#قصه_های_کودکانه
قصه ای درباره غرور
عنوان: همسایه کوچولو
در کنار یک جنگل زیبا و قشنگ درخت بزرگی زندگی می کرد که شاخه های بلندش را به زیبایی پخش کرده بود. مردمی که به جنگل می آمدند برای فرار از گرمای بسیار شدید خورشید به سایه ی خنک این درخت پناه می بردند، حتی تعداد بسیار زیادی از پرندگان و موجودات کوچک هم در شاخه های آن زندگی می کردند.
در پای درخت گیاه کوچکی در آمده بود. این گیاه بسیار ظریف و باریک بود و با ملایم ترین نسیم بر روی زمین می افتاد.
روزی، این دو همسایه کمی با هم صحبت کردند.
درخت گفت: «خب، کوچولو، چرا پاهات رو محکم در زمین قرار نمی دی و سرت را با افتخار بالا نمی گیری، همان طوری که من انجام می دم.»
گیاه
گیاه کوچک با لبخندی گفت: «نیازی نیست که این طوری رفتار کنم. فکر می کنم این طوری امنیت بیشتری دارم.»
درخت گفت: «امنیت بیشتر. تو فکر می کنی که از من هم بیشتر امنیت داری؟»
« می دونی که ریشه های من خیلی عمیق در زمین فرو رفته اند و تنه ی من خیلی ضخیم و قوی است؟ حتی اگر دو مرد دستانشان را دور تنه ی من قرار دهند، نمی توانند کل تنه ی من را در دستانشان بگیرند. کسی نمی تواند مرا از ریشه ام در بیاورد و سر مرا خم کند.»
و درخت غرغر کنان از گیاه کوچک روی برگرداند.
اما زمان زیادی نگذشت که درخت از حرف های خود پشیمان شد. یک روز عصر در جنگل هوا طوفانی شد و درختان را از ریشه کند و تقریباً تمام جنگل را نابود کرد.
وقتی هوا آرام شد، روستایی هایی که در آن حوالی زندگی می کردند از طوفان جان سالم به در بردند. اما درختان قوی و نیرومند از ریشه درآمده بودند و نابود شدند.
طوفان سهمگین گیاه کوچک را کاملاً خم کرده بود. اما وقتی طوفان تمام شد، گیاه کوچک آهی کشید و بلند شد.چون
هیچ اثری از همسایه اش - آن درخت تنومند - نبود.
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال تخصصی قصه های کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
@lezat_e_daanaayee2
شب که هجوم خلوت سیاهش را به دامن آسمان می ریزد،همان وقتی که صداهای سرسام آور روز آرام می گیرد ومی شود مصداق وجعلناالنوم سباتا...نمی دانم چه می شود که خواب از چشم هایم فرار می کند وانگار روز روشن خاطرات من آغاز می شود..
رفیق روزهای خستگی!
دلم می خواهد تمام خاطره هایم را با توبسازم...
#مهربانو
#یا_رفیق_من_لا_رفیق_له
#شب_نوشت
#باغ_شمعدونیها
@lezat_e_daanaayee2
#قصه_های_کودکانه
💠 اسراف نمی کنم ، زنده بمانم
توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .
هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت: من بیشتر می خوام.
آهو خانم می گفت: آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود.
ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود.
یک روز که با برادرش دنبال رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین.
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: گنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف.
بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.
حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد
دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت: صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند: او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته: اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم،
لطفا او را به لانه ی ما بیاورید.
بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود.
آهو خانم سبد میوه را که دید گفت: توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،
آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود.
دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟
گلابی جواب داد: تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :
🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐
گلابی تمیزم
همیشه روی میزم
اگر که خوردی مرا
نصفه نخور عزیزم
خدا گفته به قرآن
همان خدای رحمان
اسراف نکن تو جانا
در راه دین بمانا
✍ منبع: كانال تخصصی قصه های کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
@lezat_e_daanaayee2