هنگام باریدن باران ،درهاۍ رحمتِ الهۍ
گشودھ مۍشود و دعا مستجاب است🌱'
-پیامبر رحمٺ | نهج الفصافحه
🌱«﷽»🌱
«رمان مذهبی انگشتر عقیق»
قسمت¹
(مقدمه)
سلام سلام اسم من علیه،علی موحد هستم خوشبختم از آشناییتون..
دانشجوی ترم اول پزشکی هستم.
وپسری شر و خیلی هم مغرور هستم زندگیم به مرور زمان میگذشت و میگذشت. تا اینکه یک روز توی کوچمون یک دختر چادری رو دیدم قیافش رو نه ولی چادرش طوری توی باد تکون میخورد مثل یک پرنده ای که سعی داره پرواز کنه ولی چیزی اجازه این کار رو بهش نمیده.
پسری آزاد به قولی بی بند و بار بودم ولی با گذشت زمان همچی تغییر کرد.
•🌱•🌱•🌱•
صبح کله سحر بلند شدم.
رفتم دیدم ساعت ۶:۳۰ ای بابا این دانشگاهم دردسری شده ها.
ولی جدا از شوخی درس خوندن رو دوست داشتم نه اینکه فقط بشینم پای درسا ولی خوب درسم رو هم میخوندم و همیشه هم نمره خوبی میاوردم.
نمره خوبی آوردم که الان پزشکی موخونم دیگه..
دست و صورتم رو شستم.
لباسامم پوشیدم مامان داشت قرآن میخواند.
نمیخواستم مزاحمش بشم.
به خاطر همین بدون حرفی از خونه زدم بیرون.
ماشین که دست محمد داداشمه خودمم باید پیاده برم.
عجب رسمیه ها کجا دیدید ماشین آدم باید دست به نفر دیگه باشه والا خونه ما اونطوریه اختیار همه چیزم دست این داداش گل فروشم.
راستی محمد گل فروشی داره من بهش میگم محمد گل فروش..
ولی عجب حس خوبیه که هروز بری در مغازتو باز کنی ببینی کلات خراب و پژمرده شدن..
چیه نکنه انتظار داشتید بگم بری در مغازه رو باز کنی بوی خوب گل هارو استشمام کنی.
والا از شما چه پنهون اینطوری صحبت کردن به ما نمیخوره
بعد از چند دقیقه رسیدم دانشگاه.
بعد نگهبانه گفت کارت دانشجویی لطفا..
گفتم میتونم یک چیزی بگم.
گفت بگو
گفتم آخه برادر من کدوم عقل کلی صبح سحری از خواب شیرینش میزنه میاد اینجا به جز دانشجوها.
مرده گفت زبون نریز کارت..
ای بابا همیشه که جواب میداد حالا کارت دانشجویی رو از کجا بیارم..
یک فکری به سرم زد گفتم اع اع آقای نگهبان دزد.
تا اون برگشت د برو که رفتیم..
عجب گیری کردما روز اولی باید برم دفتر مدیر.
ای نگهبان جان خودت نیا دنبالم آخرش مجبور شدم وایستم.
دستمو گرفت برد اتاق مدیر.
اونجا هم مثل بچه دبستانیا تعهد دادم رفتم داخل کلاس.
عجب امین و مهدی هم که نیومدن.
یکی از دخترای کلاس با صدای بلند گفت: به به آقای موحد خیلی خوش اومدی..
نگاهش نکردم غیبت نباشه خیلی دختر لوس و بی ادبی بود با همه پسرا گرم میگرفت.
والا یک زره حیا هم به جایی بر نمیخوره ها..
بعد از چند دقیقه امین و مهدی هم اومدن..
مهدی کنار من نشست.
مهدی:سلام داداش صبح بخیر.
این مهدی خیلی مذهبی بود به خاطر همین خیلی هم باادب و مهربون بود.
من: سلام علیکم اخوی خوب هستید
مهدی: الحمدالله شما خوبی
من:شکر این امین چشه باز
نماز صبحش قضا شده اینجوری میکنه
مهدی:دقیقا آره نتوانسته نماز صبح بیدار بشه به خاطر همین خیلی دمغه
گفتم:عجب
مهدی میشه بعد از درس کمی درباره نماز صبحت کنیم.
مهدی گفت بله چرا که نه..
