◾️▫️◾️▫️◾️▫️◾️▫️
یاد حضرت در دقایق زندگی
◾️▫️◾️▫️◾️▫️◾️▫️
🔵 امام خمینی ( رحمة الله علیه) :
🌕 مسئولان جمهوری اسلامی اگر به فکر ایجاد حکومت جهانی حضرت حجت نباشند خائن و خطرسازند. حتی اگر به مردم خدمت کنند.
📚 صحیفه امام جلد ۲۱ ص ۱۰۷
🏴 سی و چهارمین سالگرد ارتحال معمار کبیر انقلاب #امام_خمینی(رحمة الله علیه) را محضر امام عصر ارواحنا فداه ، مقام معظم رهبری و منتظران گرامی تسلیت عرض می نماییم
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰امیرالمؤمنین عليه السلام:
✍مَن أجهَدَ نَفسَهُ في إصلاحِها سَعِدَ
🔴هركس خود را در راه اصلاح نفس خویش، در رنج افكند، به سعادت دست پیدا خواهد کرد
📚غررالحكم حدیث8246
#حدیث_روز
سالروز رحلت بزرگمرد تاریخ
رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران
امام خمینی(ره)
و سالروز قیام پانزده خرداد
بر شما ملت دلاور تسلیت باد⚫️
یادشان گرامی
راهشان پر رهرو باد
شادی روح مطهرشان فاتحه و صلواتی هدیه می کنیم🌺
🌼اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم🌼
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《 اثر مظفر سالاری》
🔹قسمت دهم( بخش اول)
......... وارد خانه که شدم، خودم را روی تخت انداختم.خسته شده بودم و دست وپایم به طرز نا محسوسی می لرزید. ام حباب هنوز نیامده بود. حال عجیبی داشتم.
فضای وسیع حیاط برایم تنگ شده بود. گویی دیوارها بلندتر و نزدیک تر از همیشه به نظر می آمدند.نمی توانستم منتظر ام حباب بمانم. صحبت با ابوراجح، نه تنها قوت قلبی برایم نشده بود، بلکه وجودم را بیشتر در هم ریخته بود.
آیا ممکن بود شیعیان چنان پیشوای مهربانی داشته باشند که زمان تاثیری بر او نکند و کارهای پیامبرانه از او سر بزند؟ باورش سخت بود، اما ابوراجح که آدم دروغ گویی نبود.
آیا اسماعیل هرقلی دملی ساختگی روی پایش نقش زده بود و بعد با محو کردن آن ادعا کرده بود که امام زمان(عج) او را شفا داده است؟
ولی جراحان حلّه و بغداد، با همراهی سیدبن طاووس او را معاینه کرده بودند و اگر او دروغ میگفت، رسوا می شد.
هرچه بود ابوراجح چنان به پیشوایشان باور داشت که انگار با او زندگی می کرد.
صدایی شنیدم، فکر کردم ام حباب پشت در است. از جا جستم و در را باز کردم.فقیر ژنده پوشی بود.
از چشم های گود افتاده اش که دو دو می زد معلوم بود چند روزی است غذای درست و حسابی نخورده است.
با تصمیمی ناگهانی دو دیناری را که ته جیبم بود بیرون آوردم و در دستش گذاشتم.گمان می کردم از خوشحالی فریاد می زند و مرا در آغوش خواهد گرفت؛ اما او بدون تعجب به سکه ها نگاه کرد و لبخند زد.
گفتم: ای برادر، دعایم کن. من کسی را دوست دارم که هیچ راهی برای رسیدن به او به فکرم نمی رسد.
گفت: به نظر می رسد گره سختی در زندگی ات افتاده، وگرنه کمتر کسی حاضر است دو دینار به یک فقیر غریب بدهد. می خواهی سکه هایت را بگیری و به جای آن درهمی به من بدهی؟
راست می گفت. غریب بود. قبلا" او را ندیده بودم. گفتم: این سکه ها خیلی برایم عزیز هستند. بهتر است آنها را به خدا هدیه بدهم.
لبخندی زد و گفت: امیدوارم خداوند از تو بپذیرد و کار نیکت را تلافی کند. شنیده ام که گاهی خداوند بنده اش را به بلایی گرفتار می سازد تا او را به خودش نزدیک کند.
بعد از رفتن فقیر در را بستم و همان جا، پشت در ایستادم. چگونه توانسته بودم از آن سکه ها بگذرم؟ مگر تصمیم نداشتم که آنها را برای همیشه نگه دارم؟
شاید حس کرده بودم وجود آنها باعث شکنجه ام می شود و مرتب ریحانه را به یادم می آورد. از خودم پرسیدم: آیا آن مرد، یک فقیر واقعی بود. یا با سر و وضعی ساختگی فریبم داده بود؟
شیطان را لعنت کردم. صداقتی در چهره اش بود که باعث شد آن دو دینار را به او بدهم. دینارها برای من فقط یادگار بودند و برای او می توانستند مفید و کارآمد باشند.
