#داستان
🌹داستان زندگی احسان🌹
قسمت6⃣1⃣
🍃🍃صبح که از خواب بيدار شد، دنبال جملات ميگشت.
نميدونست چطوري سر صحبت رو با سارا باز کنه.
هر چي بالا و پايين کرد، نتونست فکرش رو متمرکز کنه. به خودش
گفت:
ولش کن. موقع صحبت حرفا خودشون ميان.
آروم درب اتاق رو باز کرد و از لاي درب بيرون اتاق رو نگاه کرد؛ تا
ببينه سارا بيرونه يا نه و اينکه نکنه مثل ديشب....
از طبقه بالا ديد سارا روي کاناپه نشسته و تلويزيون تماشا ميکنه.
اتفاقا پوشش سارا هم مناسبه.
آروم درب رو باز کرد و به طبقه پايين رفت.
کنار کاناپه اي که سارا روش نشسته بود، ايستاد و گفت:
ميشه تلويزيون رو خاموش کني. کارت دارم...
سارا که تا اون لحظه متوجه حضور احسان نشده بود، يه لحظه
جاخورد.
مگه امروز نرفتي مدرسه!
نه کارت داشتم، موندم خونه...
جدا!!!
خيلي خوبه. حالا چيکارم داري.
ميخام باهات يکم حرف بزنم، حوصلشو داري.
خيلي مشتاقم بشنوم.
احسان روي کاناپه کناري سارا نشست.
توي دلش يه بسم الله گفت و شروع کرد.
ببين دخترخاله من نميدونم علت اصلي رفتار تو به خاطر چيه؟ حتي
نميدونم اين چند سالي که اينجا نبوديد، چه شکلي و چه جور زندگي
کرديد. اما اينها مهم نيست.!!!
مهم اينه که توي هر شرايطي بودي، آخر بايد يکسري چيزا رو انجام
بدي.
ميدونم خدارو قبول داري، اما نميدونم چرا دستوراتش رو قبول
نداري.!!!
واقعا اينطور پوشش و اينطور رفتار در شان يک زن مسلمان نيست.
باورم نميشه از حرمت کارات خبرنداشته باشي. تو به پدر ومادر من
نگاه نکن که به هيچ چيزي معتقد نيستند، اونا اشتباه ميکنند و دير يا
زود پي به اشتباهشون ميبرند....
احسان توي اين لحظه نگاهش که تا حالا به زير بود، به سارا افتاد.
⁉️ديد داره اشک ميريزه. باورش نميشد اينقدر زود سارا رو تحت تاثير قرار داده. مکثي کرد...
چرا گريه ميکني؟
سارا جواب داد:
احسان به خدا من نميخوام اذيتت کنم. اما....
سارا از روي کاناپه خودش بلند شد و کنار احسان نشست....
اما.... بزار يکم بهت نزديک بشم.
احسان که ديد اشتباه ميکرده، و سارا انگار نميخواد از رفتارش کوتاه
بياد.
سريع از جاش بلند شد و گفت:
نه، تو نميخواي...
همينطور که به سمت اتاقش ميرفت، به حماقت خودش ميخنديد.
فکر ميکرد سارا آخرين تير ترکشش رو ديشب زده بود و تونسته بود
ازش قصر دربره.
اما سارا امروز با گريه، دل احسان رو لرزوند.!!!
نميدونست ديگه بايد منتظر چه رفتارهايي از سوي سارا باشه...
👈👈ادامه دارد
🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜
@maharatezdevaj
#داستان
🌹داستان زندگی احسان🌹
قسمت7⃣1⃣
🍃🍃به خودش گفت بيخيال، انگار نه انگار که سارايي هست.
چند روزي بينشون به سکوت گذشت و به اومدن مامان و بابا نزديک
ميشدند.
احسان خوشحال بود.
فکر ميکرد سارا ازش نااميد شده.
اما...
