eitaa logo
شمیم حضور
47 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
814 ویدیو
219 فایل
**به نام خدا با صلوات بر محمد و آل محمد و امام شهدا. السلام علیک یا مولانا یا صاحب الزمان(ع). خداوندا آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که تغییر یافتنی نیست. «رب هب لی حکما و الحقنی با الصالحین» التماس دعای فرج
مشاهده در ایتا
دانلود
یلدای مهدوی.mp3
1.79M
ارسالی یکی از اعضای کانال با تشکر از شما.
🌿🌿🌸🌸🌺🌺 هیچ بدعتی در دین ایجاد نمی شود، مگر آن که سنتی ترک گردد، پس از ها بپرهیزید، و با راه راست و جاده آشکار حق باشید، نیکوترین کارها سنتی است که سالیانی بر آن گذشته و درستی آن ثابت شده باشد، و بدترین کارها انچه که تازه پیدا شده و آینده آن روشن نیست. 🌿🌿🌸🌸🌺🌺 📚نهج البلاغه https://eitaa.com/shamem_hozoor
🌹🌹 بدون حضور قلب چون تخمه پوک است🌹🌹
☘️☘️طعم شیرین خوشبختی یعنی لذت بردن از داشته ها.☘️☘️
☘️☘️🌹🌹🌸🌸 این خاطره مخصوص آنهایی است که فکر می کنند شهدا، آدمهای اخمو و دائم الذکر بودند. پیش از شروع یکی از حملات، همه مسئولین و فرماندهان لشکر 27 محمد رسول الله، در جلسه ای توجیهی شرکت داشتن « حاج محمد کوثری» فرمانده لشکر پشت به دیگران، رو به نقشه، مشغول توضیح منطقه عملیاتی بود و آنرا شرح می داد. « حاج محسن دین شعاری» در ردیف اول نشسته بود. یکی از نیروها، یک لیوان آب یخ را از پشت سر ریخت توی یقه حاج محسن . حاجی مثل برق گرفته ها از جا پرید و آخَش بلند شد. برگشت و به سوی کسی که این کار را کرده بود، انگشتش را به علامت تهدید تکان داد. بلافاصله یک لیوان آب یخ از پارچ ریخت و به قصد پاشیدن به طرف او نیم خیز شد. حاج محمد که متوجه سر و صدای حاج محسن و خنده های بچه ها شده بود، یک دفعه برگشت و به پشت سرش نگاهی کرد. حاج محسن که لیوان آب یخ را به عقب برده و آماده بود تا آن را به سر و صورت آن برادر بپاشد، با دیدن حاج محمد دستپاچه شد و یک باره لیوان را جلوی دهانش گرفت و سر کشید. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، گفت: یا حسیبن(ع) با این کار حاج محسن، صدای انفجار خنده بچه ها سنگر را پر کرد و فرمانده لشگر، بی خبر از آن چه گذشته بود لبخندی زد برای حاج محسن سری تکان داد. حاج محسن دین شعاری شهید همیشه خندان را بعدها یک مین والمری در«ماروت» آسمانی کرد. شادی روحشان صلوات.☘️☘️🌹🌹🌸🌸 📚 زندگی به سبک شهدا، مهدی نقدی، ص77. https://eitaa.com/shamem_hoozoor
☘️☘️🌹🌹#سفر به سرزمین خنده ها و شکلات ها☘️☘️🌹🌹
🌿🌿🌸🌸🌺🌺 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. در وسط جنگلی بزرگ درکلبه ای کوچک خانم کوچولویی با خانواده اش تنها زندگی می کردند. او هیچ دوستی نداشت و تنها دوست صمیمی اش خورشید بود. خورشید هر روز صبح از پشت پنجره اتاقش در می زد، وارد می شد و با پر تو گرم و طلایی اش او را از خواب بیدار می کرد و تا شب درکنار هم بازی و شادی می کردند. یک روز صبح مثل همیشه خورشید وارد اتاقش شد دوست کوچولوش را خوشحال ندید گفت: چرا امروز ناراحتی؟ خانم کوچولوگفت: من آرزو دارم به سرزمینی بروم که همه جا شکلاتی، خوراکی های خوشمزه، لباسهای زیبا، تفریح و بچه هایی شاد باشد. روز ها و شب ها می گذشت و خانم کوچولو در آرزوی رفتن به آن سرزمین بود. تا این که یک روز صبح مثل همیشه خورشید از پشت پنجره اتاقش شروع به در زدن کرد او را از خواب بیدار و با پرتو نورانی اش اتاق را روشن کرد و به او گفت: مگر منتظر رفتن به سرزمین شادی و شکلاتی نبودی؟ پس معطل نکن. خانم کوچولو در حالی که چشمانش از خوشحالی برق می زد و لُپ هایش گل انداخته بود، با تعجب پرسید مگر چنین جایی است؟ و بدون معطلی آماده شد، لباس صورتی و کفش های روز عیدش را پوشید و سوار بر پرتو طلایی خورشید شد سال ها طول کشید تا به آنجا رسیدند. خانم کوچولو از تعجب دهانش باز ماند! وای خدای من این جا کجاست؟ چه جای زیبایی! چقدر دوست! چقدر خوراکی! چه لباسهای زیبایی! چقدر اسباب بازی! خورشید گفت این همان سرزمینی است که دوست داشتی. در آنجا بچه ها با لباسهای زیبا، در دستانشان شکلات های رنگارنگ و خوشمزه بر روی ُسرسُره و چرخ و فلک های شکلاتی بازی می کردند و می خندیدند، اسباب بازی ها با خنده به خانم کوچولو سلام می کردند، همین طور که می رفت دوستان خندان زیادی پیدا کرد. دوستانش به او گفتند: هر بچه ای که تازه وارد این سرزمین می شود، باید ملکه خانم از او دیدن کند، به او هدیه بدهد بعد بازی و تفریح کند. در حال صحبت و بازی بودند تا اینکه به قصر شکلاتی که تمام چیز های آن از شکلات ساخته شده بود رسیدند. به داخل قصر رفتند در آنجا ملکه خانم را دیدند که با لباسهای بلند طلایی رنگ با تاجی از شکلات و لُپ های گل انداخته و چشمانی مهربان بر روی تختی شکلاتی نشسته بود. یک تخت مخصوصی از شکلات نیز کنارش بود. خانم کوچولو وارد شد: تعجب کرد وای چه قصر زیبایی! چه ملکه زیبا و خوشحالی! چه لباسهای زیبایی! چقدر شکلات! ملکه صدایش را شنید، گفت: این صدای چه کسی بود؟ خانم کوچولو گفت: من تازه به این سرزمین آمده ام دوستانم مرا به اینجا آورده اند. نمی دانستم این قصر زیبا برای شما است ببخشید. ملکه خانم با مهربانی و خوشحالی گفت: اشکال ندارد بیا کنار من روی این تخت بنشین. ادامه دارد...................🌿🌿🌸🌸🌺🌺 https://eitaa.com/shamem_hoozoor
دنیای قشنگ با صدای ناصر نظر.mp3
754.2K
آهنگ کودکانه دنیای قشنگ با صدای ناصر نظر
☘️☘️🌹🌹 با سلام و احترام . تشکر می نمایم از تمام بزرگوارانی که مطالب کانال را دنبال می نمایند. و در نظر خواهی شرکت نمودند. امیدوارم مطالب فوق تاکنون مفید واقع گردیده باشد. کوتاهی و قصورات مطالب را ببخشید. پست جدید به در خواست یکی از اعضای کانال می باشد. برای تمامی شما بزرگواران موفقیت و سلامتی آرزومندم. التماس دعا.☘️☘️🌹🌹
