eitaa logo
🇵🇸『منٺظࢪان‌ظھوࢪ...!‌』
1.2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
76 فایل
⸤ ﷽ ⸣ خوشـابھ‌حال‌آنان‌ڪـھ‌دࢪڪلـاس‌انتظـاࢪحتۍ یڪ‌جمـعه‌هم‌غـیبټ‌نداࢪند!🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
9.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 رونق عزاداری محرم امسال بیشتر خواهد شد؛ اگر ... 🔴 #استاد_پناهیان @montazeransobhzohor
...... ......: ··|🗣😂|·· 😁 شب عملیات بود . حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت: ببین تیربارچی چه ذکری میگه 🤨که اینطور استوار جلوی تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده . 😟✌️🏻 نزدیک تیر باچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه : دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورتی!) 😂😂😂 معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن این گونه شادمانه مرگ رو به بازی گرفته 😎✌️🏻
شهید صدرزاده : اگر یک روز فکرِ شهادت از ذهنت دور شد و آن را فراموش کردی ؛ حتما فردای آن روز را روزه بگیر ... ...
9.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 #مجله_خبری | دلتنگی‌هایی از جنس فرزندان شهدا
⚠️ ✍عارفی سی سال، مرتب ذکر می گفت: "" ⁉️مریدی به او گفت: چرا این همه استغفار میکنی؟ ما که از تو گناهی ندیدیم!🤔 👈 جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک نابجاست! روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم حجره ی من چه؟ گفتند حجره ی شما نسوخته؛ گفتم: الحمدلله... ⭕️ معنی آن این بود که مال من نسوزد، مال مردم ارتباطی به من ندارد!‌آن الحمدلله از روی خود خواهی بود نه خدا خواهی چقدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم که هستیم؟! •┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈• •┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈•
animation.gif
264.7K
🌹♥️♥️♥️🌹 { [شَـبِـتونْـ🌃 خٓــــــدایـی] } 🌹♥️♥️♥️🌹
*** داشتیم به عید نزدیک میشدیم و لعنت به اونی که خونه تکونی رو تو این فصل سال مد کرد؛ چون بیشتر کلاس‌هام به خاطر کم بودن دانشجوها تعطیل میشد و چون تو خونه بودم نمیتونستم از زیر کارهای خونه فرار کنم. مامان هم همیشه در حال نصیحتم بود که دیگه عروس شدم و باید یاد بگیرم چون سال دیگه باید خونه‌ی خودم رو تمیز کنم. من هم کلی حرص میخوردم، بیزار بودم از این فصل سال و این که باید سر تا پای خونه رو بشوری. با خستگی از نردبون پایین اومدم. -مامان دیگه بسه، باور کنین خونه داره برق میزنه. مامان نگاهی به دکور بزرگ خونه که از صبح با شال افتاده بودم به جون دکوری‌هاش انداخت. -آره خوبه تمیز شده، دستت درد نکنه؛ ولی دیگه اینقدر غر نزن. روی زمین وا رفتم. -آخه این چه رسم مسخره‌ایه بابا، همچین همه جا رو تمیز میکنین انگار بعد از تحویل سال قرار نیست کثیف بشه؛ اون هم چه‌طوری؟ به صورت فشرده توی یه هفته. مامان اخم مصنوعی کرد و به شامپو زدنش روی فرش ادامه داد. -گفتم اینقدر غر نزن. تازه باید یه زنگ به عمه‌ت هم بزنی ببینی کاری نداره بری کمک. براق شدم و دستهام رو به نشونه تسلیم بردم بالا. -بیخیال مادر من، اون عطیه چه غلطی میکنه اونجا؟! مامان لب پایینش رو گزید. -درست حرف بزن مامان، تو جای خودت عطیه جای خودش. پوفی کردم. -ببینم شما هم که عروس آوردی، عروسهاتون این فصل سال اینجا پیداشون میشه یا نه. محسن که کنار محمد داشت تلوزیون میدید گفت: -خانوم من که حق نداره دست به سیاه و سفید