اما صبح روز چهارشنبه که براي مدرسه آماده ميشد، صداي سارا رو
از بيرون اتاق شنيد که بلند گفت:
بيا بيرون کارت دارم.
احسان اومد دم درب اتاق.
سارا بي مقدمه گفت:
من ديگه صبرم تموم شده. يا اونچه من ميخوام انجام ميدي يا امروز
ظهر ميام دم مدرسه آبروتو ميبرم.
📌(مثل یه مار به دست و پای احسان میپیچید، یه مار
شیطانی!!!)📌
احسان هول کرد، نميدونست چرا اينطوري جواب داد ولی گفت:
هرکاري ميخواي بکن...
تموم صورت سارا از عصبانيت سرخ شد.
"پس خودت خواستي".
اينو گفت و رفت توي اتاقش و محکم درو بست.
احسان نميدونست چرا اينطوري به سارا جواب داده.
اضطراب تموم وجودش رو پر کرد.
تصميم گرفت نره مدرسه.
اما گفت حالا تاکي ميشه نرفت مدرسه.
کما اينکه موندن توي خونه يعني ضعف نشون دادن جلو سارا...
اونروز يکي از بدترين روزاي عمر احسان بود.
اضطراب و فکراي جور واجور تا ظهر ولش نميکرد. تنها کاري که
ميتونست بکنه گفتن ذکر بود.
✨ذکر به قلب احسان آرامش میداد...✨
ظهر که شد، احسان دم درب مدرسه سارا رو ديد که با وضعيت خيلي
نامناسب اونطرف خيابان ايستاده.
ميخواست راهش رو به سمت ديگه کج کنه که ديد سارا داره مياد به
سمتش. سر جاش ميخکوب شد،
يه يازهرا گفت و چشماش رو بست.
⁉️باصداي ترمز شديد يه ماشين و جيغ سارا چشماش رو بازکرد.
سارا وسط کوچه افتاده بود. انگار خدا نميخواست آبروي احسان بره.
دلش نميخواست بي تفاوت بگذره اما موندنش وکمک به سارا ممکن
بود باعث ريختن آبروش بشه. براي همين سريع به سمت خونه راه
افتاد.
يکساعتي بعد از رسيدنش صداي در حياط اومد. رفت پشت پرده، ديد
سارا داره لنگ لنگان مياد تو.
خندش گرفت، توي دلش گفت حقته...
بعد اون، ماجرا زندگي احسان تا يکسال با همين فراز و نشيب ها
گذشت.
با عشوه گري ها و تهديدهاي سارا و نصحيت هاي احسان که اثري نداشت!!!
تا بلاخره شبي فرارسيد که اميدي براي دردهاي احسان بود....
اون شب احسان ...
👈👈ادامه دارد.
🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜
#داستان
🌹داستان زندگی احسان🌹
قسمت 8⃣1⃣
🍃🍃يکسالي از حضور سارا توي خونه خاله به عنوان دخترخونده ميگذشت.
احسان امسال بايد براي کنکور و دانشگاه خودش رو آماده ميکرد.
⁉️اما افسوس که امکانش نبود.
حضور سارا عجيب زندگيشو به هم ريخته بود و احسان حتي بعد گذشت يکسال به اين شرايط عادت نکرده بود.
آخه مگه ميشه به گناه عادت کرد...
اونم پسري که توي پاکي زبانزد دوستاش بود.
✅شب جمعه براي دعاي کميل رفت مسجد.
اونقدر از زندگيش خسته شده بود که نفهميد تمام دعاي کميل رو داره بلند، بلند گريه ميکنه.
اونشب توي مسجد خيلي باخدا درد دل کرد.
و بعد هم توسلي به حضرت زهرا ع گرفت تا مشکلش حل بشه.
با چشماي سرخ به خونه رفت و بدون اينکه شام بخوره، از فرط خستگي، روي تختش خوابش برد.