🌿🌿🌸🌸🌺🌺 داخل قصر بچه های بسیار خندان با لباسهایی رنگ رنگی بودند، که با دستور ملکه خانم برای خانم کوچولو، لباس، شکلات های خوشمزه و اسباب بازی های شکلاتی هدیه دادند، باورش نمی شد این همه هدیه را به او داده است. آن چنان خوشحال شد که فریاد زد. وای خدای من این ها چه زیباست! خدایا ممنونم! ملکه خانم گفت: الان هدیه ات را گرفتی برو هر کجای این سرزمین دوست داری بازی کن. او با دوستانش از قصر بیرون آمدند با سُرسُره ها و چرخ و فلکهای شکلاتی بازی کردند، خوراکیهای خوشمزه خوردند. تا اینکه با ابری به نام ابر شکلاتی آشنا شد. ابر به او گفت: بیا برویم در این سرزمین گردش کنیم او که منتظر بود با خوشحالی روی ابر پرید. ابر او را به دیدن پرندگان برد. وای چه پرندگان زیبایی! اینها به جای آواز می خندند؟ وایی چه حیواناتی! چقدر زیبا هستند! چه گل ها و درختان شکلاتی خندان زیبایی! اینجا چقدر همه چیز زیبا و خندان است! او را بر روی یکی از درختان گذاشت، آن قدر بالابود که حس کرد به آسمان رسیده است. با قهقه افتاد و بی هوش شد و با نسیم خنده به هوش آمد. ابر گفت: این همه شکلاتها و خنده ها از سر چشمه خنده ها و شکلات ها است می آیی آنجا برویم؟ خانم کوچولو با خوشحالی گفت: زودتر برویم. وای چه چشمه ای! چقدر خنده! چقدر شکلات! من هم می خواهم از اینها بخورم. آن قدر خورد که پوستش، لباسش، تمام بدنش شکلاتی شد و آن قدر بازی و شادی کرد که متوجه گذشت زمان نشد. یکی دو ساعت مانده بودکه خورشید به خانه اش برگردد، ابر گفت: بیا برگردیم قصر ملکه خانم منتظر است. هنگامی که برگشتند، ملکه خانم با قیافه خوشحال خانم کوچولو خوشحال تر شد و گفت: اینجا به تو خوش گذشت؟ به آرزویت رسیدی؟ از خوشحالی آن چنان ذوق داشت که، نمی دانست چگونه تشکر کند گفت: کاش من اینجا می ماندم ملکه خانم به او گفت: تو خانواده ات اینجا نیستند منتظرت هستند، خورشید هم باید به خانه اش برگردد، اما من به تو قُول می دهم که دوستان خوبی برای هم باشیم و هر زمانی که دوست داشتی و دلت تنگ شد دوباره خورشید تو را به اینجا بیاورد. خانم کوچولو به امید اینکه روزی دوباره به این سرزمین برگردد قبول کرد و سوار بر پرتو طلایی خورشید شد و خندان برگشت. خانم کوچولو آن روز را فراموش نکرد و خورشید هم از اینکه دوست کوچولوش به آرزویش رسیده بود، خوشحال شد و قُول داد که دوباره او را به این سرزمین بیاورد. پایان.🌿🌿🌸🌸🌺🌺 https://eitaa.com/shamem_hoozoor
☘️☘️🌹🌹 در رنگ آسمان و حکمت و صواب تدبیر آن بنگر. این رنگ ، مناسبترین و بهترین رنگ برای تقویت نور دیدگان است. حتی پزشکان به کسی که دیدگانش آسیب دیده سفارش می کنند که همواره در رنگ سبز مایل به تیره بنگرد. برخی از طبیبان حاذق به کسی که در بینایی او ضعفی به هم رسیده سفارش می کنند که در ظرف سبزی که آکنده از آب باشد بنگرد. بنگر که خداوند جلّ و علا چگونه آسمان را در این رنگ آفرید تا دیدگان را برباید و از دیدن همیشگی آن ضعفی در چشم پدید نیاید؟ پس آنچه را که حکیمان و دانایان با آزمایش و تجربه فراوان به آن رسیده اند، در کار آفرینش وجود دارد تا اهل عبرت درس گیرند و ملحدان بیندیشند. «خدای اینان بکشد از جانب حق به کدام سوی می گریزند، سوره توبه آیه30»☘️☘️🌹🌹 📚توحید مفضل، ص 118 https://eitaa.com/shamem_hoozoor
☘️☘️🌺🌺خوشبختی همان لحظه ای است که ........از ....☘️☘️🌺🌺