هنوز دلتنگی ام باقی بود.زیر لب گفتم: ای پیرزن تنبل، تا تو باز گردی، شب فرا خواهد رسید. باز خودم را روی تخت انداختم. سایبان بالای آن از تابش آفتاب جلوگیری می کرد؛ ولی همان سایبان به من فشار می آورد؛ انگارمانند لحافی سنگین رویم افتاده بود. فریاد زدم: خدایا به من توجه کن.
بعد آرام تر گفتم: خدایا! اگر آن جوان واقعا" وجود دارد و اسماعیل هرقلی را شفا داده، تو را به او سوگند می دهم که مرا هم از این شکنجه و عذاب نجات بدهی.
من که در فکر ریحانه نبودم؛ این تو بودی که او را ناگهان در مقابلم قرار دادی و کارم را ساختی. پس خودت هم او را به من برسان. او که خیلی خوب است. مگر دوست داشتنِ خوبی گناه است؟
خدایا! آیا او مرا در خواب دیده است؟ آیا منتظر است که به خواستگاری اش بروم؟ آیا در آن نگاه عجیبش، چنان خواهشی بود که مرا چون شمعی گداخت و آب کرد؟
پیشانی ام را به دیواره ی تخت کوبیدم و با خود گفتم ای دیوانه! دل خودت را به این خیال ها خوش نکن. چطور ممکن است او خواب جوانی غیر شیعه را دیده باشد؟ تو شبانه روز به او فکر می کنی و او به مسرور یا جوانی دیگر از شیعیان می اندیشد و نقشه ها می کشد که چگونه پس از ازدواجشان مزه ی سعادت و خوشبختی را به او بچشاند.
کلید، در قفل به حرکت درآمد و در پاشنه چرخید. ام حباب بود.با خوشحالی از جا پریدم و جلو رفتم. زنبیلش را که زمین گذاشته بود، برداشتم و داخل خانه آوردم.
انتظار داشتم نفس نفس بزند و غرولند کند؛ اما خیلی آرام آمد و روی تخت نشست. مقابلش روی زمین، کنار زنبیل نشستم.
--- خیلی دیر کردی، ام حباب. فکر نکردی من اینجا منتظرم؟ گفتم شاید سر راه به بغداد رفته ای.
لبخندی مهربانانه زد و گفت؛ به سلیقه ات آفرین می گویم. فکر نمی کردم چنین جواهری در حلّه باشد. مهرش به دلم نشست.
از این حرفش خوشحال شدم و گفتم: تعریف کن ام حباب. همه چیز را مو به مو برایم شرح بده.
گفت: از قضا موقعی به خانه شان رسیدم که ریحانه داشت به زن ها درس می داد. آرام برایشان صحبت می کرد.
وارد شدم و گوشه ای نشستم. به من لبخند زد و گفت: 《 خوش آمدی 》 خیال می کردی
آن اتاق که با گلیم فرش شده بود، از چهره ی او روشنایی می گیرد.
آیه هایی از قرآن را شرح داد و پس از آن به سوال های مختلف خانم ها پاسخ گفت و سرانجام با صدایی حزین و زیبا، قسمتی از مقتل حسین بن علی(ع) را خواند که صدای زن ها به گریه بلند شد. سنگ هم بود گریه اش می گرفت. من هم بی اختیار اشک ریختم.
ام حباب ساکت شد و زانوهایش را مالید. گفتم: همین؟
گفت: کاش می توانستم هر روز بروم. خیلی چیزها یاد گرفتم. باور نمی کردم دختری به آن جوانی، آن قدر با سواد باشد.
هیچ نشانی از تکبر و فضل فروشی در او نبود. در تمام مدت، همه نگاه ها و دل ها متوجه او بود و او نگاه مهربانش را بین همه تقسیم می کرد. چقدر دلربا بود!
ام حباب باز ساکت شد و مالیدن زانوهایش را از سر گرفت.
--- با او صحبت نکردی؟
--- نکند انتظار داشتی همان جا او را برایت خواستگاری می کردم؟
--- نه، ولی.....
--- مجلس هم که تمام شد و زن ها رفتند، من از جایم تکان نخوردم. او و زنی که بعد فهمیدم مادر اوست، کنارم نشستند و با مهربانی احوالم را پرسیدند.
گفتم: از دو محله آن طرف تر کوبیده ام تا در درس شما شرکت کنم. حیف که راهم دور است وگرنه هر روز می آمدم. ریحانه رفت و برایم خرماو شربت آورد.
بدان که اگر ریحانه قسمت تو باشد، بهترین مادر زن دنیا را خواهی داشت. به هر حال ریحانه تربیت شده ی اوست. چنان با من گرم گرفته بودند که انگار سالهاست که با هم رفت و آمد داریم. بعد مادرش از من چیزی پرسید که باعث شد کله ام را به کار ببندازم.
با دستپاچگی پرسیدم : چه گفت: چرا هر بار که دو جمله حرف می زنی، این قدر زانوهایت را می مالی؟
--- صبر داشته باش، یک سال آنجا نبوده ام که انتظار داری تا شب اینجا بشینم و حرف بزنم.
