○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و هفتم ✍ بخش دوم
❤️ما اصلا فکر نمی کردیم عمه تو اون سرما بره بیرون وایسه همچین چیزی سابقه نداشت .. شاید هم از شدت ناراحتی رفته بود بیرون قدم بزنه به هر حال دستمون برای عمه رو شد …….
من که خبر نداشتم عمه تو حیاط رفته ….
خودمو سر گرم کردم تا کمی از اومدن ایرج بگذره بعد برم ببینمش این بود که درسی رو که برای فردا داشتم و خیلی هم کار داشت آوردم تا بخونم ولی برای اولین بار احساس تشنگی می کردم گلوم خشک بود و دلم آب می خواست…اگر روزه نبودم یک پارچ آب رو یک جا می خوردم…
🧡فکر حمیرا و حرفایی که بین اون و عمه رد و بدل شده بود خیلی منو به خودش مشغول کرد با اینکه آدم فضولی نبودم و هیچوقت دلم نمی خواست به کار کسی کار داشته باشم این بار حس کنجکاوی من به حدی بود که نمی تونستم اونو کنترل کنم و با خودم گفتم هر چی شده رویا مربوط میشه به حمیرا ، و تو به خاطر اون هم شده باید از قضیه سر در بیاری ……..
کتاب رو گذاشتم کنار و رفتم که افطار رو حاضر کنم چند روز بود عمه این کارو می کرد و درستش این بود که امروز من برم تا اون که خیلی روحش خسته بود بره بخوابه ……
🧡دیدم جز مرضیه کسی نیست …. پرسیدم عمه کو ؟ گفت با ایرج خان رفتن تو اتاقشون ؟ گفتم :عمه گفته برای افطار چی درست کنیم ؟ گفت : نه والله منم موندم ..اصلا حوصله نداشت رفته بود تو حیاط تا ایرج خان اومد …بعدم با هم رفتن ….حالا من دارم سالاد درست می کنم شما هم یک فکری برای شام بکن ……
من اهمیتی ندادم که عمه تو حیاط بود چون در وردی اونطرف ساختمون بود …. پس مشغول شدم تا برای شام زرشک پلو با مرغ درست کنم که ایرج دوست داشت ….
🧡کارم تموم شد و سفره ی افطار آماده رادیو رو روشن کردم و صدای ربنا بلند شد ….. ولی عمه و ایرج هنوز تو اتاق بودن فکر می کردم در مورد اتفاق امروز حرف می زنن …. رفتم به حمیرا سر زدم ، اون غرق خواب بود پس نشستم برای خوندن دعای افطار … بازم خبری نبود… و صدایی از اتاق عمه نمیومد ….
دیگه داشت اذان می شد …
خواستم برم صداشون کنم پشیمون شدم صدای رادیو رو بلند کردم و به مرضیه گفتم : قبول باشه خانم میشه زحمت چایی رو بکشی؟ …. چایی ها روی میز و من منتظر …. بازم نیومدن…. دیگه رفتم زدم به در و گفتم عمه؟ …. عمه جون ؟ اذان گفتن نمیاین ؟ با صدای بلند گفت بیا تو رویا ……..
🧡در و آهسته باز کردم و سرمو کردم تو …باز گفت بیا تو ببینم ….. بیا دورغ گو …. جا خوردم ..در و باز کردم و رفتم تو …
قیافه هاشون که ناراحت نبود ….. پرسیدم چی شده عمه من کی دورغ گفتم ؟
گفت : بیا اینجا ببینم …. ترسیدم گفتم اذان گفتن نمیشه بعدا بگین …. گفت نه خیر الان باید بگم ….. بگو ببینم از کی تا حالا من نامحرم شدم ، بهت نگفتم هر چی تو دلت هست به من بگو ازت نپرسیدم ؟
گفتم به خدا عمه هر چی بود گفتم به این روزه ای که می گیرم دورغ نمی گم من جز شما کسی رو ندارم که .
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و هفتم ✍ بخش سوم
❤️گفت : ببینم به من گفتی خاطر ایرج رو می خوای ؟ ……..
وای انگار برق به من وصل کردن قلبم یک دفعه داشت می ایستاد و شروع کردم به لرزیدن و دستمو گذاشتم روی صورتم و بی اختیار برگشتم ……
گفت صبر کن کجا داری میری جواب منو بده ….. همین طور که لبم رو گاز می گرفتم برگشتم و گفتم ببخشید عمه جون به خدا کار بدی نکردم خودت می دونی من بی اجازه ی شما آب نمی خورم بقیه اش دست من نبود ….
