#حدیث_روز☝️#خداوندبوسیله_تقوابنده_راحفظ_می_کند
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #دوشنبه ١٠ شهریور ماه ١٣٩٩
🌞اذان صبح: ٠۵.٠٨
☀️طلوع آفتاب: ٠٦.٣٦
🌝اذان ظهر: ١٣.٠۵
🌑غروب آفتاب: ١٩.٣٣
🌖اذان مغرب: ١٩.۵١
🌓نیمه شب شرعی: ٠٠.٢١
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#امام_حسین_ع_معلم_مقاومت👆
#ذکرروز👆دوشنبه
یاقاضی الحاجات(ای برآورنده حاجتها)×صد
#نماز_روز_دوشنبہ
✍🏻هرکس نمــاز2شنبه رابخواندثواب۱۰حج و۱۰عمره
برایش نوشته شود
2رکعت ؛
در هر رکعت بعد از حمد
یک آیةالکرسی ،توحید ،فلق وناس
بعد از سلام ۱۰ استغفار
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
7.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سلام_امام_زمانم #تسلیت🥀
در محرم
قلب سوزان میخرند
در محرم
چشم گریان میخرند
در محـرم
دل هوایی میشود
با نگاهی
کربلایی میشود
در محرم
شیعیان زاری کنند
همره #مهدی_عج
عزاداری کنند...
▪آجرک الله یا صاحب الزمان
🤲اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الْفَرَج🤲
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽☝️
▪️تقدیم به همه عاشقان اباعبدالله الحسین علیه السلام
▪️السلام علیک یااباعبدالله الحسین علیه السلام
▪سلام بر خورشید
▪زیبای روی نیزه ها
▪سلام بر زینب کبری
▪سلام بر اسیران دشت بلا
▪سلام برناله ها و بی قراریها
▪سلام بر عزاداران مولا
▪صبحتون پر از یاد خدا
▪عزاداری شما قبول
▪روزتون پر از استجابت دعا
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#پیام_سلامتی
🍱صبحانه برای زیبایی پوست
🥛شیر : ضد چروک
🍵چای سبز: کاهش جوش
🥚🍳تخم مرغ پخته : جلوگیری از افتادگی پوست
🥘املت گوجه : روشن کننده ی پوست
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖دوشنبه تون ناب و بینظیر
🌸و پراز افکار مثبت
💖امروزتون عالی
🌸لحظه هاتون قشنگ
💖زندگیتون پر برکت
🌸عاقبتتون تابناک
💖دستاتون سرشاراز نعمت
🌸و روزگارتون پراز
💖موفقیت باشه
🌸امروزتون زیبا عزادارباتون قبول
💖و در پناه خدای خوبی ها❣
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪#روزاسیری_عمه_جان_زینب_س
▪سلامٌ علی قلب زینب الصّبور
و لسانها الشّکور، سلامٌ علی
من تظافرت علیها المصائب والکروب
و ذاقت من النّوائب ما تذوب منها القلوب
▪ الهی بحق زینب کبری _س
در روزگار اسیر گرفتاری
درلحظه ها اسیرغم
درشیرینی عمر اسیر مریضی
ودر زندگی اسیرچه کنم چه کنم نشوید
▪التماس دعا
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#دوست_داشتن_آدمها☝️
#رواشدن_حاجات_سخت
🌼✨جهت بر طرف شدن #مشکلات ✨🌼
🍓از روز دوشنبه شروع شود تا دوزاده روز، هر روز هزار بار گفته شود:
💥 لاَ اِلهَ اِلاَّ اللهُ الفَیَّاضُ العَلِيُّ العَظِيمُ 💥
👈🏻سپس بگوید:
💥مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ النَّبِیُّ المُختارُ الکَریمُ💥
👈🏻و سپس بیست بار بگوید:
💥عَلِیُّ وَلِیُّ اللهِ المُخلِصُ الصَّفِیُّ الصَّمیمُ💥
👈🏻 آنگاه، صدبار بگوید:
💥اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی النَّبِیِّ الاُمِّیِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ سَلِّم💥
👈🏻 سپس دوازده بار بگوید:
💥یَا اَللهُ اَنتُ صَمَدی وَ مِنکَ مَدَدی وَ عَلَیکَ مُعتَمَدی. نادِ عَلیّاً مَظهَرَ العَجائِب تَجِدهُ عَوْناً لَکَ فِی النَّوائِب کُلَّ هَمٍّ وَغَمٍّ سَیَنجَلی بِوَلایَتِکَ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ💥
👈🏻 و در آخر، ده مرتبه سوره فاتحه خوانده شود.