--- بلاخره نگفتی چه پرسید که تو مجبور شدی کله ات را به کار بیندازی؟
--- پرسید: 《 خانه تان .کجاست؟ شاید روزی گذرمان افتاد و توانستیم به شما سری بزنیم》. گفتم: باید نام ابونعیم زرگر را شنیده باشید...........
پایان بخش اول از قسمت دهم.............
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
#افزایش_ظرفیت_روحی ۱۳
🔶 یه نکته خیلی مهم رو باید بهش دقت کنیم.
✅ ما آدم ها خیلی بیش از اینکه به دانستن مطالب بیشتر نیاز داشته باشیم، به "عمل به دانسته هامون" نیاز داریم.
💢 آگاهی اگه بیش از حد بشه اتفاقا اثر عکس داره و باعث سقوط انسان میشه اگه منجر به #عمل نشه.
⭕️ گاهی وقت ها دیده میشه که افراد مذهبی، در طول سال پای صدها سخنرانی و کتاب های دینی مینشینن و همیشه مشغول مطالعه و یادگیری هستند.
گاهی برخی افراد روزی چند تا سخنرانی گوش میدن!!!🙄
این یادگیری ها اگه با #عمل همراه نشه ضربه های بدی به روح و رفتار آدم میزنه...
✅ یکی از دلایل اهمیت بحث مبارزه با راحت طلبی همینه. آدمی که اهل مبارزه با راحت طلبی باشه وقتی یه سخنرانی گوش داد سعی میکنه تا چند هفته بهش عمل کنه بعدش بره سراغ مطلب بعدی.
اینطوری هست که هر علمی به انسان برسه براش مفید خواهد بود.
💢 برخی افراد رو تا میخوای باهاش صحبت کنی و دو تا نکته بهش بگی میگه من همه اینا رو بلدم ولی نمیتونم عمل کنم!😐
علتش اینه که هی علم بدون عمل رو یاد گرفته و باعث شده که ارادش ضعیف تر بشه.
✅ پس از این به بعد سعی کنید هر علمی که یاد گرفتید یه مدتی بهش عمل کنید بعد سراغ علم بعدی برید تا ان شالله براتون مفید واقع بشه.☺️
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علمداری امام خامنه ای✨آغاز شد
#لبیک_یا_خامنه_ای
لبیک یا #خمینی لبیک یا حسین است
#خامنه ای رهبر ضیا هر دو عین است
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
🔴 قیام ۱۵ خرداد مبداء جنبش مردم ایران علیه استبداد و استعمار
🔵 پیامبر اکرم (ص) فرمودند:
🌕 يخْرُجُ قَوْمٌ مِنْ قِبَلِ الْمَشْرِقِ ، فَيُوَطِّئُونَ لِلْمَهْدِيِّ سُلْطَانَهُ
🔺 مردمى از مشرق قيام میكنند و زمينه حاكميت مهدى را فراهم میآورند.
📚 بحار الأنوار، ج ۵۱ ص ۸۷
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰رسول خدا صلی الله علیه وآله:
🔴قیامت برپا نمیشود مگر اینکه قبل از آن، قیام کنندهای از ما اهلبیت، برای حق قیام کند؛و آن زمانی اتفاق خواهد افتاد که خداوند اذن قیام به او بدهد.هرکس او را پیروی کند نجات مییابدو هر کس تخلف کند هلاک خواهد شد.
بخاطر خدا! بخاطر خدا!
ای بندگان خدا! خودتان را به او برسانید حتی به قیمت سینهخیز رفتن روی برفها!که او خلیفه خدا و خلیفه من است.
📚دلائل الامامة ص۴۵۲
#حدیث_روز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 « حجاب محدودکننده آزادی❗️»
🎙 استاد علی غلامی
#پویش_حجاب_فاطمے
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《 اثر مظفر سالاری 》
🔹 قسمت دهم( بخش دوم)
........ فریاد زدم: ام حباب، قرارمان این نبود که تو خودت را معرفی کنی. یک بار هم که کله ات را به کار انداختی، همه چیز را خراب کردی.
اخم کرد و گفت: دندان به جگر بگیر. گفتم: لابد نام ابونعیم زرگر را شنیده اید. چشم های ریحانه درخشید و مادرش گفت: 《 بله، او را می شناسیم》.
گفتم:《 ما همسایه آنها هستیم》. آن وقت ریحانه گوشواره هایی را که به گوش داشت، از زیر خرمن انبوه موهای بلندش نشان داد و گفت: این گوشواره ها را از مغازه آنها خریده ایم.
ام حباب دوباره ساکت شد و این بار به خیال خودش لبخند زیرکانه ای زد.
--- منظورت را از این ادا و اطوارها نمی فهمم
چرا باز ساکت شدی.
زانوهایش را مالید و گفت: تو واقعا" خنگی! به حرفی که ریحانه زده، دقت نکردی.
