eitaa logo
درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
25.5هزار دنبال‌کننده
33.3هزار عکس
18.2هزار ویدیو
224 فایل
کانالی جهت آگاهی ازمفاهیم قرآن وذکر وحدیث کانال دوم مون(داستانهای آموزنده بهلول عاقل) http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ✨ یاد خدا آرام بخش دلهاست... روزمان را متبرك کنیم با نام و ياد خدا ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ ✨الهی به امید تو...✨ ‎‌‌‌‌‌‌
☝️۰۰۰ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز ١۵ آبان ماه ١٣٩٩ 🌞اذان صبح: ٠۵.٠۵ ☀️طلوع آفتاب: ٦.٣٠ 🌝اذان ظهر: ١١.۴٨ 🌑غروب آفتاب: ١٧.٠۵ 🌖اذان مغرب: ١٧.٢۴ 🌓نیمه شب شرعی: ٢٣.٠۵
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🌺 چهار چیز در چهار چیز 🌸 پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله) فرمودند : خداوند چهار چیز را در چهار چیز قرار داده است : 🔸 اول ، برکت علم را در تعظیم استاد قرار داده است. شاگرد باید استادش را تعظیم کند و به او احترام بگذارد. ...من هرشب برای آشیخ مرتضی زاهد (ره) یک سوره قرآن می خوانم. اینها در برکت علم تاثیر دارد. 🔸دوم : بقای ایمان در تعظیم خداست. اگر خدا را بزرگ بشماری ایمانت باقی می ماند. خواندن نماز در اول وقت تعظیم الله است. 🔸سوم: اگر کسی می خواهد در دنیا شاد باشد و دست به هر چه می زند طلا بشود می بایست به پدر و مادرش نیکی کند. 🔸چهارم : اگر می خواهی که از آتش دوزخ رهایی یابی ، مردم را از خود نرنجان و آنها را اذیت نکن. 🌷 آیت ا... مجتهدی تهرانی – ره 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸
☝️۰۰۰۰☝️ لااله الا الله الملک الحق المبین... ذکر روز پنجشنبـــه...صدمرتبه... 🌸ذكر روز پنجشنبه🌸 🥀لٰا اِلٰهَ اِلَّا اللهُ المَلِكُ الحَقُّ المُبين 💥معبودي جز خدا نيست 💥پادشاه برحق آشكار ➖➖➖➖➖➖ 💎روز ۵شنبه ۲ رڪعت نمازبـہ نیت ڪسب مال وثروت بخواند‌ و سپس《سوره یاسین》بخواندواین عمل را تا ۳ روز انجام دهد بهتر است  📚گوهر شب چراغ ۱۵۷/ ۲
✅شاید باورش عجیب باشه اما بدترین زخم معده ها رو با انجیر خشک میشه درمان کند ! ✅کافیه 15 روز ناشتا روزی یه دونه انجیر خشک بخورین یا انجیر رو توی عسل بذارید بمونه و روزی یه دونه ناشتا میل کنيد.
✨﷽✨ پنجشنبه ویاد درگذشتگان 😭یادکنیم آنها را با قرائت فاتحه وصلوات🌹 ✍🏻هر کس در عصر پنج شنبه برود بر سر قبر مادرش و پدرش و طلب مغفرت کند ، خداوند عزوجل طبقه هایی از نور به قلب آنان افاضه می کند و آنها را خوشنود می گرداند و حاجات این کس را بر می آورد. ✍🏻أرحام انسان در عصر پنجشنبه منتظر هدیه ای هستند و لذا من در بین هفته منتظرم که عصر پنج شنبه برسد و بیایم بر سر قبر پدر و مادرم و فاتحه بخوانم. 📚منبع : معاد شناسی علامه طهرانی ، ج ۱ ، ص ۱۹۰ 🔻با نشرمطالب درثواب ان شریک باشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ســــــــلام 🌹 پنجشنبه تون پرنشاط دوست خوبم دمیدن خورشید گردش روز و شب و همه اتفاقات خوش جهان هستی تنها بخاطر توست چون خدا عاشق توست پس عاشقانه زندگی کن و از آن لذت ببر... 🌹 تقدیم با بهترین آرزوها 🌹 آخر هفته خوبی داشته باشید
🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 خواص سوره‌ی مبارکه‌ی مائده 🦋 ♦️ابن ابی کعب از رسول خدا (ص) روایت کرده هر کس سوره مائده را بخواند حق تعالی او را به عدد هر یهود و نصرانی که در دنیا نفس کشد ده حسنه نویسد و ده بدی محو کند و ده درجه بلند نماید ♦️هر کس سوره مائده را در هر پنجشنبه بخواند هرگز به خدا شرک نیاورد و ایمان خود را به ظلم نپوشد و هر که آن را بنویسد و با خود دارد از دردها و وَرَم‌ها عافیت یابد ♦️و هرگاه در صندوق یا میان لباس‌ها بگذارد از ضایع شدن و دزد بردن ایمن گردد. 📚 منهاج العارفین ص ۴۵۸ 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🔹آیه شریفه 9 سوره را بر به ترتیب بخواند و در هر نوبت دو نفری را که می خواهند از هم جدا شوند با نام مادر آن ها را نام ببرد و بر سپس در اندازد بی‌شک بین آن‌ها حاصل خواهد شد لعنت خدا بر سوء استفاده کننده فقط در امر حلال است. 🌸وجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُون🌸 📚 کنز الحسینی ص 146
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و دوم ✍ بخش دوم 🌸عمه تو حال بود … گفتم : سلام عمه جون ایرج خونه س ؟ گفت سلام مادر آره داره حاضر میشه بره مسافرت…. یکه خوردم پرسیدم کجا ؟ 🌸گفت : می خواد بره بادی به سرش بخوره اونم بچه ام خسته شده دیگه ……. بزار بره یک کم حال و هواش عوض بشه …. با بغض پرسیدم کجا ؟ گفت : اونشو من نمی دونم از خودش بپرس …و خیلی جدی این حرف رو زد و نشست روی مبل و تلویزیون رو زیاد کرد ….. وارفتم و آهسته از پله ها رفتم بالا …ایرج تو اتاقش بود در اتاق باز بود ولی من یک ضربه زدم و گفتم : ایرج جان ؟ 🌸گفت : جانم عزیزم اومدی ؟ چه زود فکر نمی کردم به این زودی بیایی منو بغل کرد و بوسید ….. پرسیدم کجا می خوای بری چمدون بستی ؟ گفت : دیگه یک مدتی میرم هوا بخورم ……بی هدف اطرافو نگاه کردم اشک تو چشمم جمع شده بود ..و خواستم که اون نبینه و رومو برگردوندم تا برم بیرون منو از پشت گرفت و شروع کرد به خندیدن و گفت : آخه من بدون تو کجا رو دارم برم ؟ می خوام با هم بریم شمال … 🌸یک نفس بلند کشیدم و برگشتم و با مشت زدم تو سینه ش و گفتم خیلی بدی …. داشتم میمردم مگه آزار داری منو اذیت می کنی ؟ گفت : فکر کردم مامان بهت گفته …..گفتم اونم مثل تو شوخی کرده حتما ، چون گفت تو داری میری هوا بخوری بدون من ………. از خنده روده بر شده بود می گفت الحق که من و تورج بچه های اونیم …. برو حاضر شو تا ظهر نشده بریم نهار رو تو راه بخوریم …. 🌸گفتم عمه گناه داره اونم بیاد و صبر نکردم و دویدم پایین اون داشت می خندید دست انداختم دور گردنش و گفتم تو رو خدا عمه بیا با ما بریم خواهش می کنم نگو نه ….قبول نمی کنم بیا بدون شما خوش نمیگذره …. 🌸گفت اولا بشین ببینم باهات کار دارم …..تو دلت می خواد برات عروسی مفصل بگیرم ؟ گفتم الان چه وقت این حرفاس عمه جون … گفت : نه بگو ببینم ..(ایرجم اومد پیش ما ) گفتم راستش من اصلا دوست ندارم عروسی بگیرین … همونی که داشتم عالی بود خیلی هم عالی و همیشه توی ذهنم می مونه دیگه چه لزومی داره؟ عروسی برای یک شب خاطره انگیزه خوب منم داشتم دیگه… برای چی عروسی بگیریم …. نمی خوام….. 🌸سرشو بلند کرد و به ایرج گفت : دیدی گفتم؟ من رویا رو میشناسم شما ها هنوز اونو نشناختین… خوب پس اگر این طوره برین با هم یک سفر و عروسی کنین منم تا شما بر گردین اوضاع خونه رو روبراه می کنم …. 🌸بغلش کردم و بوسیدمش اونم منو در آغوش گرفت و در حالیکه چشمهاش پراز اشک بود گفت قربونت برم عمه خدا تو رو به من داد ….. ایرج گفت داد به من ….مامان صاحب نشو داد به من…. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و دوم ✍ بخش سوم 🌸من خیلی زود وسایلم رو جمع کردم و دادم به ایرج برد گذاشت تو ماشین عمه برامون یک عالم خوراکی گذاشته بود من کیفم رو روبراه کردم و نگاه کردم تو آینه تا ببینم خوب هستم یا نه … یک باره قلبم از جا کنده شد …..