بزنه، خودم نوکرشم. چشمهام گرد شد و مامان زیرزیرکی خندید. محمد هم بدون اینکه از تلوزیون چشم برداره گفت: -من هم همین طور. ✍🏻میم. علی زاده
دست مشت شدهم‌ رو گرفتم جلوی دهنم. -چه پرویین شما دوتا، خجالت هم بد چیزی نیستا! حالا کی به شما دوتا زن میده؟! محسن تخس گفت: -همونجور که عمه یه چیزی خورد تو سرش اومد تو رو برای پسرش گرفت یه عاقلی هم پیدا میشه به ما زن بده. خندهم گرفته بود و معلوم بود مامان هم داره خندهش رو کنترل میکنه؛ ولی اخم کرد. -محسن درست حرف بزن، این چه حرفیه؟! محمد به مامان نگاه کرد. -خب راست میگه دیگه مادر من، این چه دختریه بزرگ کردین؟ عمه سرش کلاه گشادی رفته، نمیکنه یه زنگ بزنه و یه تعارف بزنه و بره کمک. قبول کنین عروس مزخرفیه برای عمه دیگه و البته بسیار تنبل. من چشمهام گردتر میشد و مامان اخطارآمیز گفت: -بله بله؟! چشمم روشن، دوباره نشنوم این حرفها رو. اصلت ببینم شما دوتا چرا جلوی تلویزیونین؟ مگه نگفتم اتاقتون رو مرتب کنین؟ در ضمن شال‌کشی کاشی‌های آشپزخونه هم مال شماست. دلم خنک شد و محسن پنچر. -بیخیال مادر من، محمد غلط کرد گفت بالا چشم محیا ابروئه؛ اصلا عمه بهتر از محیا گیرش نمیومد. خودش رو لوس کرد. -جون محسن کوتاه بیا. بابا مدرسه رو پیچوندیم استراحت کنیم نه اینکه حمالی. خندهم رو خوردم و بلند شدم و در حالیکه با کنترل تلویزیون رو خاموش میکردم گفتم: -اون که وظیفه‌ی جفتتونه. محمد که حواسش توی تلویزیون رفته بود و محو فیلم، با خاموش شدنش چرخید سمت من. -چی؟ استراحت کردن؟ خندیدم و دست به سینه گفتم: -نخیر حمالی. ابروهاش بالا پرید و مامان خندید. جلو رفتم و یکی زدم پشت گردن جفتشون. -به من میگین تنبل؟ پاشین ببینم. محسن گردنش رو ماساژ داد. -دستت سنگینه ها، بیچاره امیرعلی خدا بخیر کنه براش، رسماً بدبخت شده. براق شدم سمتش که با محمد دویدن تو اتاقشون و در رو قفل کردن و من نفس‌زنون موندم وسط هال. ✍🏻میم. علی زاده
دستهای زمخت شده‌م رو به خاطر کار کردن با مایع‌های شوینده، زیر آب شستم. خدا رو شکر مامان استراحت اعلام کرده بود و من قرار بود طبق خواسته‌ش به عمه زنگ بزنم. با بوق دوم عطیه تلفن رو جواب داد. -بله؟ سلام. میدونستم این سلام کردن و بله گفتن طلبکارش به خاطر دیدن شمارهی خونه ما روی تلفنشون بوده و حدس زده منم. -علیک سلام، چته تو؟ -من چمه؟ بگو چِم نیست؟ دیوونه شدم. از صبح بشور و بساب داریم، باور کن دست برام نمونده؛ شدم عین این پیرزن‌های هفتاد ساله. آخه یکی نیست بگه مادر من خب وسط سال یه دستی به سر و روی این خونه بکش که مجبور نشی آخر سال من رو بگیری به بیگاری که خونه‌ت سر سال نو بشه و برق بزنه. بلند خندیدم به لحن جدی و غرغر کردنش. -درد بیدرمون، میخندی واسه من؟ پاشو بیا کمک. این همه خودت رو برای مامان و بابام لوس میکنی و بهت میگن دخترم دخترم، حداقل یه جایی به درد بخور دخترم. از ته دل قهقه زدم به اون دخترمی که با حرص گفته بود. -اتفاقا برای همین زنگ زدم ببینم عمه کاری نداره بیام؟ -نه بابا، چه عجب! میذاشتی سال تحویل زنگ میزدی دیگه. حالا میخوام چیکارت کنم؟ حالا که همه‌ی حمالی‌هاش رو من کردم، تو میخوای همه رو با خودشیرینی بزنی پا خودت؟! نه عزیزم، لانز نکرده. لبهام رو تو دهنم جمع کردم. -بی‌ادب، اصلا گوشی رو بده به عمه. -نچ، راه نداره . -کیه عطیه؟ باز که چسبیدی به تلفن؟ پاشو کارها موند. صدای عمه رو شنیدم و پوفی که عطیه کشید و به عمه گفت: -مامان جان دو دقیقه استراحت هم بد نیست ها... - تو که همه‌ش در حال استراحتی مادر، مگه چیکار کردی؟ صدای عطیه بالا رفت و مثل اینکه این دعواهای زرگری مادر و دختری، دم عید تو همهی خونه‌ها بود. - من همهش در حال استراحتم؟ آره راست میگین، اگه از صبح مثل خر کار کردنم رو در نظر نگیرین بله الان دارم نفس میکشم و استراحت میکنم. ✍🏻میم. علی زاده