--- کدام حرفش؟
--- ریحانه دختر با سوادی است. از روی حساب حرف می زند. او نگفت این گوشواره را از مغازه ابونعیم خریده ایم، بلکه گفت: از مغازه آنها خریده ایم. می دانی یعنی چه؟ یعنی مغازه ابونعیم و هاشم. او به این صورت به تو اشاره کرده است.
--- این نشانه چیست؟
--- نشانه ی این است که او هم به تو علاقه دارد.
زنبیل را که در آن نان و انبه و سبزیجات بود کنار زدم و گفتم: این قدر آسمان و ریسمان به هم نباف. هرگز این حرف ساده ی او این معنایی که تو می گویی نمی دهد. او چون می داند من نوه ابو نعیم هستم و در مغازه اش کار می کنم، گفته؛《 مغازه آنها》. حالا بگو بعد چه شد؟
ام حباب دلخور شود و دوباره زانوهایش را مالش داد.
--- شاید هم حق با تو باشد.خواهش می کنم ادامه بده.
همچنان با دلخوری، لب و لوچه اش را ورچید و ادامه داد: 《 من گفتم: عجب گوشواره قشنگی است! آفرین به ابونعیم و هنرش》 آن وقت مادر ریحانه گفت:《 این را نوه اش هاشم ساخته است》.
من به ریحانه نگاه کردم. اسم تو را که شنید، گونه هایش قرمز شد و سرش را پایین انداخت.
--- راست بگو ام حباب، تو داری اینها را برای دلخوشی من می گویی.
حرفم را نشنیده گرفت.
--- من پرسیدم:《 هاشم همان جوان زیبا و برومند است؟》 ریحانه به من نگاه کرد و مادرش گفت:《 بله همان است. باور کن از نگاه ریحانه فهمیدم که حال و روزش بدتر از توست. عشق به تو از وجودش زبانه می کشید. ما زن ها این چیزها را خوب می فهمیم.
نمی توانستم حرف هایش را باور کنم. او برای دلداری دادن به من، حاضر بود حرف های ساده را آب و تاب بدهد و این گونه آنها را تفسیر کند. گفتم: کاش این گونه بود که می گویی.
--- بعد من حرفی زدم که نباید می زدم. خدا مرا ببخشد! حرفی زدم که آن دختر پاک و معصوم دیگر خواب و خوراک نخواهد داشت.
در قصه گویی استاد بود.
--- گفتم:《 خبر دارید که دختر حاکم، او را پسندیده و به مغازه شان رفت و آمد می کند؟ همسر حاکم از هاشم دعوت کرده به دارالحکومه برود و جواهراتی را که در خزانه است، صیقل بدهد.
کاش این حرف را نمی زدم! آشکارا دیدم که چیزی در چهره ی ریحانه خاموش شد. انگار فروغ چهره اش به تاریکی گرایید. با صدایی لرزان گفت: برایش آرزوی خوشبختی داریم. من و او در کودکی هم بازی بودیم و حالا او جوان ثروتمند۰ و متشخصی شده است.
قنواء شوهری بهتر از او گیرش نمی آید.
فریاد زدم: از این حرفش معلوم است که ذره ای هم به من فکر نمی کند.
--- اشتباه می کنی هاشم. باید بودی و موقعی که از آنها خداحافظی می کردم؟ ریحانه را می دیدی. نمی توانست درست راه برود.
حال و روز تو را پیدا کرده بود. چند قدم مرا بدرقه کرد. شاید می خواست چیزی در باره تو بپرسد که رویش نشد.
--- کافی است ام حباب. از زحمتی که کشیدی متشکرم. گفت و گوی ساده ای با هم داشته اید. برداشت تو از آن حرف ها، ساخته ی فکر و خیال خودت است.
من نمی توانم آنها را باور کنم. کاشکی خودم آنجا بودم و آن صحنه را از نزدیک می دیدم! کاش در باره ی قنواء چیزی به او نمی گفتی!
ام حباب برخاست و با زنبیل به طرف آشپزخانه به راه افتاد.
--- خوب کردم که گفتم. او هم باید در رنجی که تو می کشی شریک باشد.
می روم برایت غذا درست کنم. باید برای فردا آماده باشی. قنواء منتظر توست.
از همانموقع می دانستم که چه شب وحشتناکی در پیش رو دارم. باز در بسترم دراز می کشیدم و حرف های ریحانه را هزار معنا می کردم و تا سحر در بیم و امید دست و پا می زدم.........
پایان قسمت دهم..........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
#افزایش_ظرفیت_روحی ۱۴
❇️ دستور!
🔵 گفتیم که آدم باید خیلی بیشتر از اینکه دنبال یادگیری باشه باید دنبال "عمل کردن" باشه.
💢 گاهی وقتا داشتن یه کوه علم و آگاهی یه ذره میتونه به آدم قدرت روحی بده ولی انجام یه عمل کوچک کلی باعث بزرگ شدن روح انسان میشه.
