا_باکلاس_ترن
#باغ_شمعدونیها
@lezat_e_daanaayee2
گاهی خودت رامهمان کن،به صرف چند جرعه کتاب...😊📖☕️
#بیشتر_کتاب_بخونیم
#کتابخونا_باکلاس_ترن
#باغ_شمعدونیها
@lezat_e_daanaayee2
#قصه_های_کودکانه
👶 برادر کوچولو
نرگس گفت: «مگه منم مثل داداشم کوچولو بودم؟»
همه خندیدند. پدرگفت:« فکر می کنی همش همین قدی بودی؟ تو هم کوچولو بودی عزیزم.»
مادربزرگ گفت: «آره دختر گلم مامان بهت شیرداد و ازت مواظبت کرد تا بزرگ شدی. حالا هم به داداشت شیر میده و ازش مواظبت می کنه تا بزرگ بشه. تو هم می تونی کمکش می کنی.»
مامان به داداش کوچولو شیر داد و او ساکت شد.
نرگس به او نگاه کرد و گفت: «داداش کوچولوم چه نازه.» و آهسته به نوزاد گفت: «داداش رضا سلام.»
پدر پرسید:«چی؟ چی گفتی؟ داداش رضا؟»
مادربزرگ جواب داد: «بله نرگس اسم داداشش را گذاشته رضا»
مامان گفت: «چه خوب! منم می
خواستم بگم بهتره اسمش را رضا بذاریم. آخه شب تولد امام رضا عليه السلام به دنیا اومد.»
پدر رو به نرگس کرد و با مهربانی گفت: « چه فکر خوبی! دختر گلم ممنونم که کار ما را راحت کردی و اسم برادرت را خودت انتخاب کردی. رضا اسم خیلی خوبیه. اسم امام هشتمه.»
مادربزرگ گفت: «آره من و نرگس دیروز با هم حرف زدیم. نرگس یادشه که پارسال رفتیم زیارت امام رضا و اون برای کبوترا دونه پاشید. گنبد طلا و صدای نقاره ها را هم یادشه.»
نرگس گفت: «باباجون، داداشم که بزرگ شد با هم بریم مشهد زیارت امام رضا. باشه؟»
پدر گفت: «باشه دخترم.اگه خدا بخواد و قسمت بشه حتماً میریم زیارت امام رضا عليه السلام. من که خیلی دلم هوای حرم آقا امام رضا رو کرده.»
مامان نرگس را صدا زد و گفت: «نگاه کن نرگس جان داداشت خوابید. داره توی خواب لبخند می زنه. حتماً فهمیده که خواهر مهربونش اسمش رو گذاشته رضا. خوشحاله مگه نه؟»
نرگس خندید و گفت: « بله خوشحاله.»
مادربزرگ گفت: «حالا وقتشه که با هم به این کوچولو بگیم به خونه خوش اومدی آقا رضا.»
پدر و مادر و نرگس و مادربزرگ با هم گفتند: «به خونه خوش اومدی آقا رضای کوچولو.»
اما رضا کوچولو خواب بود و توی خواب لبخند می زد.
✍ منبع : کانال تخصصی قصه های کودکان
@lezat_e_daanaayee2