eitaa logo
درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
25.3هزار دنبال‌کننده
33.2هزار عکس
18.1هزار ویدیو
224 فایل
کانالی جهت آگاهی ازمفاهیم قرآن وذکر وحدیث کانال دوم مون(داستانهای آموزنده بهلول عاقل) http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 3️⃣ وقتی از تماس گرفتن با دوستان زینب ناامید شدیم، با خانم دارابی خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم. در حیاط را که باز کردم، چشمم به بوته گل رز باغچه ی گوشه ی حیاط افتاد.جلو رفتم و کنار باغچه به دیوار تکیه زدم. بلندی بوته به اندازه ی قد زینب و شهلا بود.از بالا تا پایین بوته، گلهای رز صورتی خودنمایی میکردند. آن درختچه هر فصل گل میداد وانگار برای آن بوته ،همیشه فصل بهار بود. زینب هرروز با علاقه به درختچه گل رز آب می داد تا بیشتر گل دهد.او این چند روز باقی مانده به سال تحویل، در تمیز کردن خانه خیلی به من کمک می کرد.البته همانطور که مشغول کار بود به من می گفت: مامان، من به نیت عید به تو کمک نمی کنم؛ ما که عید نداریم. توی جبهه رزمنده ها می جنگند و خیلی از آنها زخمی و شهید می شوند، آن وقت ما عید بگیریم؟ من فقط به نیت تمیزی و نظافت خانه کمک می کنم. کنار بوته ی گل رز مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودم و به حرفهای او فکر میکردم که مادرم به حیاط آمد و گفت: کبری، ننه، آنجا نایست. هوا سرد است. بیا توی خانه. شهلا و شهرام طاقت ناراحتی تورا ندارند.نمیتوانستم آرام باشک. دلم برای شهلا و شهرام میسوخت؛ آنها هم نگران حال خواهرشان بودند. بی هوا به آشپزخانه رفتم. انگار رفتن من به آشپزخانه عادت همیشگیم شده بود.کابینت ها از تمیزی برق میزدند.بغض گلویم را گرفت. زینب،روز قبل، تمام کابینت ها را اسکاچ و تاید کشیده بود.دستم را به کابینت ها کشیدم و بی اختیار زیر گریه زدم؛ گریه ای از ته وجودم. دیروز به زینب گفتم: مامان، خیلی در تمیز کردن خانه کمکم کردی.دوست داری برای جبران زحمت هایت چه چیزی برایت بخرم؟ تو که دو سال است برای عید هیچ چیز نخریده ای، حالایک چیزی را که دوست داری بگو تا برایت بخرم. زینب گفت: مامان به من اجازه بده جمعه اول سال را به نمازجمعه بروم. دلم میخواهد سال را با نماز جماعت و جمعه شروع کنم. به زینب گفتم: مادر، ای کاش مثل همه ی دخترها کفشی، کیفی، لباسی می خریدی و به خودت میرسیدی. هروقت دلت خواست نماز جمعه برو، ولی دل من را هم خوش کن. صدای گریه ام بلند شده بود.شهلا و شهرام به آشپزخانه آمدند و خودشان را توی بغلم انداختند. با اینکه آن شب به خاطر سال تحویل، غذای مفصلی درست کرده بودم، قابلمه ها دست نخورده روی اجاق گاز ماند. کسی شام نخورد. با آن نگرانی، آب هم از گلوی ما پایین نمیرفت چه رسد به غذا. باید کاری میکردم.نمی توانستم دست روی دست بگذارم. اول به فکرم رسید که به کلانتری بروم، اما همیشه توی مغزمان کرده بودند که یک خانواده آبرومند هیچ وقت پایش به کلانتری باز نمی شود. چهارتایی از خانه بیرون زدیم و در کوچه و خیابان های شاهین شهر به دنبال زینب می گشتیم.شهرام کلاس چهارم دبستان بود.جلوی ما می دوید و هر دختر چادری ای را میدید، می گفت: حتما آن دختر، زینب است. خیابان ها خلوت بود. شب اول سال نو بود و خانواده ها خوش و خرم کنار هم بودند. افراد کمی در خیابان ها رفت و آمد می کردند.توی تاریکی شب، یکدفعه تصور کردم که زینب از دور به طرف ما می آید؛ اما این فقط یک تصور بود. دخترم قبل از اذان مغرب لباس های قدیمی اش را پوشید و روسری سورمه ای رنگش را سر کرد و چادرش را تنگ به صورتش گرفت و رفت. دوتا چشم سیاه قشنگش میان صورت لاغر و سفیدش، معصومیت عجیبی به او میداد ادامه دارد
🌸 دستنوشته شهیده زینب کمائی🌸 🔺 شماره 3️⃣ 🔺
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 4️⃣ همینطور که در خیابان های تاریک را میرفتیم، به مادرم گفتم: مامان، یادته زینب یک سالش که بود، چطور دست کرد توی کاسه و چشم های گوسفند را خورد؟ شهرام با تعجب پرسید: زینب چشم گوسفند را خورد؟ مادرم رو به شهرام کرد و گفت: یادش بخیر؛ جمعه بود و من به خانه ی شما آمده بودم. همه ی ما توی حیاط دور هم نشسته بودیم. بابات کله پاچه خریده بود؛ آن هم چه کله پاچه ی خوشمزه ای. زینب یک سالش بود و توی گهواره خوابیده بود. همه ی ما هم پای سفره، کله پاچه می خوردیم.مامانت چشم های گوسفند را توی کاسه ی کوچکی گذاشت که بخورد.من بهش سفارش کرده بودم که به خاطر خواصش چشم گوسفند بخورد. من توی حرف های مادرم پریدم و گفتم: کاسه را زیر گهواره ی زینب گذاشتم. برگشتم که چشم ها را بردارم، کاسه خالی بود. شهرام گفت: مامان، چشم ها چی شده بود؟ زینب آنها را خورد؟زینب که خوابیده بود! تازه بچه ی یکساله که چشم گوسفند نمیخورد. من گفتم: زینب از خواب بیدار شده بود و دست کرده بود توی کاسه و دو چشم را برداشته و خورده بود. دور تا دور دهنش هم کثیف شده بود. شهلا و شهرام زدند زیر خنده. من با صدای بغض کرده گفتم: آن روز همه ی ما خیلی خندیدیم. شهلا گفت: مامان، پس قشنگی چشم های زینب بهاطر خوردن چشم های گوسفند است؟ من گفتم: چشم های زینب از وقتی به دنیا آمد قشنگ بود، اما انگاری بعد از خوردن چشم های گوسفند، درشت تر و قشنگ تر شد. دوباره اشک هایم سرازیر شد. شهلا و شهرام و مادر هم گریه می کردند. بعد از ساعتی چرخیدن توی خیابان ها دلم راضی نشد به کلانتری برویم. تا آن شب هیچوقت پای ما به کلانتری و اینجور جاها نرسیده بود. مادرم گفت: کبری، بیا به خانه برگردیم، شاید خداخواهی زینب برگشته باشد. چهارتایی به خانه برگشتیم. همه جا ساکت و تاریک بود.تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد. همه خوشحال و سراسیمه به طرف در حیاط دویدیم. شهرام در حیاط را باز کرد. وجیهه مظفری پشت در بود. وجیهه دختر سبزه رو و قد بلند آبادانی بود که با زینب دوست بود. شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود، اما وجیهه از طریق یکی از دوستهایش، خبر گم شدن زینب را شنید و به خانه ی ما آمد. وجیهه هم خیلی ناراحت و نگران شده بود. او به من گفت: باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سربزنیم؛ زینب بعضی وقت ها برای عیادت مجروحین جنگی به بیمارستان می رود. یکی دوبار خودم با او رفتم. من هم میدانستم که زینب هرچند وقت یک بار به ملاقات مجروحین میرود.زینب بارها برای من و مادربزرگش از مجروحین تعریف کرده بود. ولی او هیچوقت بدون اجازه و دیروقت به اصفهان نمی رفت.خانه ی ما در شاهین شهر بود که بیست کیلومتر با اصفهان فاصله داشت.با اینکه میدانستم زینب چنین کاری نکرده، اما رفتن به بیمارستان های اصفهان بهتر از دست روی دست گذاشتن بود. من و خانواده ام، که آن شب آرام وقرار نداشتیم، حرف وجیهه را قبول کردیم. وجیهه قبل از رفتنمان به اصفهان، با خانواده اش هماهنگ کرد و همه با هم به طرف اصفهان رفتیم. آن شب جاده ی شاهین شهر به اصفهان تمام نمی شد.بیابان های تاریک بین راه، وحشت مرا چند برابر کرده بود.فکرهای زشتی به سراغم می آمد؛ فکرهایی که بند بند تنم را میلرزاند.مرتب امام حسین (ع) و حضرت زینب (س)را صدا میزدم تا خودشان محافظ زینب باشند.به جز نور چراغ های ماشین، جاده و بیابان های اطرافش تاریکی و ظلمت بود
🌺🌸 دستنوشته شهیده زینب کمائی🌸🌺 🔺 شماره 4️⃣ 🔺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😊☝️انیمیشن کوتاه و جالبی در مورد کار گروهی حتما ببینید👌 💎 امام حسن عليه السلام : ✨هرگز گروهى در كارى يكدست و متّحد نشدند، مگر آن كه كارشان استحكام يافت و پيوندشان استوار گشت. ميزان الحكمه ج3 ص 389 ➿〰➿〰➿〰 💎امام حسین علیه السلام: هر که خشنودی مردم را با ناخشنود کردن خدا بجوید، خداوند او را به مردم واگذارد... 📚میزان الحکمه، جلد4، صفحه488
یا مَنْ یَشْفِی الْمَرضَی ای آنکه بیمار را شفا دهد برای شفای همه بیماران آشنا و غریبه قرائت بفرمایید حمد شفا(سوره حمد) به همراه صلوات برحضرت محمّد مصطفی و خاندان پاک و مطهرش ➖〰➖〰➖〰➖〰 حکایت بسیار زیبا از ❣ حضرت یونس (علیه السلام) به جبرئیل گفت: مرا به عابدترین اهل زمین راهنمایی کن! جبرئیل مردی را به او نشان داد که جذام، دست و پاهایش را قطع کرده و او را نابینا و کر ساخته بود؛ ولی می گفت: خدایا! تو را شکر می گویم که آن چه می خواستی از من گرفتی و آن چه می خواستی، برای من باقی گذاشتی و امید به خودت را در من زنده نگه داشتی. •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه‌روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد، ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند، حیاط ما به دیوارهایش محدود می‌شود اما باغ آنها بی‌انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد: پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر هستیم... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا ✨وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا ✨لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ ﴿۲۳﴾ ✨گفتند پروردگارا ما بر خويشتن ستم كرديم ✨و اگر بر ما نبخشايى و به ما رحم نكنى ✨مسلما از زيانكاران خواهيم بود (۲۳) 📚 سوره مبارکه الأعراف ✍آیه ۲۳
👆 ❓ : آیا نشستن و مکث بعد از دو سجده، در رکعت اول و سوم در نمازهای چهار رکعتی واجب است؟ 〰➿〰➿〰➿ 📲📿مزاحمت صدای موبایل در نماز📿📲 🤔سوال: حکم مزاحمت صدای موبایل در نماز چیست⁉️ ✍پاسخ: ❇️ هر چیزی که مانع توجه در نماز شود، مکروه است و اگر باعث مزاحمت شود، حرام است. 📚منبع: امام خمینی، توضیح المسائل (محشی - امام خمینی و دیگر مراجع)، ج 1، ص 630، م 1157. ➖🌺➖🌺 ✔️مروج احکام دین باشیم👇👇
خلاصي از و ✅ ۷۳۰ مرتبه گفتن ✨ لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ ✨ بسيار موثر است و تجربه شده است 📚سوره انبیا.آیه ۸۷
🙏 دعای دل کندن از شخص دعای مجرب بیرون کردن عشق کاذب از فکر و قلب 🍃صرفا در امر حلال استفاده شود. برای فراموش کردن عشق شخص خاص از ذهن و قلب ، (آیه ۲۷ از سوره مبارکه ابراهیم) را هفت مرتبه قرائت کند و بر کف دستهایش بدمد و سپس دستهایش را به صورت و بدن بکشد . عشق و محبت به آن فرد را فراموش خواهد نمود. برای نتیجه گیری کامل بهتر است که این عمل را یک هفته ادامه دهد. ( یُثَبِّتُ اللّهُ الَّذِینَ آمَنُواْ بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِی الْحَیَاهِ الدُّنْیَا وَفِی الآخِرَهِ وَیُضِلُّ اللّهُ الظَّالِمِینَ وَیَفْعَلُ اللّهُ مَا یَشَاءُ ) 📚درمان باقرآن
هدایت شده از خانواده بهشتی
❣فرزندپروری❣ 🔺علل مشکلات رفتاری 🔺علل مشکلات رفتاری کودکان به سه دسته تقسیم می شود: ❣1. عوامل فردی( سرشت و ژن) ❣2. عوامل محیطی( جامعه و اجتماع) ❣3. عوامل خانوادگی 🔴عوامل فردی این عاملی است که خیلی قادر به تغییر دادن آن نیستیم؛ چیزی که کودک با آن متولد می شود، مثل رنگ چشم و رنگ مو. 👁 بعضی از بچه ها پرتحرک، ناآرام، فضول، کنجکاو، پرحرف و... هستند، ولی بعضی از بچه ها آرام، منطقی و حرف شنو هستند.🤦‍♂🙅‍♀ بعضی از بچه ها معاشرتی و اجتماعی، ولی بعضی دیگر خجالتی، گوشه گیر و کم حرف هستند. ❤️🔆❤️ @shamimrezvan @zendegiasheghaneh