🔶 خب حالا اگه بخوایم با عمل کردن، روح خودمون رو بزرگ کنیم راهش چیه؟
آفرین! مبارزه با راحت طلبی.😊👌🏻
👈🏼 خوب دقت کنید: در اولین مرحله از مبارزه با راحت طلبی باید یه حرفی رو همیشه برای خودمون مرور کنیم:
✔️ من باید کارای شخصیم رو خودم انجام بدم. من نباید برای انجام کارای شخصیم به کسی دستور بدم☺️
این "اولین قدم" برای شروع مبارزه با راحت طلبی هست.
❇️ کلا سعی کن تا اونجا که میشه برای کارای شخصیت به کسی دستور ندی.
☢️ اگه مثلا یه لیوان آب میخوای تا خواستی به مادرت یا همسرت یا به دیگری بگی بیاره، همون موقع صبر کن!
بزن تو گوش راحت طلبیت و خودت بلند شو و لیوان آب برای خودت بیار.👌🏻👏🏼👏🏼👏🏼
💢 اینجوری نفست رو تربیت کن. هوای نفس طوریه که اگه برای تربیتش وقت نذاری ول میشه و پس فردا توی زندگی بیچارت میکنه...
پس تمرین این درس ما این شد: برای کارای شخصی به کسی دستور ندیم. و خودمون انجام بدیم💪🏼
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
#در_محضر_معصومین
🔰امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام:
✍إذَا أَمْلَقْتُمْ، فَتَاجِرُوا اللَّهَ بِالصَّدَقَةِ.
🔴هر زمان فقير شديد، با خداوند به وسيله صدقه دادن معامله كنيد.
📚حکمت 258 نهج البلاغه
#حدیث_روز
❤️سفر ارزان کربلا
تا حالا برای عرفه به نجف و کربلا مشرف شدین ؟
بـــله █████████
خیر ████
عزیزانی که هنوز مشرف نشدن بزنن رو لینک👇🏽
https://eitaa.com/joinchat/3149660360C7e9ec0d7d8
اموزش سفر ارزان کربلا به همراه لیست تعدادی از حسینیه های رایگان کربلا و نجف
اموزش سفر اربعین رو اینجا ببینید
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《 اثر مظفر سالاری》
🔹قسمت یازدهم
........ دارالحکومه میان باغی سرسبز و خرم قرار داشت. دو نگهبان قد بلند و سیاه چرده بیرون از در چوبی و بزرگ باغ به نگهبانی ایستاده بودند. میان آن دو، مرد میانسال و کوتاه و چاقی روی چهار پایه ای نشسته بود. اسمش سندی بود. شکم بزرگ و برآمده اش، جلب توجه می کرد و توی ذوق می زد. گویی خمره ای کوتاه را در آغوش گرفته بود او سالها بود که روی آن چهارپایه می نشست. نزدیک شدم و سلام کردم. جوابم را نداد. تنها با گردش انگشتان کوتاهش اشاره کرد که چه می خواهم. خیلی خلاصه آنچه را اتفاق افتاده بود برایش شرح دادم. سرانجام با اکراه از جا برخاست. لباسش از بس عرق کرده بود به پشتش چسبیده بود. لباس را از بدنش جدا کرد و لنگان لنگان به طرف در رفت. روی در، که بست های فلزی و گل میخ های درشتی داشت، دریچه ی کوچکی بود. حلقه روی دریچه را سه بار کوبید. دریچه باز شد و من توانستم قسمتی از صورت یک نگهبان خواب آلود را در پس آن ببینم.
--- در را باز کن. این جوان، زرگر است و این طور که می گوید قرار است برای همسر و دختر حاکم، چیزی هایی بسازد.
به این ترتیب بود که زبانه ای فلزی به خشکی از میان چفت هایی گذشت، در بر پاشنه چرخید و دارالحکومه، به رویم آغوش گشود. اندیشیدم: ای دارالحکومه، اینک لحظه رویایی فرا رسیده و من می توانم ایوان ها و سرسراهایت را ببینم.
این آرزو را از کودکی داشتم که از نزدیک دارالحکومه و آدم هایش را ببینم. پدربزرگ می گفت: 《 هرچند دارالحکومه ی حلّه مانند قصرهای افسانه ای هزار و یک شب نیست، ولی آن قدر زیباست که انسان را به یاد قصرهای بغداد بیندازد》. سندی با گوشه چفیه، عرق پشت گردن و طوق غبغبش را خشک کرد و بیخ گوشم آهسته غرید: کارت را خوب انجام بده تا انعام خوبی بگیری، آن وقت سکه ای هم به من خواهی داد.
دهانش بوی تعفن می داد. گویا خودش می دانست، چون مشغول جویدن چند برگ نعنا بود. آب سبز رنگی میان دندان های پوسیده و لب تیره اش نمایان بود. وقتی با دست به داخل روانه ام می کرد، لبخندی زد که نه زیبا بود و نه دوستانه.
با همان سرو صدا، در باغ بسته شد. باغ در نگاه اول، بسیار زیبا بود. درختان بلند و تنومند با چترهای بزرگی از شاخ و برگ، از تابش آفتاب به زمین جلوگیری می کردند. حلّه و اطراف آن پر از نخلستان بود؛ ولی در باغ دارالحکومه تنها چند نخل در میان انواع درختان دیگر دیده می شد.
