eitaa logo
درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
25.3هزار دنبال‌کننده
33.2هزار عکس
18.2هزار ویدیو
224 فایل
کانالی جهت آگاهی ازمفاهیم قرآن وذکر وحدیث کانال دوم مون(داستانهای آموزنده بهلول عاقل) http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و دوم ✍ بخش اول 🌹وقتی خوابش سنگین شد آهسته اومدم بیرون.. هنوز عمه همون جا وایساده بود، پریشون و در مونده به من نگاه کرد. چشماش پر از اشک بود و صورتش از شدت ناراحتی قرمز شده بود درست شکل همون روزی بود که من اومدم اینجا… حالا درکش می کردم ولی اون زمان همه چیز رو به خودم می گرفتم و از اخلاقش خوشم نمی اومد… 🌹با هم رفتیم پایین، نشست و زد زیر گریه. یک کم اونو دلداری دادم ولی می دونستم که فایده نداره… برای اینکه بتونم آرومش کنم رفتم و یک چایی ریختم و آوردم تا با هم بخوریم. یک کم که آروم شد به من گفت: راستی بگو ببینم موضوع چی بود؟ من که نفهمیدم جریان چیه. چرا اول گفتی می خوام حالا میگی نه؟ خوب تورج امیدوار شد… نمی دونی چقدر خوشحال بود. صد دفعه به من زنگ زد تا خاطرش جمع بشه، تو مطمئنی؟ منم گفتم آره… گفت: بگو ببینم حالا من هستم و تو به من بگو چی شد که نظرت عوض شده؟ 🌹گفتم: عمه جون بازم شرمنده ام خودم خیلی خجالت می کشم تو رو خدا ازم نپرسین که نمی تونم بگم. فقط تورج واقعا برای من مثل برادره و جور دیگه ای هم نمی تونه باشه… عمه به عادت خودش یک حبه قند زد تو چایی و گذاشت دهنش و یک فکری کرد و پرسید یک چیزی ازت می پرسم درست جواب بده که اینو من باید بدونم… پای ایرج در میونه؟ 🌹دستپاچه شدم ولی فکر کنم عمه نفهمید. چون خیلی زود جواب دادم نه مسئله اینه که نمی تونم به تورج جور دیگه ای نگاه کنم … عمه تو رو خدا پی گیر نشین فقط منو ببخشین و دیگه از این موضوع بگذرین… سری تکون داد و گفت حالا جواب علیرضا رو چی بدم؟ نمی دونم به اون چی بگم… نه درست فهمیدم ایرج این دو روز از اون موقع خیلی ناراحته فکر کنم حدسم درسته… آره باید ازش بپرسم. گفتم: عمه جون تو رو به هر کی دوست دارین این موضوع رو ول کنین. به اوراح خاک مامانم خودم خیلی ناراحتم دارم اذیت میشم … 🌹آه بلندی کشید و گفت: باشه عیب نداره. تا خدا چی بخواد… از آینده کسی خبر نداره… ایرج بازم با علیرضا خان نیومد. من همین طور پشت پنجره منتظر موندم تا اینکه مرضیه منو صدا کرد… رفتم پایین مثل اینکه عمه همه چیز رو به علیرضاخان گفته بود چون اون اصلا به روی خودش نیاورد… سه نفری شام خوردیم بدون اینکه حتی یک کلام حرف بزنیم… من فورا برگشتم تو اتاقم ولی هنوز نرسیده بودم که از صدای حمیرا از جا پریدم و خودم رو به اون رسوندم من رو صدا می کرد. دستش رو گرفتم و کنارش نشستم. با زحمت گفت: نرو… پیشم بمون…نرو … 🌹اونشب من کنارش موندم… وقتی بیدار می شد و بی قراری می کرد براش لالایی می خوندم و این بار با صدای بلندتر که ایرج بشنوه. نمی خواستم به سراغش برم و فکر می کردم وقتی بشنوه که امروز