📖 تو این مکان، بچه های فاطمیون را سر بریده و شهید کردن. پس مکان، مکان مقدسیه. همین مکان میتونه به خوب جنگیدن و ارتباطمون کمک کنه. هرچی ارتباط قویتر باشه، بهتر میتونیم بجنگیم و پاهامون نمیلرزه. باید قبول کنیم که همه شجاع نیستن.
📌 حاج قاسم می گفت:«توی گردان و لشکر، پنج نفر شجاعن. اون ها باید دست بقیه را بگیرن و بکشن بالا.» انتظار نداشته باشین و مسخره هم نکنین که این ترسیده، بعضی ها ذاتاً شجاعن و بعضی ها ذاتاً احتیاط میکنن و میترسن. به قول خودمون: جنگ اولی هستن.
📂 #برشی_از_کتاب
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
💢 نتایج چالش معلوم شد و جوایز به برندگان اهدا شد🥳
🔰 اسامی برندگان:
🔻 معصومه زارع
🔻مبینا سادات
🔻علیرضا قدیری اناری
🔻مهدی صمدی
🔻محمد حسن عجمی
راستی یه خبر خوب😇
اگه بازم دنبال مسابقه هستین، به زودی یکی دیگه تو راهه😉
📢#اطلاعیه
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
فردی هنگام راه رفتن،
پایش به سکه ای خورد.
تاریک بود، فکر کرد طلاست!✨
کاغذی را آتــــ🔥ـــش زد تا آن را ببیند.
دید ۲ ریالی است!!
بعد دید کاغذی که آتش زده،
هزار تومانی بوده!!
گفت: چی را برای چی آتش زدم!
✅ و این حکایت زندگی خیلی از ماهاست،
که چیزهای بزرگ را برای چیزهای کوچک
آتش میزنیم و خودمان هم خبر نداریم!
💢اعمالمان را با یک حرف(تهمت، غیبت، دروغ، ریا و ...)آتش نزنیم.
📂 #دلنوشته
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | آدم در مقابل نفسش بشکنه...
📂 #شهید_محمد_حسین_محمدخانی
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
📖 امیر و رسول خیلی عجله داشتند. به شوخیِ کدخدا، "چاشنی نبستند و رفتند". از کدخدا پرسیدم: «کجا میرن که این قدر خوشحالن؟» با حسرت گفت: «تو خط!» طبق برنامه منتظر "کرّاک" و "اورشید" بودیم: دو تا از نیرو های سوری که دست راست و چپ عمار به حساب ما آمدند.
📌 کدخدا ته مانده های سفره را جمع کرد. پیشنهاد داد تا برسند، برویم بیرون آب و هوایی عوض کنیم. رفتیم داخل حیاط. نم نم باران میبارید. کدخدا ته مانده سفره را ریخت توی جعبه مهمات. تازه متوجه شدم دو - سه تا مرغ و خروس نگه داری می کنند. کدخدا گفت: «اینا رو خریدم تا هم ته مونده غذاهامونو دور نریزم، هم برامون تخم بزارن.»
🔻ازساختمان که زدیم بیرون پیرمردی عراقی جلویمان سبز شد. لیلون بابا هم توی ماشین نشسته بود. پیاده شد. کدخدا دست راستش را گذاشت روی قلبش و گفت: «علی رأسی» بعد دستش را گذاشت روی سرش و با خنده گفت: «علی قلبی»
📂 #برشی_از_کتاب
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
هدایت شده از پویش مطالعاتی شمسه
📌 دومیـــن دوره #مسابقه_کشوری پویش مطالعاتی شمسه
با محوریت کتاب #جاده_یوتیوب
🎁 همراه با یک جایزه دو میلیون تومانی
و بیست جایزه پانصد هزار تومانی
🗓 زمان مسابقه: ۲۵ دی تا ۲۵ اسفند۱۳۹۹
💳 راههای تهیه کتاب با «۲۵٪ تخفیف»👌:
1️⃣ ارسال عدد ۵ به سامانه ۱۰۰۰۹۰۰۰۹۰۰۰۱
(ویژه شهر یزد)
2️⃣ از طریق سایت ketabresan.net
(ویژه سایر استان ها و شهرها)
📂 #اطلاعیه
#موسسه_فرهنگی_تربیتی_مدرسه_عشق
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
#پیام_مخاطبین
مدتی پیش با پویش مطالعاتی شمسه آشنا شدم. نمی دونم چرا از هر نظر به این پویش نگاه می کنم به انرژی مثبت می رسم.😊
اول از همه سامانه پیامکی شون: 1000900090001
سامانه ای که از هر طرف بخونی، یه جور خونده میشه.😌
بعد از اون میرسی به آیدی پی، واقعا وقتی به عکس ها توجه کنی بهت انرژی می دن. تصاویری که با دقت بی اندازه عکس برداری و ادیت شدن💪
خب، بگذریم!!
بعد از سفارش، کتاب به دستم رسید. چقدر با سلیقه بسته بندی شده بود!!🎀
بسته بندی رو که باز کردم؛ اول از همه رفتم سراغ آلبوم تصاویر آخر کتاب. واقعا برایم هیجان انگیز بود چرا که تا به حال ندیده بودم نویسنده لباس رزم بپوشه، بره تو دل دشمن و از ریز به ریز اتفاقات یه کتاب بنویسه!!😍
کتابی روون و به شدت جذاب...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
✅ شما هم اگه حرفی حدیثی دارین به ما بگین👇
@adminshamseh_5
📂 #دلنوشته
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | دیروز شهید شد و دوباره متولد شد
📂 #شهید_محمد_حسین_محمدخانی
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
📖 نمیدانم چرا بدبیاری های آن شب، تمامی نداشت. به محض این که با امیر و رضا رسیدیم مقر تیپ، خبر ٢٢ شروع شد. اولین خبرش، حمله موشکی آمریکا به یکی از پایگاهها در سوریه بود! نگذاشتم خبر تمام شود. به مجید گفتم: «بدو بریم!» باراک وسط سالن داشت دارت می زد. در اتاق را که باز کردم، خندید.
_ تلفن قطعه.
_ جدی می گی؟
_ بارون پدرشو درآورده.
📌 رضا کلاش به دست آمد دم در اتاق اسلحه. قفل بود. از باراک پرسید: «کلید دست کیه؟» دارت را پرت کرد و بدون این که برگردد، گفت: «نمیدونم. از کد خدا بپرس!» دستگیره در آهنی را بالا پایین کرد. باز نشد. از شدت خستگی، حوصله شام خوردن نداشتم. رفتم خوابیدم. هر چند دقیقه یکبار، رضا با دستگیره بازی میکرد و داد میزد: «کسی نمی دونه کلید اسلحه خونه کجاست؟»
📂 #برشی_از_کتاب
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5