راهی که از میان درختان به سوی ساختمان دارالحکومه می رفت سنگ فرش بود. خدمتکاری که مرا همراهی می کرد انگار گنگ بود و تنها با اشاره دست به سوی ساختمان راهنمایی ام می کرد. در پایان راه سنگ فرش به آب نمای زیبایی رسیدیم. جوی آب زلالی وارد حوض های کوچک و بزرگ می شد و از سوی دیگر به میان درختان ادامه پیدا می کرد.ارتفاع حوض ها مختلف بود و بعضی درون بعضی دیگر قرار داشتند. در بزرگ ترین حوض چند اردک شنا می کردند.
تصویر لرزان ایوان ورودی در حوضها دیده می شد.
کنار آب نما، چند نفری روی پله ها نشسته بودند و حرف می زدند. چند نفر دیگر هم در گوشه و کنار باغ، روی تخت های چوبی لمیده بودند. گاهی صدای خنده آنها به گوش می رسید. خدمتکار با اشاره از من خواست بیرون از ساختمان، منتظرش بمانم تا بازگردد. دو نگهبان در دو سوی ورودی ساختمان ایستاده بودند. چند نگهبان هم در اطراف قدم می زدند تا کسی دزدانه از پشت پنجره ها به داخل سرک نکشد. از آنجا که ایستاده بودم، صدای ضعیف و آواز زن جوانی را می شنیدم.
با داروهایی که ام حباب به من خورانده بود شب را، بر خلاف انتظارم راحت خوابیده بودم. سعی می کردم آن چنان با دارالحکومه و شکوه آن مواجه شوم که تحت تاثیر قرار بگیرم و یاد ریحانه کمتر به سراغم آید و آزارم دهد؛ اما فایده ای نداشت. دارالحکومه بدون او برایم فروغی نداشت. حاضر بودم از همان جا بازگردم و به فقیرانه ترین خانه های حلّه بروم، به شرط آنکه بتوانم از پشت دیوار و روزنه ای، صدای او را بشنوم.
چیزی که همچنان عذابم می داد و همواره در خاطرم جست و خیز می کرد آن بود که کمتر از یک ماه دیگر، ریحانه باید برای ازدواج آماده می شد.
خواستگاری مسرور از او نیز شکنجه ای دیگر بود. آرزو کردم ای کاش ریحانه دختر حاکم بود و موقعی که آن انگشتر مخصوص را برایش می ساختم، کنارم می نشست و به کار کردنم نگاه می کرد. در آن لحظه هایی که منتظر بازگشت خدمتکار بودم به این می اندیشیدم که آیا ممکن بود روزی را ببینم که من مشغول کار باشم و ریحانه برایم غذای دست پخت خودش را بیاورد و ساعتی کنارم بنشیند تا با هم غذا بخوریم و از هر دری صحبت کنیم؟
در همین فکر و خیالها بودم که صدای قدم هایی از طرف ایوان به گوشم رسید
مردی هراسان، چفیه اش را در دست داشت و خدمتکاری درشت اندام، با خوشونت او را به جلو می راند. افرادی که روی پله ها لم داده بودند، وحشت زده ر
است نشستند.
--
- گم شو! تا امثال شما نو کیسه ها به سیاهچال نیفتند، حرف حساب حالیتان نمی شود.
خدمتکار با یک پس گردنی، مرد را از پله ها به پایین هل داد.مرد سعی کرد خود را کنترل کند، ولی پایین پله ها به زمین خورد.
دقیقه ای طول نکشید تا دوباره اوضاع عادی شود. مردی که از همه به من نزدیک تر بود، سراپایم را ورانداز کرد و گفت: بهتر است بنشینی. تا تو را به داخل بخوانند ساعتی طول می کشد. من خود ساعتی است که انتظار می کشم و هنوز خبری نیست.
پرسیدم برای چه به دارالحکومه آمده اید؟
کیسه ای پر از سکه از میان شالی که به کمر بسته بود بیرون آورد و ضمن به صدا درآوردن سکه های درون آن گفت: آمده ام مالیات بدهم. می بینی؟ برای دادن مالیات هم باید انتظار بکشی. لابد صاحب دیوان هنوز از خواب بیدار نشده است. تو در دارالحکومه آشنا داری؟
--- نه.
--- اما من با خوان سالار آشنایی دارم. شاید بتواند از صاحب دیوان برایم تخفیفی بگیرد. اگر برای دادن مالیات آمده ای می توانم سفارش تو را هم به او بکنم.
--- نه، متشکرم.
مرد لب ورچید و نگاهش را متوجه آب نما کرد.
باز صدای گام هایی از سوی ایوان شنیده شد، همه گردن کشیدند تا صاحب صدا را ببینند. همان خدمتکار بود. با عجله به سوی من آمد و پس از تعظیم گفت: لطفا" با من بیایید.
