eitaa logo
🇵🇸『منٺظࢪان‌ظھوࢪ...!‌』
1.2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
76 فایل
⸤ ﷽ ⸣ خوشـابھ‌حال‌آنان‌ڪـھ‌دࢪڪلـاس‌انتظـاࢪحتۍ یڪ‌جمـعه‌هم‌غـیبټ‌نداࢪند!🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
❣✌️ 😍 رفقا‌ می خوایم پروفایلمونو با هم ست کنیم😃🤪 💗🕊
. . . . . دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه😕 . راستیتش خیلی نگران شده بودم😯 . تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم😔 . کم کم اماده شدم که برم سمت دفتر😕 . توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم😐 صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم😕 اخه من که چیزی نگفته بودم 😔 اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم😕 انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن . . وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته . تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن😢 . -حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده . به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم😐 . یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن😢 . -چی شده زهرا؟!😯 . -ریحانه 😢...ریحانه 😢 . -چی شده؟؟😯 . -کجایی تو دختر؟!😢 . -چی شده مگه حالا؟!😕 . -سید...😢 . -آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!😯 . -سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد😢 همش ناراحت بود به خاطر تو😢 عذاب وجدان داشت😔 . میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد😔 . میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه😔 . -الان مگه نیستن؟!😯 . -این نامه رو بخون😢...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی🙏 . -کجا رفتن مگه؟؟😯 . -یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر. . بعضیا میگن دیدن که تیر خورده😢 . این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی😢 . یعنی مگه امکان داره که ایشون😯😢 . -هر چیزی ممکنه ریحانه 😢 . -گریه بهم امان نمیداد...اخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!😢 . -داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده . داداش محمد ؟!😯 . اره...داداش محمد..ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی 😔 . -چیا رو مثلا؟!😢 . -اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم. ولی تو فکر کردی ما... . از شدت گریه هیچی نمیدیم😢 صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم 😢 فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید😢 . صدای لا اله الا الله گفتناش 😢 . . . . نویسنده : . .
❣ . . . . فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید😢 . صدای لااله الا الله گفتناش😢 . من چی فکر میکردم و چی شده بود 😔 . از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم توی مسیر از شدت گریه هام اطرافیان نگاهم میکردن😭 . ای کاش میموندم اونروز تا ادامه حرفشو بزنه...😭 . رفتم اطاقم ونامه رو اروم باز کردم . دلم نمیومد بخونمش😔 . بغضم نمیزاشت نفس بکشم😢 . سرم درد میکرد😢 . نامه رو باز کردم 😢 . . سلام ریحانه خانم🌹 . (همین اول نامه اشکهام سرازیر شد..چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا میزنه😢😭) . این مدت که از من دلگیر بودید بدترین روزهای عمرم بود😔 نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم. اصلا نمیخواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم😔مخصوصا حالا که منظور اون روزم رو بد متوجه شدید😕 باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتید بلکه من هم عاشقتون بودم😶 از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم😔 همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بی خبر از همه جا چند ردیف عقب تر نشسته بودم و گریه هاتون رو میدیدم وبه قلب پاکتون پی بردم😔 . حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن😔 . وقتی دیدم که با قلبتون چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیدا کردم😔 . اما نمیخواستم شما چیزی ازاین علاقه بفهمید😞 . من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمیگذاشت بیانش کنم😕 . راستیتش من از کودکی با عشق شهادت بزرگ شدم😔 . و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم افتاد😞 حتی عشقتون باعث شد چندبار زمان اعزاممو عقب بندازم😔 . حق بدهید اگه بهتون کم توجهی میکردم...حق بدهید اگر هم صحبتتان نمیشدم😔 چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم و توی مسیرم تردیدی ایجاد بشه😔 . ریحانه خانم🌹 . اگر من و امثال من برای دفاع نرویم و تکه تکه نشیم فردامعلوم نیست چی میشه همه اینهایی که رفتن و برنگشتن عشق یه نفری بودن😢 همه یه چشمی منتظرشون بود همه قلب مادرها و همسراشون بودن😢 پس خواهش میکنم درکم کنید و بهم حق بدید 😔 . نمیدونم وقتی این نامه رو میخونید من کجا و تو چه حالی هستم 😔 اروم گوشه قبرم خوابیدم یا زنده هستم 😢 ولی از همینجا قول میدم اگه برگردم و قسمت بود حتما.... . اما اگه شهید شدم خواهش میکنم این نامه رو فراموش کنید و به کسی چیزی نگید و دنبال خوشبختی خودتون باشید. . سرتون رودرد نمیارم مواظب خودتون باشید حلالم کنید... .یا علی . . .
بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب که عَلَم کند به عالم شهدایِ کربلا را - شهریار
🏴🖤 برخیز و رحم کن به دل بى امان من داغ تو پیر کرد مرا اى جوان من - مهدی فخارشاکری
🇵🇸『منٺظࢪان‌ظھوࢪ...!‌』
تم محرم 🖤
🏴🏴🏴🏴🏴 🏴🏴🏴🏴 🏴🏴🏴 🏴🏴 🏴 ﴿اگر از رنگ تم و طرحش خوشتون نمیاد،می توانید رنگ صفحه ی ایتا را مثل قبل کنید. روش: ۱_ بروید در صفحه ی اصلی ی ایتا. ۲_گوشه ی سمت چپ از بالا، ۳خط روی هم رو می بینید. ۳_بزنید روی اون ۳ تا خط.براتون چند تا نوشته میاد. ۴_چند تا نوشته به آخر نوشته: تنظیمات. ۵_بزنید روی اون و دوباره یک صفحه ی پر از نوشته براتون میاد. ۶_روی نوشته ای بزنید که رویش نوشته:قالب. ۷_و رنگ مورد نظرتون رو انتخاب کنید.😊☺️﴾ 🏴 🏴🏴 🏴🏴🏴 🏴🏴🏴🏴 🏴🏴🏴🏴🏴
6.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴🖤🖤🖤🏴 🎥 قسم به حاج قاسم سلیمانی♥️ با نوای: در: 🏴🖤🖤🖤🏴
📃⤶| | دُعا کنٻنـ 🤲🏼🌱 قبڶِ اٻنکہ⤴️❕ ۺہٻد‌بۺٻم(:♥️ ٻہ‌عُمر‌[شہید]باۺٻم‘✋🏼 •اۅڶ‌بٻاباۺٻم‌ •ٺا‌ رۅمــۅن بۺــہـ •بگٻم🗣الہے‌ۺہٻد‌ۺٻم‹🔗☝️🏼
•• ببینید .. دست دل شمارو خدا تو دستِ کی گذاشته :) .. +‌عزیزم‌حسین‌؏•♥️• ✾͜͡🏴•
♥️🌹🌹🌹♥️ •••^^••• جوجه رنگی ام له و لورده و بی جان افتاده بود روی زمین😓. داشت می مرد😭. نوکش کج شده بود. چشم‌هایش را باز نمیکرد😥.هی می لرزید و می پرید بالا😞. من اشک میریختم و داد میزدم سر محسن.😡 هفت هشت ساله بودیم؛شاید کمی بیشتر یا کمتر.😊 تابستان ها جوجه می‌گرفتیم و سرمان بهشان گرم میشد☺️. ان روز هم با محسن جوجه هایمان را برده بودیم توی کوچه😕. دوست محسن پایش را گذاشته بود روی جوجه ام و من از چشم محسن میدیدم😤.محسن نگاهی کرد به من،نگاهی به جوجه🐥. رفت ویک آجر برداشت آورد. کوبید توی سر جوجه🙈. چشمهایم را بستم و جیغ زدم😫. یک بند بدو بیراه می گفتم.😡 آمداز دلم درآورد.گفت:«داشت زجر می کشید. کشتمش تا اذیت نشه.😞» سه سال از من بزرگتر بود. هم بازی بودیم. گاهی اسب می شد🐴 و سوارش می شدم. خیلی می خندیدیم😂. داد میزدم:«برو حیوون.🤠» غر غرو نبود. ناراحت نمی شد.😊 زیاد هم دعوا می کردیم😅. تا دلتان بخواهد. آب می‌ پاشیدیم به هم.💦 کتاب های هم را📚 خط خطی و پاره می کردیم.🤣 یک بار دعوا خیلی جدی شد.😡 محسن پارچه آب را خالی کرد روی کتاب زهره😵.کل کتاب خیس شد. باهاش قهر کردیم☹️. خودش آمد منت کشی.😏 گفت:«خیلی اشتباه کردم. دیگه از حد گذشت😔.» دیدیم بدون اینکه چیزی توی دستش باشد✋🏻،بهمون آب می پاشد💦. مانده بودیم چه جوری این کار را می‌کند😨. بعد فهمیدم انگشترش آب پاش است.😒 حباب پر از آب زیر انگشتر را فشار می داد💨. می پاشید توی صورتمان و دِ بدو... فرار می‌کرد😂. ما هم دنبالش....😅 🌹قسمتی از خاطرات شهید محسن حججی🌹 🌸از زبان:خواهر گرامی شان🌸 برگرفته از کتاب سربلند🌹