که استاد اومد داخل. استاد میخواست صحبت کنه که در زده شد..
و در باز شد یک دختر چادری و محجبه اومد داخل.
استاد گفت چرا الان دخترم
من گفتم آخه استاد تازه جارو کردن پل های مدرسه تموم شده.
مهدی سلقمه ای به پهلوان زد.
که کل کلاس خندیدن.
دختره بدون حتی توجهی گفت:ببخشید استاد مسیرمون تاکسی رو نبود به خاطر همین که تا پیاده بیام دیر.میشه این دفعه رو ببخشید.
استاد گفت:خدا ببخشه دخترم بفرمایید بنشینید.
عجب برعکس دخترای دیگه چیزی نگفت پس..
خوب حالا وایستا دارم برات خانم کوچولو.
از اینجور دخترا خوشم نمیومد و فرد مورد نظر هم برای اذیت کردن امسالم جور شد.
بعد از کلاس رفتیم سلف دانشگاه.
امین رفته بود نماز قضای صبحش رو بخونه.
من و مهدی نشسته بودیم روی یک میز نزدیک پنجره اون دختری که الان میدونستم اسمش فاطمه زهراست رفت به سمت بسیج دانشگاه شاید بهتر باشه درمورد نماز از اون سوال کنم.
ولی من که باهاش دشمنم.
ای خدا دارم دیوونه میشم من چرا از این دختره بدم میاد.
مهدی که دید حرف نمیزنم گفت: علی جان درست نیست به دختر مردم اینجوری میگی
النم که از صبح داری نگاش میکنی داداش چته تو.
اصلا کلا به کلی یادم رفته بود تو کلاس بهش چی گفتم.
گفتم چی میگی مهدی من الان حوصله ندارم تو هم رو اعصاب من راه نرو خوب دست خودم نبود از دهنم پرید..
بعد یک زره دقت کردم به کفشاش همون کفشایی بود که من اون روز تو پای اون دختره چادری دیدم پس این همون اون اون همین اینه..
ای بابا دیوونه شدم رفتا.
گفتم مهدی بلند شو بریم کلاس نمیخوام اینو ببینم.
مهدی گفت وا اون که با تو کاری نداره بعدش اون تو حیاطه ما اینجاییم.
نمیدونم چرا وقتی میبینمش اعصابم خورد میشه..
-شَـــمیم ظُـــهور-
🌱«﷽»🌱 «رمان مذهبی انگشتر عقیق» قسمت¹ (مقدمه) سلام سلام اسم من علیه،علی موحد هستم خوشبختم از آشنای
لطفا خواهرای گلم در پیوی بنده بگید که ادامه رمان بذاریم یا نه نظر سنجی بشه
آیدی جهت رای دادن
@Fatemeh_23_6
هدایت شده از حسین رکوفیان
🆗🆗🆗
30 سین بخوره💣
بشیم 300 میزارم پرداخت رو😀
سلام خواهرای عزیز
امروز دوباره ختم برای اقامون بگیریم هم خودمون ثواب کنیم هم اقا خوشحال کنیم
برای ظهور اقا 3000تا صلوات امروز هدیه بدیم براشون
خب هرکی هر تعدادی که میتونه بفرسته بیاد بگه تا شب هدیه بدیم براش
حتی 5صلوات هم میتونی بفرستی بگو
@Fatemeh_23_6
-شَـــمیم ظُـــهور-
سلام خواهرای عزیز امروز دوباره ختم برای اقامون بگیریم هم خودمون ثواب کنیم هم اقا خوشحال کنیم برای ظه
1000صلوات:خادم المهدی
40صلوات:گمنام
100صلوات:فاطمه مهدیه
1000صلوات:گمنام
30صلوات:ستاره
313صلوات:کوثر
30صلوات:زهرا
100صلوات:یازهرا
200صلوات:بانوی گمنام
313صلوات:دختر گمنام
313صلوات:یازهرا
20صلوات:شهید گمنام
1000صلوات:خادم المهدی
-شَـــمیم ظُـــهور-
سلام خواهرای عزیز امروز دوباره ختم برای اقامون بگیریم هم خودمون ثواب کنیم هم اقا خوشحال کنیم برای ظه
1960صلوات باقی مونده عزیزان همکاری کنید لطفا ✨