سست شدم یاد اون روزی افتادم که با بابام می خواستم برم شمال ترس و دلهره تمام وجودم رو گرفت بشدت می لرزیدم صحنه های تصادف یک بار دیگه اومد جلوی چشمم ایرج منو صدا کرد ولی قدرت حرکت نداشتم وقتی دید خبری از من نشد اومد بالا …. از دیدن من ترسید فکر کرد اتفاقی برام افتاده …… نشستم روی تخت و گفتم : ایرج نمیام می ترسم… پرسید چرا عزیزم خودتو ناراحت نکن بگو ببینم چی شده گفتم : از شمال رفتن می ترسم … گفت : اوه یادم نبود عزیز دلم من مراقبم بالاخره که باید بریم گفتم : پس از جاده ی چالوس نرو هیچوقت نمی خوام اون جاده رو ببینم…… صدا زد مامان یک کم آب قند بیار… رویا حالش خوب نیست …. عمه هم داد زد مرضیه آب قند بیار و خودش با عجله اومد بالا …. بلند شدم که مسئله بزرگ نشه ولی سرم گیج رفت و خوردم زمین …… ایرج منو روی دست بلند کرد و برد پایین روی کاناپه خوابوند ….. عمه هراسون دنبال ما میومد و هی می پرسید چی شده ؟ ایرج گفت : یاد سفرشون با دایی اینا افتاده…… عمه زد روی دستش و گفت خاک بر سرم چرا من به فکر نبودم … ولش کن ایرج با این حالش نرو برین یک جای دیگه … گفتم نه الان حالم خوب میشه …و آب قند رو سر کشیدم … کمی دراز کشیدم و از جام بلند شدم و گفتم بریم…… ایرج گفت : نه عجله ای نیست اول تو حالت خوب بشه …… نمی خواستم تو ذوق ایرج بزنم …….. گفتم : نه خوبم به خدا بهترم …فقط از جاده ی چالوس نریم …. هنوز خیلی خوب نبودم و تظاهر می کردم که راه افتادیم و ایرج از جاده هراز رفت به طرف شمال …. با این که ما می خواستیم بریم رامسر و راهمون طولانی می شد …….با تمام قوا سعی می کردم به چیزی که ناراحتم می کنه فکر نکنم تا این سفر رو برای خودمون؛؛ مخصوصا ایرج خاطر انگیز باشه ……. اونم تمام راه با من حرف زد …انگار سالها بود با هم حرف نزده بودیم . نهار رو توی راه خوردیم و هوا داشت تاریک می شد که رسیدیم به هتل رامسر….وقتی داشتیم از پله های هتل بالا می رفتیم گفتم : ایرج جان منو اول میبری لب دریا ؟… گفت باشه عزیزم جابجا بشیم میریم …..در اتاق رو که باز کردم جا خوردم و برگشتم و ایرج رو بغل کردم و گفتم وای تو محشری ….چطوری این کارو کردی ؟ تمام اتاق تزیین شده بود چراغ ها خاموش بود و با نوری که از شمع های بلند روی گلهای قرمز می تابید اتاق روشن شده بود خیلی شاعرانه و زیبا ….مثل یک رویای دست نیافتی دل انگیز بود …. در و بست و منو بغل کرد …………… ما دیگه لب دریا که نرفتیم… حتی شام هم نخوریم و تا صبح خوابیدیم ……. و صبح تو آغوش ایرج بیدار شدم ….. نزدیک ظهر رفتیم لب دریا و من برای اولین بار دریایی که همه ی رویای من در بچه گی بود دیدم … کنارش وایستادم و مدت زیادی فقط نگاه کردم ….. خواستم چیزی بگم ولی احساس کردم اون خودش می دونه که من چی می خوام بگم…. خروشان بود با موجهای بلند ..آبها بهم می پیچیدن و طبقه ؛ طبقه روی هم فریاد می کشیدن و به طرف من میومدن و من بازهم نگاه کردم … ایرج اومد از پشت دستهاشو دور کمر من حلقه کرد و سرمو بوسید ….و اونم مثل من ساکت وایستاد …. یک هفته اوجا موندیم تمام جنگل و روستای زیبای اطراف رو گشتیم ولی چیزی که همه ی اونا رو لذت بخش می کرد عشقم به ایرج بود ….. ساعت حدود دو از رامسر راه افتادیم و این بار با نظر من از همون جاده ی چالوس برگشتیم ابتدای جاده نگه داشت و کلوچه و عسل و سبد خرید و بعد به من نگاه کرد و گفت خوبی ؟ می خوای برگردم از هراز برم …. گفتم نه به خدا خوبم بریم … گفت : پس به من فکر کن با خودت تکرار کن چقدر شوهرمو دوست دارم بهش اعتماد دارم اونم بیچاره داره آهسته میره و به جاده هم نگاه نکن … ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🌸 امام حسن عسکری (ع): بهترین برادران توکسی است که گناه (و کوتاهی) تو را نسبت به خودش فراموش کند. 📚 بحارالانوار،ج ۷۵،ص۳۷۷ 〰➿〰➿〰➿〰➿〰 🌹 امام حسن عسکری علیه السلام هيچ گرفتارى و بلايى ‏نيست  مگر آن كه نعمتى از خداوند،  آن را در ميان گرفته است. 📚بحارالانوار، ج۷۸، ص۳۷۴