مردی که می خواست مالیات بدهد با تعجب به من نگاه کرد و کیسه پولش را در جیب گذاشت. به طرف ایوان به راه افتادم. تپش قلبم را احساس می کردم. نمی توانستم حدس بزنم که درون ساختمان دارالحکومه چه شکلی است و چه ماجراهایی انتظارم را می کشند. پدربزرگ سفارش های زیادی به من کرده بود که چگونه رفتار کنم و چطور حرف بزنم. از هیجان، همه آنها فراموشم شده بود. از ایوان گذشتیم، وارد راهرویی شدیم و به سرسرایی زیبا رسیدیم. از آنجا حیاطی بسیار بزرگ و ساختمان های دو طبقه و سه طبقه ی اطراف آن پیدا بود. خدمتکار سعی می کرد از من جلوتر راه نرود. برای همین مرتب با حرکت دستش مرا راهنمایی می کرد که به کدام سو بروم.
از چند پله پایین رفتیم و از عرض حیاط گذشتیم. حیاط نیز دارای آب نمایی بزرگ بود که چند اردک و غاز و پلیکان در آن شنا می کردند. اطراف آب نما، باغچه هایی پوشیده از بوته های گل و درختانی کوتاه، اما پر برگ بود.
باز وارد سرسرایی دیگر شدیم. اینجا و آنجا، عده ای مشغول کارهای دفتری و یا صحبت بودند. به پله هایی رسیدیم که نگهبانی کنار آن ایستاده بود و زنی جوان، انتظار مرا می کشید. خدمتکار به من تعظیم کرد و رفت و زن که معلوم بود یکی از خدمتکاران مخصوص خانواده حاکم است، به من لبخند زد و گفت: من امینه هستم؛ خدمتکار مخصوص بانویم قنواء.
با دست اشاره کرد که از پله ها بالا برویم. به یاد آوردم که او هم با خانواده حاکم به زرگری پدربزرگم آمده بود. کنار هم از پله ها بالا رفتیم و از طبقه دوم سر درآوردیم. از ردیف ستون هایی که جلوی آنها نرده هایی چوبی و منبت کاری شده بود، گذشتیم. از کنار آن نرده ها می توانستی تمام حیاط را ببینی. حیاط از آن بالا زیباتر به نظر می رسید.
عاقبت در کنار سرسرایی بزرگ و روشن که سقفی بلند و پر نقش و نگار داشت، به دری چوبی رسیدیم. امینه در را باز کرد و گفت: اینجا محل کار شماست. ترتیبی داده خواهد شد که هر روز، بدون مزاحمت نگهبان ها به اینجا بیایید و مشغول کار شوید.
پشت سر او وارد شدم. اتاق وسیع و دلپذیری بود و دو پنجره بزرگو محرابی شکل به سوی باغ داشت. کف اتاق و سکوی گوشه آن، پوشیده از فرش بود. جلوی پنجره پرده هایی گران بها آویخته شده بود.
امینه پرده ها را کنار زد. از کنار پنجره ها قسمتی از باغ و نیمی از شهر و رودخانه فرات و پلی که بر روی آن بود، دیده می شد. او تعظیم کرد و رفت. به طرف سکو رفتم. روی سکو، کنار بالش ها و زیراندازهایی از خز، ظرف هایی انباشته از انگور و انار و انبه چیده شده بود. اتاق هیچ شباهتی به یک کارگاه نداشت. حق با پدربزرگم بود. قنواء و خانواده اش نقشه هایی برایم داشتند، وگرنه باید اتاقی کوچک در گوشه ای در طبقه پایین در اختیارم می گذاشتند. به نظر می رسید اتاقی که در آن ایستاده بودم برای پذیرایی از میهمانان مهم و نزدیکان حاکم مهیا شده است.
ساعتی گذشت. گاهی کنار پنجره می ایستادم و گاهی لبه سکو می نشستم. یکی - دو بار تصمیم گرفتم از اتاق بیرون بروم و از امینه یا شخص دیگری بپرسم که کی و چگونه باید کارم را شروع کنم.
...ادامه👇
چند خنجر و شمشیر و سپر مرصع( جواهرکاری شده) به دیوار آویزان بود. یکی از خنجرها را برداشتم و مانند بزرگان، آن را از شال حریری که به کمر بسته بود گذراندم. جلوی آینه ای سنگی که درون طاقچه ای در دل دیوار، کار گذاشته شده بود ایستادم و خودم را با آن خنجر تماشا کردم. خنجر را از غلافش بیرون کشیدم. تیغه ای ظریف و درخشان داشت و نگین های روی دسته و غلافش خیلی خوب کار گذاشته شده بود. خنجر را در هوا چرخاندم و حواله ی دشمنی فرضی کردم. این کار را باز تکرار کردم. با
این تصور که زند
انی هستم و می خواهم فرار کنم به پشت در رفتم و با حرکتی ناگهانی آن را باز کردم.
از آنچه در مقابلم دیدم خشکم زد..............
پایان قسمت یازدهم..........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
#افزایش_ظرفیت_روحی ۱۵
☢️ گفتیم که آدم اگه بخواد زندگی راحتی داشته باشه اتفاقا باید با راحت طلبی خودش مبارزه کنه.