-بی‌ادب. حالا کیه پشت تلفن یه ساعته معطلش کردی؟ -الو، خودشیرین هنوز هستی؟ این بار با من بود، خندهم رو جمع کردم. - بله هستم، حالا گوشی رو بده به عمه. -یعنی اگه من دستم به تو برسه... این جمله رو با حرص گفت و به عمه گفت: -بفرمایید عروس خانومتون می خوان ببینن نیرو کمکی لازم ندارین. باز هم خندیدم و از خش خش پشت تلفن فهمیدم که عمه داره گوشی رو از عطیه میگیره. -سلام عزیز عمه. خوبی؟ همگی خوبن؟ -سلام ممنون، همه خوبن سلام دارن خدمتتون. خسته نباشید. -مرسی گلم. میبینی این عطیه رو! همهش درحال غر زدنه، من نمیدونم کی کار میکنه. عمه نمیدونست من هم دست کمی از دخترش ندارم و به قول عطیه الان دارم خودشیرینی میکنم. -میدونم دیر زنگ زدم عمه جون ببخشید، ولی اگه کمک لازم دارین بیام؟ -نه عزیزدلم عطیه هست، تو همونجا دست کمک مامانت باش، اون بنده خدا هم تنهاست. -چشم ولی خلاصه اگه کاری دارین خوشحال میشم. -نه دخترم خیلی ممنون، من باهات تعارف ندارم. سلام به مامان برسون. -چشم بزرگیتون رو، شما هم به همگی سلام برسونین. تلفن رو که قطع کردم خنده‌هایی رو که تو دلم جمع کرده بودم، بیرون ریختم. *** روزهای آخر سال دیگه رفته بودن و درختها هم دیگه لباسی از جنس جوونه پوشیده بودن و من این روزهای آخر چه دلتنگ بودم برای امیرعلی که کم میدیدمش؛ اما خوشحال بودم که امسال لمس بهار برام یه تجربه‌ی تازه‌ست کنارش و این بار لازم نبود برای تبریک گفتن بهش رویا ببافم. روی تختم نشستم و با تلفن همراهم شمارهش رو گرفتم، شنیدن صداش هم این دلتنگی رو کم میکرد. با بوق اول تماس وصل شد و من خندون گفتم: -سلام خسته نباشید. خندید به لحن سرخوشم. -سلام خانوم، ممنون ✍🏻میم. علی زاده
-بدموقع که زنگ نزدم؟ -نه عزیزم. از صبح سرم شلوغ بود، نزدیکِ عیدی همه مردم دارن میرن سفر میان اینجا خیالشون از ماشینشون راحت بشه؛ تازه داشتم نماز ظهر و عصرم رو میخوندم و بین دو نماز بودم که زنگ زدی. مهربون گفتم: -قبول باشه. -قبول حق. دمغ شدم از تحویل سالی که امیرعلی مال من بود؛ اما کنارم نه. -امشب، نصفِ شب تحویل ساله؛ کاش کنار هم بودیم. دوست داشتم تو برام دعای تحویل سال رو بخونی. سکوت کرده بود و من صدای سبحان الله گفتنش رو میشنیدم، حتم داشتم داره تسبیحات حضرت زهرا(س) رو میگه، برای همین سکوت کردم. -من هم دوست داشتم عزیزم؛ ولی گمونم من تحویل سالی خواب باشم، دارم از خستگی میمیرم . براق شدم. -خدا نکنه... کمی براش ناز کردم. -اگه خیلی خسته‌ای پس لالایی من چی؟ میون خنده گفت: -بدعادت شدی ها. لب چیدم و لحنم تغییر نکرد. -نخیرم خیلی هم عادت خوبیه. دیگه قرآن خوندنِ هر شب امیرعلی از پشت تلفن برای خوابیدنِ من شده بود عادتم؛ مثل یه لالایی شیرین آرومم میکرد. البته اگر فاکتور میگرفتیم بیقرار شدنم رو که گاهی دلم میخواست از پشت تلفن تو آغـوشش جا بگیرم. خندهش بلندتر شد و یهو قطع شد. -مرسی زنگ زدی محیا، باهات که حرف میزنم خستگیم در میره. خوشحال شدم از این جمله ساده که بوی دوستت دارم میداد. -من هم خوشحال میشم صدات رو میشنوم. حالا اگه جدی خسته بودی امشب رو از لالاییم میگذرم برو بخواب؛ ولی موقع تحویل سال بیدارت میکنم، میخوام اولین نفری باشم که بهت عید رو تبریک میگه. ✍🏻میم. علی زاده