eitaa logo
شمیم کتاب
355 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
443 ویدیو
168 فایل
کانال شمیم کتاب فعالیتهای داوطلبانه مرتبط با کتاب 📚 خادمیاران کتاب آستان قدس رضوی اصفهان
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 #معرفی_کتاب 📗 #کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت 📡کانال شمیم کتاب 🆔 @shamimketab
📚 #شناسنامه_کتاب 📕 #کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت 🔊کانال شمیم کتاب 🆔 @shamimketab
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درباره کتاب سه دقیقه در قیامت کانال شمیم کتاب 🆔 📡@shamimketab
📚 📕 🔹سمت چپم را نگاه کردم. عمو و پسرعمه ام ایستاده بودند. عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود. پسرعمه ام نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود. از اینکه بعد از سال ها آنها را می دیدم خیلی خوشحال شدم. 🔹 زیرچشمی به جوان زیبارویی که درکنارم بود دوباره نگاه کردم. من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهره اش برایم آشناست. یکباره یادم آمد. حدود 25 سال پیش. شب قبل از سفر مشهد. عالم خواب. جناب عزرائیل. 🔹با ادب سلام کردم. جناب عزارائیل جواب دادند. محو جمال ایشان بودم که با لبخندی بر لب به من گفتند: برویم؟ با تعجب گفتم: کجا؟ بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دکتر جراح ماسک روی صورتش را درآورد و به اعضای تیم جراحی گفت: مریض از دست رفت. دیگه فایده نداره... 🔹بعد گفت: خسته نباشید. شما تلاش خودتون رو کردین، اما بیمار نتونست تحمل کنه. یکی دیگه از پزشک‌ها گفت: دستگاه شوک را بیارین... نگاهی به دستگاه‌ها و مانیتور اتاق عمل کردم. همه از حرکت ایستاده بودند! 🔹 عجیب بود که دکتر جراح من، پشت به من قرار داشت؛ اما من می توانستم صورتش را ببینم! حتی می‌فهمیدم که در فکرش چه می‌گذرد! من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می‌فهمیدم. 🔹 همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. من پشت درب اتاق را می‌دیدم! برادرم با یک تسبیح در دست، نشسته بود کنار درب اتاق عمل و ذکر می‌گفت. خوب به یاد دارم که چه ذکری می‌گفت. اما عجیب‌تر اینکه ذهن او را می‌توانستم بخوانم. 🔊کانال شمیم کتاب 🆔 @shamimketab
📚 📕 🔅 این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من، در نامه اعمال نوشته شده بود. به جوان پشت میز گفتم: من چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم؟ او در مورد من زود قضاوت کرد. او گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید. من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی. 🔅 بعد یکباره دیدم که صفحات نامه اعمال من ورق خورد! گناهان هر صفحه پاک می‌‌شد و تعمال خوب آن می‌ماند. خیلی خوشحال شدم. ذوقزده بودم. حدود یکی دو سال از اعمال من اینطور طی شد. 🔅 جوان پشت میز گفت: راضی شدی؟ گفتم: بله، عالیه. البته بعدها پشیمان شدم. چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند؟! اما باز بد نبود. همان لحظه دیدم آن شهید آمد و سلام و روبوسی کرد. خیلی از دیدنش خوشحال شدم. گفت: با اینکه لازم نبود، اما گفتم بیایم و از شما حلالیت بطلبم. هرچند شما هم در آن ماجرا بی تقصیر نبودی... 🔊کانال شمیم کتاب 🆔 @shamimketab
📚 📕 🔅برای یک لحظه نگاهم به دنیا و به منزل خودمان افتاد. همسرم که ماه چهارم بارداری را می‌گذراند، بر سر سجاده نشسته بود و با چشمانی گریان، خدا را به حق حضرت زهرا(س) قسم می‌داد که من برگردم. هنوز خبر فوت من به خانه نرسیده بود. فقط کسانی که در بیمارستان و پشت در اتاق عمل بودند این خبر را شنیدند. نگاهم به سمت دیگری رفت. داخل یک خانه در محله خود ما، دو کودک یتیم، خدا را قسم می‌دادند که من برگردم. آن ها به خدا می‌گفتند: خدایا، ما نمی‌خواهیم دوباره یتیم شویم. این را بگویم که خدا توفیق داده بود که هزینه‌های این دو کودک را می‌دادم و سعی می‌کردمبرای آنها پدری کنم. آنها از ماجرای عمل من خبر داشتند و همینطور با گریه از خدا می‌خواستند که من برگردم. به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است. نمی‌شود کاری کنی که من برگردم؟ نمی‌شود از مادرمان حضرت زهرا(س) بخواهی که مرا شفاعت کند؟ شاید اجازه دهند تا من برگردم و کمی اعمال خوبی که ترک کردم را انجام دهم یا خطاهای گذشته را اصلاح کنم. جوابش منفی بود. اما باز اصرار کردم. گفتم از مادرمان حضرت زهرا(س) بخواه که مرا شفاعت کنند. لحظاتی بعد، جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت: به خاطر اشک های این کودکان یتیم و به خاطر دعاهای همسرت و دختری که در راه داری، حضرت زهرا(س) شما را شفاعت نمود تا برگردی. 🔊کانال شمیم کتاب 🆔 @shamimketab
