دلــــ«دست»ــنویس
آقا احمد علی یه داستان تحول خیلی قشنگ به نقل از دوست شون دارن که اگر موافق باشید اونو براتون بگم؟!🙃
رفتار و عملکرد آقا احمد با بقیه فرق چندانی نداشت؛ داخلِ یک جمع همیشه مثل اونها بود و میخندید و حرف میزد و... آقا احمد هیچوقت خودشو از دیگران بالاتر نمیدونست. در حالی که دوست شون میگن همه میدونستیم که ایشون از بقیه به مراتب بالاتر هستن🙂
دلــــ«دست»ــنویس
رفتار و عملکرد آقا احمد با بقیه فرق چندانی نداشت؛ داخلِ یک جمع همیشه مثل اونها بود و میخندید و حرف م
دوست شون وقتی میبینن با وجود رفتارهای عادی اما آقا احمد جوری دیگه انگار بندگی خدارو میکنند تصمیم میگیرن که به ایشون نزدیک تر بشن و اوقات بیشتری و با ایشون بگذرونند...
دلــــ«دست»ــنویس
دوست شون وقتی میبینن با وجود رفتارهای عادی اما آقا احمد جوری دیگه انگار بندگی خدارو میکنند تصمیم م
یک روز از آقا احمد میپرسن که :👇
احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمیدانم چرا در این چند سال اخیرشما این قدر رشد معنوی کردید اما من... لبخندی زد و میخواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیم بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت بنشین تا بهت بگم...
¹یک روز با رفقای محل و بچههای مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم
²بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوتهها ودرختها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد نمیدانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوتهها مخفی شدم.
³من میتوانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوتهها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :«خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمیشود اما به خاطر تو از این از این گناه میگذرم.»
⁴بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچهها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود.
⁵اشک همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:
«هرکس برای خدا گریه کند خداوند او
را خیلی دوست خواهد داشت.»♥️
⁶من همینطور که اشک میریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم.
⁷همین طور که داشتم اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله...» به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم!
⁸از سنگ ریزهها و تمام کوهها و درختها صدا میآمد. همه میگفتند: «سُبوحُ
قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح»
(پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچهها متوجه نشدند.
من در آن غروب با بدنی که از وحشت میلرزید به اطراف میرفتم از همه ذرات عالم این صدا را میشنیدم!