⁉️چه خواب عجيبي....⁉️
مردي سبزپوش رو توي خواب ديد که بهش گفت:
احسان برو به دانشگاه اصلي...!!!
صبح که براي نماز صبح از خواب بيدارشد، يه شادي تمام وجودش رو پر کرده بود و البته يه سوال که جوابش رو نميدونست.
دانشگاه اصلي...!!!
این دانشگاه کجاست؟؟؟
طاقت نداشت تا ظهر صبر کنه.
بايد ميرفت پيش روحاني مسجدشون که پيرمردي عارف هم بود.
پاورچين از خونه خارج شد و بعد نماز تعبير خوابش رو از حاج آقاي مسجد پرسيد.
باورش نميشد....
يعني خدا ميخواست مزد تمام صبرهايي که اين يکسال کشيده بود رو اينطوري بهش بده...
اصلا تا حالا به اين موضوع فکر نکرده بود...
چون شرايط انجامش رو نداشت....
اما ......
اما الان براش يه دعوت نامه فرستاده بودند، و احسان ميخواست هر جور شده جواب مثبت به اين دعوت بده...
هرجور که شده....
احسان خودشو آماده کرد تا به دانشگاه اصلی بره....
اومزد ترک گناه و دوری از گناه رو از خدا گرفته بود...
او ....
👈👈ادامه دارد.
🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜
#داستان
🌹داستان زندگی احسان🌹
قسمت 9⃣1⃣
🍃🍃احسان میخواست به دانشگاهی بره که درس ایثار و شجاعت و
ازخودگذشتگی و شهادت تدریس میشد...
رفت با علي در مورد تصميمش صحبت کرد.
علي که تمام ماجراي احسان رو ميدونست، اشک تو چشماش جمع شد.
دستي به بازوي احسان زد و گفت:
دمت گرم رفيق. اما پدر و مادرت....
احسان جواب داد:
نميخوام اونا اصلا از رفتنم به جبهه باخبر بشند، ميدونم رضايت نميدن
اما من دنبال وظيفم هستم.
اينو که گفت، خودش رو انداخت توي بغل علي و در حالي که گريه
ميکرد، ادامه داد:
⁉️باورت ميشه کابوساي هر روزم داره تموم ميشه.
خودم هيچ موقع فکر نميکردم با جبهه رفتن قراره از شر شیطانی مثل سارا خلاص بشم....
اونروز احسان و علي هر دو براي جبهه ثبت نام کردند وپس از یک ماه
آموزش به جبهه اعزام شدند.
براي احسان، جبهه کم از بهشت نداشت.
دلش ميخواست هميشه توي اين بهشت بمونه و هيچ موقع به جهنم
خونه برنگرده.
خداهم زود به آرزوش رسوندش و دي ماه سال 65 توي عمليات
کربلاي 4 به ديدار محبوبش شتافت....
پدرومادرش هم توبه کردند و هدایت شدند...
يوسف زمان ما....
خدا خيلي از اين يوسف ها داره بچه ها، که گمنام يه گوشه اين شهر
هستند.
علي اينارو ميگفت و به پهناي صورتش اشک ميريخت.
بچه هاش، بغلش کردند.
و همسرش که بارها اين داستان رو از زبان علي شنيده بود،
ميدونست علت اين همه سوز و گداز علي از کجاست؟
بعد از ده دقيقه اي که حال بابا بهتر شد، محمد و فاطمه، مامان و بابا
رو تنها گذاشتند.
#پایان
💫💫💫💫💫💫
📩
#داستان
#عاشقانه_اى_براى_تو
🔶نويسنده: سيد طاها ايمانى
🔶قسمت اول : با من ازدواج میکنید؟!🌹
🍃توی دانشگاه مشهور بود به اینکه نه به دختری نگاه می کنه و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف می زنه ... هر چند، گاهی حرف های دیگه ای هم پشت سرش می زدن ... .