خندید و گفت : بیا بشین ….. بیا اینجا …
❤️آهسته رفتم جلو بلند شد و گفت : قربونت برم تو اصلا به درد تورج نمی خوردی من از اول هم فهمیده بودم که بین تو و ایرج یک چیزایی هست خر که نیستم ولی خوب خودتون انکار کردین الان ایرج دلیلشو به من گفت : منم با شمام صبر می کنیم تا آب ها از آسیاب بیفته … پس بالاخره تو عروس من میشی یا نه ؟ … نه نه صبر کن اول بپرس برای کی منو می خوای ؟ سرمو انداختم پایین…
❤️ایرج با خنده گفت : این طوری بهتر شد مامان فهمید دیگه تو ناراحت نمیشی ….سری تکون دادم و رفتم و اونام پشت سر من اومدن اونقدر خوشحال بودم که داشتم بال در میاوردم ولی از عمه خجالت می کشیدم ……
شب موقع خواب .. من تو اتاق حمیرا درس
می خوندم شامشو به زور بهش دادم و خوابید و خاطرش جمع بود که من پیششم ….. البته
❤️می خواستم درس بخونم ولی تمام هوش و حواسم دنبال اتفاقات اون روز بود که پشت سر هم افتاده بود ، نمی دونستم به کدوم فکر کنم …..
ایرج یک ضربه ی کوچیک زد به در و اومد تو آهسته گفتم برو … برو حالا که عمه فهمیده فکر نکنه پر رو شدیم مثل قبل باش خواهش می کنم … گفت مثل قبل ام همون جور عاشق عاشقی که هر شب به عقشش سر می زنه…
گفتم ایرج ؟ منو تو شرایط بد قرار نده از این کارا خوشم نمیاد …. می دونی چرا دوستت دارم چون سنگین و با وقاری ….
حالا برو تا پشیمون نشدم …
❤️گفت: پس امشب برو تو اتاقت بخواب من پیشش می مونم …. گفتم آخه منو می خواد …. گفت خوب همه تو رو می خوان ولی توام باید استراحت کنی وگرنه مریض میشی …..
گفتم همین جا راحتم عادت کردم وقتی میرم تو اتاقم همش حواسم اینجاس … تو نگران نباش …. خواهش می کنم تا عمه نیومده برو گفت اون سرش با بابا گرمه داره بهش شام میده ….
❤️گفتم می خواستی بهش سفارش کنی به علیرضا خان چیزی نگه …… گفت فایده نداره الان که داره جریان صبح رو تعریف میکنه. خدا کنه سفارش من کارگر باشه ولی اگر صلاح بدونه میگه اگر ندونه نمیگه …… تو حالت خوبه ؟
گفتم : خیلی تو چی ؟
گفت : خیلی خیلی زیاد …..
گفتم :پس برو تا کسی نیومده ….
❤️گفت کی می خواد بیاد مامان داره تو دلش قند آب می کنه … خیلی خوشحال شد اصلا فکرشم نمی کردم فقط کاش تورج هم این طوری نمی شد و آه عمیقی کشید و شب خیر گفت و رفت …..
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
#حدیث_روز
✨امام موسی بن جعفر الکاظم (ع)
اِیاكَ وَ المِزاحَ فَاِنَّهُ یذهَبُ بِنُورِ ایمانِكَ
از شوخی (بی مورد) بپرهیز، زیرا كه شوخی نور ایمان تو را می برد.
بحارالانوار،ج78،ص321
#شوخی_بی_مورد
✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
#امام_رضا علیه السلام:
هرگاه تو را چشم زنند
ڪف دستت را مقابل صورتت قرار ده
و حمد و توحید و معَوَّذتین (فلق و ناس)
را بخوان و هر دو کف را
بہ صورتت بکش.
📚 مکارم الاخلاق
#چشم_زخم
✨🌙✨🌙✨🌙✨
✨امام جواد(ع):👇
آنکه گناهی را تحسین و تایید کند،
در آن گناه شریک است❗️
📚کشف الغمه؛ 2:349
#تشویق_گناه
✨🌙✨🌙✨🌙
✨امام هادی علیه السلام:
از شرّ کسی که شخصیت خود را سَبُک می شمارد،ایمن مباش.
📚تحف العقول،ص۴۸۳
#شرنادان
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
#عکس_نوشته👆پاسخ درعکس
سوال⁉️
وظیفه زن در قبال مال حرام شوهر چیست ؟
#احکام_شرعی #مال_حرام
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#هرروزیک_آیه #تدبر👆
✨وَاعْبُدُوا اللَّهَ وَلَا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئًا
✨وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا وَبِذِي الْقُرْبَى
✨وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينِ وَالْجَارِ ذِي الْقُرْبَى
✨وَالْجَارِ الْجُنُبِ وَالصَّاحِبِ بِالْجَنْبِ
✨وَابْنِ السَّبِيلِ وَمَا مَلَكَتْ أَيْمَانُكُمْ إِنَّ اللَّهَ
✨لَا يُحِبُّ مَنْ كَانَ مُخْتَالًا فَخُورًا ﴿۳۶﴾
✨و خدا را بپرستيد و چيزى را با
✨او شريك مگردانيد و به پدر و مادر احسان كنيد
✨و در باره خويشاوندان و يتيمان و مستمندان
✨و همسايه خويش و همسايه بيگانه و همنشين
✨و در راهمانده و بردگان خود نيكى كنيد
✨كه خدا كسى را كه متكبر و فخرفروش است
✨دوست نمى دارد (۳۶)
📚سوره مبارکه النساء
✍آیه ۳۶
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
9.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا ایرانیان باشوق مسلمان شدند؟
☑️ داستان یک غسل!