توی خونه چی گذشته حتما اوضاع عوض میشه… 🌹ولی نشد ایرج خیلی واضح از من فرار می کرد… و من متوجه شدم نمی خواد منو ببینه این بود که منم دیگه عمدا به سراغش نرفتم…. از تورج خبر نداشتیم و اصلا خونه زنگ نمی زد و من مثل یک مجرم از همه دوری می کردم مگر حمیرا که بدون من نمی خوابید. شبها کتاب هام رو می بردم تو اتاق اون و همون جا درس می خوندم… 🌹یک هفته همین طور سرد و بی روح زندگی کردیم … شب جمعه علیرضا خان باز مهمون داشت و من رفتم تا به عمه کمک کنم با هم مشغول بودیم که ایرج یک مرتبه از راه رسید… @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و دوم ✍ بخش دوم 🌹چشمش که به من افتاد یک لحظه می خواست برگرده… ولی باز پشیمون شد من در حالیکه قلبم بشدت می زد سعی کردم جلوی عمه خیلی عادی رفتار کنم و گفتم سلام: اونم سلام کرد و به عمه گفت: امشب شما بیا بالا پیش من بخواب تنها نباشی… 🌹عمه گفت نه تو اتاقم راحت ترم. تو معلومه چند وقته کجایی؟ میشه بگی چته که دیر میای خونه؟ تو هیچ وقت از این کارا نمی کردی؟ ایرجم که سعی می کرد مثل من عادی به نظر بیاد گفت: یک کم کارای عقب مونده داشتم باید انجام می دادم من میرم تو اتاقم دراز بکشم شام حاضر شد صدام کنین که خیلی گرسنمه. من پشتم به اون بود و داشتم سالاد درست می کردم… ولی حالم اصلا خوب نبود. دلم می خواست گریه کنم… 🌹 اون همه توجه و محبت یک باره به این همه سردی مبدل شد و دلم رو بد جوری شکسته بود… با خودم مرتب تکرار می کردم رویا قوی باش مهم نیست… ولی مهم بود خیلی هم زیاد و نمی تونستم با این بی مهری اون کنار بیام… 🌹کاملا حواسم بود که عمه تو کوک ماس و می خواد از رابطه ی من و ایرج سر در بیاره … تا مهمون ها اومدن من و عمه و مرضیه با سرعت کار کردیم، میز رو چیدیم و شام رو آماده کردیم… مهمون ها یک راست به اتاق علیرضا خان رفتن تا بازی کنن و منم به عمه گفتم برم تا به حمیرا سر بزنم… 🌹اتاق ایرج که به حمیرا نزدیک بود من عمدا سعی می کردم با صدای بلند با اون حرف بزنم تا شاید بیاد و چیزی به من بگه که آرومم بکنه ولی هیچ صدایی از اتاقش نمی اومد… حمیرا خواب بود منم رفتم تو اتاق خودم… 🌹یک ساعت بعد مرضیه من و و ایرج رو برای شام صدا کرد. من مثل برق خودم رو انداختم از اتاق بیرون تا شاید توی پله ها بتونم باهاش تنها باشم و چیزی رو که می خوام از زبونش بشنوم… هنوز نیومده بود من به هوای سر زدن به حمیرا رفتم تو اتاقش تا وقتی می خواد بره پایین وانمود کنم اتفاقی بوده… تا صدای در اتاقشو شنیدم اومدم بیرون… دستپاچه شد و پرسید حمیرا حالش بده؟ نگاهی بهش کردم و گفتم : نه اون خوبه، تو چی؟ خوبی؟ 