📚 📘 🚩رسم دلبری 🚩نویسندگان: مهدی زیدآبادی و علی افاضاتی 🚩انتشارات: مرکز اسناد انقلاب اسلامی 🚩دسته بندی: خاطرات زندگی‌نامه عاشقانه ادبیات پایداری 🚩تعداد صفحات: ۵۲۴ صفحه 🚩نسخه‌چاپی: ۲۵,۰۰۰ تومان 🚩شابک: ۷-۶۳۱-۴۱۹-۹۶۴-۹۷۸ 🚩تاریخ انتشار: 1395 🔊کانال شمیم کتاب 🆔 @shamimketab
📚 📘 🔸کتاب رسم دلبری نوشته محمدمهدی زیدآبادی‌ و علی افاضاتی که توسط نشر مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است مرور خاطرات زندانیان دوره سیاه پهلوی است در زندان‌های مخوف ساواک. داستانِ رسم دلبری، سرگذشت واقعی یک مبارز دل‌سوخته‌ی عاشق یعنی سعید توفیق است که در دوران رژیم ستم‌شاهی در پرتو هدایت‌های حضرت امام‌خمینی(ره) و روحانیت مجاهد و معلم خود یعنی آقای محبی در مسیر مبارزات قرار گرفته و مجاهدت‌های فراوانی کرده است و در این راه زجر و شکنجه و آوارگی‌های فراوانی را متحمل شده و بارها به زندان افتاده‌ است و دست تقدیر این‌گونه بوده که ایشان در طول زندگی سراسر مبارزه‌ی خود همواره در معرض شدیدترین مصائب و مشکلات قرار گیرد. این داستان به گوشه‌هایی از زندگی این مرد مبارز می‌پردازد. 🔸مطالعه این داستان علاوه بر بیان برخی از جنایت‌های رژیم پهلوی، ما را به مبارزات و فعالیت‌های مبارزان در دوران انقلاب اسلامی و همچنین مصائب و مشکلات فراوانی که با آن روبه‌رو بوده‌اند و مطالب خواندنی دیگر آشنا می‌سازد پس برای جوان پژوهش‌گر و کنجکاو ایرانی بسیار مناسب و جذاب است. 🔊کانال شمیم کتاب 🆔 @shamimketab
📚 📕 📡کانال شمیم کتاب 🆔@shamimketab
📚 📕 ♦️امروز به دو سه جوان برخوردیم، آن‌ها از فعالیت زیاد کومله و دموکرات و کمونیست‌ها و مجاهدین خلق در کردستان می‌گفتند. اینجا بچه مذهبی‌ها خوابند و آن‌ها بیدار، و در هر جایی که امکان داشته است لانه کرده‌اند. از خدا می‌خواهند در شهر مراسمی باشد یا تظاهراتی برپا شود. فوری امور همه چیز را در دست می‌گیرند، از سخنرانی و شعار گرفته تا عکس و پوستر و... از آن‌هاست، به اسم بچه‌مذهبی‌ها به بانک‌ها و منازل پول‌دارها حمله می‌کنند تا هم چهره‌ی دینداران را خراب کنند و هم خرج خود را دربیاورند. چند روز پیش اطراف نقده به یک گله گوسفند دستبرد می‌زنند و بچه‌ای که چوپان آن گله بود را می‌کشند. خلاصه باید یک تشکیلات قوی راه‌اندازی کنیم تا بتوانیم کارهای آن‌ها را خنثی نماییم... 🔊کانال شمیم کتاب 🆔 @shamimketab
📚 📕 🔸ابوالفضل گفت: «درست یک ماه پیش من با ۶۰ نفر از بچه‌هایی که بازمانده‌ی یک گردان از کرمانشاه بودند مأمور شدیم تا به خط مرزی بعد از سوسنگرد بریم و آنجا را پاکسازی کنیم. ما بعد از توجیه کامل راه افتادیم، وقتی به سوسنگرد رسیدیم. من و دو نفر دیگر برای شناسایی رفتیم و نقشه‌ای به دست یکی از بچه‌ها به نام کرامت دادم و گفتم شما پشت سر ما حرکت کنید. یک جای امن هم به آن‌ها نشان دادم و گفتم آنجا توقف کنند تا برگردیم، ولی کرامت با بچه‌ها، اشتباها به جای دیگری رفته بود. ما شناسایی خودمان را کردیم ولی وقت برگشتن آن دو نفری که همراه من بودند به شهادت رسیدند. من فرار کردم البته با دست پر به محل قرارمان رسیدم. هیچ‌کس نبود، فوری خودم را به جاده اصلی رساندم، کرامت را دیدم که خونین کنار جاده افتاده.» او‌ گفت: «ما اشتباها از قلب سپاه عراق سر درآوردیم، اون نامردا هم بدون اینکه یکی از ما را اسیر کنند از چهار طرف ما را زیر آتش گرفتند و همگی را به شهادت رساندند. غیر از من» کرامت هم به بیمارستان نرسیده شهید شد. ابوالفضل که به اینجا رسید، دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد، سر خودش را به زمین گذاشت و این‌قدر گریه کرد که از حال رفت... 🔊کانال شمیم کتاب 🆔 @shamimketab