📚تحفه های معنوی، آیه اله حاج شیخ محمد تقی آملی، صفحه ۷۸
@shamimrezvan
#ذڪرهاےگرـღگشا👆👆
#سوره_درمانے
هر كس سوره تكاثر را روز دوشنبه یا چهارشنبه 40 بار بخواند مال عظیم یابد و به خیری رسد كه در ذهن و تصورات او نگنجد.
🌸 فراموش نکنید امروز ۴۰بار بخونید 🌸
❃شمیم رضوان ❃👇
@shamimrezvan
#ذڪرهاےگرـღگشا👆👆
ذوالجناحا ...
از چه رنگـــت باختي ؟
جانِ ، زیـــنب را
ڪجا انداختي ؟ 😭
▪سَلامٌ عَلی قَلبِ زَینَبَ الصَّبور
ديشب از همهمه
باد خزان خواب نداشت..
ز فراغ نظر يار سفر كرده
به خود تاب نداشت...
آنچه در خلوت خود
گفته دگر بار نداشت..
ديشب او بود و سياهی شب
كه غم خوار نداشت...
او در آن دشت پر از خون
به جز از اطفال نداشت..
او در آن دشت پر از لاله
يكی يار نداشت...
▪سلام بر زینب کبری،
▪سلام بر قافله اسیران کربلا
که در شب پر مصیبت عاشورا
هم نمازشبش ترک نشد ..
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و یکم✍ بخش سوم
🌹تورج اومد حرف بزنه عمه دستشو به علامت ساکت جلوش گرفت و گفت : ای دختر نادون خیلی احمقی …. همه رو تو درد سر انداختی خودتم مریض کردی سر هیچی خوب می خواستی بیای از خودم بپرسی … ما در مورد حمیرا حرف می زدیم اونم جدی نبود ، علیرضا خان هر وقت از دستش ناراحت میشه همین ها رو میگه اونشب هم پیله کرده بود بیان بشینین و تکلیف حمیرا رو روشن کنیم ، می گفت ببریمش آسایشگاه ولی نه اون این کارو می کنه نه من می زارم همین طوری حرف می زدیم …. واقعا که گل کاشتی …
🍃گفتم : آخه عمه جون چه فرقی می کنه من چطوری راضی بشم اونجا بمونم و حمیرا بره یا موندنم باعث نگرانی و ناراحتی شما بشه … سرشو با بی حوصلگی تکون داد که ای بابا ..کی گفته ؟ علیرضا یک حرفی می زنه اون فقط فکر آسایش خودشه فکر بچه نیست که…… نه تو و نه حمیرا هیچ کدوم جایی نمیرین …….
باید سعی کنیم با هم بسازیم ، یواش یواش خوب میشه, الان بهتره؛ من مطمئن هستم خودش متوجه میشه و همه چیز درست میشه تو نگران نباش ……. صد دفعه بهت گفتم تو یادگار برادر منی اصلا اگر هم جایی داشته باشی بری من نمی زارم … باید پیش خودم باشی چه خوب چه بد ….. اصلا ببینم فوقش ناراحت شدی چرا تو اتاقت نموندی ؟ یعنی خونه ی حیدری بهتر از اونجا بود؟ هر چی باشه اونا غریبه هستن حاضری منت حیدری و زنشو بکشی ؟ وقتی می خوای یک کاری بکنی اول فکر کن مثل احمق ها رفتار نکن …به خدا یک بار دیگه حرف تو دلت نگه داری و از این کارا بکنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی …..
🌹تورج گفت : اگر از این کارا بکنی می دیمت به حمیرا تا می خوری کتکت بزنه … اصلنم جلوشو نمی گیریم …..
عمه گفت : الله و اکبر خفه شو تورج بهت صد دفعه گفتم از این شوخی ها نکن ای بابا شورشو در آوردی چقدر این حرفو تکرار می کنی از مزه در اومده هر چیزی حدی داره ……..
تورج اخمهاشو کرد تو هم و ابروشو انداخت بالا و گفت : باشه بابا دیگه نمیگم …. ولی ببین مامان اگر بازم دوباره کتک خورد بگم ؟ و خودش قاه قاه خندید …..
عمه برام سوپ آورده بود به تورج گفت تخت رو یک کم بیار بالا و خودش آهسته اونو به من داد ….
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و یکم ✍ بخش چهارم
🌹گفتم عمه ؟
گفت :جانم ….
گفتم دوباره دارم لوس میشم ….
عمه گفت : فدات بشم تو اگرم بخوای لوس نمیشی( و آه بلندی کشید )هر چی بگی حق داری …..