🍃توی راهرو با دوست هام ایستاده بودیم و حرف می زدیم که اومد جلو و به اسم صدام کرد ... خانم همیلتون می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟ ... .
🍃کنجکاو شدم ... پسری که با هیچ دختری حرف نمی زد با من چه کار داشت؟ ... دنبالش راه افتادم و رفتیم توی حیاط دانشگاه ... بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن و رنگ به رنگ شدن؛ گفت: می خواستم ازتون درخواست ازدواج کنم؟ ... .
چنان شوک بهم وارد شد که حتی نمی تونستم پلک بزنم ... ما تا قبل از این، یک بار با هم برخورد مستقیم نداشتیم ... حتی حرف نزده بودیم ... حالا یه باره پیشنهاد ازدواج ... ؟ پیشنهاد احمقانه ای بود ... اما به خاطر حفظ شخصیت و ظاهرم سعی کردم خودم رو کنترل کنم و محترمانه بهش جواب رد بدم ... .
🍃بادی به غبغب انداختم و گفتم: می دونم من زیباترین دختر دانشگاه هستم اما ... .
🍃پرید وسط حرفم ... به خاطر این نیست ... .
در حالی که دل دل می زد و نفسش از ته چاه در میومد ... دستی به پیشانی خیس از عرق و سرخ شده اش کشیده و ادامه داد: دانشگاه به شدت من رو تحت فشار گذاشته که یا باید یکی از موارد پیشنهادی شون رو قبول کنم یا اینجا رو ترک کنم ... برای همین تصمیم به ازدواج گرفتم ... شما بین تمام دخترهای دانشگاه رفتار و شخصیت متفاوتی دارید ... رفتار و نوع لباس پوشیدن تون هم ... .
🍃همین طور صحبتش رو ادامه می داد و من مثل آتشفشان در حال فوران و آتش زیر خاکستر بودم ... تا اینکه این جمله رو گفت: طبیعتا در مدت ازدواج هم خرج شما با منه ... .
دیگه نتونستم طاقت بیارم و با تمام قدرت خوابوندم زیر گوشش ... .
ادامه دارد.......
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
📩
#داستان
#عاشقانه_اى=براى_تو
🔶نويسنده: سيد طاها ايمانى
🔶قسمت دو : تا لحظه مرگ
🍃تو با خودت چی فکر کردی که اومدی به زیباترین دختر دانشگاه که خیلی ها آرزو دارن فقط جواب سلام شون رو بدم؛ پیشنهاد میدی؟ ... من با پسرهایی که قدشون زیر 190 باشه و هیکل و تیپ و قیافه شون کمتر از تاپ ترین مدل های روز باشه اصلا حرف هم نمیزنم چه برسه ... .
از شدت عصبانیت نمی تونستم یه جا بایستم ... دو قدم می رفتم جلو، دو قدم برمی گشتم طرفش ...
🍃اون وقت تو ... تو پسره سیاه لاغر مردنی که به زور به 185 میرسی ... اومدی به من پیشنهاد میدی؟ ... به من میگه خرجت رو میدم ... تو غلط می کنی ... فکر کردی کی هستی؟ ... مگه من گدام؟ ... یه نگاه به لباس های مارکدار من بنداز ... یه لنگ کفش من از کل هیکل تو بیشتر می ارزه ... .
🍃و در حالی که زیر لب غرغر می کردم و از عصبانیت سرخ شده بودم ازش دور شدم ... دوست هام دورم رو گرفتن و با هیجان ازم در مورد ماجرا می پرسیدن ... با عصبانیت و آب و تاب هر چه تمام تر داستان رو تعریف کردم ...
🍃هنوز آروم نشده بودم که مندلی با حالت خاصی گفت: اوه فکر کردم چی شده؟ بیچاره چیز بدی نگفته. کاملا مودبانه ازت خواستگاری کرده و شرایطی هم که گذاشته عالی بوده ... تو به خاطر زیبایی و ثروتت زیادی مغروری ... .