🌹گفت: مرسی خوبم و سرش رو انداخت پایین و رفت پایین… همون جا یک کم وایسادم نگاهم رو بدرقه اش کردم دلم می خواست برگرده و منو نگاه کنه ولی اون رفت… با خودم گفتم رویا این آخرین فرصتی بود که بهش دادی تموم شد دیگه منتظرش نمیشم بهش فکر نمی کنم لعنت به من اگر دیگه کاری بکنم که اینقدر از خودم متنفر بشم… دیگه ولش کن… و رفتم تا شام بخوریم… 🌹اون خیلی عادی داشت برای خودش غذا می کشید. منم همین کارو کردم… و بعد از شام هم فورا کتابام رو برداشتم و رفتم به اتاق حمیرا… با کمک عمه بیدارش کردیم تا بهش شام بدیم… 🌹بازم از اینکه کسی جز من به اتاقش رفته شاکی بود. از دست عمه چیزی نمی خورد با همون زبونش که به زحمت می تونست تکون بده بهش گفت: برای چی…. میای تو اتاق…. من… تو برو به اون شوهر… عزیزت برس… همه ی… ما رو فدای… اون کردی… برو… نمی خوام هیچ کدومتون رو ببینم… 🌹عمه به روی خودش نمیاورد… بازم سعی می کرد بهش محبت کنه این بود که یک لیوان آب رو گذاشت دهنش تا آب بخوره اونم یک قورت خورد و اون رو با دهن پاشید تو صورت عمه و طوری نگاهش می کرد که انکار با اون دشمنه… من آب رو گرفتم و بهش دادم خورد و به حالت التماس گفت: نزار اینا… بیان تو… اتاق من… ازشون بدم…. میاد…. 🌹عمه رفت بیرون و من خودم بقیه غذاش رو دادم و قرصش رو خورد و دست من رو گرفت و خوابید… خوابش که سنگین شد دستم رو کشیدم و نشستم سر درسم… اون شب هر چی حمیرا التماس کرد برام لالایی بگو نگفتم. فقط آهسته دم گوشش زمزمه کردم که تنها خودش بشنوه. دیگه نمی خواستم مثل احمق ها منت ایرج رو بکشم حالا می فهمیدم که اون یک روی دیگه هم داره… @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🌸🍃 💕 (ص): 🔹هرکس مؤمنی را غمگین کند سپس همه دنیا را به او بدهد، این کار جبران آن نخواهد کرد و پاداشی برای این کارش داده نمی شود.🌱 📚بحار، ج۷۲، ص۱۵۰ 〰➿〰➿〰➿〰➿〰 🔅 (ص) : 🔸 أحَبُّ شَيءٍ إلَى اللّهِ تَعالى أن يَرَى الرَّجُلَ مَعَ امرَأَتِهِ ووُلدِهِ عَلى مائِدَةٍ يَأكُلونَ، فَإِذَا اجتَمَعوا عَلَيها نَظَرَ إلَيهِم بِالرَّحمَةِ لَهُم، فَيَغفِرُ لَهُم قَبلَ أن يَتَفَرَّقوا مِن مَوضِعِهِم . 🔹« محبوب ترين چيز نزد خداى متعال، آن است كه ببيند مرد، با زن و فرزندانش بر سر يك سفره، غذا مى خورند. سپس هرگاه بر آن سفره، گرد هم آيند، با نظر رحمت به ايشان مى‌نگرد، و پيش از آن كه از جاى خود پراكنده شوند، آنان را مى‌آمرزد.» 📚 تنبيه الغافلين : ص ٣٤٣ ح ٤٩٨ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️📰 📰☝️ پخش کردن گوشت نذری بین فامیل یا فقرا؟ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨وَأَحْسِنْ كَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْكَ ﴿۷۷﴾ ✨وهمچنانكه خدا به تو ✨نيكى كرده نيكى كن (۷۷) 📚سوره مبارکه القصص ✍بخشی از آیه ۷۷ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