البته باید دقت کرد که ما کلا با هر نوع راحت طلبی مخالف نیستیم. بلکه با "راحت طلبی بد" مخالفیم.
👈🏼 آخه راحت طلبی دو نوع هست:
🚫 راحت طلبی بد
❇️ و راحت طلبی خوب
💢 راحت طلبی بد همینی هست که آدم بخواد "بدون هیچ زحمتی" به یه راحتی سطحی و زودگذر دست پیدا کنه.
✔️ راحت طلبی خوب اینه که آدم زحمت بکشه تا به "یه راحتی دائمی" برسه.
برای روشن شدن مطلب دو تا کشاورز رو در نظر بگیرید
⭕️ یکی از این کشاورزا اهل راحت طلبی بد هست و در طول سال محصولی رو توی زمین خودش کشت نمیکنه و میگه میخوام راحت باشم و زحمتی نکشم!🤣😴
⭕️ خب این آدم آخر سال که میشه هیچ پولی نداره و برای قرض کردن و گدایی کلی به زحمت میفته و صد تا سختی تلخ رو تحمل میکنه.
✅ اما کشاورزی که اهل راحت طلبی خوب هست، اول سال شروع به کشت محصولات خوب و با کیفیت میکنه و حسابی برای مزرعه خودش زحمت میکشه.
آخر سال که میشه میتونه از درامد مزرعه خودش پول خوبی به جیب بزنه و زندگی راحتی همراه با خانوادش داشته باشه.
🔵 هر دو نفر راحت طلب بودند اما زمین تا آسمون بین دو نوع راحت طلبی فرق هست.
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
#افزایش_ظرفیت_روحی ۱۶
🔶 خیلی خوبه که آدم راحت طلب باشه و "راحتی های عمیق" رو بخواد.
❇️ مثلا کسی که اهل رعایت حجاب هست اتفاقا دنبال راحتی خودش و خانواده و جامعه خودش هست.
💕 یه بانوی محجبه، انسان مهربانی هست که برای راحتی دیگران حاضره یه مقدار به خودش زحمت بده که در نهایت جامعه امن بشه و خودش هم راحت تر زندگی کنه.😌
⭕️ اما کسی که اهل رعایت حجاب نیست ظاهرش اینه که بله یه تیکه روسری یا چادر سرش نیست و مثلا راحته.
ولی پس فردا شوهر همین خانم یا برادرش یا... درگیر یه رابطه حرام میشه، پس فردا همین خانم درگیر روابط فاسد میشه و راحتی توی زندگیش نابود میشه.
💢 کسی که فکر کنه با بی حجابی زندگی راحت تری میتونه داشته باشه واقعا آدم ساده ای هست.
میگه توی فلان فامیل حجاب ندارن و همه با هم راحتن!
🙄
- کجا راحتن؟! اصلا میشه توی یه فامیلی حجاب نباشه و بعد راحت هم بود؟🤔
- آیا زن و مردای فامیل همش توی فکر همدیگه نیستن؟! کسی میتونه روی زندگی خودش تمرکز کنه و راحت باشه؟
💢 خب همینه دیگه.
اگه کسی دیدید اهل رعایت حجاب نیست و گفت ما راحتیم! یه دو دقیقه ای براش توضیح بده مطلب رو تا متوجه بشه که بی حجابی زیاد هم کار راحتی نیست!
سعی کنیم واااااقعا راحت باشیم...
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 راهکار حفظ خانواده
👤#حجت_الاسلام_عالی
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
🔴 تعداد روایات شیعه در موضوع مهدویت به تفکیک معصوم
🔵 ۱۳۰۵ روایت مهدوی از معصومین علیهمالسلام به ما رسیده است و به این تعداد باید ۱۳۳ توقیع شریف امام زمان علیه السلام رو هم اضافه نمود که مجموعا ۱۴۳۸ روایت در شیعه وجود دارد که مستقیم به امام زمان علیه السلام ارتباط دارد.
🔺 پیامبر اکرم (ص) : ۵۶۴ روایت
🔺 امام علی (ع): ۱۲۸ روایت
🔺 امام حسن (ع) : ۹ روایت
🔺 امام حسین (ع) : ۱۰ روایت
🔺 امام سجاد (ع) : ۲۲ روایت
🔺 امام باقر (ع) : ۱۶۰ روایت
🔺 امام صادق (ع) : ۲۹۷ روایت
🔺 امام کاظم (ع) : ۲۰ روایت
🔺 امام رضا (ع) : ۳۱ روایت
🔺 امام جواد (ع) : ۹ روایت
🔺 امام هادی (ع) : ۱۳ روایت
🔺 امام عسکری (ع): ۴۲ روایت
🔺 امام مهدی (ع): ۱۳۳ توقیع و دعا
🌕 حال باید دید منکرین مهدویت برای انکار یک موضوع چقدر روایت لازم دارند؟! آیا ۵۶۴ روایت وارد شده از پیامبر گرامی اسلام برای آنها کافی نیست؟
#مهدویت