همون موقع پرستار اومد تو تا به من رسیدگی کنه ….به تورج گفت شما بیرون باش….. تورج رفت بیرون و عمه هم وسایلشو بر داشت منو بوسید و سفارشات لازم رو کرد و رفت ….
تورج که برگشت تو اتاق گفت آخ جون دیگه تنها شدیم و می تونیم حرف بزنیم …
🍃ولی من گیج خواب بودم و اصلا نفهمیدم اون چی گفت و من کی خوابم برد ….
وقتی دوباره چشممو باز کردم اون کنار پنجره نشسته بود … و بیرونو نگاه می کرد گفتم : تورج میشه یک کم بهم آب بدی ؟ از جاش پرید و دستهاشو بهم زد و گفت : آخ جون بیدار شدی ؟ دق کردم الان سه ساعته خوابیدی الان وقت ملاقاته همینو گفت و یک لیوان آب ریخت برای من که با نی بخورم که در اتاق باز شد و مینا و سوری جون اومدن تو با یک دسته گل …. مینا اومد کنارم به سوری جون گفتم تو رو خدا منو ببخشین باعث اذیت شما شدم .. خیلی بد شد ….گفت : نه عزیزم ..خدا رو شکر خوب شدی الهی شکر ، می دونی چقدر نذر و نیاز کردم ؟ گفتم این اشتباهی بود که من کردم و همه رو تو درد سر انداختم مخصوصا عمه رو که خیلی هم به من محبت داره ناراحت کردم ….
🌹تا اومدم با مینا حرف بزنم عمو و خانمش اومدن و پشت سرشم چند تا از همکلاسی هام اتاق شلوغ شده بود و تورج از اونا پذیرایی می کرد و طبق معمول مزه می ریخت …..
نتونستم با مینا درست و حسابی حرف بزنم فقط به من گفت من همه ی جزوه ها رو برات میارم در ضمن کلاس کنکور میرم تست های اونجا رو هم برات کنار گذاشتم بهت میدم به شرط اینکه خوب شدی با من ریاضی کار کنی …..
تورج شنید و گفت : می خواد با منم کار کنه یک کلاس می زاریم همه با هم درس می خونیم ….
🍃بالاخره همه یکی یکی رفتن و باز منو تورج تنها شدیم به من گفت: می خوام باهات حرف بزنم تو رو خدا نخواب…… گفتم دست خودم نیست به خدا خوابم میبره ….. خوب بیا بشین …با خوشحالی اومد و کنار من نشست که در باز شد و ایرج اومد تو ….. یک سبد گل دستش بود و یک نگاه عاشق تو صورتش نگاه مشتاقش قلبم رو لرزوند ، طوری که نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم دلم براش تنگ شده بود و آرزو داشتم همون لحظه منو در آغوش بگیره …..
🌹تورج گفت : ای بابا داداش چند تا سبد می خوای بخری ؟ این سومیه آخه من عقب موندم رویا اون گلای بغل تختت رو من خریدم بقیه اش مال ایرجه ….ایرج گلا رو گذاشت و گردن تورج رو گرفت و با هم شوخی کردن معلوم بود ایرج خیلی خوشحاله و ذوق و شوق شو این طوری نشون می داد.
گفت : دلم می خواست وقتی به هوش اومد اتاقش پر از گل باشه تا دلش نگیره .. رویا جون می دونی این مدت بیشتر تورج مراقب تو بوده هر کاری از دستش بر میومده کرده تا حالا اونو به این بامسئولتی ندیده بودم ….
تورج گفت : خوب یکی باید مراقب اون باشه تا زود خوب بشه ببریمش خونه دوباره بزنیمش راهی بیمارستانش بکنیم ….. و هر سه خندیدیم……
🍃ایرج گفت : تورج جان تو برو غذا بگیر با هم بخوریم بعد برو خونه ….
گفت : ای داداش جان از اون طرف اومدی خوب سر راهت می گرفتی دیگه حالا من کجا برم این طرفا غذای خوب نیست ….
ایرج گفت : رویا چلوکباب دوست داره برو همون جا که همیشه میگیریم …. بگیر و بیا ….. گفت حالا من و تو که چلو کباب دوست نداریم چیکار کنیم (و خودش خندید) عیب نداره به خاطر رویا امشب می خوریم………… وقتی داشت می رفت لای در وایساد ، به ایرج و گفت شوخی نابجا نکن ، مواظب حرف زدنت باش تا من بیام … ای بابا هر چیزی حدی داره ….و همین طور که می خندید رفت.
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○