═══✙🍃✨🍃✨🍃✙═══ هفت مبین برای زندگی ✅این ختم را رو باید هر روز صبح انجام بدید به این طریق که در سوره یس هفت مبین قرار داده شده و هر مبین برای یکی از روزهای هفته هست:   ♨️در روز شنبه از اول یس تا مبین اول بخوانید ( از آیه اول تا آیه 12) ♨️در روز یک شنبه از اول یس تا مبین دوم بخوانید ( از آیه اول تا آیه 17 ) ♨️در روز دوشنبه از اول یس تا مبین سوم بخوانید ( از آیه اول تا آیه 24 ) ♨️در روز سه شنبه از اول یس تا مبین چهارم بخوانید ( از آیه اول تا ایه 47 ) ♨️در روز چهاشنبه از اول یس تا مبین پنجم بخوانید ( از آیه اول تا آیه 60 ) ♨️در روز پنج شنبه از اول یس تا مبین ششم بخوانید ( از آیه اول تا آیه 69 ) ♨️در روز جمعه از اول یس تا مبین هفتم بخوانید ( از آیه اول تا آیه 77 )  📖قرآن درمانی @shamimrezvan ღگشا👆👆
هدایت شده از خانواده بهشتی
❤️🍃❤️ 👈❌هيچ وقـــت ازقــول همسرت فکـــر نکن! اين اشتباهی هست که خيلي از زوج ها دچارش ميشن. مثلا اين مورد: "من هيچ وقت نگفتم با هم بريم سينما، 👈چون فکر ميکردم تو از سينما رفتن خوشت نمياد". با اينکه همسرت رو خيلي خوب ميشناسي، ولي هميشه نظرش رو بپرس! 👈❌و هيچ وقت به جاي اون تصمیم نگیر. 💕💕💕 @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
✨ وقتی فرزند 👶🏻شما به اندازه کافی بزرگ شد، به آن مسئولیتهایی واگذار کنید؛ به آنهاکارهایی درمنزل بدهید؛ تصمیم گیری برخی از امور رابه آنهاواگذار کنید ودرکار تصمیم گیری نیزبه آنهاکمک کنید @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🔹جوانی با شیخ پیری به سفر رفت. جوان در کنار برکه‌ای بود که ماری به سمت شیخ آمد ولی شیخ فرار کرد. پیر گفت: خدایا! مرا ببخش، صبح که از خواب بیدار شدم به همسایه‌ گمان بدی بردم. جوان گفت: مطمئنی این ماری که به سمت تو آمد بخاطر این گناهت بود؟ 🔹پیر گفت: بلی. جوان گفت از کجا مطمئنی؟ پیر گفت: من هر روز مواظب هستم گناه نکنم و چون دقت زیادی دارم، گناهانم را که از دستم رها می‌شوند زود می‌فهمم و بلافاصله توبه می‌کنم و اگر توبه نکنم، مانند امروز دچار بلا می‌شوم. تو هم بدان اگر اعمال خود را محاسبه کرده و دقت کنی که مرتکب گناه نشوی، تعداد گناهان کم می‌شود و زودتر می‌توانی در صورت رسیدن بلایی، علت گناه و ریشه‌ی آن بلا را بشناسی. 🔹بدان پسرم! بقالی که تمام حساب و کتاب خود را در آن لحظه می‌نویسد، اگر در شب جایی کم و کسری بیاورد، زود متوجه می‌شود اما اگر این حساب و کتاب را ننویسد و مراقب نباشد، جداکردن حساب سخت است. ای پسرم! اگر دقت کنی تا معصیت تو کمتر شود بدان که براحتی، ریشه مصیبت خود را می‌دانی که از کدام گناه تو بوده است. @tafakornab @shamimrezvan 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸
🍚 کسانی که برنج و نان را حذف میکنند 👈🏻 پوستشان آسیب میبیند 👈🏻 ریزش مو پیدا میکنند 👈🏻 بینایی‌شان کاهش مییابد بدنشان در برابر بیماری‌ها کم‌ طاقت میشود. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✨ پرسیدند انسانیـت چیسـت عالمی گفت: تواضع در وقت رفعت! عفو هـنگام قدرت! سخاوت هنگام تنگدستی! و بخشـش بدون منت...! ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆 ✍ هر محصلی که پشت کتاب درس این دعا را بنویسد در طلب علم و تحصیل معارف توفیق یابد 📚گل‌های ارغوان ۱۸۸/۱ مطالب مشابہ ↩️ @shamimrezvan ღگشا👆👆