👈🏻 در دین زرتشتی، غُسلی وجود دارد به نام بَرِشنوم... که 9 شبانه روز طول میکشد و با گِل و گومیز (ادرار گاو) انجام میشود. در این 9 شبانه روز، شخص زرتشتی شده و به صورتی جنون آمیز، مدام خود را گِلمال کرده و با ادرار گاو شستشو میدهد. هر شخص زرتشتی، حداقل یک بار در زندگی و برخی افراد چند مرتبه در سال باید این غسل را انجام دهند. که نوعی شکنجه جسمی و روحی است.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#خواص_آیات_قرآنی
#رسیدن_به_مهمات_سخت
🌸✨ آیه ۵۸ سوره یس را ۱۵
روز و روزی ۸۱۸ مرتبه بخواند
و از روز چهارشنبه آغاز نماید در نهایت
موثر است✨
📚 رهنمای گرفتاران ۱۶۷
ڪلیڪ ڪنید ↩️
@shamimrezvan
#ذڪرهاےگرـღگشا👆👆
هدایت شده از خانواده بهشتی
💑 #همسرداری
#زن_ایده_آل
#مرد_ایده_آل
زن جمال زندگی استـ و مردجلال آن!
👩 بانو؛مهمترین کار تو این استـ که غرور شوهرتـ نشکند.
👨آقا؛ کار اصلی تو هم اینستـ که گلِ لطافتـ و عاطفه همسرتـ پژمرده نشود و محبتـ کنی.
❤️💛💚💙💜❤️💛💚💙💜❤️
برای بهبود روابط زناشویی با ما همراه شوید🔰
🆔 @zendegiasheghaneh
🆔 @shamimrezvan
هدایت شده از خانواده بهشتی
#تربیت_فرزند👨👩👦👦
هرگز به كودک نگوييد
چرا خورشيد را قرمز كشيدی؟
كودكان تا قبل از ٧ سالگی به رنگها بيشتر از طرحها علاقه نشان مي دهند و اين طبيعی است...
@tafakornab
@zendegiasheghaneh
شیرصحرا لقب که بود؟! فرمانده ای که صدام شخصا برای سرش جایزه تعیین کرد!
🔹او فقط با هشت نفر کلاه سبز در دشت عباس کاری کرد که رادیو عراق اعلام کردکه یک لشکر از نیروهای ایرانی در دشت عباس مستقرشده است. درسال ۱۳۳۵ وارد ارتش شد و سریعا به نیروهای ویژه پیوست. فارغ التحصیل اولین دوره رنجری درایران بود! دوره سخت چتربازی و تکاوری را در اسکاتلند گذراند.
🔹اولین کسی بود که در دفاع مقدس نیروهای عراقی را به اسارت گرفت، او طی نامه ای به صدام او را به نبرد در دشت عباس فرا خواند. صدام یک لشکر به فرماندهی ژنرال عبدالحمید معروف به دشت عباس فرستاد. عبدالحمید کسی بود که در اسکاتلند از این ایرانی شکست خورده بود. پس از نبردی نابرابر و طولانی عراقیها شکست خوردند و او شخصا ژنرال عبدالحمید را به اسارت میگیرد.
🔹مردم دشت عباس به او لقب «شیر صحرا» داده بودند. این لقب برای او چنان با مسما بود که رادیوهای دشمن هم با این لقب از او نام می بردند.
🔹او در عملیات قادر در منطقه سرسول بشهادت رسید، سرلشکر شهید حسن آبشناسان فرمانده نیروی ویژه ایران بود که بیشتر مردم او را نمیشناسند.
🔻روحش شاد❣
@tafakornab
@shamimrezvan
#پیام_سلامتی
🔷از افسردگی رنج میبرید😞
🍋🍊افزایش ویتامین C در بدن می تواند روحیه شما را بهبود بخشد
▫️پرتقال
🔹لیموترش
▫️گریپ فروت
🔹نارنگی
👇👇🏿👇
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
اعتمادساختنش
سالهاطول میکشدتخریبش
چندثانیه وترمیمش تا ابد
ایستادگی کن تاروشن بمانی
شمع های افتاده خاموش
می شوند
هیچ کدام ازما با
ای کاش به جایی نرسیدهایم
✍🏻 دکتر الهی قمشه ای
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh