#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع❤
#قسمت_یازدهم
_۵دیقہ بعد رامین رسید..
سوارماشین شدم بدون اینکہ حرفے بزنہ حرکت کرد.
_نگاهش نمیکردم به صندلے تکیہ داده بودم بیرونو نگاه میکردم همش صداے سیلے وحرفاے مامان توگوشم میپیچید
باورم نمیشد.
اون من بودم کہ بامامان اونطورے حرف زدم
واے کہ چقدربدشده بودم _باصداے بوق ماشین بہ خودم اومدم
رامیـن و نگاه کردم چهرش خیلے آشفتہ بودخستگے رو توصورتش میدیدم چشماش قرمز بود مث این کہ دیشب نخوابیده بود
دستے بہ موهاش کشید وآهی ازتہ دل
دلم آتیش گرفت آشوب بودم طاقت دیدن رامیـن وتو اون وضعیت نداشتم
_ناخودآگاه قطره اشکی ازچشمام سرازیر شد
رامیـن نگام کرد چشماش پرازاشک بود ولے با جدیت گفت:
اسماء نبینم دیگہ اشک وتوچشمات
اشکمو پاک کردم وگفتم:پس چرا خودت....
حرفمو قطع کرد وگفت بخاطر بیخوابے دیشبہ
بیخوابے❓چرا❓_آره نگرانت بودم خوابم نبرد
جلوے یہ کافے شاپ نگہ داشت
رفتیم داخل ونشستیم
سرشوگذاشت رو میز وهیچے نگفت
چند دیقہ گذشت سرشو آورد بالا نگاه کرد توچشام و گفت:_اسماء نمیخواے حرف بزنے
چرامیخوام
خوب منتظرم
رامیـن مامان مخالفت کرددیشب باهم بحثمون شد خیلے باهاش بدحرف زدم اونقدرے که...
اونقدرے که چی اسماء❓
اونقدرے که فقط باسیلے ساکتم کرد دیشب انقدر گریہ کردم که خوابم برد و نفهمیدم زنگ زدے_پوفے کرد وگفت مُردم ازنگرانے
اماحال خرابش بخاطر چیزدیگہ بود
ترجیح دادم چیزے نگم وازش نپرسم
اون روز تاقبل ازتاریکے هواباهم بودیم همش بهم میگفت که همه چے درست میشہ وغصہ نخورم
چندبار دیگہ هم بامامان حرف زدم اما هرباربدتر ازدفہ ے قبل بحثمون میشد و مامان باقاطعیت مخالفت میکرد
_اون روز ها حالم بد بود دائم یاخواب بودم یا بیرون حال و حوصلہ ے درس و مدرسہ هم نداشتم
میل بہ غذا هم نداشتم خیلے ضعیف و لاغرشده بودم _روزهایے ک میگذشت تکرارے بود درحدے که میشد پیش بینیش کرد
رامیـن هم دست کمے ازمن نداشت ولے همچنان برتصمیمش اصرارمیکرد وحتے توشرایطے که داشتم باز ازم میخواست باخانوادم حرف بزنم اوایل دے بود امتحانات ترمم شروع شده بودیہ روز رامیـن بهم زنگ زد وگفت بایدهمو ببینیم ولے نیومد دنبالم بهم گفت بیا همون پارکے که همیشہ میریم
_تعجب کردم اولین دفہ بود کہ نیومد دنبالم لحنش هم خیلے جدے بود نگران شدم سریع آماده شدم و رفتم
رونمیکت نشستہ بود خیلے داغون بود...
_رفتم کنارش نشستم.
سرشو به دستش تکیہ داده بود
سلام کردم بدوݧ ایـݧ کہ سرشو برگردونہ یاحتے نگام کنہ خیلے سردو خشک جوابمودادحرف نمیزد_نمیفهمیدم دلیل رفتاراشو کلافہ شده بودم بلند شدم ک برم کیفموگرفت وگفت بشیـݧ بایدحرف بزنیم_با عصبانیت نشستم و گفتم:
جدے❓❓خوب حرف بزݧ ایـݧ رفتارا یعنے چے اصلا معلومہ چتہ❓❓
قبلنا غیرتت اجازه نمیداد تنهابیام بیروݧ چیشده ک الاݧ.. _حرفمو قطع کرد و گفت
اسماء بفهم دارے چے میگے وقتے از چیزے خبر ندارے حرف نزݧ
اولیـݧ بار بود ک اینطورے باهام حرف میزد مـݧ ک چیز بدے نگفتہ بودم.
ادامہ داد
ببیـݧ اسماء ۱ساله باهمیم
چند ماه بعدازدوستیموݧ بحث ازدواجو پیش کشیدم وبادلیل ومنطق دلیلشو بهت گفتم شرایطمم همینطور همـوݧ روز هم بہ خانوادم گفتم جریانو و اما بہ تو چیزے نگفتم.از همـوݧ موقع خانوادم منتظر بودݧ ک مـݧ بهشوݧ خبر بدم کے بریم براے خواستگارے اما مـݧ هردفعہ یہ بهونہ جور میکردم چند وقت پیش همون موقع اے ک تو بامامانت حرف زدے خانوادم منوصدا کردݧ وگفتـݧ ایـݧ دختر بہ درد تو نمیخوره وقتے خوانوادش اجازه نمیدݧ برے خواستگارے پس برات ارزش قائل نیستـݧ چقد میخواے صبر کنے....
ولے مـݧ باهاشوݧ دعوام شد
حال ایـݧ روزام بخاطر بحث هرشبم با خوانوادمہ دیشب بازبحثموݧ شد._بابام باهام اتمام حجت کرد و گفت حتے اگہ خوانواده ے تو هم راضے بشـݧ اوݧ دیگہ راضے نیست
ببین اسماء گفتـݧ ایـݧ حرفها برام ـسختہ
اما باید بگم.دیشب تاصب فکر کردم حق باخوانوادمہ خوانواده ے تومنو نمیخواݧ منم دیگہ کارے ازم برنمیاد مخصوصا حالا کہ...گوشیش زنگ زنگ خوردهل شد وسریع قطعش کرد
نزاشتم ادامہ بده ازجام بلند شدم شروع کردم بہ خندیدݧ و دست هامو بہ هم میزدم
آفریـݧ رامیـݧ نمایش جالبے بود
باعصبانیت بلند شد و روبروم ایستاد
اسماء نمایش چیہ جدے میگم باید همو فراموش کنیم اصن ما بہ درد هم نمیخوریم از اولم...
از اولم چے رامیـݧ اشتباه کردیم❓یادمہ میگفتے درست تریـݧ تصمیم زندگیتم،بدوݧ مـݧ نمیتونے زندگے کنے چیشده
حالا❓❓اسماء جاݧ تو لیاقتت بیشتر از اینهاس
آره معلومہ ک بیشترتولیاقت منوعشق پاکے بهت دارم وندارے فقط چطورے میخواے روزهایے ک باتو تباه کردم وبهم برگردونے❓
سکوت کرد.دوباره گوشیش زنگ خورد و قطع کرد _پوز خندے بهش زدم وگفتم هہ جواب بده تصمیم جدید زندگیت از دستت ناراحت میشہ
ازجاش بلند شداومد چیزے بگہ کہ اجازه ندادم حرف بزنہ بهش،گفتم برودیگہ نمیخوام چیزے بشنوم سرشوانداخت
ادامه دارد...
👇 #شمیمرضوان👇