🍃خدای من ... باورم نمی شد دوست چند ساله ام داشت این حرف ها رو می زد ... با عصبانیت کیفم رو برداشتم و گفتم: اگر اینقدر فوق العاده است خودت باهاش ازدواج کن ... بعد هم باهاش برو ایران، شتر سواری ... .
🍃اومدم برم که گفت: مطمئنی پشیمون نمیشی؟ ... .
باورم نمی شد ... واقعا داشت به ازدواج با اون فکر می کرد ... داد زدم: تا لحظه مرگ ... و از اونجا زدم بیرون ... .
ادامه دارد....
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
َانتشار این خبر صدقه جاریه
مسجدالزهرا(س) درخیابان شهید عراقی با فراهم کردن اتاق عقد و یک سالن عروسی زمینه برگزاری مراسم عقد و عروسی را به صورت رایگان و ساده برای زوجین جوان فراهم کرده است.
مسجدالزهرا(س) درمنطقه پاسداران
تهران واقع است
سالن اجتماعات مسجد نیز امکان برگزاری جشن ولیمه ازدواج را دارد
شماره تلفن مسجد الزهرا(س) خیابان شهید عراقی
۲۲۳۰۴۰۴۷ - ۲۲۳۰۴۰۴۶ - ۲۲۵۰۵۹۵۶
آدرس مسجد الزهرا واقع در خیابان شهید عراقی
تهران - خیابان شریعتی - بالاتر ازپل سیدخندان - انتهای خیابان خواجه عبدلله - خیابان شهید عراقی
/مسجد-الزهرا-سلام الله علیها/
*مشاوره در حیطه های
تربیت فرزند،کودکی و نوجوانی،پیش از ازدواج،روابط زوجین،تحصیل،استعداد شناسی،مشاوره حقوقی و...*
*📲۰۹۳۶۳۰۷۴۷۱۰*
*☎️۰۲۱۲۲۰۶۹۳۳۸*
*🆔️@fatemeh_seydi*
*📍بزرگراه چمران،خروجی شهرک آتی ساز،خ نورالهی،مسجد جامع الزهراء*
#نسل_توحیدی برگزار میکند:
دومین فصل از پویش حال خوب با قرآن، با
*رایحه گل مریم*
داریم برای یک مهمانی بزرگ مهیا میشیم؛
🎉 *مهمانی بزرگ سوره مریم* 🎉
همه به این مهمانی دعوتید.
البته اين مهمانی، مهمانان ويژهای هم داره
و اون،
*بانوان آينده ساز سرزمين ما* هستند.
قراره از *#حس_خوب_مادری* بگيم.
و از *#سوره_مباركه_مريم* بشنويم.
سورهای كه از رايحه رحمت خدا برای ما ميگه.
*برای شركت در اين مهمانی،*
فقط کافیه کانال حال خوب با قرآن رو دنبال کنید؛
تا حال خوب این پویش، حال هر روزمون رو بهتر کنه.
❤️ *مایلید شما هم با دعوت کردن دیگران به این مهمانی، در مهیا شدن مهمانی سهیم باشید؟*
💡 *حال خوب؛
با @hale_khoob_quran*
در بله،ايتا، شاد و روبيكا
#رایحه_گل_مریم | #حس_خوب_مادری
📩
#داستان
#عاشقانه_اى_براى_تو
🔶نويسنده: سيد طاها ايمانى
🔶قسمت سه:آتش انتقام
🍃چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ... غرورم به شدت خدشه دار شده بود ... تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده ... و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و ... .
دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ... می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... .
🍃پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی ... من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه ... .
🍃همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام ... گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ... موهام رو مرتب کردم ... یکم آرایش کردم ... و رفتم دانشگاه ... .
🍃از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود ... به خودم می گفتم اونم یه مرده و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم ...
ادامه دارد.......
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